یادداشت‌های فرشته سجادی فر (114)

بسم الله ا
          بسم الله الرحمن الرحیم

یادداشت غیر تخصصی برای یک کتاب تخصصی.
هر چی به روایت نزدیک  می‌شم بیشتر ازش فاصله می‌گیرم. به چشم من روایت چیزی نیست که بتونم بگیرم توی دستم و نشون‌تون بدم، ممکنه ناخوداگاه انجامش بدم اما واقعا از فرایند نوشتنش سر در نمیارم و خب هر وقت که فکر کردم دیگه یادش گرفتم فهمیدم ای دل غافل! اصلا اون چیزی نبوده که فکر می‌کردم.
پس روایت همه جا هست، از یه وزش ساده‌ی باد و تکون خوردن پرده بگیر تا دیدن نور از لای درزی به بزرگی دو کف دست:)
تامس نازنین کتاب رو به 9 فصل تقسیم کرده که اشتباه نکنم بعضی از فصلا رو به صورت خلاصه توی گزارش پیشرفت های مربوط به کتاب نوشتم.
عناوین فصل ها به ترتیب :
0-پیشگفتار
1-مبانی روایت:قصه‌های عامیانه و پریانه‌ها
2-ساختارهای روایت
3-صدای روایت و زاویه دید
4-روایت و ایدئولوژی
5-نقش خواننده
6-رویکردهای فمنیستی به روایت
7-روایت و ژانر
8- روایتهای رسانه‌های نوین
9-نتیجه گیری
از اسم فصل‌ها معلومه که موضوعیت بحث چیه و خیلی نمی‌خوام به این بخش ها بپردازم. من این کتاب رو دوست داشتم چون بهم نقشه‌های ساده‌ی برای نوشتن می‌داد. سیر تحرک و تحول قهرمان و داستان رو بهم به خوبی نشون می‌داد و کنجکاوم می‌کرد ترکیب داستان رو بهم بریزم تا ببینم چه اتفاقی میوفته.
فکر نمی‌کنم کسی رو بشه پیدا کرد که دلش نخواد از افسانه‌ها برای نوشتن اولین داستان‌هاش استفاده کنه، همیشه فکر می‌کردم باید خودم یه افسانه خلق کنم اما این کتاب بهم نشون داد بهتره از یه زاویه جدید به همون افسانه‌های قدیمی نگاه کنم و حالا ما یه داستان جدید داریم.

پ ن1: فکر می.کنم خوندن این کتاب مفید باشه اما یه جاهای نیازه درباره یک سری مطالبش پیش مطالعه علوم انسانی داشته باشیم یا استادی کسی باشه که یه چیزایی رو برامون توضیح بده.
پ ن2: روایت بخشی از نوشتنه اما همه اش نیست و شاید قالبی باشه که داستان رو توی اون قرار می‌دیم.
پ ن3:با خوندنش بی نیاز از تمرین یا خوندن دیگر منابع نمی‌شید، صرفا برای شروع خوبه. من به عنوان یه مرجع بهش زیاد رجوع میکنم تا تعاریف یادم بیاد و بتونم به کارم ادامه بدم پس ممکنه برای شما هم مفید باشه.
پ ن4: حتی اگر قرار نیست نویسنده حرفه‌ای بشید بهتره چندتا منبع نویسندگی و روایت کنار دستتون داشته باشید. آدم چه میدونه، شاید یه روزی بیلبوی درونتون بخواد برای فرودو داستان زندگیش رو تعریف کنه🧙🏻‍♂️
        

25

بسم الله ا
        بسم الله الرحمن الرحیم
من عاشق داستان های زنانه‌ام. داستانی که شخصیت اصلیش زن باشه و با چنگ و دندون خودش رو بالا بکشه و جهان رو مبهوت خودش کنه. زنی که خطر رو به جون بخره و تمام وجودش رو بذاره پای چیزی که می‌خواد دوست داشتنیه.

خب فکر می‌کنم کوانگ دلش می‌خواست همچین شخصیتی رو بسازه اما از دستش در رفته. 
رین فنگ دختر یتیمی که توی بازار ازدواج در حال فروخته شدن به تاجری سن بالاست تصمیم می‌گیره قمار خطرناکی رو انجام بده. دوسال مهلت مطالعه برای آزمون ورودی دانشگاه‌ها و نه هر دانشگاهی! هدف اون سینگارد بود، چون خب مگه کجا می تونست غیر اونجا مفت و مجانی درس بخونه؟
رین می‌دونست این آزمون قراره نجاتش بده از فلاکت اما نمی‌دونست قراره درگیر بدبختی بزرگتری بشه. سینگارد جای خشنی بود که یه دختر جنوبی فاقد زیبایی ظاهری در اون جای نداشت و اوضاع وقتی بدتر شد که یکی از اساتید اون رو اخراج کرد. فقط چون یه زباله‌ی جنوبی بود!
رین کسی نیست که بایسته تا براش قلدری کنن و مشت اول دعوا رو اون می‌زنه، پس دست سرنوشت اون رو با جیانگ رو به رو می‌کنه که بی حیا ترین، بی شخصیت ترین و دلقک ترین استاد سینگارده. اون رین رو به شاگردی می پذیره به امید اینکه ازش یه شمن درست و حسابی بسازه.
دنیایی رین کوچیکه، در حدی که هدفش میشه کم کردن روی پسر خوشگله‌ی که روز اول یه بادمجون کاشت زیر چشمش.
داستان در نظر اول یه فانتزی به نظر میاد اما خب کوانگ خیلی بچه خلاقیه، اون با الهام از جنگ‌های تریاک که در دنیایی واقعی اتفاق افتادن جهان داستانیش رو پی ریزی می‌کنه و دست ما رو می‌گیره و بهمون نشون می‌ده دنیا چقدر جای کثیف و وحشتناکیه.

پ ن¹:راستش از من بپرسید فضاسازی داستان چطور بود صورتم شبیه علامت سوال می‌شه؟ چون خیلی به اون صورت توصیف نکرده بود، خب منم چاره ای نداشتم که به کشور دوست و همسایه دور( چین) فکر کنم که بتونم نیکارایی‌ها رو توی ذهنم مجسم کنم و یه معماری چیزی بهشون نسبت بدم.
دیگه بقیه ملت ها مثل اسپیر ( بقیه رو یادم نیست متاسفانه، به بزرگی خودتون ببخشید) که بماند.

پ ن²: داستان کوانگ یک پایه کاملا واقعی داشت، شمن ها و اساطیرش اصلا به نظرم ناآشنا نبودن، دیگه هر کسی که یه دونه سینمایی چینی دیده باشه می‌دونه پروازه در حال نشستن و رام کردن مار کار عجیبی نیست که یه چینی وطن دوست از پسش بر نیاد! اما خب کوانگ تمرکزش رو گذاشته بود روی این که نیکارایی‌ها این شمن بازی رو قبول نداشته باشن( اروپایی های متمدن) و عده قلیلی که حالا شمنن یا اعتقاد به شمن ها دارن مجانین خطاب میشن. پس طبیعیه که یه چی نزدیک 50-60 صفحه تاریخچه درباره‌ی خدایان رنگا وارنگ چینی بگه( من دوست داشتم این بخشا رو). 
حالا نتیجه گیری واضحی رو من حس نکردم که بخواد بگیره، شاید خودش هم هنوز به نتیجه نرسیده بود که بالاخره قبول کنه یا نه!

پ ن³: درباره شخصیت‌ها که بخوام حرف بزنم باید بگم رین لقمه‌های گنده تر از دهنش بر می‌داشت! دختر عجول اما باهوشی بود که دست به هر حماقتی می‌زد تا خودش رو بالا بکشه. شخصیت نچسب و رو مخی داشت( محض رضای خدا دختر، مگه از وحشی اومدی؟)تکلیفش که با خودش مشخص نبود اصلا، قدرت رو می‌خواست اما ادای آدمای خوب و طیب رو در می‌اورد و آخر سر که قدرت رو به دست آورد اون روی قشنگش رو نشون داد. روابط احساسیشم بی حساب و رو هوا بود. فکر کنم فقط به کیتای حس عاشقانه نداشت. یا عاشق کسایی می‌شد که آدم حسابش نمی‌کردن یا خیلی حسابش می‌کردن. بعد همه رو تو آب نمک خوابونده بود و تو بغل این یکی برای اون یکی گریه می‌کرد( حتی اسکارلتم این شکلی نبود دیگه) به شخصه اصلا رومنسش به دلم ننشست و اینطور بودم که بابا شمشیرت رو بزن شوهر برا چیته زن؟!
حالا کاش شمشیر می‌ز‌د، تو بزنگاها حال بانو خراب می‌شد و بعد یهو قدرتش فعال می‌شد تر و خشک رو باهم می‌سوزوند.
بقیه شخصیت‌ها رشد خیلی بهتری از رین داشتن. نیجا پسر از دماغ فیل افتاده تبدیل به مرد قابل اتکای شده بود که می‌تونست خوب موقعیت ها رو کنترل کنه و رین رو از مرگ نجات بده( دستت می‌شکست پسرم ). حتی اون دختر مغرورِ که الان اسمش یادم نمی‌اد هم شخصیت پردازیش از رین بهتر بود، از اول شخصیت سفت و سختش رو حفظ کرد و با وجود بلای وحشتناکی که سرش اومده بود همچنان همون باقی موند( من واقعا دلم برای این دختر ریش شد، حقش نبود اینطور بشه)
ببنید تنها کسی که واقعا همه نازنازیش می‌کردن رین بود( جای من خالی یه چک بخوابونم زیر گوشش)
آلتان هم که قربونش برم، من به شخصه قلبم رو تقدیمش کردم که بعد معلوم شد کار درستی نکردم و شخصیت قوی و کاریزماتیکش کم کم از هم پاشید( کوانگ عزیزم مشکلت با این طفل معصوما چیه اخه؟)
نازنین ترین شخصیت کتاب کیتای بود. پسر آروم اهلِ علمِ متفکرِ خداناباوری که در هر حالتی سعی می‌کنه واقعیت رو ببینه و احساساتش رو مهار کنه( من بمیرم برا دلت که اسیر این دختر شده پسرم، چقدر تو بی سلیقه‌ای)
ملکه هم که خدا رو شکر، یه میخ به نعل می‌زد یکی به سنگ. تکلیفش با خودش معلوم نبود، خب عزیزم جای این جنگولک بازیا یا با مردمت باش یا رسما اعلام کن خائنی! 
جیانگ هم بچه بدی نبود اما ترسش از قدرت باعث شد خیلی چیزا خراب شه.

پ ن⁴: کتاب گره زیاد داره، تکلیف خیلی چیزا معلوم نشد،حالا اطلاعی ندارم تو جلدای بعدی حل می‌شن یا نه ولی خب برای جلد اول نباید اینقدرمعما طرح می‌کرد. ( کوانگ دخترم دستت به کم نمی‌ره‌ها)
منطق داستان رسما لنگ می‌زد، دیگه عزیزانی که جلدای بعد رو خوندن بیان بگم حل می‌شه یا نه تا من تکلیفم رو با این مجموعه مشخص کنم.

