بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

یادداشت‌های Fereshteh SAJJADIFAR (65)

Fereshteh SAJJADIFAR

6 روز پیش

            بسم الله الرحمن الرحیم
با سپاس از  دوست عزیزی که کتاب رو معرفی کرد و دوستی که هدیه‌ش داد.

به جرئت میتونم بگم متمایز ترین کتابی بود که خوندم و کاملا شگفت زده‌ام. سبک و سیاق این کتاب با هر چی که تا الان خونده بودم متفاوت بود و هوش از سرم پروند. 

یه خلاصه بسیط میدم و بعد می‌ریم سراغ باقی صحبت ها.⁦◉⁠‿⁠◉⁩

آین ماموریتی از طرف شینیگامی( خدای مرگ ژاپنی ها) دریافت کرده،کشتن امپراطور ده پادشاهی ، اما آین یه پسربچه بیشتر نیست و نمی تونه امپراطور نامیرا رو بکشه،پس مجبوره چندتا قهرمان پیدا کنه.
اما قبل از اون باید اونا رو بکشه، اما خب چی میشه اگه اونا مرده باشن؟ 
خب قطعا آین خیلی خوش‌شانسه که قهرمان‌هاش جلوی چشمش توی میدون نبرد کشته شدن و نیازی نیست دستاشو به خون الوده کنه... اما می دونید....( برید خودتون بخونید تا بفهمید چی میشه)

خب من به این داستان پنج ستاره کامل میدم( به خود داستان، یکم ویراستاریش اذیتم کرد اونو جدا حساب میکنم)
پ‌ن¹: یکی از خوبی های این کتاب فصل های کوتاهش بود. نویسنده اصلا کشش نداد و در کوتاه ترین جملات ممکن منظورش رو رسوند.
پ‌ن²: نویسنده در عین توضیح ندادن خیلی چیزها، همه چیز رو توضیح داد و این خیلی منو شگفت زده کرد، همش با خودم می گفتم دقیقا چطوری داری انجامش میدی راب!!!!
پ‌ن³: همه چیز دقیقا جلوی چشم شما اتفاق میوفته اما شما نمی تونید متوجهش بشید. نویسنده درختش رو توی جنگل قایم کرده.
پ‌ن⁴: داستان در شرق میگذره، در ژاپن . برای منی که با فرهنگ اونجا یه آشنای نسبی دارم خیلی آسون بود که هر چی نویسنده گفته بود رو تخیل کنم، هر چی که راجع به دین، خرافات،نیروهای عجیب و غریب و افسانه ها گفته بود رو راحت متوجه می‌شدم.
پ‌ن⁵: داستان قطعا فانتزی بود، یه فانتزی تر و تمیز . بدون ابهام  و کاملا روون.
پ‌ن⁶: تمام شخصیت ها به خوبی تصویر سازی شدن،به راحتی میشه باهاشون همدلی کرد ،الخصوص ژیهائو. 
پ‌ن⁷: و اما کاراکتر ها. یکی از یکی بهتر و درخشان‌تر. آدم نمیدونه قلبش رو به کی بده اصلا( من خودم مخلص بینگ ووی ما هستم🫶) 
پ‌ن⁸: زاویه دید های کتاب دائم می چرخید و ما یه دید کامل نسبت به اتفاقات کتاب داشتیم و این یکی از نکات مثبت کتاب بود.

آیا توصیه میکنم این کتاب رو بخونید؟
معلومه، ارزش وقتی که می‌زارید رو داره و نسخه چاپیش رو تهیه کنید( وی خودش کتاب را برای تولدش هدیه گرفته و بسیار خوش‌خوشانش است🌚)

ترجمه خوب بود،منتهی یک سری افعال جمله به زمان کتاب نمی خورد و شاید مشکل از ویراستاری باشه،شایدم خود نویسنده شیطنت کرده.

در پایان باید بگم که این کتاب رو جمع خوانی کنید، این یه توصیه‌ی کاملا دوستانه‌ست چون قطعا اینطوری راحت تر می تونید ضربه‌های که نویسنده به احساساتتون می زنه رو  پشت سر بزارید.
          
            بسم الله الرحمن الرحیم
این یادداشت رو به سه قسمت تقسیم میکنم، بخش اول خلاصه و پیشنهادم بابت خوندنشه، بخش دوم پ ن های همیشگیم و بخش آخر احساساتی که طی خوندنش بهم دست داد. اگر حوصله تون نمیکشه همون بخش اول رو بخونید حساب کار دستتون میاد که بخونید یا نه. 
ممنون که می خونید.

بخش اول_ خلاصه داستان
داستان حول تصمیم دو تا از دخترای داستان می چرخه ( کشتن شوهراشون) و نجات دادن خودشون از وضعیتیه که توسط همون شوهر ها براشون فراهم شده. تم داستان فانتزی جادویی بود اما خب اون بخش جادویش خیلی کمرنگ بود و شما اصلا نمی فهمیدی این از کجا میاد و به کجا میره، مگه اینکه مثل من به شکل خوره وا بهش فکر کنید. داستان شش راوی داشت، سه راوی اصلی و سه راوی فرعی و خب برای من پسند ترین ها روایت میریِم و میرناتیوس( شخصیت فرعی ) بود.
من به این کتاب چهار ستاره میدم چون ازش لذت بردم، نکه چون بی اشکال و ایراد نبود.
ترجمه خوب  بود اما کلا نویسنده خیلی لفت داده بود همه چی رو و من به زحمت می تونستم روزی پنجاه صفحه بخونم، تهشم به سیم آخر زدم دویست صفحه باقی مونده رو تو یه روز خوندم.
آیا این کتاب رو توصیه میکنم؟ اگر ادم کم حوصله ای هستید نه.
اگر دنبال یه عاشقانه تند و تیز هستید نه.
اگر دنبال یه فانتزی قوی هستید نه.

بخش دوم _پی نوشت ها
پ ن 1: تا 190 صفحه اول همه چی برام ملال آور بود، همش میگفت خب ، حالا که چی؟ میخوای چه کنی؟ جون بکن دیگه
پ ن 2: دیالوگ و ما ادراک ماالدیالوگ. راوی اول شخص بود و شخصیت ها به خودشون زحمت نمی دادن خیلی حرف بزنن، یعنی من سر چهارتا دیالوگی که رد و بدل میشد سجده شکر گذاشتم
پ ن3: تا وقتی اقایون وارد داستان نشدن واقعا همه چی به شکل دلسرد کننده ای پیش می رفت اما خب بعدش اونا اومدن و بانوان محترم داستان یه تکونی خوردن.
پ ن 4: من از شخصیت میریِم از همون اول داستان مشکل داشتم اونم چون نزول خور بود. اما خب کاملا منطقی بود تمام کارا و فکراش. حتی خودخواهی و جاه طلبیش به نظرم معقول اومد و آخرشم که گل کاشت بانو.
پ ن5: اگه از من می شنوید و دوست دارید این کتاب رو بخونید همون نسخه الکترونیک رو تهیه کنید، من به شخصه پول نمیدم برای خرید نسخه چاپیش ( با وجود اینکه ممکنه بازم برگردم و یه تیکه هایش رو بخونم)
پ ن6: این کتاب به صبر و حوصله نیاز داره تا بهتون نشون بده چرا باید بخونیدش. 
پ ن7: توی نظراتی که دیشب راجعش خوندم خیلیا ناراضی بودن  و این صحبت ها. خب بله، شما با این توقع بخونید کتاب رو که فانتزی محشریه و ال و بل می خوره توی ذوق تون. خودم فقط اسمش رو شنیده بودم و هیچ دید خاصی بهش نداشتم، از سر خستگی هم رفتم سراغش و دیدم بله من چهار پنج روزه درگیرشم.
پ ن 8: شما همه مدل شخصیتی توی این کتاب می بینید و از این نظر اصلا حوصلتون سر نمی ره.

بخش سوم_ احساسات شخصیم نسبت به این کتاب-

خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــداوندا، این دختر( نویسنده) چه کرد با من. انگار دقیقا میدونست چی باعث تحریک احساساتم میشد. یه داستان فانتزی با عاشقانه اروم و کم. خدایاااااا من برای همچین چیزی آدم میکشم .* اشک شوق ریختن

