یادداشتهای سودآد (31)
1404/3/12

آخ لنی... آخ پسر چرا آن کوه، آن برف، آن سکوت را ول کردی آمدی این پایین؟ رومن گاری... حالا گیریم لنی عاشق شد، عقل نداشت... ولی تو چرا؟ چرا برش نگرداندی بالا؟ چرا گذاشتی بیاد این پایینِ لعنتی؟ تا صفحهی هفتاد، قبل از اینکه جس بیاد، همهچیز عالی بود. استدلال های باگ مورِن،آن کلبه،آن یاغی ها همه چیز لذتبخش بود. حیف... آدم از روزمرگی فرار میکند به آغوش ادبیات، ولی آنجا هم عشق پیدایش میشود... میخزد توی داستان... ولکن هم نیست... دوباره همهچیز میشود همان معمولی همیشگی. برف... سفیدی... سکوت... همهش جایش را میدهد به سروصدا، به سوءتفاهم، به توضیح دادن خودت برای بقیه، به کلمات... کلمات... کلمات... امان از دیوار کلمات. خداحافظ گاری کوپر. خداحافظ لنی. خداحافظ سفیدی قشنگ برف خداحافظ چند قدم نرسیده به قله، خداحافظ اسکیتبرد... سلام روزمرگی. سلام آدمها. سلام کلمات. سلام شلوغیِ شهر. سلام عشقهای دوزاری... سلام نزدیک ترین نقطه به سطحِ ...
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1404/3/3

«من برای فکر کردن ساخته نشدهام، به خدا. میخواهم بخورم و بنوشم و... بخوابم». همین یک جمله، کاملترین تعریفیست که میتوان از هنری کرد. اینکه هنری از بدو تولد چنین بوده یا تحت تأثیر جنگ به این حالوروز افتاده، محل اختلاف است. اما برای من؛ اوایل کتاب، هنری آدمی مردد، اما عاقل و خوشبرخورد بود؛ و البته مردی شجاع و افسری قابل. حتی آقازاده بودنش هم او را شبیه بچهمایهدارهای پاستوریزه نمیکرد. هرچه داستان پیش رفت، هنری از آن افسر شجاع تبدیل شد به انسانی بیتفاوت. انسانی که تنها شاید مرگ آدمها کمی او را متأثر کند، اما علاج واقعیاش زنها و لبیتر کردن بود. اگر این دو را از هنری میگرفتی، گویی قلم را از دست همینگوی گرفته باشی. تمام صفحات کتاب، همپیالهی هنری بودم و داستان رابطهاش با کاترین را گوش میدادم؛ کاترینی مهرطلب که ترس از طرد شدن و از دست دادن هنری، شبیه عشق قبلیاش، داشت. توی داستان رابطهای بین یک افسر بیتفاوت نظامی و یک پرستار مستأصل با اعتمادبهنفس پایین شکل میگیرد. همینگوی گاهی زور میزد تا به این رابطه جنبهای عاشقانه بدهد. اما آنچه من بین این دو دیدم، تماماً خواهشهای تنانه و جسمانی بود.دوستتدارم گفتنها، کوتاه آمدنها، توصیف زیباییها، همهاش توی ذوق میزد بس که هدف پشت اینها واضح بود. اینکه از من یا هنری بپرسند عشق چیست، هیچکدام جواب را نمیدانیم. من اما، فقط میدانم عشق چه چیز نیست. آنچه بین کاترین و هنری بود، هرچه بود، عشق نبود. برای شخصیت بیتفاوتی مثل هنری، کاترین یا هر کس دیگر فرقی نمیکرد. هنری خودش را سپرده بود دست غریزه. هر جا غریزه میرفت، دنبالش کشیده میشد. حتی نجات خودش از مرگ و پریدن در آب هم از روی غریزه بود. آنچنان هم برایش فرقی نمیکرد که بمیرد یا بماند. اصلاً برای هنری هیچ چیز فرقی نمیکرد. این آقازادهی آمریکایی که نشان شجاعت هم دارد، در جنگ ایتالیا برای دفاع از خاک کشوری دیگر جانش را کف دست میگذارد، بیآنکه هدفی داشته باشد. اگر این کارها را میکند، از روی شجاعت نیست؛ چون معنایی در زندگیاش وجود ندارد. خودش به کاترین گفت: «ـ تو چقدر عالی هستی. _نخیر، نیستم. ولی وقتی آدم چیزی برای باختن نداشته باشد، ادارهی