محسن قاضی‌زاده

محسن قاضی‌زاده

پدیدآور بلاگر
@ghmohsen

257 دنبال شده

101 دنبال کننده

            نویسنده رمان اعترافات یک دائم القصه 
.
صفحه آموزش نویسندگی در اینستاگرام 👇
@Mohsenghazizadeh64
.
کانال آموزش رایگان نویسندگی در ایتا 👇
@sabkemohsen
(نویسندگی به سبک محسن را در گوگل سرچ کنید)
.
          
gh.mohsen64
sabkemohsen1

کتاب‌های نویسنده

یادداشت‌ها

نمایش همه
        "حس خوب كلاسيك"
كلاسيك يعني مرد خونه باشي و همسرت از خانواده با اصل و نسب نباشد و تو براي جبران زهر تلخ انتخاب ناجورت خودت را سرگرم كتاب و طبيعت كني.
كلاسيك يعني پنج تا دختر خانواده تا پايان داستان حداقل سه تايشان ازدواج كند و به پاياني خوب و خوش برسند. يك پايان فيلم هندي عالي.
كلاسيك يعني داستان کِسل کننده شود، از بس حرف مي زند و تو احسان كني فهيمه رحيمي مي خواني. اما تهي نيست. در دفاع از فهيمه رحيمي: شيريني تنها رماني كه ازت خوانده ام به یاد دارم: پائيز را فراموش کن؛ آن هم بخشي از زندگي توست.
جين، دختر بزرگ خانواده، خوش بين، همه چيز را به فال نيك مي گيرد. خوشگل، موفق به ازدواج با بينگلي پولدار.
اليزابت، دختر دوم، قهرمان داستان، محبوب و دوست داشتني پدر، همراه و همراز جين، ازدواج با دارسي اشراف زاده و پولدار تر از همسر جين.
مري، دختر كتابخوان و فراري از مجالس رقص و رقاصي. ازدواج هم نمي كند. حكما با همان كتاب ها تا آخر عمر سر خواهد كرد.
كاترين دختر چهارم، منفعل، آويزون به ليديا كه خواهر كوچك تر او است.
ليديا، دختر كوچك خانواده شر و شور، از مشغله هاي اصلي اش پيدا كردن پسر خوشگل در هنگ نظامي و وقت تلف كردن با آن ها، فرار با يكي از همين نظامي ها به نام ويكهام كه منجر به ازواج زوركي اش مي شود.
      