بزارید براتون بگم چی شد و اینا چیکار کردن( توی یکی از گزارش پییشرفت هام توضیح دادم که چی شده و اینا، یه کلیتی اینجا میگم اما اگه میخواید دقیق تر بدونید چی شده اونجا رو چک کنید)
خب ما سه تا دختر داریم، میریِم ، نزول خور یهودی. واندا دختر یه کشاورز دائم الخمره . ایرینا تنها دختر یه کنت از زنی که فکر میکرد قدرت جادویی داره. 
خب تک به تک بگم براتون اینا چه جور شخصیتی داشتن، اول از همه میریم که داستان با اون شروع شد اصلا.
میریم دختر یه نزول خوره، اما باباش اونقدری ادم کم رویی که به جای پولدار کردنشون کاری کرد به زمین گرم بخورن و میریم روزی که حس کرد قراره مادرش بمیره رفت و شروع کرد به جای پدرش بدهی هاشون رو طلب کردن و معلوم شد از باباش با عرضه تره و شبیه پدربزرگ مادریشه( اون یه نزول خور معروف و محترم بود. الحق هم مرد محترم و عاقلی بود )
زندگی میریم دستخوش تغیرات اساسی میشه اما غمی که پدر و مادرش توی سینه تحمل میکردن رو نمی تونست ندید بگیره. اونا میدیدن دختر کوچولوشون تبدیل به یه زنه سرد شده که رحمی توی کارش نیست، اما خب میریم راضی بود. این تنها راهی بود که از گرسنگی نمی مردن. طبیعتا میریم نه فقط به دلیل نزول خور بودن که به واسطه یهودی بودنش اصلا کاراکتر محبوبی نبود و خب اصلا اهمیتی به این مسئله نمی داد. حقیقتا تمرکزش روی هدفاش رو خیلییی دوست داشتم.
یه روز میریم حین دعوا با مادرش میگه من دختریم که تونستم نقره رو تبدیل به طلا بکنم و اونی که نباید می شنید شنید( هیهیهیهی)
خب بیاید یکم اون بخش فانتزی رو براتون باز کنم تا متوجه بشید اوضاع از چه قراره. توی دنیایی نقره ریس جادو وجود داره، اما نگاه های متفاوتی بهش هست.مثلا از دید واندا سواد نوشتن و اعداد جادو بود که از میریم یاد گرفت اما از نظر مردم دیگه جادو چیزی بود که استاریک ها اون رو داشتن. حالا استاریک ها کیان؟
الف های زمستون. یه جاده ی نقره ای توی داستان داشتیم که صاحبش لرد استاریک( شاهشون) بود و هر کسی که به اون جاده پا بزاره یا به نحوی به محدوده اونها وارد بشه رو بدون رحم سلاخی میکرد. خب لرد استاریک عاشق طلاست و وقتی شنید یه دختر فانی میتونه نقره رو به طلا تبدیل کنه اومد سراغش .
افسانه ای ( این داستان توی روسیه اتفاق افتاده) وجود داشت راجع به دختر اسیابون که میتونست کاه رو به طلا تبدیل کنه و داستان میریم و شاه استاریک از اونجا میاد. شاه به میریم سه بار فرصت داد تا توانیش رو ثابت کنه و در اخر تاج و خودش رو به میریم داد( هر چند هیچ کدومشون این ازدواج رو نمی خواستن و من کلی حرص خوردم از دستشون)
هر سه بار که میریم نقره ها رو به طلا تبدیل میکرد ( با اون نقره ها یه انگشتر،گردنبند و تاج ساختن) کنت اونها رو می خرید و به عنوان جهیزیه به دخترش داد و تونست به همین وسیله دخترش رو تزارینا کنه
          
بسم الله ا
            بسم الله الرحمن الرحیم

دیشب یه بار تا نصف یادداشتم برای این کتاب رو نوشتم و پاک کردم. حس کردم حق مطلب ادا نمیشه و خب باید برم یه دوری بزنم هوا به کله ام بخوره تا بتونم یه دید بهتر پیدا کنم.

کتاب درباره چیست:
تجربه دختر 12 ساله ای به نام هستی از جنگ و تغییر و تحولات او.
کتاب در چه حد خوب است: 
بابت پرداخت به افکار شخصیت اصلی و چینش خوب داستان من چهار ستاره میدم.

****************
هستی دخترکم، تو با من چه کردی؟ نازنین دخترم، نازنین دلبرکم؟
داستان حول محور هستی ، دختری که یکپارچه شور و هیجانه میگذره. هستی با باباش مشکل داره و انگاری که همو دوست نداشته باشن دائم باهم گلاویز میشن. بابای هستی اونو ادبار ( یعنی بدبختی) صدا میزنه و هستی همیشه شاکیه که:
_ولی مو فرشته نجاتتم مرد
اما خب، انگاری گوش باباش بدهکار نیست و ترجیح میده هستی رو همون ادبار ببینه.
هستی همیشه میگه که ابی( اسم باباشه) پدر واقعیش نیست و مامانش هر چه زودتر باید بهش بگه اونو از کجا پیدا کردن تا بره دنبال خانواده واقعیش بگرده.
عمده دعواهای هستی با پدرش سر فوتبال بازی کردن و پلکیدنش با پسراست. چون هستی مثل بقیه دخترا سانتیمانتال طور نمی چرخه و ترجیح میده توی زمین فوتبال دستش بشکنه اما عروسک بازی نکنه.
هستی خانم ما رابطه بسیار خوبی با خانواده مادری داره،یه خاله نسرین داره که تفریح مورد علاقش شعر خونی و چپکی کردن کلماته . یه دایی جمشید هم داره که از دار دنیا یه موتور لکنته داره و هستی عاشق موتور سواری کردن با دایی شه.یه بی بی هم این وسط هست که بنده خدا میاد و میره کاریم به کسی نداره. 
القصه می زنه و  جنگ میشه، هستی خوشحال از اینکه باباشم مثل خودش دست شکسته است یه مدت شنگوله اما بعد همه چی عوض میشه. مجبور میشن از آبادان دل بکنن و برن ماهشهر، کل زار و زندگی شون خلاصه میشه توی یه بقچه لباس و یه موتور .
به هر مکافاتی که هست خودشون رو می رسونن ماهشهر، یکی دوماهی که اونجا ساکنن، هستی خیلی تغییر میکنه. انگاری که یکم خانم تر شده باشه دیگه خیلی کارا نمیکنه، اما همچنان سرش درد میکنه برای دردسر و اتفاقات ماجراهای جذابیم خلق میکنه.
بعیده شما این کتاب رو بخونید و از این قند و نبات خانم خوشتون نیاد. همه ماها توی دلمون یه هستی داریم که کلی لگد زده به در و دیوار و آخرش شده یه خانم عاقل بالغ.

چه چیز این کتاب شگفت زده ام کرد؟
رابطه هستی و پدرش به نحو خیلی شیک و تر تمیزی اصلاح شد. درست مثل یه صحنه دراماتیک یه فیلم هالیوودی با همون ملات غلیظ و دلنشین که آه و اشک ادم رو در میاره.

کتاب مانور زیادی روی جنگ و وقایعش نداده، البته ممکنه برای بچه های 12 ساله کاملا مناسب باشه و خب در حدی که متوجه بشن چه بلای خانمان سوزیه و مردم چه تجربه های از سر گذروندن کافیه.
این کتاب رو توصیه میکنم بخرید ، هم خودتون بخونید هم بدید دست بچه هاتون.
          
            بسم الله الرحمن الرحیم

این تن بمیره بگید این کتاب رو داستا ننوشته.
دوست داشتم برم اینو به مترجم و نشر هرمس بگم اما خب، هر چی جلوتر رفتم بیشتر برام مسجل شد کار اخوی روسی مون، داستایفسکیه.
چرا اولش شک داشتم؟
هوم، خب ببینید، همه چی خیلی درهم برهم و تند تند اتفاق افتاد. درست مثل زنگ ریاضی که یه لحظه خوابت می گیره و وقتی بیدار میشی تخته پر از فرمولایی که تو نمی دونی کی معلم اونا رو درس داده. منم همینطور بودم، حس میکردم یه جای کار می لنگه یا چیزی رو جا انداختم یا نفهمیدم اما مسئله این نبود.
من عادت کرده بودم وقتی اسم داستایوفسکی رو میشنوم حتما باید یه دنیایی تیره و تار یا جنایت رو تصور کنم، عادت کردن به یه خونواده روستای آشفته با کشمکش های سطحی که تا عرش بالا میرن.
ساده بگم، قرار نیست که داستا همیشه از کشتن حرف بزنه.

خب خلاصه داستان:
ما یه دایی خوش قد و بالای خوش قلب داریم که وقتی جوون بوده میره یه زن میگیره که پسند مادرش نیست و مادر محترم سر همین حرکت بسیار جسورانه ( حرکت مردونه بسیار پسند) انگ اولاد ناصالح بهش می چسبونه و ناله و نفرینش میکنه.
حالا داستان جایی جالب میشه که خود مادر جان میرن سر پیری زن یه ژنرال میشن( نخند مصیب، نخند). خب آیا این زن در زندگیش با ژنرال جونش خوشی می بینه؟ 
خیر. 
اما اینجا و در داستان نه ژنرال مهمه نه مادره. ژنرال یه دلقک داره به اسم فاما فامیچ( به زمین گرم بخوری مرد) که وظیفش ارضای حس خودپسندی ژنراله. القصه معلوم نیست فاما چه ورد و جادوی میخونه که زن ژنرال واله اش میشه و به نوعی میشه نوکر حلقه به گوشش!
می زنه و ژنرال می میره ، مادر محترم خدم و حشمش رو جمع میکنه و میره پیش پسرش. خب نکه سربار پسرش شده باشه ها، خیر!
خود پسره( خوش قد و بالای که اول متن گفتم) برای جلب رضایت والده محترمش خودش رو به آب و آتیش زد و ان رو آورد پیش خودش.
در این زمان همسرش فوت شده بود و دو بچه از اون ازدواج داشت. تا قبل از اومدن مادرش و فاما جونش همه چی خوب بود اما بعدش...

خب اینکه بعدش چی شد خودتون برید بخونید مثل من لذت ببرید.

پ ن 1:روند داستان خیلی تند بود، حوصله تون سر نمی ره که هیچ خیلیم حرصی میشید که بابا آروم تر! چه خبرته.
پ ن2: حال و هوای داستان اصلا تیره و تار نیست، من که تا حدودی روشن و طوفانی تصورش کردم 
پ ن3: جو حاکم بر این کتاب محاوره محوره. انگار شخصیت ها دائم در حال دویدنن و تند تند باهم حرف می زنن، سر هر مسئله ای که فکرش رو بکنید و غالب مشکلات به شکل مسخره ای پیش پا افتاده بودن، اما خب چی شده بود که اهمیت پیدا کرده بودن؟؟؟ ( 
پ ن4: ایا این کتاب رو توصیه میکنم؟
بله. فقط روزی یک فصل بخونید تا اعصابتون متشنج نشه
پ ن5: توصیه شخصی این جانب اینکه اگه میخواد شروع کنید داستا خوندن از همین کتاب شروع کنید، اینکه شما برید سراغ جنایات مکافات( مثل خودم) و بعدش سیس آزاد اندیشی بگیرید هنر خاصی نیست. 
پ ن6: این کتاب رو تجویز میکنم برای بیشتر شدن صبر و بردباری. واقعا جواب میده.
پ ن7: ترجمه چطور بود؟ 
عالی! هلو بیا تو گلو بود. 
و در پایان باید بگم که دلم میخواد بشینم رو بلندی و بابت خیلی از اتفاقات این کتاب نعره ها بزنم. چون واقعا نشد خوب تخلیه هیجانی کنم و هنوزم به وقایعش فکر میکنم حرصم میگیره. تازه کلی تحلیل روان شناختی- شخصیتی اماده کرده بودم بنویسم که الآن دیگه لزومی براش نمی بینم.
          