زندگی چندان سخت نیست.» زندگی برایش گنگ و مبهم است. دنبال معنا میگردد. فکر میکند شاید جایی، چیزی بدون او بلنگد؛ مثلاً تعمیر ماشینها. اما وقتی میبیند تعمیرکارها بدون او چه خوب ماشین را تعمیر کردهاند، دوباره برمیگردد به همان بیمعنایی. زنها و جامهای مشروب را دوست دارد، چون عقلش را زایل میکنند و از یادش میبرند که چقدر مردد است، چقدر سؤال بیجواب دارد، چقدر از مرگ بیزار است، و از زادهشدن بیزارتر؛اینکه بدون اجازهات، تو را به این دنیا بیاورند؛ قوانینشان را در مغزت فرو کنند و هر وقت که زیر پایت خالی شد، سایهی سیاه مرگ را چنان روی سرت هوار کنند که خودت زندگی را تقدیمشان کنی. هنری هیچوقت از خودش نمیگوید؛ مبهم است: خودش، خانوادهاش، ذهنیتش. شاید از دور که ببینیاش، شخصیتی سرد، کاریزماتیک و مؤدب داشته باشد؛ اما وقتی نزدیکتر میشوی، جای ابهام را خلأ میگیرد، پوچی میگیرد. اگر همهی این پوچی حاصل جنگ باشد، بیراه نیست. جنگ شاید روزی شروع شود و طبق تاریخ، روزی تمام؛ اما برای آنهایی که حتی لحظهای در آن کارزارِ حراج وجدان آدمی شرکت کردهاند، همیشه ادامه دارد. دیدن تیری که از پشت سر آیمو، تونلی زده و از چشمش بیرون آمده، شاید برای آیمو یک لحظه باشد و بمیرد و برود پی کارش، اما برای هنری، آن لحظه و آن تصویر، تا ابد ادامه دارد. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پ.ن: ابراز علاقههای بین کاترین و هنری ـ به جز چند صفحهی آخر ـ آنقدر مشمئزکننده بود که همه اش خداخدا میکردم همینگوی دوباره دست هنری را بگیرد، ببردش توی دل جنگ، تا از شر این زن با آن «عزیزم، عالی هستی» «عزیزم، تو ماهی» «عزیزم، ناراحت که نشدی؟» خلاص شوم. پ.ن: آخ همینگوی جان، فکر کردم قرار است سالهای سال به خوبی و خوشی توی جنگل، در آن کلبهی زیبا زندگی کنند. این چه پایانی بود؟ انگار تیری که از پشت سر به آیمو زدی، ایندفعه قلب مرا نشانه گرفته بود. پ ن:اگر آن مشروب هایی که هنری میخورد آب حیات هم بود این اندازه اش موجبات مرگ آدم را فراهم میکرد. تازه آن کاترین بانو تز پزشکی هم میدهد که مشروب برای کاترین کوچولو خوب است.خدا را شکر آن طفل معصوم مرد و زیر دست این پدر و مادر بزرگ نشد پ ن:این اثر کار همینگوی است. همینگوی بزرگ، ولی چطور آدمی با آن ابعاد هنری باید این قدر از کلمات تکراری در یک دیالوگ یا پاراگراف استفاده کند(شاید مشکل از ترجمه است ولی نجف هم از نظر بزرگی کم از همینگوی ندارد برای ما).و اینکه پیدا شدن آن تخته چوب وقتی هنری خودش را توی آب انداخت یا پیدا شدن خدمتکار و ماهی گرفتنشان و قرض دادن قایقش به هنری از آن امداد های نویسندگی بود که توی ذوق میزد پ ن:شخصیت ها تا آخر داستان مبهم اند .نمیدانیم چرا هنری باید اینقدر بی تفاوت باشد چرا شبیه ماست می ماند نه میترسد نه هیجان زده می شود نه متاثر می شود.شخصیتش عمق ندارد انگار سایه ای بر دیوار است کاترین تا آخرین لحظه حتی وقتی دارد از درد زایمان میمیرد همچنان شخصیت آویزان،وابسته،فداکاری احمقانه، ترس طرد شدن ،اعتماد به نفس زیر خط فقر(حتی بزرگ شدن شکمش و تغییرات ظاهری اش به عنوان مادر را ضعف میداند)دارد. میپرسید چرا؟از همینگوی بپرسید چون توی کتاب که چیزی ننوشته بود.