خب و سوال اخر: ایا پیشنهادش می‌کنم؟
راستش نه، من همزمان با جنگ تریاک داشتم گامبی سرباز رو می‌خوندم که باز فضا و حال و هواش شبیه تریاک بود و خیلی قوی‌تر از اون بود. هم منطق داستان، هم شخصیت پردازی هم مبارزاتش. پس این رو پیشنهاد نمی‌دم.چون جزو کتابای فانتزی مدرسه‌ای هم قرار می‌گیره با دیر درخت نارنج مقایسه‌اش کرد که خب از اونم پایین‌تر بود برام.
البته البته این اولین کتاب کوانگه، شنیدم بابلش خیلی خفن تره ( ولی گرونه یا باید کلیه‌ام رو بفروشم یا بیخیالش شم)

عکس هم کیتای نازنینه کنار رین خانوم.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

18

بسم الله ا
          بسم الله الرحمن الرحیم

ناخلف مادری هستم که عشقش حسین است و محرمش. پس روضه می شود نقطه پر رنگ زندگی بی رنگم و در می‌مانم در پیدا کردن  ثِقلی که اشکم را در بیاورد، نه! حتی بالاتر از آن. روحم را بگیرد و چنان درهم بکوبد که چیزی نماند جز لاشه‌ای که فدای مسیر فهمیدن شده.
دو سال پیش بود که  مهمانگاه رو خوندم و امید توی قلبم پرپر زد. که مثل من آدمای زیادی هستن که ثِقل‌شون پیدا شده و اونقدر که فکر میکنم هم آدم بیچاره ای نیستم،اما هنوز یه مشکل باقی مونده بود. اشک چشمم رو تر نمی‌کرد و قلبم  صاف نمی‌شد با خودم.جوون بودم و فرصت نمی‌دادم به خودم که کشف کنم این مسیر رو.
 مسئله اشک با گرو گذاشتن قلبم پیش سه ساله حل شد و حالا مونده بود پیدا کردن راه چاره برای ذهنم که هنوزم برام بازی در می‌اورد. 
کاشوب رو برای همین خوندم. ته قلبم دعا می‌کردم ذهنم آروم بگیره، بهش نشون بدم ببین آدمای زیادی هستن که شرایط ذهنی تو رو دارن و حتی پیچیده تر.پس اینقدر به پر و پای خودت نپیچ بلکه این گره وا شه.
من روایت ها رو دوست داشتم، پی ساختار نویسندگی یا حتی لذت بردن به شکل همیشگیش نبودم. قبول دارم بعضی روایت‌ها سکته‎ای تموم شدن، اما اونا همونجا تموم شدن و هیچ جمله‌ای نباید در ادامه اون روایت‌ها نوشته می‌شد. قبول دارم بعضی روایت‌ها ظاهرا بی‌ربط به محرم بودن، اما محرم همه ادما یکی نیست. 
قبول دارم بعضی آدما تلاش کردن از محرم برای معنا دادن به خودشون استفاده کنن که کار درستیم 
هست، چه معنای از این بالاتر؟
کاشوب اولین جلد از مجموعه پنج جلدیه پس خیلی بهش سخت نگیرید، قاعدتا من مهمان گاه رو بیشتر دوست دارم اما کاشوب لنگر محرمم شد وقتی شدیدا احساس خشم و تنهای می کردم.
پس تشکر میکنم از تک تک نویسندگان این کتاب، دعا می‎کنم برای عاقبت به خیری‎تون.

*مامانم اعتقاد داره نباید با روضه امام حسین شوخی کرد، چیزی شبیه اعتقاد مادر خانم مرشد زاده و دقیقا همون تفکر لطمه خوردن رو داره. می‌دونم تا دنیا دنیاست من به این حد از پایبندی به اعتقاد نمی‌رسم، اما زندگی بی محرم حسین و عزای حسین سراسر لطمه است.

پ‌ن:این یادداشت نباید این شکلی می‌شد، ولی شد دیگه.

پ‌ن: عکس مال محرم سال قبله، همراه محمدمون  تو گرمای ۵۰ درجه درحال خدمت به مادر خانه برای پختن نذری هر‌سالش‌.
        

45

بسم الله ا
          بسم الله الرحمن الرحیم

کتابهای مدرسه ای کلا یه چیز دیگه ان، و این یه کتاب مدرسه ای کاملا امریکاییه. تاکیدم روی امریکای بودنش جنبه تحقیر یا تمسخر نداره، نه. صرفا دارم به اون روند نمایشی این فرهنگ تاکید میکنم تا یک پیش فرض ذهنی مناسب به مخاطب ارائه بدم.
****

کلر کلاس هشتمی زندگی آسونی نداره،داشتن یه برادر همه چی تموم که همه‌ی چشم ها به روی اون قفل شدن خیلی سخته، مخصوصا اگه بقیه مدام ازت میخوان مثل اون باشی!
از اون بدتر جدا شدن از دوستای جون جونیت توی کلاسه باله و درجا زدن توی باله کودکانه!
زندگی از این بدتر نمیشه، این چیزی بود که کلر کلاس هشتمی بهش فکر میکرد اما زندگی قرار بود بیشتر از اینا به کلر سخت بگذره و سال هشتمش رو به کلی کن فیکون کنه.
( دیگه خودتون بخونید عزیزانم، داستانش تر و تمیزه ولی به نکاتی که این پایین میگم دقت کنید)

پ ن1:کتاب پیچش یا گره داستانی خیلی سخت و پیچیده ای نداره که بگیم اگه بدیم دست نوجوون حوصله اش سر بره یا بندازه کنار. برعکس، روند و لحن داستان ساده و حتی تا جاهای پیش پا افتاده به نظر می رسه( من مخاطب کتاب نبودم پس طبیعیه اینطور فکر کنم، اما فکر میکنم اگه به دانش آموزام بدم بخونن برداشت دیگه ای داشته باشن) اما با وجود این سادگی داستان به خوبی پرداخت و روایت شده. 
پ ن2:نویسنده شخصیت های متفاوتی خلق کرد و همه اونا رو توی یه اتفاق بزرگ شریک کرد و اجازه داد هر کدومشون واکنش مخصوص به خودشون رو نشون بدن. مثلا مادر خانواده اصرار عجیبی داشت که واقعیت رو نپذیره یا به تعویقش بندازه اما وقتی پذیرفت بیشتر از بقیه درگیرش شد و شروع کرد جهت دهی دادن به زندگی خودش و بچه هاش. شخصا انتظار داشتم ول کنه بره اما حمایت خوبی از خودش نشون داد که باعث شه بخوام این کتاب رو پیشنهاد بدم بچه ها بخونن.
کلا حمایت کردن از همدیگه یکی از پررنگ ترین نکات این کتاب بود، هر کس به سبک خودش. تنها کسی که انگار تو هپروت سیر میکرد خود کلر بود! در حالی که همه در حال حمایت کردن از اون بودن، کلر ترسیده از اتفاقی که افتاده بود از پدرش که نیازمند حمایتش بود هی فاصله می گرفت، بعد پیشمون میشد باز نزدیک میشد. کلا خیلی روند پاندولی در قبال پدرش داشت اما تهش که یکم شخصیتش رشد کرد اونقدری پاپیچ پدرش شد تا وضعش بهتر شد.
پ ن3: بچه ها خیلی دل رحم تر از این حرفان که فکر میکنیم.یکی از چالش های بزرگ تقابل دانش اموزان با معلم علومشون که یه زن عصبی-پرخاشگر بود. رفتارهای انفجاری که از خودشون نشون دادن، تاسف و گذشت از همدیگه رو من خیلی دوست داشتم( گفتم خیلی امریکایی طوره) خودم اگه بودم صدسال دیگه ام تو صورت اون معلمه نگاه نمی کردم که هیچ! زیرپا هم می گرفتم براش.
پ ن4: قبول کردن دید صفر و صدی دانش آموزان باعث میشه بتونیم باهاشون ملایم تر رفتار کنیم. راستش تک تک دیدن شخصیت های منحص به فرد دانش آموز جماعت خیلی سخته اما تلاش کردن براش نتیجه خوبی میده و این توی سیر داستان به خوبی نشون داده شد.
پ ن5: من نمیدونم نویسنده یهودیه یا خیلی با یهودی جماعت نشست و برخواست میکنه، اما توی این دوتا کتابی که ازش خوندم شخصیت های اصلی داستان یهودی بودن. پدر کلر یه یهودی خیلی خوش اخلاقِ شوخ طبعِ خلاقه خانواده دوست بود. نمیگم یهودیا ادم نیستن و همچین صفاتی ندارن ولی خب من ترجیح میدم عینک بدبینیم به چشمم باشه.

کتاب رو به نوجوون های که دارن با مسائل بغرنج دست و پنجه نرم میکنن پیشنهاد میکنم، اگر همخوانی کلاسی هم داشته باشن فکر میکنم خوب باشه ولی یه تسهیلگر حتما نیازه که به سوالات بچه ها جواب بده.
        

57

بسم الله ا
          بسم الله الرحمن الرحیم

این یک یادداشت جاده‌ای است.

کتاب رو توی یک نشست سه ساعته تموم کردم. یه لقمه شیرین و خوشمزه برای سفرهای طولانی که حتی گوشی بازی هم جوابگوی بی‌حوصلگی نیست.

راننده نیمه شب یک داستان کاملا امریکاییه، یه شروع امریکن‌وار، فراز و فرود‌های امریکن‌طور، کشمکش‌ها، دیالوگ‌ها، عشق ها و حتی یک پایان تراژیدیک امریکایی. 
داستان از ماجرای یک انتقام کودکانه شروع می‌شه، الکس تصمیم می‌گیره حق باباش رو بذاره کف دستش، اونم با این شعار که:
_ چطور تونست مامان خوشگل و درجه یکم رو ول کنه!
فقط نقشه بی نقصش با یک مشکل کوچولو مواجه شد و اون سر از کلانتری و دادگاه در میاره و در نهایت محکوم می‌شه به صد ساعت کار در اسایش‌گاه سالمندان، خب آسونه مگه نه؟
نه با وجود سول!

اینکه چی میشه رو‌خودتون باید بخونید🗿✨

پ‌ن¹: داستان برای نوجوون ها نوشته شده و آدم پیرای مثل ما در نگاه اول ممکنه خیلی هیجان زده نشن⁦◉⁠‿⁠◉⁩ که خب تکذیب می‌کنم. کشمکش‌های درونی الکسِ شانزده ساله با خودش، بزرگ‌ترین نقطه قوت کتاب به حساب میاد.
پ‌ن²: داستان تنها یک نقص کوچولو داشت، عدم توصیف حالات روانی یا واکنش‌های مناسب شخصیت اصلی. یک‌جاهایی نمی‌شد فهمید جایِ الکس یه سیب‌زمنی گذاشتیم یا خودش داره این نقش رو ایفا می‌کنه!( که البته سول هم اینو بهش گفت که خیلی ماسته و شل و ول رفتار میکنه)
پ‌ن³:الکس نیاز داشت که رشد کنه و از اون مدل پسرمامانش وای النگوهاش نشکنه تبدیل به پسری بشه که می‌شه بهش تکیه داد و روش حساب باز کرد.که خب نویسنده این سیر رو خیلی تر و تمیز در آورد.
پ‌ن⁴: الکس شیرینی این کتاب نبود در واقع، سول پیرمرد یهودی که یک پاش لبه گوره یک تنه وظیفه شکر پاشی در سراسر کتاب رو به عهده گرفته بود و الحق که چه پیرمرد ناز و دوست‌داشتنی بود🥹✨( اولین باره یه یهودی خیلی که هم یهودی نیست و اصلا به کتفش نیست که یهودیه رو می‌بینم🥸)
پ‌ن⁵: داستان گره‌های خوبی داره و پرداخت خیلی بهتری که باعث می‌شه فکر‌کنیم اون گره‌ها اهمیتی ندارن اما در اخر می‌فهمیم گول خوردیم و رکب می‌خوریم
پ‌ن⁶: سانسور کتاب خیلی تو ذوق زن بود اما خب مترجم تلاشش رو کرد به ما بفهمونه چه اتفاقی در شرف افتادنه😔😂
پ‌ن⁷: کتاب رو میشه به بچه‌های ۱۵ سال به بالا که کتابخونن و دنبال یه کتاب قشنگ، طنز و انگیزشی می‌گردن پیشنهاد داد. 