بسم الله ا
            بسم الله الرحمن الرحیم

یه پیام دارم برای نشر پیدایش، چرا آشغال چاپ می‌کنی؟

این نظر کلی من راجع کتابیه که خوندم.آیا ممکنه نظرم‌عوض شه؟ 
خیر.


اقای قدیمی رو خیلی وقته می‌شناسم و چه ناخجسته آشنایی هست که با ایشون دارم. اولین کتابی که از ایشون خوندم و نصفه موند تهران تارین بود، با هدف اینکه سر در بیارم ادبیات ژانری چیه سراغش رفتم و متوجه شدم در این سبک داستان نویسی برای من ،چیزی جز ناامیدی نیست.

یادمه یه بار انتقاد کردم به کتابشون که عزیزی فرمودند از نظر فرمی خوب نوشتن و من فرم و متعلقاتش رو به ایشون و لقاشون بخشیدم ، برن خوش باشن باهم😒🥱

بریم سراغ محتوای کتاب.
سه داستان کوتاه پیش روی ماست که شاید بهترین و منسجم‌ترین‌شون همون داستان اول بود.
داستان درباره‌ی آدم کاغذی‌ها بود، انسان‌های واقعی سالهاست که منقرض شدن و حالا آدم کاغذیا کنترل دنیا رو به عهده دارن و جالب اینکه چیزی از ریشه و تبار خودشون نمی دونن.
داستان دوم مثل یه کابوس بود،یا خوابی که بعد از خوردن یک شام سنگین(ترجیحا ترکیب قرمه سبزی _کله‌پاچه) دیده باشید.
ما‌اونجا با هیولاساز دمشقی آشنا می‌شیم، کسی که کارش ساخت هیولا و وسایل عجیب و غریبه. خب محوریت داستان، هیولا ساز دمشقی بود؟
خیر. مردی بود که رفته بود برای نامزد ملوسش  ( که هفت سگ گنده اونو تیکه پاره کردن و خوردن )  یه هدیه بخره، یه هدیه ترسناک.

داستان سوم راجع به هیولایی که در طی هزاره‌های مختلف اشکال متفاوتی به خودش گرفته و چیزی از کاراش یادش نمیاد چون به مرض ریزش مبتلاست.( اعضا و جوارحش مدام از تنش میوفتن)

حال و هوای کتاب بسیار چندش و حال بهم زنه. نویسنده زور می‌زنه که بنویسه و چیزی جز فحش و شراب( در قالب جوهر برای آدم کتابی‌ها) و روابط نامشروع نداره . 
چی در این کتاب منو خیلی عصبانی کرد و باعث شد بخونمش؟
در جای از آخرین داستان یک تشبیه استفاده میکنه که توهین به ساحت شهداست، با هر عقل و دیدگاهی که نگاه کردم نتونستم بپذیرم چنین تشبیهی رو. اون بخش از متن و تشبیه رو پایین قید می‌کنم و قضاوتش با شما باشه👇🏻

[ از بیماری ام پرسید و به او گفتم که بیماری نیست؛ طلسم است. و بعد توضیح دادم که اگر نخورم تمام می شوم کنجکاوی میکرد که چه چیزی میخورم و همان پاسخ همیشگی را دادم که همه چیز بعد که دیدم زیاد باورش نمیشود نمایشی به جهت اثبات طلسمی که بر من روا رفته است اجرا کردم دستم را پیش بردم همان دستی که دیگر الان نیست و نشانش دادم که چطور دارد می ریزد روی زمین ذره ذره مانند کثافت های زهرآلودی که از چرک زخم کهنه جسد گندیده شهیدی که هزار سال است جنازه لامذهبش زیر آفتاب افتاده است غلیظ و چگال میخزد و میچکد همان جلوی چشم فرشته هه دستم ذره ذره ریخت و تمام شد بعد که حسابی به گریه افتاده بود برایش توضیح دادم که لازم نیست نگران باشد چون مدت هاست روزه گرفته ام و چیزی نمیخورم و گفتم که گرسنگی روحم را پاره پاره کرده است و اینکه بخواهم منتظر شوم که گرسنگی تمامم کند خیلی برایم دردناک است. منظورم این بود که از تحملم خارج است.]

پ‌ن¹: اگر ارشاد چشم و گوش نداره که جلوی چاپ هر چیزی رو بگیره ،بگه ما تکلیف‌ خودمون رو بدونیم.
پ‌ن²: من نشر پیدایش رو چاپ کتاب‌های فانتزی جذاب می‌شناسم و واقعا تعجب کردم با چه منطقی چنین چیزی رو چاپ کردن، اگر هدف فروش بوده که اصلا کمتر کسی می‌تونه نثر سنگین آقای قدیمی رو متوجه بشه. اگر هدف حمایت از نویسندگاه وطنی بوده باید بگم به کاهدون زدن.

پ‌ن³: ناامیدی من از این جهت که نویسندگان مرد انگار از تخیل صحیح خالی ان. حتما باید به نوشته هاشون فرم جنسی و بی اخلاقی بدن. چرا مرد مومن؟ کی بهت گفته این مدلی بنویسی برات سور می‌دیم؟ کی گولت زده با این فَرمون جلو بری؟ انشالله که نتیجه افکار خودت نباشن این چرت و پرتا.

پ‌ن⁴: باز هم تکرار می‌کنم، به هیچ‌وجه نمی‌تونم تشبهه به کار رفته رو درک کنم. شاید بگید ای بابا، داری زیادی مته به خشخاش می‌زاری، باید بگم دوبار همچین تشبیه استفاده کرد و تاکید خاصی روی اون لفظ داشت. مرد حسابی تو فحشی نموند که ننوشتی، نمی تونستی جای کلمه _ شهید_ ( که برای ما معنای والایی داره ) از کلمه‌ی که لایق داستان سخیفت بود استفاده کنی؟

پ‌ن⁵: نیم نمره بیشتر بهش امتیاز نمیدم،از سرشم زیاده.

پ‌ن⁶: آیا این کتاب رو توصیه میکنم؟
خیر،مگه وقتتون رو از سر راه آوردید؟

پ‌ن⁷:ان‌شا‌الله که خدا این وقتی که تلف کردم رو بهم ببخشه
          
بسم الله ا
            بسم الله اارحمن الرحیم

در خدمت شما هستم با یه کتاب دیگه از برندون سندرسون

توی قسمت قبلی یکم از حال و‌هوا و داستان این کتاب رو گفتم‌و‌حالا میخوام نکات تکمیلی رو عرض کنم🥸🤝

گفته بودم حال و هوای این کتاب منو یاد لاک‌پشتای نینجا می‌ندازه و باعث میشد به‌خودم زحمت ندم تصویر سازی کنم و خب نباید اینکارو می‌کردم.
شباهت باعث شد چشمم روی یه سری چیزا بسته بشه، مثلا من به طور ناخوداگاه شهر رو  پر نور تصور میکردم درحالی که نه خورشیدی در کار بود نه ماهی، برق شهریم توسط نقشه ناجیان به کل قطع شد و همه جا در تاریکی فرو رفته بود. علاوه بر اون اکثر بخش های کتاب در زیر زمین، چند طبقه زیر زمین و توی دخمه های پیچ در پیچ اتفاق افتاد و عملا مردم اونجا کم کم شبیه خفاش قدرت دید در تاریکی پیدا کرده بودن.

شما تقریبا همون اول کتاب یه حدسای می زنید و پوزخند می‌زنید که
_هه،دیگه دستت رو شده برندون،یه حقه‌ی جدید نشونم بده
و تادااااا، یه حقه جدید می‌زاره جلوتون🗿😂
درست اون لحظه که فکر کردید مچش رو گرفتید اون دستش رو باز میکنه و یه چیز جدید که دقیقا جلوی چشم‌تون بود رو تقدیم‌تون می‌کنه.

شخصیت اول این کتاب یه پسر خیلیییییی وراجه، بعضی جاها متوجه نمیشیم چی میگه که ظاهرا ترجمه اندکی می لنگد در این زمینه.
مطمئنا‌ اگه دیوید یه ادم واقعی بود همه اونو می روندیم چون حرافی و متهور بودنش از تحمل ما خارجه اما به شکل عجیبی این ویژگی ها کاملا به شخصیتش میان و اونو برجسته کردن.

و مسئله‌ی ایمان. کلا منتظر بودم ببینم ایمان‌دار گروه کیه که او را از میان خوبان برگزینم و گزیدم🤌😂
ابراهام عضو یه فرقه بود که حالا اسمشون خاطرم نیست، اعضای این فرقه به اپیک های باور دارن که ناجی مردم از دست کالامیتی ان.
اگه براتون سواله کالامیتی چیه باید بگم منم نمیدونم، ظاهرا یه بلای سرخه که‌وسط اسمون شعله وره ولی خورشید نیست و باعث به وجود اومدن اپیک هاست.
ولی خب ممکنه برعکش باشه🥸
راستی اون وزه خانوم (مگان)معلوم شد چرا با پسرم نامهربونی می‌کرد،اصلا هم دلم براش نسوخت😏


آیا خوشم اومد و ادامه.ش میدم؟
بلهههه، میخوام ببینم چی میشه

توصیه میکنم بخونید؟
بله، ولی نسبت به مجموعه‌ی ( مه‌زاد) قطعا ساده تره و خب من بدم نیومد
حقیقتا. 