14

        هنگام خواندن هزار و یک شب ایده های داستانی به سراغم می آمدند: شخصیت در موقعیتی قرار گرفته که قصد تجاوز و قتل او را دارند. یاد کتاب هزار و یک شب می افتد که می دانست شهرزاد با مسامره و افسانه سرایی قتل خود را هزار و یک شب تاخیر انداخت و بعد از آن نجات یافت. حال تصمیم می گیرد به ذهن خود رجوع کند تا شیوه او را در برگیرد و برای تجاورزگر یا جانی قصه سرایی کند. دریغ از آنکه بداند شهرزاد آگاه به اخبار و سرگذشت پیشینیان بود، «شهرزاد دختر مهین دانا و پیش بین و از احوال شعرا و ادبا و ظرفا و ملوک پیشین آگاه بود.»  و «اکنون هزار و یک شب است که حکایات و مواعظ متقدمین را بهر تو حدیث می کنم».  «شهرزاد بسیار کتب خوانده بود و هزار کتاب داشت (بن شیخ)، همه گونه کتاب خوانده بود من جمله رسالاتی در طب و فقه (رنه خوام)»  حال ذهنش در کلمه ای کاش ای کاش گیر کرده است و مدام بازگو می کند که ای کاش خوانده بودمش. پس تا فرصت را از دست نداده ای و تا قتل و تجاوز به شما نزدیک نشده است، اقدام کنید. و اگر شما را بین این دو محذور قرار دادند و رها شدی می توانی سرت را بالا بگیری و بگویی ما که نجات پیدا کردیم. و این نجات حاصل سحر و جادوی داستان است.
یکی از ارمغان هایی که بعد از آشنایی با ادبیات داستانی همیشه همراه است، مواجهه با واژگان و کلمات جدید و تازه بوده است. کلماتی که با پی بردن به معنایشان چه اثر و شوری در من ایجاد می کرد. جزء عادتم شده است که هر کجا تحت هر شرایطی کلمه جدیدی به گوش یا چشمم می خورد در برگه ای یادداشت می کنم. اوائل برگه ای باطله برمی داشتم و کلمه جدید را در آن می نوشتم و معنایش را از دوستی که بسیار مطالعه داشت و معروف بود به کرم کتاب می پرسیدم. این مراحل نوشتن و پرسیدن تا زمانی ارضایم می کرد. اما متوجه شدم، "کلمه" چه گنجینه بزرگی است. و باید آن ها را در صندوقی حفظ کنم. دفترچه ای با تفکیک عنوان کتاب ها، اختصاص به این امر خطیر گرفت. در این صفحات علاوه بر ثبت کلمه نو و جدید، نام آثار هنری و هنرمندان ذکر شده، و نیز صفحات و جملات منتخب آورده می شود. با توجه به غنای واژگان هزار و یک شب، برای هر یک از جلد ها صفحه ای جداگانه اختصاص دادم. در طول مطالعه هزار و یک شب گاه کلماتی تکرار می شدند و به معنای آن نیاز داشتم. با مراجعه به کتاب لغت آن بخش نا مفهوم و مه گرفته متن برایم شفاف می شد. و این شفافیت و فهمیدن برایم حیات است، حیات. هزار و یک شب بیش از پانصد واژه جدید به صندوق پسنداز کلماتم اضافه کرد. حال حساب کن معنای هر یک از این کلمات برابر با یک بار احیا، می شود به عبارتی بیش از پانصد بار احیا.
طرح اصلی و شالوده هزار و یک شب و بیش تر داستان هایش که جزئی از این کل را تشکیل می دهند، به افسون و فریبا بودن داستان و قصه سرایی می پردازد. نه تنها نجات شهرزاد با بیان داستان هایش از مرگ پرده از این راز برمی دارد بلکه ریز داستان ها به تعبیر دیگر خورده روایت های این کتاب این پرده برداری را بارز می کند: اینکه داستان گوئیِ تو می تواند یک نفر را از مرگ نجات داد. اینکه کلمه چقدر تاثیر گذار است حال اگر کلمه را در قالب داستان ابراز کنی انفجاری رخ خواهد داد. از همان شب نخست در حکایت بازرگان و عفریت، سه پیر به داستان می پیوند و هر یک با بیان طرفه حکایتی سه یک از خون بازرگان را از شر عفریت نجات می دهند.  و همچنین است حکایت جبیر بن عمر و نامزدش.  نمونه دیگری که با جادوی هر حکایت رای پادشاه تغییر می یابد: جلد چهارم، حکایت مکر زنان که بخش اعظم این جلد را شامل می شود.
هزار و یک شب را که خوانده باشی در واقع به سرچشمه دست یافته ای. آن چنان بین المللی و جهانی شده است که در بخش یادداشت ناشر اظهار می شود: «این گنجینه بزرگ ادبیات آن چنان بر آفاق ادبیات جهانی سیطره دارد که بزرگان شعر و ادب قرن معاصر همچون بورخس، جویس، مارکز، آلن پو و... در ستایش و اهمیت آن چندین مقاله و کتاب نوشته اند.» بعد از نیوشیدن قصه هایش متوجه می شوی، داستان های امروزی بیش ترشان یا لااقل تعداد قابل توجه آن ها ریشه در این کهن الگو ها دارند. پائلوکوئلو در «کیمیاگر» با آب بستن و اتلاف وقت خواننده را تا 175 صفحه  با خود می کشد. تو در حکایت خواب عجیب  هزار و یک شب فقط در طی دو صفحه ، آغاز، میانه و پایان داستان را به چنگ می آوری. همین طور کتاب یهویاقیم بابلی در حکایت معجزه دانیال  روایت شده است. یا وقتی به حکایت زن پرهیزکار  می رسی متوجه می شوی آن استاد از تهران آمده و برای تو در دو کلاس متفاوت قصه ای را مثال می زند، از هزار و یک شب خودمان وام گرفته. و تو انگشت در لای دندان و افسوس می خوری که چرا زودتر از اینها این حکایت را نخوانده بودی تا جلد و صفحه آن را در چشمان استاد محترم فرو بنمایی. 
.
جزء جدا نشدنی پایان اکثر حکایات نگاه معادی قصه سرا است. «در عیش و نوش به سر می برد تا این که برهم زننده لذات و پرا کنده کننده جماعات و مخرب قصور و معمر قبور به ایشان بتاخت».  در طول و عرض هزار و یک شب برایم سوال بود که نام این برهم زننده لذات و پراکنده کننده جماعات چیست؟ تا اینکه در «و من آنم که ملوک با حشمت مرا نتواند گرفت و من بر هم زننده لذات و پراکنده کننده جماعات هستم. ملک چون این سخن بشنید لرزه بر اندامش افتاد و بی خود گشت. چون به خود آمد گفت: مگر ملک الموتی؟»  اگر ملک، وودی آلن زمان ما را درک کرده بود جمله «مساله این نیست که از مرگ می ترسم، فقط دلم نمی خوهد موقع مردن در محل حاضر باشم.» تفرجی برایش بود.