پ‌ن⁸: حرفای دیگه‌ایم برای گفتن دارم اما گرمای هوا داره من رو ذوب میکنه پس میذارم برا بعد🥸✨
        

38

بسم الله ا
          بسم الله الرحمن الرحيم

قبل از شروع یادداشت باید بگم من خیلی از این کتاب خوشم اومد اما باهاش مشکلاتی دارم که بعد از گفتن حسنات کتاب به اونا می پردازم.

کتاب با مقدمه‌ای درباره اختلاف در نام گذاری این ژانر خاص شروع میشه و دلایل انتخاب اسم برای این ژانر رو بیان میکنه. بعد از اون کتاب به فصل‌های مختلفی تقسیم می‌شه، ابتدای هر فصل با توضیح یک تکنیک یا مفهوم نویسندگی مثل:داستان های خیالی، تاریخچه داستان های خیالی،درونمایه های داستان های علمی خیالی، انتخاب نوع داستان، زاویه دید و ...شروع می‌شه و در ادامه برای جا انداختن این توضیحات داستان های مختلفی میاره که خب فقط محدود به ادبیات ایران نمیشه و شامل همه کشورها می‌شه. این نقطه قوت خیلی پر رنگ کتاب بود، چون به نسبت داستان های ایرانی وضوح بیشتری داشتن.

این کتاب یک راهنمای داستان نویسیه اما نه هر داستانی، داستان های خیالی که شامل دنیایی پریان، جادوگری،آخرالزمان و چیزای از این دست. تقریبا هر چیزی که نشه اون رو رئال یا واقعی به حساب آورد. پس اگر علاقمند به نوشتن داستان‌های خیالی اونم در محدوده ایران هستید برای شروع سیر مطالعاتی تون خوبه.
کتاب تمرین‌های پیشنهادی که شما برید از روش مشق بنویسید نداره، سعی شده در 810 صفحه تمام مضامین مورد نیاز این ژانر توضیح داده بشه( یک جاهایی رو زیاد توضیح نمی‌داد چون پایه‌های نوشتن به حساب میومدن و توی کتابای دیگه کامل و مبسوط توضیح داده شدن)
انتهای کتاب یک واژه نامه داریم که مفصل تعریف خیلی از اصطلاحات نوشتن رو اورده که دوست داشتم و احتمالا خیلی بهش سر بزنم.

خب برسیم با مشکلاتی که من با کتاب داشتم، یک پیش زمینه‌ای از کتاب‌های فانتزی ایرانی( اجازه بدید از این لفظ استفاده کنم چون خیال و وهم اصلا مناسبِ این ژانر نیست)  دارم که الحق کتاب‌هایِ خوبی ان. طوری که خط سیر داستانی، تحول شخصیت‌ها و گره‌های داستانی رو می‌فهمم. اما نمونه داستان‌های که جمال جان آورده بود واقعا درهم برهم بودن! حداقل مناسب کتاب آموزشی نبودن، نه سر داشتن نه ته. کلماتی پشت سر هم ردیف شده بودند که اصلا کمک کننده نبودن( برای من که نبودن) تنها داستانی که توصیه شد و من خوندم و واقعا محشر بود همون ملکوت بود. ( از قشنگی این کتاب هر چی بگم کم گفتم)
نمونه های خارجی خیلی شسته رفته‎تر بودن و قشنگ دست آدم میومد که باید چیکار کنه. بازم این برمی‌گرده به اینکه این فانتزی کلا یک سبک غربیه و اگه ما همچین نسخه های داستانیی داریم که خیلیم مناسب نیستن به همین دلیله.
راستش من ترجیح می‌دادم این کتاب از زبان یک فانتزی نویس ایرانی باشه، کسی که فکر و ذهنش اشراف کاملی به این ژانر داره و دقیقا میدونه مخاطب ( نویسندگان فانتزی) چی میخوان.


پ‌ن1:در کل نوشتن کتاب کار ساده ای نیست، مداومت زیادی میخواد که باعث میشه به مرور شما یک قلم روون و جذاب داشته باشید طوری که مخاطب ول نکنه داستان رو. حالا اگر شما بخواید فانتزی بنویسید کارتون خیلی سخت تر میشه.
پ‌‌ن2:اگر قصدتون اینکه فانتزی ایرانی بنویسید این میتونه خوب باشه برای شروع، اما اگه میخواید یک چیز نو خلق کنید و خیلی در بند جغرافیا نیستید من نسخه های خارجی کتابهای کمک اموزشی رو توصیه میکنم.
پ‌ن3: عکس انتخاب شده اصلا هم تزئینی نیست. منم درحالی که یه چیزی نزدیک 10 الی 15 تا طرح داستانی مختلف برای نوشتن دارم که هیچ کدوم شبیه اون یکی نیست و نمی‌دونم باید سر به کدوم بیابونی بذارم برای نوشتن‌‌شون.
        

19

بسم الله ا
          بسم الله الرحمن الرحیم

جدیدا خیلی نوشتن یادداشت‌هام رو لفت میدم، نمیدونم منتظر چی می‌مونم ولی برای این کتاب نیاز داشتم خودم رو اروم کنم چون هیجانش تازه بعد از تموم شدنش خودش رو نشون داد!

گامبی سرباز، جلد دوم هرگز نمیره. داستان حول محور دائیو لینگسن، رزم‌آرای معروف می گرده که درهم شکسته و از پا افتاده زندگی گذشته‌اش رو دور می‌ندازه تا فراموش کنه چه کاری کرده. عذاب وجدان تصمیم‌های که گرفته و نتایجی که اون تصمیمات به بار آوردن روی شونه‌های نحیف دائیو زیادی سنگینی می‌کنن و اون هیچ راهی برای فرار از مشکلاتش نمی‌شناسه. خب تقریبا هیچ راهی جز مست شدن و شطرنج بازی کردن با پیرمردای که میخوان شانسشون رو امتحان کنن.

نقطه مقابل دائیو، ناتسوکو الهه فرصتهای از دست رفته و چیزهای گمشده است که توی مسابقه تیانجون شرکت کرده و اصلا قصد نداره دست از سر دائیو برداره. چون اون عزیزترین دارایی‌ش رو گرو گذاشته و دائیو هم خواستار پس گرفتن فرصتیه که از دست داده.

روند کتاب به نسبت جلد اول، سیر آروم‌تر و منسجم‌تری داره، اطلاعات زیادی می‌ده و حفره‌های رو هم نگه می‌داره تا خواننده خودش اطلاعات رو کنار هم بذاره و به  نتیجه‌ برسه. درسته خوندنش طول کشید اما واقعا چسبید، مخصوصا اخرش که دیگه اَشکم رو در آورد و نفرین کنان کتاب رو بستم.
واقعا کار راب جونی خوبه، خبرها حاکی از اینکه جلد سوم حتی از این جلدم بهتره که من برای خوندنش از خدا طلب مدد می‌کنم.
دیگه همه نفری یه دونه فیلم چینی یا انیمه ژاپنی دیدیم و می‌دونیم خیلی خداهایِ مهربون و گوگولی ندارن و کفه ترازو بیشتر به سمت خودخواهی و ظلم کردناشون مایله. ناتسوکو خدای این داستان واقعا رو اعصابم پیاده روی می‌کرد اما انصاف رو بخوام رعایت کنم تنها کسی بود که از پس دائیو بر اومد و مجبورش کرد از قالب یه جلبک صحرای بی خاصیت در بیاد و دوباره بشه همون رزم آرای معروف که لرزه به تن بزرگترین سپهسالارا مینداخت.
چندتا از شخصیت های جلد اول توی این کتاب بودن که بودنشون مایه مسرت قلبی ما بود( مخصوصا یانمی خوشگله که خداوند او را برای ما و قلوب دلدادگانش نگه دارد)

پ‌ن1: اگر از جلد اول خوشتون نیومد ازتون میخوام یه فرصت دیگه به این مجموعه بدید. قلم نویسنده به نسبت جلد اول خیلی بهتر شده بود و برای توضیح و توصیف واقعا تلاشش رو کرده بود.
پ‌ن2:من خیلی دلم نمیخواست دائیو به چیزی که میخواست برسه، اصلا معنی هم نداشتا ولی خب خیلی هم قرار نیست نویسنده باب دل من حرکتی بزنه.
پ‌ن3:شخصیت های مرد این جلد یکی از یکی نازنین تر بودن! از لی‌بانگ بگیر تا حتی ضرب الاجل که اسمشم تن ادم رو می لرزونه. دستمم نمی رسه از کارگردانای ژاپنی تقاضا کنم انیمه اش کنن ما یه چیز درست و حسابی ببینیم بعد از قرن ها.
پ‌4: من این کتاب رو موازی با جنگ تریاک خوندم، هیجان جنگ تریاک خیلی بیشتر بود اما منطق داستانی گامبی سرباز خیلی خیلی قوی تر بود و اصلا توی یه سطح نبودن. تازه هیجان این جلد وقتی شروع میشه که شما تمومش می کنید و زل می زنید به دیوار تا هضم کنید دقیقا چی شده و از فکر به جلد بعدی شب خوابتون نبره.
پ‌5: گذشته دائیو بغضیم کرد، اینقدر این بچه طفلی بوده و سختی کشیده که نتونستم اون بخشا رو همینطوری بخونم. دلم میخواست برم بغلش کنم بگم چقدر تو زجر کشیدی، فقط یه بچه بی پناه بودی! اما خب یانمی خوشگله اونجا بود و کارشم خوب بلد بود.

پ‌ن6: اگر یادداشتم باعث شد فکر کنید خیلی دارم تعریف میکنم و دارم گولتون می زنم اشتباه فکر نکنید، هدفم واقعا اینکه بخونید این کتاب رو. ولی هر چی نوشتم راسته( اصلا نیازی به اغراق نداره این جلد)
        

15

بسم الله ا
          بسم الله الرحمن الرحیم

کلمات به دل راه دارند و این شد که خانم جعفریان یه جایگاه اختصاصی توی قلبم برای خودشون پیدا کردن.
شاید من دورادور می‌دونستم که قراره چی بخونم اما امان از لحظه‌ی که جستار اول رو خوندم و خیره شدم به ترک دیوار و فقط گفتم:
_خودشه!
نجات از مرگ مصنوعی مجموعه جستارهای درباره‌ی( بین اینکه بگم ستایش یا نکوهش موندم) دردهای درونی و‌ پیچیدگی اونهاست.
تک تک کلمات رو با پوست و استخونم حس کردم و درد کشیدم ، بعد احساس کردم قلنج روحم شکست و گفتم:
_خودشه!
نیازداشتم بهم یاداوری بشه خودم کافی‌ام و هر چی می نویسم خوب و‌کافیه و چه ایرادی داره اگه برون ریزی درون متنیم زیاده؟


پ‌ن¹: قلم و چینیش کلمات خوب‌که نه، دلربا بودن.از اون دست کتاباست که حاضرم هزاااااار بار بخونم و هربار شگفت زده بشم از نرمی قلم نویسنده.
پ‌ن²:جستارها واقعا دردناک بودن، اما اصلا احساس نکردم ته زبون یا خلقم تلخ شده باشه. چیزی برای کتمان یا فریب وجود نداشت و این عریان بودن باعث شد پذیرش همه چیز در کتاب ساده باشه.
پ‌ن³:کتاب دستم نیست الان، ولی یه جستاری بود درباره مشاغل. ای به روحم چسبید🤌تعریف‌های کلیشه‌ی دم دستی از مشاغل که اغلب هم برعکس واقعیت هستن ، همیشه یکی از رنج‌های من توی زندگی کاریم بودن.
پ‌ن⁴:جستار ( به نظر من‌) یک اصل پایدار داره که اونم اینه، سفر درونی. اولین دلیلم برای خوندن جستارها همین سردرآوردن از این سفرهای درونیه که آدمایِ دیگه باهاش دست و‌پنجه نرم کردن و پیدا کردن وجه اشتراک با خودمه. مثل یه تسکین می‌مونه که این کتاب یه ارامشبخش قوی بود برام.