بهش چهارستاره میدم و یکی بابت ترجمه کم می‌کنم.
          
بسم الله ا
            بسم الله الرحمن الرحیم

بعد از مه زاد من فکر نمیکردم دست برازم روی steel heart . فکر میکردم برم طریقه شاهان بخونم چون دلم برای فضای جذاب مه زاد تنگ شده بود .آمــــــــــــــــــــا ، آما. 
امان از سندرسون . امان از قلمش.
بخوام دقیق نگاه کنم من غیر از هری پاتر، کتاب فانتزی که در زمان معاصر یا مدرن بگذره رو نخونده بودم و فکر هم نمیکردم خوشم بیاد اما.
چه کرد این پولاددل. چــــــــــه کرد.
بسیار جذاب و روون بود. یعنی اینطور بخوام بگم میخکوب شده بودم و نمی تونستم چشم از کلمات بردارم .
از اونجای که زاویه دید اول شخص بود و من عادت نداشتم به این زاویه خیلی شگفت زده شدم ، خیلی عالی تونستم باهاش ارتباط بگیرم و با شخصیت اصلی همراه بشم.
نمیخوام زیاد روده درازی کنم اما از یه طرف دلمم نمیاد چیزی در وصفش نگم پس یه خلاصه ریز میدم و یکمم برای شخصیت های اکلیل می پاشم و انشالله یه یادداشت جامع تر برای قسمت دومش می نویسم.
داستان درباره دنیایی امروزی ماست که توسط یه کالامیتی دچار دگرگونی هایی شده. 
اپیک ها انسانهای با نیروهای ماورایی هستن که محض رضای خدا یه دونه ادم درست حسابی بین شون پیدا نمیشه و همه از دم خونخوار و وحشی ان.( اینجا اینو بگم که به یکی دو نفر شک دارم و نمیتونم قاطعانه بگم که اپیک ان و استتار کردن پس همینجا داشته باشید اینو تا وقتی برندون خلافشو بهم ثابت کنه)
داستان هم از یه بانک شروع میشه و قتل عامی که اونجا اتفاق میوفته ، اما بخواد ساده بگم اون قتل عامه در مقابل چیزی که باعثش بود چیز خاصی نبود( هه ، دارم مثل اپیکا رفتار میکنم، حال می کنید سرعت همرنگ شدن با جماعت رو؟)
یه پسر بچه هشت ساله تنها باقی مانده اون حادثه بود و حالا ده سال از اون موقع گذشته و طی ده سالی که پشت سر گذشته فقط و فقط یه هدف داره و چیزی جز اون نمی بینه.( هدفش رو لو نمیدم خودتون بخونید می فهمید)
خب ، تقریبا . اگه یه دختر بلوند جذاب رو فاکتور بگیریم و به قول خود دیوید :
حتی یه کشیش کور هم نمیتونه نگاهش رو از اون بگیره.
دیوید قصه ما یه پسر خیلی وراجه! وراجیش عجیب به دل من نشسته و این دور از انتظارم بود. جوری که اصلا دلم نمیخواد دهنش رو ببنده و هی قربون صدقه حرفا و فکرا و کارای تهور امیزش میرم.

خب ایا فقط دیوید چشمم رو گرفته؟
نخیرررررر
این کتاب پر از دلبران سیمین روی خوش قد و قامته( همه جز مگان)
مثلا کودی، با اینکه مشنگ میزنه و هی حرف جن و احضار روح میزنه خیلی نمکه و دوسش دارم
یا مثلا ابراهام. بر خلاف ظاهر داش مشتیش خیلی اروم و متینه و گوش شنوایی فوق العاده ای داره( کودیم این صفت رو داره)
تی یا با وجود تشر زدن به کودی خیلی خوب هواش رو داره و من اینو بسیار می پسندم.
پراف هم که نگم براتون، ( سوت بلبلی زدن) هرچند یه شک خیلی گنده بهش دارم .

خیالتون از بابت ترجمه هم راحت باشه، خیلی روونه و اصلا خستتون نمیکنه. و اینم بگم برم، فضای داستان شبیه لاکپشت های نینجاست. اگه از علاقه مندان به این انیمشین هستید حتما خوشتون میاد.
          
            بسم الله الرحمن الرحیم

این کتاب پسند من نبود ، بهشم سه ستاره بیشتر نمیدم .
( بقیه یادداشت رو اختصاص میدم به لو دادن داستان، پس اگر علاقه‌ی ندارید رد شید.)








خب به نام نامی یزدان، از بین چندتا کتابی که ترجمه منصوری بود من دون ژوان رو برگزیدم از میان باقی خوبان. که کاش نمی گزیدم.🙄😂
اولای داستان ( ۵۰ ص اول) یه پسر دست گل مامانی داشتیم که یهو از این رو به این رو شد( برق سه فاز می گرفتش هم نباید اینطور عوض می‌شد ) پسر قصه ما که از مکنت و حشمت چیزی کم نداره ( در زیبایی هم روی هر چی پری زیباروئه رو کم کرده)تصمیم میگیره زندگیش رو وقف کارهای بد بد و استغفرالله‌ی بکنه( این‌گونه بود که کبری تصمیم بزرگی گرفت)
از سن ۱۶ سالگی تا ۱۸ سالگی این پسر زنی نبود که باهاش دم نزنه،عاشقش نکنه و بعد ولش نکنه. شاید فکر کنید مرض داره و باید بگم بله مرض داشت.
دون ژوان به تعریف ساده  به مردانی که خواهان داشتن روابط جنسی و عاطفی با زنان مختلف هستند  گفته میشه( اسم این بیماری از روی این شخصیت گذاشته شده) .
ایا فقط میلش به زنان بود ؟ 
باید بگم این پسر جنون کشتن هم داشت، کشتن برای بی عفت کردن زنان شوهر دار و دختران عفیف.
کلا راحت ادم میکشت، شاید ما اینقدر راخت اب نخوریم که این ادم می‌کشت  و کلا شما در فصل دوم عاقبت این پسر نازنین رو متوجه می‌شید چون زندگیش بر اساس نمایشنامه‌ای که باعث اون تصمیم درخشانش شد ،پیش رفت.

خیلیییییی دلم میخواست اخرش با ذلت و خواری بمیره اما متاسفانه قدیس وار مرد😒
اصلا هم مایه عبرت همگان( خودم رو میگم) نشد.

پ‌ن¹: ترجمه روون و خوب بود، اینکه از متن اصلی داستان چیزی کم یا چیزی اضافه شده بنده بی خبرم ولی حس میکنم که یکی از این دوتا اتفاق افتاده، چون از منصوری عزیز بر میاد این کارا.

پ‌ن²: اشکالات نگارشی و ویراستاری و کادر بندی صفحه زیاد داشت،مسئولین رسیدگی کنن
پ‌ن³: داستانش متوسط بود توصیه‌ش نمی کنم.
پ‌ن⁴:نقش تربیت خیلی مهمه دوستان، مثلا نباید مثل پدر مادر دون ژوان زاری کنید،بلکه باید با ترکه انار همچین پسر عیاشی رو فلک کرد تا از کارای بدش عبرت بگیره،نکه براش از خدا طلب بخشش کنید و گنداشو لاپوشونی کنید
پ‌ن⁵: پایانش رو به این دلیل نپسندیدم که نویسنده به ژوان فرصت داد کاراشو اصلاح کنه، در حالی که خود ژوان به هیچ کس فرصت نمیداد‌ و در هم کارشون رو می ساخت.

پ‌ن⁶:یه چی دیگه میخواستم اضافه کنم فعلا از ذهنم پرید،انشالله بعدا اضافه‌ش میکنم.
          
بسم الله ا
            بسم الله الرحمن الرحیم

هشدار، این یک یادداشت نژاد پرستانه است.
 
سال 98 دانشجوی جوونی بودم که برای ادامه ی تحصیلی از سرزمین خاک و باد( خوزستان) به سرزمین دود و دم( تهران) سفر کردم. من دانشجوی شهرستانی محسوب می شدم و بالاتر از اون یک عرب زبان. در ظاهر فرق خاصی با دیگر دانشجویان شهرستانی ترک، کرد، لر ، بلوچ ، اصفهانی یا یزدی نداشتم. همه ما خواهرانی بودیم که در آغوش هم احساس امنیت می کردیم اما صادقانه بخوام اعتراف کنم من همچین احساسی نداشتم.
من از جای می آمدم که مردمش به دلاوری معروف اند و شجاعت ،اما در همان حال از لهجه خود خجالت می کشند و مصاحبه گر ها با لبخند های عاقل اندرسفیهانه حرف های دست و پا شکسته شان را ترجمه می کنند و آخر دست چیزی برایشان نمی گذارند جز خجالت.
شاید این احساس یا منفی نگری من بود که باعث میشد به کوچک ترین لبخند یا اشاره به لهجه ام گارد بگیرم، بهم بریزم و کمی گنگ شوم اما هر بار خودم را فوری جمع کرده و به سردی در چشمان تعریف کننده زل زده بودم. همیشه دلم می خواست رک بگویم که تعریف شما برای من ناخوشایند است، احساس حیوانی را دارم که در باغ وحش به تماشایش نشسته اند اما خب، چه درکی از این موضوع می توانستند داشته باشند؟
تصمیم گرفتم اعتنای نکنم اما خب .
حال می رسم به خود کتاب ، تک تک جملات برای من معنای زیسته ی عمیقی داشتند، قلبم  را به درد می اوردند درست مثل کسی که در معرض نیشتر های عقربی سمی است.
از دو جهت، یک از این بابت که تمامی شخصیت ها معلق در دنیای یکسان سازی شده امروزی درگیر و دار کشف هویت خود دست و پا می زدن و اخرش باز به بن بست می رسیدن.
دوم بی وطنی. و چه چیزی دردناک تر از بی وطنی؟
فکر کنید، شما اواره دنیایی دموکراسی هستید که با شما درست مثل یک عروسک خیمه شب بازی رفتار میکنه و در مقابلش دهنتون رو می دوزه تا فریاد نزنید.
نمیدونم کجا به چشمم خورده بود که در وصف این کتاب نوشته بودن کشمکش عرب زبان های که بیشتر در فرهنگ غربی حل شدن و چیزی براشون نمونده.
خب میخوام اینطور جواب بدم که ، شاید ما خوشبختیم که در جای زندگی می کنیم که اندک پایداری نسبت به فرهنگ غرب در ما هست و شاید این لطف خداست که پا بر جایم و اگر که این لطف نبود هر کدوم از ما می تونستیم جای نویسندگان این کتاب باشیم که آواره فرهنگ های مختلف ان و خودشون رو دلداری میدن که شاید دنیا جای بهتری شده باشه. جای با نژاد پرستی کمتر. 
اما خب نه، نه دنیا از نژاد پرستیش کم کرده نه اون اوارگان فرهنگ تونستن جای ساکن بشن.