هیچ دلیلی برای شخصیت متزلزل هر دو توی کتاب بیان نشده. پ ن:همینگوی ۳۹بار پایان کتاب را بازنویسی کرده و آخر به این پایان تلخ رسیده به این پایان بسی تلخ بسیار تلخ. پ ن:این کتاب را با سایه بادی که داشتم تاخت زدم شما فکر کن من فرمو و دنیل و آن کتاب خانه ی ایزاک را داده ام به جایش هنری و کاترین وانواع مشروبات الکلی متناسب با هر ذائقه ای را گرفته ام.چه مال با خته ای هستم من... پ.ن: چه نام غریبی برای کتاب انتخاب شده: «وداع با اسلحه». مگر ما آدمها وقتی وداع میگوییم، غمگین نیستیم؟ یا مگر کلمهی «وداع» برای خداحافظیهایی نیست که پای احساست در میان است و رابطهای عمیق بین دو طرف برقرار است؟ هنری با جنگ و اسلحه چه رابطهی احساسیی داشت؟ اصلاً مگر سلام کرده بود که حالا وداع بگوید؟ با جنگ، با تانک، با اسلحه نمیشود وداع کرد؛ همهی آنها باید بروند به جهنم! پ ن:کسی که کتاب «در جبهه غرب خبری نیست »را خوانده ،این جنگ با این همه مشروب وهتل وعیش برایش صفا سیتی محسوب میشود.زجری که آن نوجوان هایی که جنگ پیرشان کرد کشیدند کجا؟این جنگ کجا؟ کلام آخر اینکه: پسرم، جنگ چیز خوبی نیست.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1404/2/30

«کاشکی خودم سگه رو کشته بودم.جورج،نباس میذاشتم یه غریبه بکشدش».* بوی نفتالین پیچیده توی دماغم. قتلی رخ داده است؛ درست بغل گوش ما. دیشب دوباره توی زیرزمین موش دیده شده. دور تا دورش را با نفتالین مینگذاری کردهاند. به آن نقلهای رنگی اصلاً نمیآید قاتل موشها باشند. به موشها هم، با آن پوست نرم و چشمهای برقزدهی کنجکاو، نمیآید اینقدر خانهخرابکن باشند. موشها از وقتی فهمیدند ۹۸ درصد دیانایشان شبیه انسانهاست، فکر کردند با ما همسفرهاند. حمله کردهاند به خوردنیهایمان، به وسایل چوبیمان، به لباسهایمان. این شبیخونزدنهای گاه و بیگاه را آنها شروع کردند. جنگ بین موشها و آدمها، ریشه در کودکی ندارد؛ ریشه در قدمت بشر دارد. حالا اما یک میانجی پیدا شده؛ میخواهد آتشبس اعلان کند. لنی، این دوست موشها و خرگوشها، فرماندهی این جنگ ریشهای است. به لنی و آن هیکل هیولاگونهاش نمیآید رویای زندگیاش داشتن چندتا خرگوش و موش باشد؛ موشهایی که فقط میخواهد نازشان کند. لنی، ناز کردن چیزهای نرم را دوست دارد. همین دوستداشتنش مایهی عذاب جورج شده. از این روستا به آن روستا آوارهاند، چون هفتاد درصد بدن لنی نه از آب، که از مهربانی کودکانهای تشکیل شده. موشها، خودِ لنیِ سادهدلاند؛ جورج، خیالپرداز است؛ کاندی، عزادار رفیق قدیمیاش؛ و کورکس، تشنهی همصحبت. لنی، این سادهدلِ دردسرساز، وبال گردن جورج است؛ جورجی که بار سنگین مراقبت از لنی، کمرش را خم کرده. این خشمگینِ دلسوز، از مراقب لنی بودن خسته شده؛ اما نمیشود ولش کند توی دنیای آدمها. حالا این چهار نفر: لنیِ دردسرساز، جورجِ حمایتگرِ خسته، کورکسِ کاکاسیاه، و کاندیِ یکدستِ تنها، قرار است با هم به رویایشان برسند. رویای جورج فقط یک خانه است که مال خودش باشد؛ که هر وقت خواست، جایی برود یا بیاید، از هیچ سرکارگری اجازه نگیرد، و بهجای آنهمه کار کردن، فقط هفتهشت ساعت کار کند. کاندیِ یکدست؟ رویایی ندارد؛ فقط نمیخواهد اوضاع از این بدتر شود. نمیخواهد شبیه رفیق باوفایش دور انداخته شود. کورکس اما مرز خیال و واقعیت را گم کرده. فقط میخواهد بدون توجه به رنگ پوستش، کسی با او حرف بزند؛ یک آدم باشد، بیاید، برود؛ حتی اگر حرف هم نزد، فقط کسی باشد که در مورد چیزهایی که دیده، به او بگوید؛ تا مطمئن شود آنها خیال نبودند. ناتورالیسم اما داستان را جور دیگری پیش میبرد. آدمها در مقابل وراثت و طبیعت، همانقدر بیدفاعاند که موشها در برابر نفتالینها؛ که لنی در برابر ژنهای بدون سلول خاکستریِ یادگار اجدادش. دستِ برتر داستان، آدمها نیستند؛ طبیعت است. زورش به همهی آن استعدادهای خارقالعادهی آدمی میچربد. آدمها قربانیاند؛ قربانیِ اتفاقات زندگیشان، شبیه دستِ کاندی که دیگر نیست. قربانیِ محل تولدشان، شبیه کورکس که سیاهبودنش، در میان آنهمه سفید، شده گناه نابخشودهاش و علت تنهاییاش. از کسی پرسیدند: شما دیوانهاید؟ گفت: ما فقط تعدادمان کم است. اگر بیشتر بودیم، شما دیوانه میشدید. توی این دنیا، آدمها بیچارهاند؛ شبیه موشها، حتی بیشتر. . . به موش، هنگامی که لانهاش را با خیش زیر و رو کردم رابرت برنز – نوامبر ۱۷۸۵ موش کوچولوی باریک و لرزون و ترسون، ای جانور بیپناه! چه وحشتی افتاده توی سینهات! لازم نیست اینقدر با هراس فرار کنی، با آن دویدن شتابزدهات! من هرگز دلم نمیخواهد دنبالت کنم یا با آن چوب تیزِ کشنده، اذیتت کنم! راستش، متأسفم که سلطهی انسان، رشتهی همزیستیِ طبیعت را پاره کرده و باعث شده اینقدر از من بترسی— از من، رفیق بینوا و زمینیات، که مثل خودت فانیام! میدانم گاهی ممکن است چیزی بدزدی، اما چه اشکالی دارد؟ تو هم باید زنده بمانی! یه دونه خوشه از یه مزرعهی پُرمحصول، درخواست کوچکی است. من سهم خودم را از بقیه میگیرم و اصلاً هم کم نمیآورم! آخ، آن خانهی کوچکت هم نابود شد! دیوارهای نازکش را باد با خودش برده، و حالا دیگر چیزی نداری تا با علف سبز، خانهی تازهای بسازی! بادهای سرد و خشکِ دسامبر دارند از راه میرسند، تلخ و گزنده! تو دیدی که مزرعهها خالی و ویران شدند و زمستانِ خستهکننده نزدیک میشود، و اینجا، زیر بادهای سهمگین، گمان کردی میتوانی گرم و امن بمانی— تا ناگهان! تیغهی بیرحمِ خیش از دل لانهات گذشت! آن تودهی کوچک برگ و ساقهی خشکشده، که برای ساختنش زحمت بسیاری کشیدی، حالا، با تمام تلاشت، بیخانه و بیپناه شدهای، و باید سرمای زمستان را تاب بیاوری، با باران سرد و یخِ سوزان! اما ای موش کوچولو، تنها نیستی در اینکه پیشبینی آینده گاهی بیهوده است: برنامههای بهترینِ موشها و آدمها اغلب به بیراهه میرود و چیزی جز اندوه و درد بهجا نمیگذارد از آن شادیِ وعدهدادهشده! با این حال، تو از من خوشبختتری! تو فقط از حال رنج میبری، اما من—آه!—همیشه به گذشته نگاه میکنم، به چشماندازهای تیره و تار، و رو به آینده، هرچند نمیبینمش، اما گمان میزنم و میترسم... ---------------------------------------- پ ن:چقدر این داستان سینمایی است یاد فارست گامپ افتادم لنی شبیه نمکی خودمان است؛چیه چرا میزنی (با صدای نمکی بخوانید) پ ن:*بخشی از کتاب
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1403/12/26