پایان 24/8/95
      

4

        تذکر: این متن مخاطبین خاص دارد و حاوی محتوایی در شان همان خواص، نگی نگفتی! اگ بِت برمیخوره نخون داداش.
"بیشعوری"
این کتاب را نخوانده ام. ولی حتما در آن از درجه بیشعوری حرفی به میان آورده است. آنهایی که این کتاب را خوانده اند من را راهنمایی کنند، آیا اشاره ای به این درجه بندی شده است؛ اینکه با روی گشاده به کسی می گویی این حرف را نزن، خوشم نمی آید؛ او باز تکرار می کند. یا می گویی این کارت خوب نیست؛ ادامه می دهد. خاویر کرمنت برای این ها چه درجه ای از بیشعوری تعیین کرده است.
.
پ.ن: برای بعضی ها باید مثل این عکس ذکر بیشعوری بگیری و مدام برایشان تکرار کنی، شاید متوجه شوند. همکارم گفت: «وقتی یکی می میرد خودش متوجه نمی شود که مرده یا نمی خواهد بپذیرد، بی شعوری نیز».
می گویم سرت را نکن داخل لپ تاپ، اینجا حریم شخصی من است. شروع می کند به استدلال چیدن که هر وقت با نوپان پارتیشن بندی کردی آن وقت بگو حریم شخصی. یا می گوید: خوب لپ تابت روشن بود من هم رفتم سر وقتش.
می گویم: در خانه اگر کس است یک حرف بس است.
.
پ.ن: یک سوال، هدیه دادن این کتاب فحش است؟ یا اینکه مثل پد بهداشتی باید در پلاستی رنگی حمل کنیم.
.
7/6/97
      

4

        "صحیفه جان"
چه شب ها که سنگینی غم روی دوشم وبال شده بود و با خواندن صحیفه سجادیه همه بار را روی زمین می گذاشتم و سرشار از شوق و ذوق به بالین می رفتم و تا جمعه شب هفته آینده بارقه هایی می ماند.
کلمات و حس درخواست های حضرت سجاد علیه السلام به لطافت لمس کردن گلبرگ میان انگشت اشاره و ابهام پخش شدن شمیم آن است.
حدود چهار سال صحیفه سجادیه را طی کردم. از قلیل یدوم هایم بود. اوایل پراکنده خوانی داشتم بعد متمرکز شد در جمعه ها بعد از نماز مغرب و عشاء.
وقتی صحفیه را می خواندم لباس دین را از تن می کندم. یا این طور بگویم با دین در ستیز یا لج بودم. می خواستم صحبت های یک خدا دوست و خدا پرست با معبودش را بشنوم.
.
گاهی برای اینکه چیزی را ببینیم با بشناسیم باید از آن فاصله بگیریم شاید به خاطر عظمت آن. نگاه از بالا. مثل نگاه کوه نوردی که از نوک قله به شهر زیر پایش نگاه می کند. یا شاید یک چیزی در مایه های تعرف الاشیاء باضدادها. دین را با بی دینی باید شناخت. یا در بی دینی.
.
پ.ن: #قلیلٌ_یَدُومُ_خیرٌ_مِن_کثیرٍ_مُنقطع (کار کم و همیشگی بهتر از کار زیادی است که انسان را خسته کند و پیوستگی و دوام نداشته باشد)
پ.ن: كفر متحرك به اسلام می رسد، ولى اسلام راكد، پدر بزرگِ كفر است.
.
ترجمه فرازهایی از صحیفه جان با برگردان مرحوم استاد الهی قمشه ای:
-	مرا حلاوت استجابت در هر چه خواسته ام بچشان.
-	به خواسته ام برسم، پیش از آنکه این مکان را ترک گویم.
-	آن را که بر من ستم روا می دارد آن چنان ایمن مگردان که کیفر تو از یاد ببرد، تا در ستم بر من پای فشرده و بر حق من دست تطاول دراز کند.
-	تویی که رحمتت را بر غضبت پیشی است.
-	ای خداوند، آن را که جز تو بخشنده ای نمی یابد نومید مکن.
-	به ما بیاموز که چسان فریبش دهیم. [شیطان را]
-	بر دست من، در حق مردم کارهای خیر جاری کن.
-	بدل بفرمای کینه توزی دشمنان مرا به محبت و حسد حسودان مرا به مودت.
-	فراخ ترین روزی ات را به هنگام پیری به من ارزانی دار و نیرومندترین نیرویت را به هنگام درماندگی.
-	تاج بی نیازی بر سر من نه.
96/4/15
      