پ ن1: کتاب به شدت سلیس و روان نوشته شد و خیلی از بابت فوت مترجم این اثر متاثر شدم. انشالله که در این شب عزیز خدا به روح شون ارامش بده.
پ ن2: اگر تک زبانه هستید و این کتاب رو می خونید صادقانه ازتون میخوام که دل نسوزونید برای چیزی که دارید می خونید، چون نه تنها تسلی بخش نیست که ارزش این اثر رو به شدت کم میکنه.
پ ن3:از تمام جستارهاش لذت بردم حتی تا یک جای احساس کردم همه از زبان یک شخص نوشته شدن
پ ن4: متنی که اول یادداشت نوشتم برای این بود که نشون بدم چقدر با این کتاب همذات پنداری کردم و اگه بگم الان درگیر یک غم شیرینم بی خود نگفتم.
پ ن5: از بین سه جلدی که اطراف راجع به زبان منتشر کرده این جلد بیشتر مورد پسندم واقع شد و امکان اینکه در اینده باز هم بخونمش خیلی بیشتره.
پ ن6: تجربه های زبانی تون رو برام بنویسید ، خوشحالم میشم .
          
بسم الله ا
            بسم الله الرحمن الرحیم

خب من امسالم رو با این کتاب شروع کردم و چه مبارک شروعی بود.
حین مطالعه این کتاب شادی وصف نشدنی زیر پوستم می دوید و باعث میشد هیجان زده بشم، چرا که فابیو مورابیتو از زاویه ای نگاه کرده و نوشته بود که اغلب من درگیرش بودم. وقتی سر رشته ای از نوشتن داشته باشید دیگه خیلی چیزها به چشم شما مثل سابق نخواهند بود. معانی متفاوت و بدیعی برای اتفاقات یا حوادث پیدا می کنید و نقطه عطف های زندگی تون غیرقابل باور ترین چیز ها رو شامل میشن.

اول برام تعجب آور بود که چرا هر جستار از دو صفحه فراتر نمی رفت تا اینکه متوجه شدم فابیو سالها خودش رو مجبور کرده کوتاه و صریح بنویسه و نتیجه اش شده بود کتابی که در حال خوندنش بودم. همین کوتاهی و سادگی مطالب باعث شد اصلا خسته نشم و بلعکس بیشتر کنجکاو بشم که ببینم جستار بعدی راجع به چیه.
فابیو یه ملحده. خب این حرفیه که از زبان خودش جاری شده اما من زیاد باهاش موافق نیستم در این زمینه.
در یکی از جستارها در حال توضیح دادن پیوند بین سرخ رگ و سیاه رگ بود و من اونجا لحظه ای مکث کردم. یه مکث عمیق و معنا دار، حتی اون بخش رو برای یکی از نزدیکانم خوندم و گفتم:
_ تا الان به این دقت به خلقت دقت نکرده بودم.
برام جالب بود چطور به ملحد انقدر دقیق به چنین چیز شگفت اوری نگاه کرده و خب نتیجه گرفتم حتی از ملحد جماعتم میشه درس گرفت.
چیز دیگه ای که دوست داشتم نگاه نقادانه فابیو به کسانی بود که به زبان مادری خودشون خیانت میکنن تا توجه دیگران رو جلب کنن.

آیا این کتاب رو توصیه میکنم؟
البته که توصیه میکنم. الخصوص اگر شما به زبانی غیر از زبان مادری تون مسلط هستید خوندنش خالی از لطف نیست.
          
بسم الله ا
            بسم الله الرحمن الرحیم

و بالاخره اخرین کتابی که از ادوگاوا دم دستم بود رو تموم کردم.
* کف زدن حضار
کتاب پیش رو شامل شش داستان کوتاه بود.داستان های این کتاب رو در حد متوسط ارزیابی می کنم و به جز آخرین داستان که خیلی به نظرم وحشیانه اما به جا اومد باقی زیاد نتونستن احساسات یا تعجبم رو بر بیانگیزند.
برعکس باعث میشدن خندم بگیره. در این کتاب جنون متفاوت از کتاب های دیگه ی ادوگاوا به چشمم اومد. سطحش کمتر بود( به جز داستان آخر ). 
عــــــــه یادم اومد، از یه داستان دیگه هم خوشم اومد راستی.
به نظرم نظریه جالبی رو مطرح کرد( داستان یکی مونده به آخر) و خب پیش خودم فکر کردم اگه میشد امتحانش کرد چه فاجعه ای که پیش نمی یومد.
در کل نویسنده خیلی اصرار داشت بر علم روانشناسی تکیه کنه و خب همین خیلی داستان هاش رو لوس کرده بود. ترجیح می دادم دست به نیروهای ماورا الطبیعی بزنه تا بخواد اویزون علم روانشناسی بشه.

پ ن1: ترجمه خوب بود ، راضی بودم.
پ ن2: این کتاب در کل از دید من متوسط بود، برای وقتای مناسبه که دارید یه کتاب سنگین می خونید و دلتون یه داستان سبک میخواد خوبه.
          
بسم الله ا
            بسم الله الرحمن الرحیم

وقتی اسم کره شمالی میاد، سریع ذهنمون یه کشور بدبخت عقب افتاده با مردم مظلوم و بی خبر از همه جا که از ترس تبعید یا اعدام می لرزن رو پیش چشممون تصور میکنه.
سوال اینجاست، آیا واقعا همچین چیزیه؟

جوابی که من بهش رسیدم اینه:
هم بله و هم خیر.
از جهاتی واقعا مردمی رنج کشیده و ستم دیده ان که تحت یک حاکمیت کمونیستی ( جامعه ای یکدست با تقسیم ثروتی یکسان) که همه چشم به یک شخص دوختند.
رهبر کره شمالی مردی نابغه و با استعداد در تمامی زمینه هاست و میشه گفت یه خدای مینیمال زمینیه که از بین نمیره، بلکه از شکلی به شکل دیگر تغییر وجه میده. 
خب این حرف بر چه مبنایه؟ تفکر حاکم بر ملت کره شمالی.
اگر شما توی کره شمالی به دنیا می اومدید نمی تونستید به صورت دیگه ای غیر از این فکر کنید، چون شما چیزی غیر از این بلد نبودید .
خب از جهت دیگه موافق نیستم که ملت کره شمالی تو سری خور یا احمق و ابله باشن ، چرا که من هوش و نبوغ رو در اونها می بینم که حتی با وجود جو اختناق آوری که وجود داره همچنان دارن پیش میرن، حتی اگر به چشم من و شمای نوعی نیاد.
********
راجع به کتاب، گی دولیل اطلاعات خاصی به من اضافه نکرد اما تصاویر جالبی که کشیده بود باعث شد من بیشتر بتونم به بطن فرهنگ کره شمالی وارد بشم.
تصور کنید شما یه طراح شنگولید که وارد یک کشور سرد و بی روح می شید، کمترین کاری که انجام می دید چیه؟
اول سعی می کنید قهرمانانه شرایط تون رو عوض کنید اما بعدش بنگ، می خورید به دیوار بسته و دو هفته بعد می بینید که زیادی با شرایط سازگار شدید.

پ ن1: ترجمه کتاب خوب و رون بود .
پ ن2: توصیه میکنم اگه تا الان کتابی راجع به کره شمالی نخوندید با همین که سبک هست شروع کنید، بعدش می تونید سفرنامه اقای امیرخانی رو بخونید، خیلی جامع تره و فضای موجود رو بهتر به تصویر کشیده.
          
بسم الله ا
            بسم الله الرحمن الرحیم

_ این کتاب را ( نامزد گلوله ها) را درباره شما برای جوان ها نوشتم_این جمله از بین جملات دیگه ای که اقای مرتضی سرهنگ در اشاره نوشته بود توجهم رو جلب کرد. قاعدتا این کتاب باید برای منه جوون باشه دیگه. ایول پس.

کتاب در 108 صفحه، به صورت مستند و به شکل از هم گستیخه سعی کرد ما رو با حاج قاسم و رشادت ایشون اشنا کنه و خب خوشم نیومد. گفتن این حرف برای من خــــــــــیــــــــلی سنگینه چون همیشه تقدس و احترام خاصی برای دفاع مقدس، شهدا و حاج قاسم قائل بودم پس اصلا راحت نیست گفتن یا نوشتن این کلمات.