پ‌ن⁵:عکس هم روح پیر منه در حال دود دادن گل و‌گیاه!
پ‌ن⁶:اینجانب خواستار امضا پای صفحه اول کتابش است.با تشکر از شما🫶🏻
        

21

          بسم الله الرحمن الرحیم

عمیقا ناراحتم که برای نوشتن یادداشت این کتاب دست دست کردم، اما خب انگار برای همچین روزی عقب افتاده بود این نوشتن.
قبل از همه چی دعا می‌کنم تمام شما عزیزان که این یادداشت به چشم‌تون میخوره در صحت و سلامت کامل باشید و بلا ازتون دور باشه.

بالکان اکسپرس درواقع چکیده کتابهای دیگه‌ی اسلاونکاست. چطور؟
کتاب تماما با محوریت جنگ نوشته شده. اسلاوانکا با یک دید ضد جنگ روایت کشور ویران شده‌اش رو با ما به اشتراک می‌ذاره. از اضطراب نهان دوره پیش از جنگ می‌گه، از ناباوری که در روزها و لحظات اول گیربان گیرش شده، از انفجاری که زمان رو براش متوقف کرد، عزیزانی که از دست داد و حس غربتی که به واسه صرب نبودنش درگیرش شد.
من از همون کتاب اولی که از این زن خوندم از این دید ضد جنگش خوشم اومد. اصلا به چشمم تلخ نیومد و ارتباط خوبی باهاش گرفتم.
دیدم که بعضیها نتونسته بودن با این کتاب ارتباط بگیرن یا گفته بودن کسل کننده است، اما خب مگه جنگ چیزی غیر از اینه؟
زندگی آدم به مویی بنده و انسان عملا عاجز میشه.
البته این چیزی بود که اسلاونکا توی کتابهاش به نمایش گذاشت.
وقتی جنایت صربها رو می خوندم دلم میخواست دل و روده ام رو بالا بیارم، بله جنگ جای نیست که حلوا پخش کنن اما سلاخی کردن چیزی فراتر از جنگه. میل جنون وار به سلاخی و رذیلت که در نقاب جنگ پنهان میشه.
خب من خیلی توقع نداشتم شرافت داشته باشن و برام جالب بود چرا اسلاونکا چیز خاصی درباره سربازهای خودشون ننوشته بود.( واقعا چرا؟!)
شیفتگی دیوانه وار اسلاونکا و هم وطناش به اروپا همچنان سرجای خودش بود، حتی وقتی که مثل یک دستمال چروک دور انداخته شدن.

پ‌ن1: ایا کتاب رو پیشنهاد میدم؟ بله، پیشنهاداتی که برای کتاب قبلی گفتم برای این کتاب هم صادقه.
پ‌ن2:توی شرایط فعلی فکر میکنم خوب باشه خوندن این کتاب( ولی هشدار میدم اگه ادم حساس و رقیق القلبی هستید واقعا نباید بخونیدش. خیلی واضح و با طول و تفصیل درباره سلاخی شدن ادما نوشته)
پ‌ن3:چندپارگی کرواسی باعث شده بود مردمش دچار سردرگمی هویتی بشن و توی چنین جنگی کاملا خودشون رو ببازن یا روی رو از خودشون نشون بدن که فکر میکردن هرگز ندارنش و متعلق به قوم بربره اما خب ، ای دل غافل. اب ندیده بودن  وگرنه چه شناگران خوبی بودن کیومرث.
        

21

بسم الله ا
          بسم الله الرحمن الرحیم

دومین کتاب از اسلاونکای عزیز:)
اول از همه بگم نشستم و  سخن سرپرست مجموعه و مقدمه کتاب رو خوندم:)بسیار خوشم اومد. برعکس  بقیه کتابهای داستانی که کل داستان رو لو میدن، این مقدمه اینطور نبود. بلکه پیش از خوندن کتاب اماده ام کرد تا بدونم قراره با چه چیزی رو به رو بشم.
فلسفه! که من ازش گریزونم اما انگار اون خیلی علاقه داره همیشه جلو راهم سبز بشه.منتهی چه نوع فلسفه ای؟ 
خشایار دیهمی توضیح میده که فلسفه بر دو بخشه:
بخش اول میره تو دسته سقراط که مردم کوچه و محل رو خفت می‌کرد و  درباره معنای زندگی و امور روزمره سوال پیچ‌شون می‌کرد( تا الان فکر کردی چرا به جای یک کیلو پیاز باید دو کیلو بخری یا برعکس؟)
گروه دوم خیلی شیک و پیک تر از این حرفان که  ارسطو و افلاطونن. اینا خیلی با کارای معمولی سروکار ندارن و کلا به سطح‌شون نمیخوره! پس می‌رن می‌چسبن به معنای عمیق تر زندگی( من چرا زنده ام؟ مُردم کجا می‌رم؟ اگه بمیرم و هیچی تهش نباشه چی؟ بچه اون سم رو بده سر بشکم دیگه زندگی بس است!)
مرور کردن این تقسیم بندی به زبان ساده و شیرین خشایار دیهمی باعث شد فکر کنم که خب فرشته خانم، شما کدومی؟
بعد دیدم من جزو دارودسته سقراط جونم. یک ملت خفت کن.
( کار خدا رو می‌بینی فرشته خانم؟ اینقدر مسخره کردی پیرمرد رو که اخرشم خودت رفتی تو گروهش)
خب حالا اینا رو گفتم تا به چی برسیم؟
به اسلاوانکا جون و نگرشش به زندگی در اروپای شرقی.
اسلاوانکا  از ساکنین کشورهای اروپای شرقیه، جای که زندگیش به قبل و بعد از کمونیست تقسیم می‌شه و در حال تلاش برای پس زدن کمونیست متوجه می‌شه ای بابا! انگار خیلی هم ازش جدا نشدم.

ما 24 فصل فرصت داریم تا حرفهای اسلاوانکا رو بشنویم و تجسم کنیم تو چه فشار و وضعیت بدی زندگی رو از سر گذرونده. زندگی سراسر اضطراب و فشار. زندگی که جای پیشرفت و بهبودی نداشته و حتی بعدها که به سوئد مهاجرت کرد( شوهرش سوئدی بود) باز نمی‌تونه از عادتهای قدیمیش دست برداره .
اسلاوانکا دست گذاشته رو مسائل اجتماعی و سعی داره به ریشه های چرایی این مسائل بپردازه که انصافا خوب هم پرداخت کرده. از شیفتگی مردم اروپای شرقی به اروپای غربی می‌گه و تلاش مردمش برای شبیه اروپایی ها شدن. از عقده‌ها می‌گه اما نکوهش یا تاییدشون نمی‌کنه. بازم به ریشه ها بر می‌گرده و کسی رو مقصر نمی‌دونه. حتی وقتی درباره کمونیست صحبت می‌کنه خیلی خشونت به خرج نمی‌ده ( اما اصلا تاییدش نمیکنه ها)
با خیلی از جستارهاش احساس قرابت کردم، خیلی جاها برام خنده دار بود و یک جاهای هیجان زده شدم.
در بخش های آخر کتاب لحن تندی به خودش می‌گیره و از فاجعه ها صحبت میکنه. از بوسنی و مردم زودباورش می‌گه، از این که برخلاف باور مردم بوسنی این اروپای غربی نبود که به کمک‌شون شتافت، بلکه ایران بود:)

پ‌ن1:کتاب به شکلی نوشته شده که شما عضو هر حزبی باشید( حتی حزب باد) باهاش همذات پنداری می‌کنید و خون‌تون به جوش میاد. منتهی می‌خوام بگم خیلی هم جوگیر نشید و ربطش ندید به شرایط زندگی‌تون. اسلاوانکا زاده کمونیسته و حتی با وجود اینکه فکر می‌کرد مخالفشه با خیلی از اتفاقاتش همراهی کرده و صداشم در نیومده. در ضمن فضای وحشتناکی که در اون زندگی کرده با فضای ما قابل قیاس نیست( انصاف رو باید رعایت کنید عزیزانم)
پ‌ن2: من باید اروپایی باشم تا ادم حساب بشم! تفکری که مردم اروپای شرقی برای فرار از واقعیت کشورهای خودشون بهش پناه بردن و نه تنها باعث بهبود اوضاع‌شون نشده که همه چی رو براشون پیچیده تر کرده! چون از اصالت انچه بودند افتادند و دیگه راه برگشتی هم ندارند. نه راه پس دارن نه راه پیش، پس مجبور میشن به این بازی ساختگی ادامه بدن چون نمی تونن به واقعیت شکست‌شون اعتراف کنن.
پ‌ن3: کمونیست و فاشیسم مصیبت‌های درجه یکی بودند که جهان رو کن فیکون کردند. حرفهای قشنگ گول زنکی که از دهن مردان دیکتاتوری خارج می شدن و مردم رو عقب می روندن.اسلاوانکا خیلی به تیتو( دیکتاتور کرواسی) خیلی پرداخته. تیتو نماد ادمای بود که ( می تونم می کنم ) بوده و مردم هم همراهیش کردن.حالا برام جالبه ملت اون ور جهان دست از این ایده برداشتن تو ایران بعضیا براش یقه می درن( ول بده بابا مومن)
پ‌ن4: یک فصل بود که توضیح میداد مردم کشورهای اروپای شرقی به خودشون این حق رو میدن تا مسافران غربی رو تیغ بزنن:) با این توجیه که گرون ما برای اونا ارزونه( بعد همینا به اختلاس مدیران کشورشون معترضن) اینجا دارم یکی به میخ میزنم یکی به نعل لطفا به خودتون( خودم) بگیریم( بگیرم).
پ‌ن5: شوهر اسلاوانکا مرد نازنینه که حتی بعد از سی سال زندگی کردن در اروپای شرقی هنوز نتونسته با این وضع که چرا ملت ها به دولتها اعتراض نمیکنن کنار نمیاد! خب مرد مومن، تو یه نگاه به زنت بنداز. زنت به جای مواجه مستقیم و تقبل عواقب تبدیل به یه قاچاقچی و دروغگوی حرفه ای شده. مشت هم نشونه خرواره، دیگه تو خود بخوان حدیث مفصل از این مجمل( حالا نمیدونم دختر اینا به کی رفته که وزه از اب در اومده)

پ‌ن6:کتاب رو توصیه میکنم؟ البته که انجامش میدم. منتهی پیش پیش یه سری نکات میگم تا قبل از پنچرکردن‌تون بادگیری رو انجام داده باشم.
اولا اینکه تا یه مطلبی توی این کتاب می خونید زرتی نیاید بگید وااااااای ما هم.اصلا اگر تو هم اره جرئت گفتن این حرف رو نداشتی( جدا از اینکه فضاشم نداشتی قطعا)
دوما همخوانیش کنید، نه فقط با کسانی که هم فکر و نظر شما هستن. گفتن که این کتاب همه پسنده، پس برای رسیدن به یک فهم درست جمع‌خوانی بشه بهتره( منم صدا بزنید دوست دارم بازم بخونمش)
سوما پیشاپیش درباره کمونیسم، فاشیسم، لیبرالیسم و تاثیراتش بر کشورها و پیدایشش حتما تحقیق کنید تا متوجه بشید نویسنده داره از چی صحبت می‌کنه.
پ‌ن7:ترجمه کتاب روون بود. خود متن هم خوشخوان بود و حوصله آدم رو سر نمی برد.
پ‌ن8:حالا من کل مجموعه کتابهای تجربه و هنر زندگی نشر گمان رو نخوندم، اما تا اینجا که دوتا کتاب از اسلاوانکا خوندم خوشم اومده و میخوام همه رو بخونم بعد نظر کلیم رو درباره شون میدم.
        