3

        کتاب #آن_سوی_مرگ، تنها کتابی بود که یک تیک دویست و هفتاد صفحه اش را خواندم. ولی کتاب #انسان_در_جستجوی_معنای_غایی از آن کتاب هایی است که روزی ده صفحه بیشتر نمی خواندم که تمام نشود. انگار کتابی را برداشته ام که همه عمر قرار است به همین موضوع بپردازم. همه نداری من، دعای من، جنگ من، تلاش من برای معنا دادن به زندگی بوده است و خواهد بود. من دنبال معنا بوده ام؛ معنا. این کتاب مسیر آینده من را روشن کرد و فهماند در چه حوزه ای تفکر کنم.
اعتراف می کنم بخش های علمی و تخصصی روانشناسی اش را متوجه نمی شدم ولی همان ها را هم می خواندم تا جمله ای، کلمه ای قلابم را گیر بیندازد. در مقابل کتاب آن سوی مرگ، این کتاب را می توان این سوی مرگ نامگذاری کرد. تا این سوی مرگت (زندگی) را معنا ندهی به معنایی در آن سوی مرگ نمی رسی.
.
پ.ن: تو این کتاب را نخواهی خواند، مگر زمانش فرا رسد، به شرطی که از آن دسته نباشی که هیچ وقت سر و کارت به این کتاب ها نمی افند. پس بنگر! آیا کسی هستی که فرصت خواندن این کتاب برایت فراهم شده؟
.
از متن کتاب:
برای نیل به معنا سه راه وجود دارد: نخست، ... (مراجعه به کتاب)
می خواهم تعریف خاصی از خدا را ارائه کنم که اعتراف می کنم در پانزده سالگی به آن رسیدم. به اعتباری، این تعریفِ عملیاتی از این قرار است که: خدا ... (مراجعه به کتاب)
.
معنایی برای زندگی ات یافته ای؟
معنای زندگی و بودنت چیست؟
معنای انسان بودن چیست؟
      