پ ن1:چاپ بیستم این کتاب دستم بود و خیلی دوست داشتم ببینم کسی نبود بگه این سبک نوشتار مناسب این مدل کتاب ها نیست؟ یا حداقل یه کد QR به فصل های کتاب اضافه می کردند تا حداقل نسخه صوتی مستند ها رو بشنویم. ( طراحی متن به شدت توی ذوقم زد )
پ ن2: به شخصه نمیتونم کتابو به کسی معرفی کنم، در راستای شناسوندن شخصیت حاج قاسم ترجیح میدم کتاب خودنوشت شون رو معرفی کنم که هر چند ناقصه اما منسجمه و ادم واقعا احساس میکنه داره با شخصیت پیش میره.
پ ن3: کتاب تاریخ و شخصیت های فراوانی داشت ، ای کاش دسته بندی و منظم شون میکرد بفهمم کی به کیه یا فلان اقدام مال کی بود.
پ ن4: شاید بگید نه بابا تو زیادی گیجی ایراد می گیری ولی باید عرض کنم که سلیقه نسل جوان همچین چیز پیچیده و درهم برهمی اونم در قالب کتاب! رو نمی پسنده. برای همین پیشنهاد و اصرارم بر مستند تصویری این کتابه .قطعا بازخورد بهتر و جالب تری دریافت خواهیم کرد.
          
بسم الله ا
            بسم الله الرحمن الرحیم

سال 77 قتل های سریالی در کشور پا گرفت که بعضی از مقتولان از جامعه ادبی و هنری ( نویسندگان-شاعران) بودند و مطبوعات شروع کردن به متهم کردن همدیگه و طعنه زدن که آره فلان روزنامه طرفدار دولته داره ماست مالی میکنه، اون یکی روزنامه هم کلاهش رو می کوبید رو میز که _ ببین توی که خودت رو روزنامه مردمی معرفی میکنی اما دروغ می نویسی! حد خودت رو بدون.
خب حالا ما کاری به ابعاد سیاسی یا اجتماعی این اتفاقات نداریم . ولی چرا مطرحش کردم؟

خب داستان کتاب راجع یک قتله. همین. نه بیشتر و نه کمتر از اون.
در داستان شاعری کشته میشه و خب تمام داستان حول همین قتل می چرخه.
ولی آیا واقعا می چرخه؟
معلومه که نه، اگر اینقدر ساده بود من موهامو نمی کندم که.
ماجرا از این قراره که یه نویسنده شروع میکنه به نوشتن، میزنه و یکی از کاراکتر هاش رو میکشه ، بعد خودش کشته میشه و همون کاراکتر مرده ادامه داستان رو می نویسه.
چی شد؟ مگه نمرده بود؟ زنده شد؟
لبخند ملیح زدن*
اگه شما از این توضیح چیزی فهمیدید همونقدر من از نوشته های نویسنده سر در اوردم. 

پ ن1: نویسنده های مرد ما، وقتی می خوان بنویسن کلا به چندتا چیز بیشتر نیاز ندارن. زن، سیگار و فحش. تمام. 
پ ن2: کاش نشر چشمه بگه با خودش چند چنده. باور کن چشمه عزیز شما مجبور نیستی هر چیزی رو چاپ کنی چون فقط از نظر فرمی خوبه اما محتواش به درد علفی که شتر  او دهنش بگردونه نمی خوره.
پ ن3: داستان از نظر فرم نوشتن درست بود. نمیشد ایرادی ازش گرفت و این همون دلیله که اقای انصافی بهش معروفه ، اما محتوای کتاب رو نپسندیدم. حس میکردم توی یه کابوس چند بعدیم که تمومی نداره( کما اینکه هدف نویسنده هم همین بود)
پ ن4: این کتاب رو کلا پیشنهاد نمیدم کسی بخونه. وقتتون رو که از سر راه نیاوردید. همین نیم نمره هم به خاطر فرم نوشته دادم .
پ ن5: اگه یه روزی نویسنده این کتاب رو ببینم براش یه مدال افتخار می خرم، همونقدر که اتوود اعصابم رو بهم ریخت اونم به همون اندازه موفق بود. احسنت برادر، این کار هر کسی نیست.
پ ن6: هر چی کلاس و کارگاه نویسندگی شرکت کردم گفتن اقا وقتی می نویسید لطفا دست به اون زاویه دید نزنید، یا معین کنید دقیقا از دید چه کسانی و با چه زاویه ای میخواید بنویسید، خب نویسنده خلاقیتش گل کرده بود و هی زاویه رو عوض کرد در حدی که یه جا دلم میخواست بشینم گریه کنم اینقدر که همه چی افتضاح بود.
          
بسم الله ا
            بسم الله الرحمن الرحیم

و در خدمت شما هستیم با سومین کتاب از نوشته های رانپو دونوی عزیزم.
دوست دارم قبل از اینکه درباره کتاب حرف بزنم  گریزی به یکی از انیمه های محبوبم به اسم Psycho-pass
بزنم .صحبتم درباره  کاراکتر بخصوصی به اسم ریکاکو اوریوئه(rikako oryo). دختری زیبا، مهربون با لبخندی دلنشین و ملیح که خیلی از دختران دبیرستان خصوصی دوست داشتن بهش نزدیک بشن و باهاش دوست بشن. حرف زدن با ریکاکو یه افتخار بود و اگر توجهش به تو جلب میشد قطعا آدم خوشبختی به حساب میومدی.
اما آیا ریکاکو همونی بود که نشون میداد؟ 
اگه ما اون پوسته زیبا رو کنار می زدیم با دختری مجنون رو به رو میشدیم که برای رسیدن به مقاصدش از هر حربه ای استفاده میکنه و پشیزی برای دیگران یا احساساتشون قائل نیست.  البته همه اینا تا وقتی بود که سروکله کوگامی پیدا نشده بود و القصه...
چرا به ریکاکو اوریو گریز زدم؟ چه ربطی به داستان ما داره اصلا؟ گرفتی ما رو؟
بله شما رو گرفتم و میخوام از این تشابه حیرت انگیز حرف بزنم.
مارمولک سیاه زنی فریبنده و مرموزه. اون بسیار زیباست، یه ملکه زیبایی که به راحتی دل هر مردی رو با پیچ و تاب بدن انعطاف پذیرش می بره ، اما تنها هنر اون رقصیدنه؟ 
نه خب این آخرین چیزیه که در این زن اهمیت پیدا میکنه. 
مارمولک سیاه یه سارق و قاتله ( اینو خودش اول داستان میگه پس فکر نکنید من چیزی لو دادم) و در بر خلاف خیلی از خانم های اطرافش هیچ ترسی نداره از اینکه دست به جنایت بزنه. اما هدف اون از این کارا چیه؟
آکیچی کاراگاه کارکشته ای که توی هیچ پرونده ای شکست نخورده هدف مارمولک سیاهه. اون در آتش شکست دادن این کاراگاه می سوزه و تصمیم میگره با یه تیر دو نشون بزنه. هم کاراگاه رو شکست بده هم یکی از بزرگترین سرقت های قرن رو انجام بده( حلا مستقیم توی کتاب اشاره نشده بود به این که سرقت قرنه من خودم دلم میخواد بگم شما هم بگید باشه)
برای به سرانجام رسوندن این هدف اون باید با آکیچی بازی کنه و چی بهتر از اینکه با دست خودش اون رو به این بازی دعوت کنه؟


پ ن: به این کتاب چند امتیاز میدم؟
با اینکه خیلی هیجان انگیز بود اما بهش چهار و نیم میدم.بابت اینکه خیلی روندش تند بود امون نداد نفس راحت بکشیم( انگار سگ دنبالمون کرده بود توی متن کتاب)
پ ن:مارمولک سیاه رسما دیوانه بود. از اون زنای که هم خوشگلی رو دارن هم عقل رو اما می زنه به سرشون و دست به کارای جنون آمیزی می زنن.دیگه آخرای کتاب شما وسواس این زن و کلکسیون عجیب غریبش رو می بینید و دود از کله تون بلند میشه. (هر چند من خیلی خوشم اومد چون برام تداعی گر انیمه محبوبم بود ) 
البته که باید بگم در ژاپن و ادبیات و حتی هنرهای بصری شون از این دست زنا زیادن و موفقیت با زنانی مثل ریکاکو و مارمولک سیاه همراهه.( زیبایی مجنون پسند ان)
پ ن: رانپو دونو واقعا که! آخه نویسنده اینقدر  از خود راضی! ولی نه خوشم اومد. اگر اتاق قرمز رو دیروز نخونده بودم ممکن بود از دیدن همچین حقه ای خیلی شگفت زده بشم و جا بخورم اما در عوض فقط خندیدم و به تکرار اون ایده افرین گفتم. 
پ ن: آکیچی واقعا کاراگاه قابلی بود. هی اون بدو هی مارمولک خانم بدو. یه جاهای واقعا درمونده میشد و نمی دونست باید با این زن چیکار کنه اما باز برتری هوشی با اون بود. دلم میخواست آخر کتاب بِکشمش یه گوشه، دست بزارم روی شونه اش و بپرسم: ( چه احساسی داری مرد؟) خب شاید اون لحظه بر خلاف ظاهر شیک و پیکش می زد زیر گریه و من واقعا باهاش همدردی می کردم در این صورت.
پ ن: اون نیم ستاره ای که کم کردم بابت چی بود؟ گفتم روند کتاب خیلی تند بود و البته برای یک کتاب جنایی معمای مزیت به حساب میاد اما نه وقتی به کل تصورم رو از مکان و زمان حوادث و رویداد ها از دست می دم. 
پ ن: تشکر میکنم از اقای گودرزی عزیز، مترجم کتاب . به خوبی متن رو ترجمه کردن طوری که من بعد هر جا اسمشون رو ببینم بی معطلی کتاب ترجمه شده شون رو می خرم. ( شاید این علاقه ای که به کتاب های رانپو دونو پیدا کردم بخشیش به توانای ترجمه اقای گودرزی برگرده)
پ ن: بازم این نکته رو یادآوری میکنم، کتابهای جنایی دیگه رو بهتره که با آثار رانپو دونو مقایسه نکنید. مثلا نیاید کتابای آگاتا کریستی رو مقایسه کنید با رانپو یا حتی کتاب های کانن دویل و اون یکی نویسنده که اسمش خاطرم نیست و خود رانپو طرفدارشه. چرا اینو میگم؟ در ژاپن خشونت یه امر رایجه . کسی از اون شگفت زده نمیشه و حتی خیلی وقتها از کنارش به سادگی رد میشن و این بر خلاف اون چیزیه که شما از این کشور توی ذهن تون دارید اما باید به عرض تون برسونم که اشتباه فکر می کردید. پس وقتی ما کتاب های جنایی شون رو می خونیم با قتل یا سرقت های تر تمیز و بی خون و خون ریزی طرف نیستیم. شما نباید شوکه بشید اگه یهو نویسنده در حال توصیف توده ی له شده ای که زمانی روده ی مقتول بوده. وقتی میاید سراغ این دست کتاب ها لطفا با سلام و صلوات تشریف بیارید و اگر فکر می کنید کشش درک یا هضم وقایعش رو ندارید وقتتون رو تلف نکنید. هر کی ازتون پرسید نظرتون راجه این کتاب چیه ارجاعش بدید من براش با رسم شکل کتاب رو توضیح میدم.