22

          بسم الله الرحمن الرحیم

 بعد از گوش دادن به نسخه صوتی تصمیم گرفتم چاپی این کتاب رو داشته باشم، پس خیلی خوشبینانه گفتم میرم از نمایشگاه می گیریم و میدم اقای علیخانی امضا بزنه.
ولی خب هیچ کدوم اتفاق نیوفتاد و دیشب حین تلاش برای بیدار موندن توی اتوبوس فصلهای اخرش رو هم گوش دادم.
چه فصلای خوبی هم بودن( وسط بر و بیابون بودیم و فصلای آخر هم ترسناک بودن)

خلاصه داستان: کتاب 12فصل داشت که داستانهای کوتاهی درباره میلَک بودن.فضای داستان خیلی هم رئال نیست و قاطی شدن عناصر خرافی با بافت داستان باعث شده بود که یه جاهای از ترس چشمام گرد بشه و یه عجب! بلندی بگم.
البته که به زبان محلی نوشته شده و همین شیرینش کرده اصلا! فکر نمیکنم اصلا زبان معیار می تونست این فضا رو برای داستان بسازه.
تکیه نویسنده بر عناصر خرافی و باورهای کهنه مردم میلک باعث میشد داستان خوب چرخ بخوره و به ذهن خواننده بشینه. هیچ رد یا تاییدی هم در کار نیست و بیشتر می خواد بگه این موضوع هست، حالا شما می خواید بپذیرید یا نه با خودتون!( شایدم قصدش این نباشه)
میدونید خوندن کتابهای اقای علیخانی اون قلنجِ نشکنِ ادبیاتِ وطنی دوستیم رو حسابی می شکونه، طوری که یه آخیش بلند میگم بعدش. ( همینقدر می چسبه بهم کتاباش)

پ‌ن1:نسخه صوتی رو گوش دادم که سر جمع دو ساعت و خورده ای بیشتر نیست.( خود نویسنده هم خونده بود)
پ‌ن2:حالا فکر میکنم چون من خیلی از این سبک نوشتن و قلم خوشم میاد خیلی دارم بزرگش میکنم ( حالا انصافا بزرگنمایی هم میخواد) ولی کتابهای اقای علیخانی حد وسط اثار ایلاتی به حساب میان. نه مثل کلیدر زشت و تاریکه ، نه مثل آتش بدون دود پر از داستان و پیچش و دلاوریه. شخصیتها واقعی واقعی ان، انگار میشه دست دراز کرد و از لا به لای صفحات کتاب لمس‌شون کرد. 
مثلا سر خرافه باور بودن‌شون اصلا عصبانی نمیشم، برعکس به نظرم خیلی درست میاد. 
بن مایه این مدل داستانها همین خرافه هاست کلا.
پ‌ن3:گاهی فقط نیم جمله کار یه داستان رو توی این کتاب می کرد. مثال (آن که دست تکان میداد، زن نبود) خدا شاهده هر بار می خونمش ترس برم میداره ولی باز میخونمش.
پ‌ن4:توصیه میکنم برای شروع کردن کتابهای اقای علیخانی با همین نسخه صوتی شروع کنید. حجم داستانها کمه، می تونید بهتر روی داستان تمرکز کنید( بهرحال زبان محلی کتاب سرعت خوندن رو خیلی کم می‌کنه)
پ‌ن5: داستان رعنا( سومین داستان) رو خیلی زیاد دوست داشتم.داستان سمک‌های سیاه کوه میلک رو هم همینطور. 
پ‌ن6: توصیه میکنم زیر 18 سال نخونن، شب هم نخونیدش چندتا از داستاناش جن و پری داره.آگر هم ادم حساسی هستید با جمع بخونیدش سبک تر میشه براتون.
        

39

بسم الله ا
          بسم الله الرحمن الرحیم

اولین کتابیه که درباره رئیسعلی دلواری می‌خونم( فارغ از مطالب مدرسه که تو کتابایِ تاریخی در حد تو خط یادم دادن)

کتاب در هشت فصل داستان رشادت و شهادت شهید دلواری رو روایت می‌کنه.
داستان‌ها به‌هم پیوست و پیوندی ندارن(جز خود رئیسعلی) پس چه از اول بخونید چه از آخر فرقی نداره.
داستان اولش به شدت دلربا بود! به زبان محلی هم نوشته شده بود که لذت خوندنش برام دو چندان شد.داستانهای بعدی کمتر این ویژگی رو داشتن که خب یوخده از لطف کتاب برام کم کرد.

پ‌ن¹: فدا شدن در راه وطن کلا خیلی برام جالب و قایل ستایشه. اینکه خلاف جهت شنا کنی و بری کاری که فکر می‌کنی درسته رو بکنی. اینکه جونت رو بذاری کف دستت و نذاری یه مشت از خاکت رو بردارن ببرن، یا بهت زور بگن. 
اینکه نه تنها زیر یوغ اجنبی جماعت نمی‌ری که دست هم‌وطناتم می‌گیری تا پا به پات بیان تا کشورت رو ازاد کنن🥲

پ‌ن²:کتاب پیش رو خیلی روی زندگی شهید دلواری نمی‌چرخه، بیشتر زندگی کسایی که بهش گره خورده بودن رو روایت می‌کنه.

پ‌ن³:تمامی نویسنده‌های کتاب اهل بوشهر هستن، این یعنی ما داستانهای دست اولی رو می‌خونیم که کسی ننشسته احساساتشون رو ترجمه کنه و کاملا بکر و دست نخورده رسیدن دست ما!

پ‌ن⁴:راستش رو بگم توی مترو چشمم خورد به اگهی تبلیغ مجموعه کتابی که مشاهیر تهران رو معرفی می‌کرد و اون لحظه گفتم چرا مثلا از جنوب ندارن؟
خب با رسیدن این کتاب به دستم دیگه همچی  گلایه‌ای ندارن😂🫶🏻

پ‌ن⁵: توصیه می‌کنم  این کتاب رو به خودتون هدیه بدید اگر فکر می‌کنید مردم از سر شکم سیری انقلاب‌کردن( شاید اول خیلی ربط مستقیمی پیدا نکنید اما تلنگرهای انقلاب رو میشه به وضوح دید)
 اگر هم آشنایی دارید که از نوک بینی‌ش اون ور تر رو نمی‌بینه می‌تونید با هدیه دادن این کتاب به دنیایی واقعی برش گردونید تا قدر زندگی کم دردسر فعلیش رو بدونه.
( منم می‌دونم خیلیا دارن امروزه جهاد می‌کنن تا فقط زنده بمونن،اتفاقا به اونا هم توصیه‌می‌کنم بخونن)
        

40

          بسم الله الرحمن الرحیم

این یادداشت به دو بخش تقسیم میشه، خلاصه کتاب و صحبتهای که لازم دیدم مطرح کنم( می تونید نخونید اون بخش رو)
بیشتر از شش هفت ساله توی کتابخونم خاک میخورد و بالاخره طی دو سال اخیر نم نمک خوندمش چون احساس میکردم مطالب مهمی توش هست و نمیتونم همینطور هرتکی بخونمش .
خلاصه : کتاب پیش رو در 17 فصل فرهنگ نفت و مدیریت دولتی رو تحت عنوان مدیران سه‎‌لتی مطرح کرد. با وجود نثر ثقیل و همه کس نفهم اقای امیرخانی مطالب خیلی ساده بودند و اینطور نبود که ادم گاو‌گیجه بگیره و سرش به دوران بیوفته. خیلی هلو برو تو گلوطور گفته نفت چه مصیبتیه و طرز استفاده ازش اینی نیست که ما الان داریم و بهتره یکی بره شیر این نفت کوفتی رو ببنده تا مملکت به خاک عظما نرفته( نه دقیقا اینطوری ولی خب همین )
کتاب نه اونقدر تخصصیه که بگم اینو بخونید دستتون میاد همه چی، نه اونقدر غیرتخصصی که بشه به دیده اهمال نگاهش کرد. 
توصیه میکنم بخونید و حتما اگه تونستید درباره اش فکر کنید.

بخش دوم:
حرفای که میخوام بزنم ناله و تضرع به درگاه کسی نیست، شرح حال یک زیست بیست و سه ساله توی استانیه که هر لحظه ممکنه یه چاه نفت وسط خونه‌ی آدم بیرون بزنه و به جای مال ادم، مال دولت تلقی بشه و در ازای هیچ زندگیش رو از دست بده. 
پس ازتون میخوام بخونید چون هیچ کدوم از ماها مقام یا مسئولی نیستیم که بتونیم این روند نفتی رو عوض کنیم( طبیعتا ایده هامونم به درد لای جرز دیوار میخوره در این زمینه)
فکر نمیکنم کسی رو بشه توی استانهای جنوبی پیدا کرد که با نفت میونه خوبی داشته باشه، کما اینکه نفت با خون خیلی از جوونا و نفس نوزادا و بزرگسالا قاطی شده پس پر واضحه که زیاد محبوب نباشه. از چشم یک بیننده خارجی ما باید شکر گذار این نعمت( شما بخونید نقمت و نکبت) باشیم چون یک جهان دارن برای رسیدن بهش می جنگن( میخوام نجنگن احمقای مغز فندقی!)
گاهی میشه دعا کنم قلم پایِ دارسی می‌شکست و به مسجد سلیمان نمی رسید تا بخواد اصلا چاه نفتی پیدا کنه و بعد سرنوشت این استان رو کن فیکون کنه! 
یک نظر همگانی وجود داره که این چه نفتیه که فقط گند و کثافتش به ما رسیده و پولش رو خرج استانهای دیگه می‌کنن و ما هنوزم که هنوزه لنگه یه اسفالت یا لوله اب شهری هستیم؟
خب مطالبه‌ی کاملا به حقیه که هیچ بزک دولتی نمیتونه اون رو مخفی کنه. 
امیرخانی توی کتابش از مدیریت سه‌لتی میگه که هر کسی که بلند شد یه شیر نفت دادن دستش و دم و دستگاهش رو ساخت و پاخت و به خیال خودش رفت بالا اما چیزی که نصیب ما شد چی بود؟ هیچ و هیچ.
نرخ بیکاری رو بدون سرشماری هم میشه به وضوح توی کوچه پس کوچه های استانهای جنوبی دید، چرا؟ نیروی کار غیر بومی.
 چرا؟ مدیر غیربومی( ملیح لبخندینگ)
انگار که مردم این استانها غریبه ترینن و باید یه متولی یا لله بالا سرشون باشه چون خودشون عرضه یا تخصصش رو ندارن تا اوضاعش رو ، رو به راه کنن.
نفت خلاقیت کشه. جایی برای این نمی مونه که از ظرفیت استانت استفاده کنی و جای اینکه با ناترازی  کذایی گولت بزنن کل سقف خونه ها رو پنل خورشیدی نصب کنی تا توی گرمای شصت درجه( بیشتر از این حرفهاست ولی اعلام نمیشه تا ادارات تعطیل نشن!) از گرما له له نزنی و اگه بچه کوچیک داشتی باشی تا کفر نری و بیایی.
زندگی کردن اینجاها سخت تره، چون تو شاهد مهاجرت خانواده و عزیزانت هستی چون دیگه اب شهری هم تمیز نیست( هیچ وقت نبوده!) تا ادم بتونه وضو بگیره پس مثل اواره ها برای دریافت امکانات بهتر کوچ میکنن به استانهای دیگه. تا اینجا خالی شه و راحت تر بشه از این نفت خلاقیت کش استفاده کرد و وقتی تموم شد پوسته خالی جنوب رو مثل یه پاکت ابمیوه بندازن جلوی پامون.
من میدونم دارم خیلی تند میرم و ممکنه حتی باورتون نشه اما واقعیت همینه. 
نفت هیچ چیز به ارمغان نیاورده، نه عدالت آموزشی نه عدالت اجتماعی( حداقل نه برای ما!)
پس حقه که نعمت ندونیمش.
شاید بگید نه تو متخصص نیستی و این صحبتا، خب بفرماید متخصصان عزیز بهم بگید چطور جلوی ویرانی که روز به روز داره اتفاق میوفته رو بگیرم؟ وقتی این نفت اصلا مولد نیست؟ وقتی بالاتر رفتن قیمتش و فروشش به جهان توی سفره مردم دیده نمیشه؟

*با خودم گفته بودم هر پنج هزار کلمه رو خرج میکنم اما هر چی بیشتر می نویسم بیشتر به پوچی در این مورد می رسم و تهش میگم سر پل صراط مگر یقه خیلیا رو بچسبم بابت این وضعیت.
        