1

1

0

        "مار و پله با گیتی خانم"
مذهبی ها یا هر صاحب ایدئولوژیی، وقتی دست به قلم می برند اولین چیزی که به ذهن می رسید، فریاد زدنِ نگاه، طرز فکر، مرام، مسلک و عقیده شان است.
#حبیب_احمدزاده می نشنید کنار مخاطب و آن نقطه ای را که می خواهد نشانش می دهد، بعد با مخاطب از موضعی که قرار گرفته بودند بلند می شوند با هم می روند سمت آن نقطه. این یعنی فریاد نزدن عقیده و مسلک. این یعنی نشان دادن خوبی نه اینکه بگوید خوبی چیست. این یعنی چشاندن خوبی نه اینکه از مزه اش حرف بزند.
شخصیت اول شطرنج با ماشین قیامت، بسیجی هفده ساله ی از همه جا بی خبر است. بی خبری اش در این است که تجربه زندگی ندارد. هنوز سر و گوشش جنبان نشده است. درست در سنی است که می توان گفت: سنِ گوشت جلو گلوله. و این نقدی است که بر جنگ ما رواست. البته آگاه به حضور رد سنی بالاتر در جبهه ی جنگ ایران و عراق هستم و نمی خواهیم سیاه نمایی کنم. صحبت سر آماده بودن این سن _نوجوانی_ است؛ همان زمین کِشت نشده ای که آماده پذیرش هر بذری است. اگر شخصیت اول داستان همان موسای پشت بی سیم، پخته و چرتش پاره شده بود، جای هولدن کالفیدِ ناتور دشت را در ادبیات ایران می گرفت. ناگفته نماند هوشمندی شخصت اول داستان را نباید نادیده گرفت. در جایی که باید نظامی برخورد کند، دست به اسلحه می شود و تُنِ صدایش بالا می رود و گوش مخاطب را کر می کند. وقتی در شب قبل از عملیات وارد کلیسا شد و دید دو کشیش پیر و جوان در حال اجرای مراسم شام آخر هستند، اسلحه را مسلح و آن دو را خاموش کرد.
با رمان #شطرنج_با_ماشین_قیامت حالم خوب است. زبان ساده و سرراستی دارد. بدور از تکنیک های فرمی و قالبی، روان روایت گری می کند و قصه اش را می پروراند. همه تفنگ هایی که در پرده های اولیه داستان آوایزان می کند، در پرده های بعدی شلینک می شود؛ کوسه ماهی، بستنی مهر، سرد خانه، آتش گرفتگی پالایشگاه، کشیش ها، قدیس ها، تابلوی شام آخر، گیتی، مهندس، خدا، شیطان...
گیتی و مهندس بقایای مانده از حکومت قبل را نشان می دهند. حضورشان در داستان برای یادآوری این نکته است که ببینید کشور را ما از چه آدم هایی گرفتیم. زنش با این وضیعت و مردش با این دیدگاه.

مهندس با حضورش قرار است شخصیت اول را به چالش بکشد. بنا دارد شک و شبه به دل جوان بیندازد. و پاسخ خیلی از سوالات پیش فرض ما را، گفتگو بین این دو می دهد.
هوانس جوان و کشیش پیر، نماد مذهبی های منفعل است، که می گویند همه چیز را به مشئت الهی واگذار کنیم. چرا بجنگیم. وقتی خدا خودش خواسته یک عده کشته شوند، ما وظیفه داریم دامن به کشته ها نزنیم. سر دادن بیجای "الخیر فیما وقع". و فقط تکلیفشان را در دعا کردن می دانند.
بعضی از قسمت های داستان مثل بالا رفتن کابین سورتمه از روی چرخ دنده های اتوماتیک، اوج می گیرد؛ آرام و یکنواخت و پیوسته. و این اوج گیری سقوطِ آزاد مفرحی به دنبال دارد. بالا رفتن روی چرخ دنده ها و دست اندازها همان کش و قوسی است که در افکار شخصیت اول شکل می گیرد و سقوط آزاد پاسخ های شفاف و روشنی است که به دل مخاطب القا می شود.
وقتی موسی به مهندس شک می کند، آدم می گوید موسی چقدر خنگ و کودن است، که به پیرمردِ یک لاقبای خرفتِ از همه جا بی خبر تردید پیدا می کند. غافل از اینکه در آن شرایط حساس این شک ها به جا، حتی در حد قریب به یقین است. کار این شک، بُعد دادن به شخصیت موسی است. شخصیت را از تخت و کاغذی بودن فاصله داده است. همان کاری را کرد که هر آدمی در آن موقعیت قرار می گرفت، حتما انجام می داد.
شطرنج با ماشین قیامت قصه دارد. یک قصه اصلی و چند خرده روایت یا قصه فرعی که شاخ برگی است برای فربه کردن روایت و پیش برنده خط اصلی داستان. کارکرد دیگر خرده روایت های ایجاد تعلیق است. گیتی و مهندس و کیش ها از کنار قصه اصلی _ پیدا شدن سر و کله  یک رادار تشخیص دقیق مکان قبضه ها_  عبور می کنند.
حبیب احمدزاده در این رمان دیده بانی جنگ را به عنوان یک شغل تمام وقت روایت می کند. شغلی که با انفجار هر بمب در شهر فعالیتش به اوج می رسید. این تصور به ذهن می رسد که جنگ اشتغال زا است. قسمت هایی از داستان که با جزئیات به حرفه دیدبانی و حرفه های پیرامونش می پرداخت، این حس به من دست می داد که کاش جنگ می شد و من یکی از این سمت ها را تجربه می کردم.
.
#شناسایی_کتاب
.
96/11/17
      

0

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.