پ ن: کتابای رانپو رو باید به ترتیب خاصی بخونیم؟ 
والا نمیدونم، خودمم آدمی نیستم ترتیب چیزی برام مهم باشه و حتی خیلی خوشحالم که شلخته خوندم کتاباش رو.

پ ن: عکسی که استفاده کردم نه ریکاکو اوریوئه نه مارمولک سیاه. فقط چیزی که بیشترین نزدیکی و تشابه رو به این دو شخصیت مجنون اما زیبا داشت.
          
بسم الله ا
            بسم الله الرحمن الرحیم

به عنوان مشاور وقتی میخوام به دانش‌آموزان در معرض خطر یا آسیب دیده‌م  زجرکش‌شدن رو توضیح بدم از این مثال استفاده می‌کنم
_ اگه من یه ماهیگیر باشم، روی‌نوک چوب ماهیگیریم طعمه می‌زارم و منتظر می‌مونم، وقتی ماهی رو گرفتم اونو توی یه سطل کوچیک پرت میکنم تا برای ذره‌ی نفس و زندگی تقلا کنه، بعد ممکنه چندبار بیارمش بیرون تا از صیدی که کردم لذت ببرم و پز بدم، من اینکارو مدام تکرار میکنم تا وقتی که اون ماهی ذره ذره درد بکشه و بمیره. هی بهش امید میدم،اما امید رو ازش می دزدم و گیجش می‌کنم و بعد از بین می‌برمش.

این کتاب دقیقا  همین بود ، بی کم و کاست و حتی بیشتر از اون.
نویسنده هم شخصیت اصلی داستان رو که خودش باشه زجرکش کرد هم منو🙄 خدا ازش نگذره.

اره دوستان، هی من حدس کی‌زدم ،میگفتم این دیگه اخرشه، دیگه رو دست نمی‌خورم بعد شترق یه معما می کوبید تو صورتم😒
همه چی جلو چشمم بود اما نمی دیدم، از فن ( بهترین جا برای پنهون کردن یه درخت خوده جنگله) استفاده کرده بود.
تا لحظه آخرم گیج نگهم داشت . حالا می‌دونید جالب چیه؟
تمام مدارک رو داد کف دستم، هی ریز ریز به خوردم دادشون تا وقتی که اینقدر پر شدم و نتونستم از هم تفکیک‌شون کنم و آخر سر بوووووم🤯
بعدش نویسنده چقدر ظاهر بین بود،یه حوری بلوری خورد به چشمش دل و ایمونش رو برد حراج کرد تو جمعه بازار‌ . آخه مرد یکم مقاومت به خرج بده🙄😒
پ‌ن¹: پنج ستاره رو با غیض امیخته با لذت کسی که رودست خورده میدم😒
پ‌ن²:ترجمه خیلی خوب بود،همچنان چترنک تو عشق تیم مایی🫶
پ‌ن³:اوایل کتاب گفته شد که این داستان واقعیه، از طرفی نمیخوام باور کنم اما از طرف دیگه میگم نه، ببین امکانش هستا، خلاصه انشالله که خیره.
پ‌ن⁴:دوز جنایت در این کتاب کمتر بود، دل کسی از جنایتا بهم نمیخوره اما یکم مفسده داشت خوبیت نداره ( هرچند با ظرافت نوشته و ترجمه شده بود) ولی بازم خوبیت نداره،عیبه😒
پ‌ن⁵: اگه چیزی یادم اومد بهش اضافه می‌کنم
          
بسم الله ا
            بسم الله الرحمن ارحیم

رانپو دونوی عزیز، باید بگم که قلم و سبک نگارشتون نظر من رو نسبت به داستان های کوتاه( مجموعه داستانها) عوض کرد و خیلی خوشحالم از این بابت. احساس شعف و خوشی بی حدی بهم دست داد وقتی اولین داستان رو خوندم و حسم میگفت قرار نیست ناامید بشم.

خب دیگه احترام بسه. 
حسم نسبت به کتاب اینه:
_مامامیا،ماماسیتا، کاچلا🤌🤌
کتاب  بر خلاف کتاب.های ژاپنی دیگه‌ی که خونده بودم اصلا حوصله سربر یا ملال آور نبود. برعکس،خیلی کنجکاوم کرد و باعث شد  دویدن هیجان رو زیر پوستم حس کنم . 
نمیخوام راجع به جنایت ها،کم  و کِیف‌شون صحبت کنم،نه . 
چرا؟ چون خیلی استادانه طرح ریزی  و نوشته شده بودن. از اونا که مو لا درزشون نمیره🤌
هر‌چقدرم من تلاش میکردم کشف کنم نمیشد😒ایش، ادم حس کودن بوده بهش دست میده.

جنایتا چشمم رو گرفت؟ نه بابا
دلایل جنایت ها برام جالب بود. ناراحتی یا عذاب وجدانی در  در شخصیت ها دیده نمیشد، اما در عوض ،تا دلتون بخواد فساد و مفسده و لذت از رنح دیگران دیده میشد.
اینقدر که میگفتم بابا داداچ ،دنیا اینقدرم وضعش داغون نیستا!

پ‌ن: بدم اومد؟
خیر ،خیلیم‌خوشم‌اومده بود، کلمه رندانه برازنده محتوای کتابه
پ‌ن²: کدوم داستان رو دوست داشتم؟
دومین داستان عالی بود ، به شدت منو گرفت هنوزم که بهش فکر میکنم پشتم می لرزه و‌ حس میکنم باید حواسمو جمع تر کنم
پ‌ن³: آیا توصیه میکنم بخونید؟
اگه بیماری قلبی یا ناراحتی خلقی دارید خیر.  چون خیلی از دلایل بیان شده برای جنایت ها برای ما( که در فرهنگ ایرانی اسلامی زیست می‌کنیم) غیر قابل قبول و منطقی ان ، اما کاملا با فرهنگ ژاپن انطباق دارن
پ‌ن⁴: میتونم بگم رانپو دونو رو دست کسانی که دوست داشت زده و تونسته داستان‌هاش رو با فرهنگ و حالات روحی مردم کشورش به خوبی ترکیب کنه و کتاب پیش رو را به ما عرضه کنه💪( احسنتم داداچم)
پ‌ن⁵: ترجمه؟ 
بسیار شیوا و روون بود. ترکیب جملات،کلمات به کار رفته و چینش متن عالی بود. حتی یه لحظه هم حس نکردم چیزی غلطه. با تشکر از چترنگ عزیز بابت چاپ این کتاب🫶( تو قلب ما جا داری داداچ)
پ‌ن⁶:چه امتیازی بهش میدم؟
پنجتا رو میدم چون به شدت پسندم بود
پ‌ن⁷:کیفیت عکس پایینه،خودم می‌دونم ولی مناسب ترین عکسی بود که تونست بهم حس یکی از شخصیت ها رو منتقل کنه
پ‌ن‌⁸:احساس میکنم یه چی یادم رفته یا جا انداختم
          
بسم الله ا
            بسم الله الرحمن الرحیم

حین خوندن این کتاب یهو به خودم اومدم و لرزیدم. احساس برهنگی میکردم، برهنگی روحی.
می تونستم همه چیز رو از پس انگشتای شفاف و لرزونم ببینم و عجیب این بود که اصلا شوکِ یا هراسون نشدم، برعکس شگفت زده به این تغییر نو خوش آمد گفتم.

