𝑺.𝑴𝒐𝒌𝒉𝒕𝒂𝒓𝒊

𝑺.𝑴𝒐𝒌𝒉𝒕𝒂𝒓𝒊

@paeeznevesht

473 دنبال شده

132 دنبال کننده

            نفس می‌کشم گاهی میان واژه ها؛
.
تاریخ ورود به بهخوان ۴ مهر ۱۴۰۳
          

یادداشت‌ها

نمایش همه
        ما آدم‌ها در روزگار سرخوشی‌مان، زمانی که همه چیز خوب پیش می‌رود و کیف‌مان کوک است، با اندک غمی زهوارمان در می‌رود. چنگ می‌زنیم به دامان خدا و کاسه‌ی «چه کنم، چه کنم» دست می‌گیریم. حالا اگر در جایی باشیم که روز به روز با مرگ دست و پنجه نرم کنیم، تمام خطاهای گذشته‌مان، هرچند به‌قدر ذره‌ای، از جلوی چشمان‌مان عبور می‌کند و وجودمان مالامال از ترس می‌شود؛ درست مثل یک بمب ساعتی که در وسط زندگی پیدا شود و لحظه‌لحظه انتظار انفجار رهایت نکند.

"پیامبر بی‌معجزه" از آن کتاب‌هاست که خوب آدم را به چالش می‌کشد. آسیدحمید نبوی، طلبه‌ای است که با یک چالش می‌فهمد داشتن اعتقاد قلبی با اعتقاد سطحی، عالم تا عالم تفاوت دارد!

داستان از این قرار است که آسیدحمید، در شب تاسوعا برای روضه‌خوانی به روستایی دعوت شده، اما در میانه راه و در وسط بیابان به دست اشرار اسیر می‌شود و او و همسرش از هم جدا می‌شوند. سیدحمید، در حالی که افتان و خیزان به دنبال راه نجات است، مدام به همسرش لعیا فکر می‌کند و مانند فردی مارگزیده، به خود می‌پیچد.انگار اسیر شده تا خدا او را به چالش بکشد و به او نشان دهد که اعتقاداتش سطحی بوده. سیدحمید در آن تنگنا تازه متوجه می‌شود که سیروسلوک را از بَر است، اما در عمل لنگ می‌زند و حالا وقت امتحان است. 

"پیامبر بی‌معجزه" را بخوانید تا بدانید دنیا فقط بر مدار یک نفر می‌چرخد و تنها باید به او دل بست و او را در نظر گرفت. بخوانید تا بفهمید که دنیا صاحبی دارد که به وقت بازگشتش، عطر خوش نرگس‌ها به مشام می‌رسد و جهان آرام می‌شود.

خواندن این کتاب را به کسانی پیشنهاد می‌کنم که دوست دارند بزرگ شدن روح‌شان را در تنگنا ببینند، دل‌شان می‌خواهد اعمال‌شان را بسنجند و حضور حقیقی خدا را در زندگی‌شان بهتر درک کنند. با اینکه نوع نگارش صفحات اول برایم روان نبود، اما به تدریج قلم پخته‌تر شد. به‌جرأت می‌توانم بگویم یکی از اثرگذارترین کتاب‌های زندگیم همین کتاب بود. ممنون از نویسنده‌ی خوب کتاب با یک ایده‌ی ناب داستانی!

✍ مختاری  | #پاییزنوشت

      

2

        طعمِ تلخِ انارها! 

پاییز بود. ضرب‌آهنگ باران با هم‌نوایی برگ‌های خشک، روح را نوازش می‌کرد. برگ‌های بی‌جان در انتظارِ رهایی، به وصال بارانی‌شان می‌رسیدند و روی زمین نجوای مرگ سر می‌دادند. بوی باران جان می‌داد برای یک پیاده‌روی در جاده‌ی زردپوش منتهی به دریا. زغال منقل کافه‌چی در کورسوی هوای گرگ و میش می‌سوخت و در دل زبانه می‌کشید. بخار سماور در مه محو می‌شد و آوازی شبیه به یک سمفونی می‌نواخت. مرغان مهاجر قصد هجرت داشتند و آواز کوچ‌شان با صدای غمین زنی محلی از دوردست، درهم می‌پیچید.

دلم می‌خواست برای همیشه روی آن صندلی سرد و نمور کنار جاده بنشینم، تا بهتر ببینم، تا بهتر بشنوم و شاید بهتر درک کنم!

پسرکی با صدای نازک و لرزان گفت: "خانوم، گل‌ها رو تازه چیدم. شوما بخری، قول می‌دم صبح نشده حاجتت رو گرفتی!" چند تکه اسکناسِ ته کیف‌مانده، توی دستان کوچک و سردش جا خوش کرد. لبخندش کش آمد و حرف‌هایش روی دور تکرار بازخوانی شد: "چاکرتیم به خدا، الهی به مراد دلت هرچی که هست برسی خانوم! زَت زیاد!"

سرم را پایین گرفتم و نفس کشیدم. بوی رز وحشی که در وجودم رخنه کرد، دلم خواست برای بار هزارم "بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم" را بخوانم.

_برداشتی آزاد از کتاب { بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم؛ نادر ابراهیمی}

✍ 🏻 مختاری |پاییزنوشت
1403/10/10
#باردیگرشهری‌که‌دوست‌می‌داشتم
#نادرابراهیمی


      

11

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.