یادداشت

من از گردنم بدم میاد و افکار زنانه ی دیگر
        بسم‌الله 
«حاج قاسم چند سالش بود وقت شهادت؟» کتاب را بستم و برای جوابش به همسرم خیره شدم. با انگشت اشاره سرش را خاراند. «اوم... دقیق نمی‌دونم. گمونم شصت و سه سال.» 
وقتی «من از گردنم بدم میاد» تمام شد، چقدر دلم نخواست که اینگونه که نورا افرون پیر شد و مرد، پیر شوم و بمیرم.

با اینکه در هر فصل کتاب کلی خندیدم و پاراگراف هایلایت کردم، اما همه‌ی خنده‌هایم به همین توصیف و کیفیتی بود که خودش گفت: «وقتی آدم پایش روی یک پوست موز سُر می‌خورد، دیگران بهش می‌خندند. اما وقتی آدم به دیگران می‌گوید که پایش روی پوست موز رفته و سُر خورده است، می‌تواند خودش هم بخندد. اینطوری بجای اینکه آدم شخصیت قربانی یک لطیفه باشد، قهرمان همان لطیفه می‌شود.» 
کتاب رک و راست و شسته رفته درباره از دست دادن است. آدم وقتی را شصت رد می‌کند در یک وضعیت کمدی-تراژدی هم کلی اندوخته دارد هم کلی چیز برای از دست دادن.
«فصل فراموش کردن و ادامه دادن» را خواندم و پشتم لرزید؛ اگر یک زن آمریکایی متمول مشهور و هالیوودی (در بخش فیلمنامه البته) چنین پایانی دارد، پس بقیه آنجا دقیقا چه خاکی بر سرشان می‌کنند؟
«درباره تعمیرات» را می‌شد بخوانی و بلند بلند بخندی یا گریه کنی. ری‌اکشن کاملا آزاد بود. می‌تونستی کیف کنی از ریزبینی زنانه نویسنده. ولی خب من نتوانستم به آن شئ انگاری بدن زن که حتی‌ در عنوان هم عیان بود، بی‌اعتنا باشم.
«جایی که زندگی می‌کنم» و «احساس شعف» از این تلاطم‌های فلسفه‌ی جنسیت نداشت و خوشم آمد.
اما نورا افرون! تو اشتباه می‌کنی! برای پایان زندگی یک فمنیست «نمی‌توانست از این بدتر باشد»

همسرم سن حاج قاسم را گوگل کرده اما غرق فیلم‌هایش در عراق و سوریه و لبنان شده است. آهی می‌کشد و می‌گوید «اگه یکی توی این دنیا بود که می‌تونست ادعا کنه _سن فقط یه عدده_ اون حاج قاسم بود.»
      
24

5

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.