27

بسم الله ا
          بسم الله الرحمن الرحیم

خلاصه داستان:
پسر ۱۵ ساله‌ی عزمش رو جزم می‌کنه تا از منزل پدری فرار کنه و اینکار رو هم انجام می‌ده. هدفش اینکه سرسخت‌ترین پسر ۱۵ ساله‌ی دنیا بشه، اما دنیا دلش نمی‌خواد بهش سخت بگیره و برعکس با قرار دادن مهربون‌ترین موجودات جهان یعنی زنان! جلوی راهش خوشی زاید الوصفی رو نصیبش می‌کنه.
در خط دیگر داستان پرونده مرموزی مطرح میشه، ۱۶ کودک بدون دلیل مشخص از هوش میرن و وقتی به هوش میان هیچی به خاطر ندارن، این بین یکی از این بچه‌ها مدت زمان بیهوشیش بیشتر میشه و در آخر تمامی خاطراتش رو از دست می‌ده. اسم این بچه تاناکاست.

این دو خط روایی در نگاه اول جدا و بی ربط بهم میان اما هر چی می‌ریم جلوتر بیشتر درهم تنیده میشن که باید بگم خیلی جذاب بود!

داستان سیر آروم و سیالی داشت، دیالوگ‌ها اصلا روی هوا نبودن و هر چیزی که گفته میشد یه اشاره مخصوصی به سیر اتفاقات داشت. مخصوصا چیزای که اوشیما می‌گفت تا جای که من حس کردم اوشیما چیزی بیشتر از یه کتابدار معمولیه!

پ‌ن¹: خیلی کتاب معروفیه نه؟ البته که هست، من خودم سالها قبل توی سریال نوارد زرد دیدمش و توی ذهنم موند که حتما یه روزی  بخونمش و خب خوندم اما و هزار اما.
پ‌ن²: وقتی یه کتاب ژاپنی می‌خونم پیش‌فرض ذهنیم اینکه قراره با اساطیرشون رو به رو بشم اما چیزی که خوندم این نبود.
اودیپ پدر را کشت و با مادر خود ازدواج کرد.
من همیشه از داستان اودیپ  دوری می‌کردم چون حتی با‌وجود اینکه اینطور هم نبود اما هتک حرمت بزرگی به حساب میومد و نمی‌شد ساده از کنارش رد شد.
پس طبیعتا می‌تونید حدس بزنید که پسر ما پدر خودش رو کشت و بعد با مادرش ...
( جدا برام جالبه چرا اشاره‌ی به این مسئله نشده بود تو معرفیا، اینقدر مسئله ساده و طبیعیه براتون؟)
پ‌ن³: زیباترین بخشهای کتاب تماما مختص به ناکاتا بود، پیرمرد مهربونی که طی یک اتفاق اسرار امیز( به نظرم خودخواهی دختر ۱۸ ساله‌ی ننری که نتونست از عشقش بگذره) زندگیش رو از دست داد اما با چیزای خیلی ساده خودش رو تسلا داد و جز خوبی کار دیگه‌ای نکرد.
ناکاتا مردی با نصف سایه بود که نمیدونم با چه منطقی اما قربانی خودخواهی میس سائه‌کی( خراب شه خونت زن😒) شد.
حتی ماجرا فراتر از این حرفهاست( پسر میس سائه کی هم باعث بدبختیش بود)
توی کتاب یه نظریه درباره سایه‌ها وجود داشت که من فکر میکنم از دست موراکامی در رفته و ناکاتای بیچاره سایه‌ش رو با دو نفر تقسیم کرده نه یه نفر!( سائه‌کی و پسرش)
پ‌ن⁴: حالا بالاخره شرور داستان کی بود؟ بابای کافکا؟ من که بعید میدونم اون شرور تر از سائه‌کی مهربون و زیبا باشه🥹 ( خبرش بیاد)

تا جای که داستان به اون نقطه زنای با محارم نرسیده بود من به شدت ازش خوشم‌اومد اما بعد از این اتفاق که کاملا اگاهانه و‌خودخواسته بود و نویسنده تلاش میکرد تا تلطیفش کنه و براش تئوری بچینه از لذت افتادم و فقط خواستم تموم بشه.

پ‌ن⁵: اگر شما از اون دست آدمهای حساس به محتوا هستید من پیشنهاد نمی‌کنم این کتاب رو بخونید، حتی با وجود سانسورهای زیادش هم خیلی واضح بود چه اتفاقاتی داره میوفته و خب واقعا مجبور نیستید هر کتاب معروفی رو بخونید!

پ‌ن⁶: داستان گره‌های بازنشده زیادی داره که موراکامی به امان خدا( شایدم کامی‌ساما) ولشون کرده . انگار که خودشون خود به خود حل می‌شن.

پ‌ن⁷: اره من بهش نیم میدم چون خیلی نرم و نازک داشت چیزای رو ساده انگاری می‌کرد که حتی یه آدم کور هم میفهمه و شعورش می‌رسه که غلط ان.
( زنای با محارم و دو جنس یا هیچ جنسیتی بودن اوشیمای نازنین)

پ‌ن⁸: اوشیما واقعا کاراکتر نازنینی بود، اما خب فکر میکنم با ضعیف و قابل ترحم‌نشون دادنش( بیماریش) و زیبایی ساده‌ش تبدیل به ابزاری شده بود تا موراکامی ماجرای جنسیتیش رو پیش ببره( برادر این واقعا نخ‌نما شده دیگه)


        

41

          بسم الله الرحمن الرحیم

صدمین یادداشت من ،هدیه ای از جانب دوست عزیزم نعیمه.

برای نوشتن این یادداشت خیلی دست نگه داشتم، قطعا یکی از دلایلش وجود دو دیدگاه مختلف در ذهن خودم نسبت به این کتاب بود( این جدا از دو دسته کاملا متفاوتی هست که نظراتشون رو نوشتن).
پس دست نگه داشتم و صبر کردم. اخیرا اطراف لیستی منتشر کرده از کتابهای محبوبش و این کتاب در صدر این لیست بوده که خیلی خبر خوشحال کننده ایه.( برای نویسنده و انتشاراتش دیگه:)
پس این یادداشت حاوی هیچ گونه بازیگوشی از پیش  تعیین شده نیست ^ ^ چنانچه اگرم می بود به کسی ضرری نمی رسوند.

بخش اول: 
من این کتاب رو به دلایلی که حالا میگم دوست داشتم.
پ ن1: نثر روون، تمیز و شیوای کتاب من رو شیفته خودش کرد. به زبان ساده بگم بهتره. من عاشق ترکیب بندی جملات و فضاسازی این کتاب شدم.
پ ن2: جسارت عنصر قابل ستایشی در هر نوشته ای به حساب میاد و خب آیا نیازه این رو هم ذکر کنم؟ بله که نیازه. خانم الیاسی زن جسوریه ( در قالب معنایی دنیایی خودش) دنیایی خودش رو به چالش می کشه، جرئت قدم گذاشتن توی کشورهای مختلف رو داره و از تجربه های جدید نمی ترسه( یا اگر می ترسه اونها رو به فرصت تبدیل میکنه) و از تجربیات تلخ و شیرین برای ما می نویسه.
پس من خواننده قطعا خسته نشدم از خوندن کتاب ، خیلی مشتاقانه خط به خطش رو خوندم و لذت بردم.
پ ن3: توی خیلی از یادداشتها دیدم که اشاره کردن این یه سفرنامه به درون خوده تا یک سفرنامه ی معمولی. نیازه بگم هیچ سفرنامه ای معمولی نیست و همه شون سفر درونی نویسنده رو در بطن خود دارن پس این هم همونه عزیزان. اصولا کشف و شهود چیز خوبیه و اینکه تو پیگیر خودِ درونت باشی بد نیست.

دلایلی که این کتاب رو دوست نداشتم:
پ ن1: خب من هنوز خیلی جوونم و بر اساس همین جوونی میخوام چندتا نکته که اذیتم کردن رو ذکر کنم. ممکنه نظرم در آینده تغییر کنه؟( به قید حیات دو سال بعد یادم بندازید بازم بخونمش نظر بدم:))
 نظریه مرگ مولف : چیزی که من ازش به خاطر دارم اینکه  اثر یا کتاب توی دستت رو فارغ از نویسنده و آنچه بودنش می بینی و نقد می کنی( حالا من نقد نمی کنم) و خب من نمی تونم فعلا این چنین نگاهی داشته باشم. بهرحال نویسنده کلی تلاش کرده ذهنش رو نظم بده و برای مخاطب قلم فرسایی کرده ، حیفه اگر  این زحمات دیده نشن:)

پ ن2: من ادمی حساس به مذهب و مناسک هستم. پس وقتی در یک بخش از کتاب به این می رسم که نویسنده هول شده و عزاداری امام حسین رو مثل یک ادم هیچی ندون برای یک خارجی پرسشگر توضیح میده خندم می گیره. بهرحال هرچقدر هم دور از این چیزا بوده باشی باید اطلاعات بهتری به یه خارجی بدی، نکه بگی خودکشی خودخواسته:) 
پ ن3: من ادمی حساس به وطنم هستم. در عمر اندکی که خدا بهم بخشیده یکبار هم اه حسرت نکشیدم برای کشور دیگه ای، پس طبعا بیشتر خنده تلخ رو لبم می شینم وقتی توصیف نویسنده از خودش یک شرقی غمگینه:) شرقی غمگین عزیزم، شما هر کجا دنیا هم که باشی( کما اینکه بودی) بازم این غم با تو بوده، پس باید یکجای دیگه دنبال علت غمت بگردی نکه گره اش بزنی به این بخش از کره زمین.
کما اینکه غم در جایگاه خود حس شیرین و عزیزیه.
پ ن4: اشاره کردم کتاب چیدمان کلمات و جملات خیلی قشنگی داشت، اما زهر نوشته و محتواش تا ته قلبم رو زد . 

*************
این تنها امتیاز عادلانه ای بود که من تونستم به این کتاب بدم.اگر این کتاب رو خوندید خوشحال میشم تجربه خودتون رو برام بنویسید، اگر نخوندید من توصیه می کنم بخونید.
        