بخاطر توست نازلی آدم باید مؤدب باشد، بهخصوص اگر کتابخوان باشد. عینک به چشم بزند، مطالعهی کتاب را تمام کند، لیوان آبپرتقالش را که خورد، بنشیند پای نقد. البته دوستان قهوه را بیشتر توصیه میکنند؛ فاز روشنفکریاش بالاتر است. حالا همانطور که شقیقهاش را جوری فشار میدهد که انگار دکمهی کنترل افکار آنجاست و با فشار دادنش دریایی از فضایل بر زبانش جاری میشود، شروع به نقد کند. "توصیفها با جزئیات بود. کتابی با ۲۱۲ صفحه، پر از کلمه نبود؛ بیشتر شبیه یک آلبوم عکس بود، شبیه گالری نقاشی یک نقاش، نه کتابی از یک نویسنده. احساسات بهخوبی منتقل شده بود. همان اوایل داستان چند بار با دستمال کاغذی گردن و صورتت را خشک کردی تا جای لیس سگ وامانده را پاک کنی. داستان با تعلیق شروع شد، از همان اول خواننده را درگیر میکرد. پایان داستان از قبل روشن بود. این قابلپیشبینی بودن ضربهای به داستان نمیزد. ریتم روایت متفاوت بود؛ یک جاهایی داستان کش میآمد، یک جاهایی تلگرافی پیش میرفت. رفتوآمد بین ذهنیات شخصیت و عینیات لطمهای به داستان نمیزد. نویسنده در روایت ذهنیات دچار واگویههای اضافی نمیشد. فلشبکها در زمان درست زده میشدند. در کل، کتاب درخوری است. خواننده با شخصیتها مسیر پرپیچوخم را ذرهبهذره طی میکند، درد میکشد، رها میشود." حالا باید نقد را تمام کنی. قلپ آخر قهوه را میخوری، معدهات میسوزد. سوزشش فرق میکند با بقیهی دردها؛ انگار اسید روی معدهات ریختهاند، جلز و ولز میکند. ادامه میدهی."پرشهای داستانی بهجاست. میفهمی کجای داستانی. نویسنده این طرف و آن طرف میکشاندت تا اطلاعات را ذرهذره به خوردت دهد."میدانی دارد بازیت میدهد.بازی را دوست داری.همیشه همینطور بوده. بیشتر از خودِ بازی، آدمهایی که بازیات میدهند را دوست داری. حتی اگر برای بازی مجبور شوی بروی توی دخمهی تاریک. حتی اگر مجبور شوی با دستهای خونی قایق درست کنی تا بریزیشان توی جوی. حتی اگر وقتی چشمش به جم افتاد، کلاً تو را فراموش کند و برود دنبال همبازی جدیدش. حتی اگر مجبور شوی بچپی توی لانهی سگ!. لعنت به تو، نازلی! بهخاطر توست که بهجای افاضهی فیض یک منتقد، باید اسائهی ادب کنم. اگر تو نبودی، اگر آن بازیهایت نبود، اسید معده سوزشش مثل همیشه بود، نه حالا که دردش شبیه ریختن اسیدی روی جنازهای داخل چاه ویل است. دردش شبیه یک جای کار لنگیدن است، اینکه حتی وقتی همهچیز خوب است، باز خوشحال نباشم. تو یادم بیندازی که میلنگم، که کمتر از توام، که لنگیدن پایم فقط یک استعارهی کوچک از درهم بودن همهی زندگیام است.که یادم بیاوری این درهمی هیچجوره درمان نمیشود.اینکه یادم بیاوری فقط دوست داشتن تو به زندگی ناموزونم تعادل میدهد. تعادلی که روی گسل است،که با یک بازی جدید دود هوا میشود. دوست داشتنت بوی خون میدهد، نازلی. دوست داشتنت بدتر از گوش دادن به یامفت های آن بوگندوی الکلی است. دوست داشتنت شبیه دوست داشتن ضیغم است، شبیه سفرههای شجری برای آن کاسهلیسهای درجهدار. دوست داشتنت را میخواهم نقاشی کنم، بعد بفروشم تا تمام شود.تا برود. قلم مو را برمیدارم، باید یک ملکه بکشم که ایستاده، یک گدا هم که نشسته... نه، این خوب نیست. بوم دیگری برمیدارم. باید دقیق بکشم، باید مثل نویسنده با جزئیات نقاشی کنم تا درد را منتقل کنم. یک جای تاریک میکشم. کسی کنج آن جای تاریک نشسته، سگی دارد گردنش را لیس میزند. مرد اما حرکتی ندارد، انگار نباید کسی از حضورش باخبر شود.«چپیدهام توی لانهی سگ.بهخاطر توست، نازلی. بهخاطر توست که دارم بوی سگ میگیرم.»* *بخشی از کتاب
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.