31

بسم الله ا
          بسم الله الرحمن الرحیم

در آخر ما باید چه قضاوتی درباره سیاهان داشته باشیم؟ اونها رو نژاد کهتر به حساب بیاریم ، بهشون متن کتاب مقدس رو یاد بدیم تا اونها رو مطیع خودمون کنیم و بزرگواری خودمون رو به رخ شون بکشیم؟ بعدها هم که سر به شورش گذاشتن برای ساکت کردن‌شون حق و حقوق اندکی رو مثل یه تیکه استخون بندازیم جلوشون تا صداشون بریده بشه؟
یا اصلا ما در جایگاه قضاوتگران این انسانها هستیم؟ اگر نیستیم این برتر بینی از کجا اومده؟

هارپر لی هر کی بود و هر زندگی که داشت زن/یا مرد خیلی باهوش و با ظرافتی بوده. اون با انتخاب کردن اسکات به عنوان راوی داستان جلوی خیلی از هجمه های وارده به داستان رو گرفته، به این صورت که ما در حد یه بچه هفت ساله کنجکاو و شیطون پایین میایم و از زاویه دید اون به اتفاقات اطراف نگاه می کنیم. تا جای که ما شدیدا درگیر میشیم و ناخوادگاه با احساسات این بچه همدلی می کنیم و سوالاتی که از خودش می پرسه رو ما هم می پرسیم و براشون دنبال جواب می گردیم.
برای اسکات خیلی عجیب بود که چرا باید با سیاها بدرفتار بشه، چرا کلیسایِ جدا دارن، چرا از ما دوری میکنن؟ چرا بچه های دورگه شون در هیچ دسته ای جا نمی گیرن و به اصطلاح رانده شده از هر دو طرف ان؟ و هزارتا سوال دیگه
یکی از بزرگترین نقاط قوت داستان وجود آتیکوس بود، نه تنها در نقش یک وکیل خیلی خوب ظاهر شد که در نقش یک پدر، فوق العاده ستایش امیز بود تک تک رفتارهاش. 

این داستان با وجود نثر و روایت ساده  و کودکانه‌اش حرف خیلی مهمی داره که به ما بزنه.
تو نژاد پرستی مگه اینکه غیرش ثابت بشه!
که در اغلب اوقات ادم توی شرایطی قرار می‌گیره که غیرش ثابت میشه:)

داستان از دو بخش تشکیل میشه، بخش اول نقشه های جیم،اسکات و دیل برای دیدن بو رادلی  معروف که هر بار به نحوی با شکست مواجه میشن و مای مخاطب ای بخشکی شانس گویان پا رو زمین می کوبیم، دست مثل بچه‌های  هفت ساله.
بخش دوم ، پر معناتر، دردناک‌تر و عمیق تر داستان بر میکرده به محاکمه. ابنجا ما اون اثر تربیتی که آتیکوس کلی براش زحمت کشیده رو می بینیم، جیم در دوره‌ی که تازه به بلوغ رسیده دچار تب‌های احساسی منطقی زیادی میشه و تا مدتها با خودش کلنجار میره که حکم دادگاه رو چطور بپذیره.


پ‌ن¹: شخصیت پردازیها اونقدر خوب، به جا و به اندازه بود که من فقط و فقط می‌توانم غبطه بخورم و اشک ریزان لذت ببرم.

پ‌ن²: پناه امن داشتن به ادم جسارت میده، این درست همون دلیله که من احساس نکردم جیم و اسکات بچه‌های شیطون یا خراب کاری ان. اونا خوب می دونستن امکان نداره پدرشون بدون توضیح خواستن ازشون اونها رو تشویق یا تنبیه کنه، شنونده بودن آتیکوس درسته که کفر خواهرش رو در اورده بود امل در عوض این اطمینان رو به آدم می‌داد که دوتا ادم درست و حسابی تحویل جامعه میداد.

پ‌ن³:یک جامعه بدوی، پر از خاله زنک‌های دهن بین، با افکاری مقدس ماب و ما از همه بهتریم بقیه بو میدن. راستش من از اینکه نویسندگان غربی این وجه از جامعه‌شون رو نشون میدن خیلی کیف می‌کنم، چون واقعا  ادم به این نتبجه می‌رسه اوناهم زیاد فرقی با ما ندارن و حتی یه جاهای واقعا رفتارهای خجالت آوری دارن که بهش افتخار میکنن!

پ‌ن⁴: قاعدتا باید از دادگاه بیشتر میگفتم اما اخه چطور؟ من هنوز احساس میکنن یکی چنگ زده قلبم رو از جا‌کنده انداخته زیر پا! تا لحظه اخر امید داشتم ورق برگرده اما خب ظاهرا نویسنده قصد نداشته با ما مهربون باشه و خوب چَک‌کاری‌مون کرد.
من نمی‌گم رفتارهای غلط نداشتن، اما کفه ترازوی رفتارهای بیخود و مسخره و تحقیر امیز سفیدا اونقدر سنگینه که مال سیاها اصلا به چشم نمی‌خوره‌

پ‌ن⁵: چقدر اون زنه مری‌ودر چرت بود😒 دلقک خانوم فکر کرده ما گول اون ظاهر متدینش رو می خوریم! حقش بود یه دست کتک حسابی بخوره تا یکم اون ور تر از نوک بینیش رو ببینه

پ‌ن⁶:حتما باید توصیه کنم بخونید؟ نه شما بچه‌های خوبی هستید خودتون می‌خونید.

پ‌ن⁷:عکس هم تزئینی نیست.
        

74

بسم الله ا
          بسم الله الرحمن الرحیم

بیست و هشت سال و نه ماه ، کمتر از حبس ابد اما سخت تر از اعدام.

پنج ماه خوندن چهره پنهان رو کش دادم، نه به این دلیل که دوستش نداشتم( که عجیبه ) و نه به این دلیل که متن ملال آوری داشت، نه. راستش دوست نداشتم تموم بشه، می خواستم ازش یک کتاب بالینی بسازم، کتابی که شب به شب بهش ناخونک می زنم و مطمئنم حالا حالاها قرار نیست تمومش بشه و قضاوت کردن درباره اش رو هی عقب و عقب تر میندازم.

چهره پنهان یا گریس دیگر دلخواه ترین کتاب تا به این لحظه( بعد از آدمکش کور) از نویسنده ناموردعلاقه ام مارگارت اتووده.

کتاب درباره دختری به نام گریس مارکزه که در سن شانزده سالگی متهم به همدستی در قتل تامس کینر( اربابش ) میشه. در یک قدمی اعدام حکمش به حبس ابد تغییر میکنه و همه چی در همون نقطه آغاز و پایان می یابد.
داستان گریس متفاوت تر یا  جذابتر از زندانی های دیگر نیست، حتی خود گریس هم آدمی نیست که بخواد  تظاهر به چیزی کنه که نیست. سوال پیش میاد که چه چیز این کتاب جذابه؟
هیچیش. حتی اهل توصیه کردنش هم نیستم اما دلم میخواد درباره اش حرف بزنم.

پ ن1:بعد از چندبار دیدن مجموعه کوتاهش و یکبار خوندن کتابش گره اصلی داستان برای من باز نشد. آیا گریس واقعا دست به کشتن نانسی زد یا نه؟ ایا واقعا چیزی یادش نبود؟ بالاتر از اینها، ایا واقعا کار مری بود؟ جواب این سوالها رو هیچ کس جز خود گریس نمیدونه که باید بگم همچین شخصی واقعا وجود داشته و داستان بر اساس واقعیت بوده. منتهی این راز و جوابش همراه با صاحبش طوری از روی زمین محو شد انگار هیچ وقت وجود نداشته. پس دیدار من و گریس به قیامت، کنار رود خروشان جهنم در کافه زقوم.

پ ن2: بستگی داره شما چه نوع نگاهی داشته باشید، به چه چیزی؟ همه چیز. کتابهای مارگارت اهرم فشار خوب و ظریفی ان برای کسانی که میخوان سنگ فمنیسم یا زن ستیزی رو به سینه بزنن، خب من که مانع این عزیزان نمیشم فقط باید دقت کنید که این کتاب مربوط به چه دوره و چه کشورهایه. 
گریس از بچگی تا وقتی که از زندان ازاد شد مورد آزارهای متفاوتی قرار گرفت، جسمی، جنسی، روانی و هر مدل آزار دیگه ای که از دست بشر ساخته است. ایا فکر میکرد حقشه که ازار ببینه؟ برعکس، با وجود اینکه یه دختر فقیر از کف جامعه مهاجر بود اما شرافتش براش مهم بود. هر چند خودشم گاهی دخیل بوده در لکه دار شدنش که خب این بحث مفصلی داره که از این مقال خارجه.

پ ن3: کتاب اصرار داره که بر اساس علم و مباحث روز روانشناسی و روانپزشکی پیش بره اما راستش شخصیت گریس و اعتقادات مذهبی خرافیش به قدری قدرتمند بودن که همه اینها رو تحت شعاع قرار می دادن. برای من که لذت بخش بود، چون فارغ از اینکه چقدر چیزای که بهشون اعتقاد داشت درست یا غلط بودن باعث اون نگاه جالبش به زندگی و رک گویش شده بود. 

پ ن4: دکتر جردن شخصیتی که برای کشف رازهای گریس اومده بود نقطه مقابل گریس بود. به نظر من مردی فاقد پیچیدگی اومد ، تا یک جای حتی ساده لوح . از اینکه گریس اون رو درگیر داستان خودش کرد و باعث سردرگمی و تلاشش برای کشف حقیقت شد خیلی خوشم اومد، دروغه اگه بگم خندم نمی گرفت به واکنشهای ساده دلانه و حمایت گرایانه اش. مرد نگون بخت.

پ ن5: یکم درباره شخصیتهای دیگه حرف بزنم، مری ویتنی تجسمی از جوانی و انقلاب کانادایی هایِ اون دوره بود که توسط طبقه بورژوا فریب خورد و در حالی که از درد به خودش می پیچید در خون خودش غرق شد و مرد. می بینید چه تمثیل قشنگ و زیبایه؟ حالا این روح سرکش سعی میکنه یقه صمیمی ترین دوسش ( گریس رو) بگیره و جاش رو بگیره. گریس به نظرم نماد طبقه فرودستیه که سرش به کار خودشه و ظلمهای که بهش میشه رو روا نمی دونه اما دیدگاهش واقعگرایانه تر از این حرفاست که خودش رو فریب بده و زندگی ( با عرض معذرت) سگی اش رو با ارمانهای والا عوض کنه.
شما تصور کنید چه کشمکش شخصیتی در درون این شخص به وجود میاد وقتی دو روح در یک جسم لونه کردن.( خنده شایطانی)
جرمیا دوره گرد، یه متلون متغلب اما مهربون و شیرین که تنها شانس گریس در زندگی نکبتش بود و هر جا که گریس فکرش رو نمی کرد سروکله اش برای کمک کردن به گریس پیدا میشد.

پ ن6: کتاب صحنه زیاد داشت ولی خیلی واضح نبودن( نمیدونم سانسور یا چی ولی من این مدل توصیفات رو فقط توی کتابهای اتوود دیدم) بیشتر بر افکار و تمایلات اون افراد چرخ می خورد.

اگر تا ته این یادداشت همراه من بودید خیلی ازتون متشکرم و باید بگم دیدن مجموعه آلیاس گریس که دقیقا از روی هم کتاب ساخته شده( با کمترین تحریف موجود) میتونه جایگزین بهتری برای خوندن این کتاب باشه.
        

53

بسم الله ا
          بسم الله الرحمن الرحیم

میخوام یه طوری بنویسم که به نظر نرسه خیلی شیفته قلم سندرسون و چینش صحنه‌ها و خصوصیات دیگه‌ش به عنوان یک نویسنده‌ام اما خب اونقدر گزارش پیشرفت‌هام رو صادقانه نوشتم که نمیشه دوز و کلکی اینجا زد.

اگر مثل من سه گانه مه‌زاد رو خونده باشید قطعا از اینکه باید با همچین داستان، فضاسازی و شخصیت‌هایی(چه دوست داشتنی چه نداشتنی) خداحافظی کنید غمگین شدید اما سندرسون ما رو تنها نمی‌ذاره( خدا خیرش بده)

قانون الیاژ شروع خیره کننده ای داشت، هنوزم جای سیلی که سندرسون زد درد میکنه و تا اخر کتاب هم بدون اغراق همراهم بود. ضربه کمی نبود بهرحال.
شاید برگشتن یه بچه پولدار به خانواده و دست گرفتن اداره امور اونم بعد از بیست سال! چیز چندان جالبی به نظر نیاد.
اما نه وقتی اون بچه‌پولدار یه مجری قانون توی یه شهر بی در و پیکر مثل رافزه.
و حالا این بچه که توی اون شهر وحشی یه مرد اتو کشیده بود، وسط الندل که  شهری پیشرفته و مدرنه یه وحشی بی تمدن به نظر می‌رسه و چه چیز کلافه کننده‌تر ز اینکه باید ازدواج‌کنه؟
اوه به حق هارمونی این دیگه چه داستانیه.

اره صد صفحه اولش همینه اما بعد همه چیز با یه تقه به در عوض میشه و چنان سیر تندی به خودش می‌گیره که امکان هیچ‌گونه ترمز گرفتنی وجود نداره.

پ‌ن¹: فضای داستان خیلی با سه‌گانه اول متفاوته، خبری از اسمون گرفته، خورشید قرمز و بارون خاکستر نیست. اما به اون صورت هم بهش پرداخته نشده ، در عوض یک شهر کلاسیک رو به نظر بیارید که کم کمک داره پیشرفت میکنه. طوری که هم برق دارن هم قطار.

پ‌ن²: شخصیت ها و امان از اونها.محبوب ترین شخصیت‌های من( انگار نمیدونید) واین ،وکس،رانت و استریس.( از ماراسی خوشم نیومد با وجود اینکه زیبا، باهوش جوون و با مزه بود)
حضور واین باعث میشه یک لحظه هم لبخند از کنار لبتون کنار نره و دم به دقیقه قهقه‌ بزنید، وکس با وجود اینکه سعی میکنه یه مرد محتاط باشه در کنار یار غارش تبدیل به یه دلقک بلفطره میشه😂
استریس زن خیلی خشک و چارچوب مداری به نظر رسید، حدود دویست صفحه هم نبود اما اون‌جاهای که بود رو من خیلی پسندیدم و بسیار مشتاقم ببینم جلدای بعد چیکار می‌کنه.

پ‌ن³:قاعدتا من باید بابت ارادتی که به سندرسون دارم یه امتیاز کامل بی چون و چرا بهش بدم، اما راستش نیم ستاره کمتر دادم چون یه چیزی توی ذوقم زد.
شرور داستان یک جفت‌ساز بود اشتباه نکنم، و یعنی یکی در سطح لرد فرمانروا در نامیرایی. من توقع یک مبارزه و اتفاق شگفت انگیز تر رو داشتم و خب پایانی که براش در نظر گرفته شده بود رو نپسندیدم.

پ‌ن⁴:عمده شعف من در این جلد بابت تکرار چهار باره یک اسم بود. خداشاهده چنان از خود بیخود شدم برای اون اسم که فقط داشتم قربون صدقه‌ش می رفتم و اشک شوقم رو پاک میکردم.

پ‌ن⁵: قسم‌های کتاب خیلیییی باحال بودن، اونقدر که چند روزه دارم ازشون استفاده میکنم توی خونه و فعلا که خانواده بدشون نیومده😂 شما هم بخونید امتحان کنید.

پ‌ن⁷: توصیه میکنم بخونید؟ چطور می‌تونید خوندن همچین کتاب خوبی رو از خودتون محروم کنید آخه؟
        

33

          بسم الله الرحمن الرحیم

بیاید باهم خودمونی صحبت کنیم، اونقدری یادداشت تحسین آمیز در وصف این کتاب هست که نیازه همین جا بگم اگر دنبال همچین چیزی هستید این یادداشت رو نخونده رد کنید.

من این کتاب رو دوست نداشتم، یک نفس خوندمش که درد سرم بخوابه از محتوای فاخری که داشت!
در مواجهه با کتابهای وطنی همیشه محتاط بودم، هر کتابی که بر میدارم من رو یک قدم به دور شدن از ادبیات ملی نزدیک تر میکنه و واقعا هدف از نوشتن این مجموعه چی بود؟
نقل تاریخ؟ اگر بله ایا تاریخ واقعی و دقیقی به ما ارائه کرد؟
بسط فرهنگ؟ اگر بله این واقعا فرهنگ بومی ماست؟ این رو اگر به یک ایل نشین خراسانی نشون بدیم و بخونه ایا شرمگین و شوک زده نمیشه؟ 
درسته من فقط دو جلدش رو خوندم و باید بیشتر بهش وقت بدم، ولی چرا؟ ایا هفتصد صفحه برای فهمیدن بن مایه اش کافی نبود؟ مگه به هر کتابی میشه چنین فرصتی داد؟

از من بر نمیاد خلاصه ای برای این کتاب بنویسم ، درباره شخصیت ها فقط یکم حرف دارم:
یکی از عزیزان هر بار میگفت خلق کردن این همه شخصیت کار هر کسی نیست، راستش مخالفم. نویسندگان بهتر از دولت ابادی هم هستن که کلی شخصیت خلق کردن با کلی پیچیدگی شخصیت:) نه همه کپی هم.
تمام زنان کتاب تو سری خور و زبون بودن. مارال قهرمان داستان که در ابتدای داستان برای نجات دامنش از ناپاکی فرار کرد و از عشقش به نامزدش دم میزد اخر خودش رو به یه مرد متاهل تحمیل کرد! اینو میگم چون میتونست نکنه!( نمیگم گل محمد هم گول خورد، یکی از یکی بدتر)

مردای داستان هم من نمیدونم به چه مذهبی بودن اصلا؟ مذهب کیلو چند اصلا، ایا به چیزی غیر از زیر شکمشون فکر میکردن؟ ( بابت ادبیاتم معذرت میخوام)
محض رضای خدا یک شخصیت سالم وجود نداشت، یا دزد ان، یا عرق خور، یا ظالم، یا خوار و ذلیل، یا فاحشه و الخ

خیلی دردناک بود برام یک بخش های از کتاب، بعضی شخصیت ها بی انکه حتی خودشون بخوان هم مورد ظلم قرار می گرفتن، جرمشون چی بود؟ دوست داشتن ادمهای که ادم نبودند. صد رحمت به حیوانات.

مورد بعدی قبح شکنی. خب بابت اینکه چنین صحنه های نوشتی باید برات دست بزنم؟ چرا فکر کردی میتونم یا روم میشه این کتاب رو به کسی معرفی کنم؟ از چه فرهنگی توش حرف زدی؟ اون نکته غرور امیزی که درباره اش حرف زدی چی بوده؟
لابد روابطی که حتی برای اروپایی جماعتش هم قفله( گاها حتی برای حیوانات!)

توصیه میکنم بخونید؟ 
خیر
خودم میخونم؟
خودم بله. 

پ ن: اگر میخواید بگید بگید نـــــــــــــــــــه تو چیزی ازش نخوندی با سبکش اشنا نیستی لازمه بگم این چهارمین کتابیه که دولت ابادی میخونم و به اندازه کافی فهمیدم سبکش چطوریه:)
        

61

بسم الله ا
          بسم الله الرحمن الرحیم

این جلد هم تموم شد، با کلی ناراحتی و عذاب.( حالا من برای جلد قبل کمتر ناراحت بودم)
صادقانه بگم؟ این جلد حوصله سر بر بود، نه جنگ میشد نه اینا حرکت جدیدی می زدن. همش حرف حرف حرف. 
تا ناموس نظریات سوسیالیتی، کمونیستی و نم چی چی دیگه رو برامون نویسنده در این جلد شرح داد. اختلاف نظرهای انتوان و ژاک یک مقداری از اون حوصله سر بودن کتاب کم میکرد( و البته ماجراهای عشقی این دو برادر نمک کتاب بود)

اولش متوجه نشدم باید طرف کی رو بگیرم، هر کدوم در بیان دیدگاه خودش دلایل خوبی رو میکرد و طرف مقابل هم به خوبی از پسش بر میومد ، دیگه اینجا نیاز بود با دوستان گفت و گو کنیم و این چیزا.
جمع بندی نظریات تا این لحظه شد این:
انتوان نسبت به ژاک واقعگرایی بیشتری در دیدن حوادث و نتایج اون داره. اون دسته از ادم های که میگن خب حالا همه چیز خوبه دست نزنید به ساختار بزارید زندگی مون رو بکنیم ، اما اگه جنگ شد برای نگه داشتن این ساختارها باید بجنگیم.

ژاک که روحیه لوس و نازنازی تری داره میگه نه! جنگ اَخ و پیفه. ما باید باهم برادر باشیم، اگه زدن توی گوش راستمون گوش چپ رو هم بیاریم جلو بزنن تا برادری مون ثابت بشه. ما می بینیم که ژاک با همین فکر دست به چه کارای خطرناکی میزنه و چه خیانت بزرگی هم بهش میشه( پسر بیچاره ام)

پ ن1: اغلب کسایی که نقش خاصی توی کتاب داشتن گذشته مشبوهی داشتن. مثل همین خلبان که رهبر این سوسیالیت های محترم بود و حرفش سند بود برای همه. اکثرا هم بیکار و فراری بودن( یعنی قشنگ معلومه از سر بیکاری نظریه پردازی میکردن برامون)

پ ن2: انتوان عزیز، با پیچیدن یک زرورق طلایی دور سطل اشغال نمی تونی اون رو به عنوان یه چیز با ارزش جا بزنی. حالا تو هی زور بزن رابطه ای با باتنکور که زن دوستته رو تطهیر کنی. تا من میام بگم وای چه دیدگاه خوبی نسبت به کشورش داره و فلان اقا یک طور وزینی به تصور من می رقصه. 
البته هنوزم سر حرفم هستم که نگاهش به مسائل پیرامونی( جز کارش) خیلی سطحیه .حتی اونقدری هم نگران و اشفته نشد. 

پ ن3: این دومین باریه از مرگ یک شخصیت خوشحال میشم، عزرائیل رو جون به جون کرد تا جونش رو داد . شرش کم واقعا.
 
پ ن4: در طول کتاب به این فکر میکردم که اگر مادر دانیل و ژنی رفتار دیگه ای در پیش میگرفت امکان داشت بچه هاش طور دیگه ای بزرگ بشن؟ این بخشش بیش از حدش نبود که باعث شد دخترش نتونه به هیچ کس اعتماد کنه و اونقدر احساساتش رو کتمان کنه که به مریض شدن بیوفته؟ اون تقوایی درونی که مادرشون داشت حتی به درد خودشم نخورد اونقدر، چه فایده داره وقتی تو کسی که باعث رنجت هست رو رها نمی کنی، بلکه با نزدیک نگه داشتنش فقط عذاب بیشتری به خودت و اطرافیانت میدی؟

پ ن5: ژاک پسر نازنینم، یک طوری متناقضی که خود متناقضم اینقدر متناقض نیست.این چه جور مبارزه برای انسانیت و طبقه کارگره وقتی جلد قبل دست به اون کار وحشتناک زدی؟ اونم اینطور که انگار نیاز بود حتما انجامش بدی؟ خب اگر واقعا اینطور فکر میکنی پس چیزی مثل جنگ هم اجتناب ناپذیر و حتی ضروریه و باید اتفاق بیوفته. تلاش برای جلوگیری از اون رفتاراتو زیر سوال می بره.
( به قول زینب ژاک خیلی داستا طوره. راستم میگه، هر ورش رو میگیری اون ورش در میره

پ ن6:دیگه یادم نیست چی می خواستم بنویسم براش، بعدا کامل ترش میکنم.
        

29