چند وقت پیش با غرور گفتم که معمولا مقدمه ناشر و مترجم حتی خود نویسنده رو رد میکنم تا با ذهنی باز و پذیرا کتاب رو بخونم اما اینبار به دقت نشستم و مقدمه ناشر، مترجم و حتی متنی در ستایش این کتاب رو خوندم و خودم رو اماده کردم تا شگفت زده بشم.
نتیجه؟
اوه عاشقش شدم.
صبح حین گیج رفتن سرم از شدت خواب و برای اینکه مسیر برام از یکنواختی در بیاد، شروع کردم به خوندنش و متوجه شدم چنان به درون کتاب کشیده شدم که شب نشده کتاب رو تموم میکنم.
چی باعث شد این چنین شیفته کتاب بشم؟
اینطور بگم که به راحتی تونستم با نویسنده همذات پنداری کنم (چون خودمم دو زبانه ام و مدتی مجبور شدم با فرهنگی غیر از فرهنگ محلیم زندگی کنم) برای همین وقتی نویسنده از دقت به کلمات یا جدا جدا معنی کردن اونها می گفت بی اختیار لبخند می زدم و سر تکون می دادم.
اصلا فکر نمی کردم با وجود کیلومتر ها فاصله مکانی ، زمانی، فرهنگی و تاریخی کسی پیدا بشه که از زبان و مسائل مربوط به اون آشنا زدایی کنه و دید تازه ای بهم ببخشه.
بالاتر از اون، فکر نمی کردم کسی آنطور که به کلمات نگاه می کنم نگاه کرده باشه و همین بیشتر هیجان زده ام کرد. 
نویسنده به راحتی راجع به چیزهای که هیچ وقت یادنگرفته صحبت میکنه و حقیقتش برای من خیلی عجیب بود. 
مثلای جای از کتاب بود که می گفت کلمات در زبان ژاپنی جنسیت ندارند و حتی در گرامر زبانشون ضمیر مذکر به معنی اشاره کردن به مرد وجود نداره و برای من که آشنای اندکی با زبان و فرهنگ ژاپن دارم کمی غریب بود.
یا جای دیگه میگفت هیچ ذهنیتی راجع به رنگ مو نداره چون آموزشی در این باره ندیده و انسان ها رو بر اساس رنگ پوست یا زیبایی تقسیم بندی نمی کرد. تا جای که در بخشی از کتاب به گفتگوی خیالی خودش و یکی از شخصیت های داستان هاش می بینیم که سعی داره شخصیت رو به چالش بکشه و بهش بفهمونه همه چی رنگ نیست و نسبیتش رو در شرایط متفاوت از دست میده. 
خب با اینجای کتاب زیاد موافق نبودم اما باز به عنوان یه دیدگاه نو توجهم رو جلب کرد . 
( موافق نبودنم به چه معنیه؟ به وضوح می تونستم ببینم که نویسنده به سادگی از فرهنگ خودش گذشته و در فرهنگ جدید حل شده و مشکل خاصی با این مسئله نداشت ، ممکنه آرزوی خیلی از مردم رسیدن به این نقطه از هماهنگی با جهان بی مرز باشه اما راستش بدون مرز های فرهنگی احساس خطر و عدم امنیت میکنم و ترجیح میدم اگر قراره پا از دایره امنم بیرون بزارم فرهنگم رو پشت سرم جا نزارم)
بهترین فصل این کتاب از نظر من؟
- مطالعاتی در قطار شهری بود . حالا چرا؟
ما معمولا مردم ژاپن رو ملتی فرهیخته  می دونیم و بلا بلا بلا اما نویسنده دلایل دیگه ای برای کتاب خوندن اونها در قطار عنوان کرد به نظرم به واقعیت موجود خیلی نزدیک تر بود. سعی نمی کرد خیلی این کار رو ستایش کنه و بهش به عنوان یک چیز خارع العاده نگاه کنه در عین حال اون رو زمین هم نمی زد ، بلکه کاملا معمولی اما با نگاهی نو دلایلی جالب عنوان میکرد. مثلا میگفت هر چه شما کوتاه تر باشید کتاب بزرگتری دستتون می گیرد تا اون نقص رو بپوشونید یا بعضی ها با چسبوندن کتاب به صورتشون سعی دارن خودشون رو پشت اون پنهان کنن یا نگاه کردن به کتابی که بغل دستیت میخونه اوج بی شعوری و نقض حریمه .( داشتم همین رو با دیدگاه ما نسبت به چک کردن گوشی بغل دستی مون توی مترو و زشت دونستن این کار مقایسه می کردم و لبخند از لبم کنار نمی رفت)

پ ن1:ترجمه کتاب به شدت روون و سیال بود. از همینجا مغز خانم ستاره نوتاج عزیز رو می بوسم بابت دقت و ذوقی که در ترجمه داشتن ، ترجمه از زبان آلمانی کار سختی به نظر میاد و اینکه اینقدر عالی از پسش بر اومدن باعث میشه ترغیب بشم دیگر کتابهاشون رو ببلعم( خوندن کافی نیست)
پ ن2:آیا این کتاب رو توصیه میکنم؟
معلومه! 
پ ن3:آیا ممکنه خوشمون نیاد؟
هوم خب ، کتاب سلیقه ای ترین چیزیه که من در زندگی سراغ دارم و احتمال میدم هستن عزیزانی که خوششون نیاد اما به جرئت میگم بین جستار های که من از نشر اطراف خوندم این یکی در سطح خاصی از محتوا و خلاقیت بود.
پ ن4:چه امتیازی به این کتاب میدم؟
هر پنج ستاره رو تقدیم میکنم 
 پ ن5 : خودم میدونم خیلی ذوق زده ام بابت این کتاب اما اصلا احساس نمیکنم که در حال اغراق کردنم ، برعکس دستپاچه ام که آیا حق مطلب رو ادا کردم یا نه؟

پ ن6: اگر این کتاب رو خوندید خوشحال میشم تجربه یا دیدگاهتون رو نسبت بهش بشنوم.
          
بسم الله ا
            بسم الله الرحمن الرحیم

ابتذال شاید کلمه سنگینی باشه اما بعد از کلی فکر کردن تنها کلمه ی بود که به نظرم می تونست این کتاب رو به خوبی توصیف کنه.
من با مارگارت اتوود آشنای دیرینه اما ناصمیمی ام. امکان نداره پا توی کتابفروشی بزارم و چشمم دنبال اسم آشناش نگرده و با یکی دوتا کتاب از اتوود اونجا رو ترک نکنم، هر چند ناراضی .
اما چرا زن خوراکی؟
زن خوراکی اولین رمان مارگارت اتووده و اولین های همیشه بهترین ها نیستند و این جمله به خوبی از پس شرح این کتاب بر میاد.
پن یک:در طول کتاب خبری از مادری کردن درست حسابی یا حتی درنظر گرفتن اون بچه ها به عنوان انسان نیست. کلارا مادر داستان رو می بینیم که بچه هاش رو به خوک و کرم توصیف و صدا میکنه و کسی مخالفتی با این مسئله نداره.
پن دو:لن و پیتر شخصیت های مرد داستان ما ، از ازدواج بیزار ان . البته پیتر بعدا نظرش عوض میشه اما لن تا اخر داستان بر عقیده اش می مونه، شاهد این هستیم که با دخترای کم سن و سال ارتباط میگیره و بعد ولشون میکنه و حتی برای اینکه دست اونا بهش نرسه از کشوری به کشور دیگه سفر کرد. بیزاری اون از بچه ها و نوزادان به خاطره وحشتناکی در بچگی بر میگرده که مادرش مسببش بوده( زن تو یه جو عقل نداشتی توی سرت یعنی؟)
پن سه: ماریان زنی عاقل توصیف میشه اما اصلا از این خبرا نیست و شاهد تکانشگری های متعددش هستیم.
پن چهار: زن خوراکی؟ مارین در بخش دوم کتاب به بعد کم کم دست از غذا خوردن میکشه و یکی از دلایلش خاطره ای بود که لن از کودکیش فاش کرد . به قدری اوضاعش بهم ریخت که حتی یک لیوان اب هم به نظرش خطرناک میومد اما نگران نباشید، اخر داستان به شکل معجزه اسای به حالت اولش بر میگرده( خدمات جادوگری اتوود )
پن پنجم: من به این کتاب نیم ستاره میدم اگه میشد کلا ستاره ندم خوشحال تر میشد.
از اینجا به بعد میخوام داستان رو لو بدم ، بخونید یا نه به عهده خودتونه.



در زن خوراکی ما با چه چیز رو به رو و دیگر هستیم؟
دو زن با دیدگاهای کاملا متفاوت اما سازگار با هم. ماریان دختری که ناظر تمامی اتفاقات داستانه و اراده دیگران بر رفتار اون کنترل داره و جالب اینجاست که اون هیچ مشکلی با این کنترل نامحسوس نداره. 
اینزلی دختر سر به هوا و درگیر با نظریات انسان شناسانه که خانواده و ازدواج و بچه داری رو چیزی عبث می دونه اما یک شب که همراه ماریان به خونه دوستش کلارا میرن و نوزاد کلارا رو بغل میکنه تصمیم عجیبی میگیره.
_ ماریان من میخوام بچه دار بشم.
ماریان شوک از چیزی که شنیده بود سعی کرد اینزلی رو متقاعد کنه دست از این فکر برداره اما اینزلی ماریان رو پس زد و بهش فهموند که چیزی بارش نیست و فقط باید بشینه و منتظر نتیجه باشه.
ماریان دلخور عقب کشید، اون کارها و مشغولیت های خودش رو داشت و مهم تر از همه پیتر. معشوقی که رابطه اونها باهم زیاد شفاف نبود و ماریان نمی دونست دقیقا چه عنوانی داره. 
پیتر مردیه که از ازدواج به شدت متنفر بود و اون رو یک بیماری لاعلاج می دونست . وقتی اخرین دوستش هم ازدواج کرد احساس بیچارگی بهش دست داد و ماریان برای دلداری دادن بهش کنارش بود تا اینکه پیتر اون رو غافلگیر کرد.
_ ماریان بیا ازدواج کنیم.
ایا این چیزی بود که زندگی ماریان رو عوض کرد؟ اصلا چه ربطی به خوراکی داره این اتفاقات؟ صبر کنید دوستان، مونده هنوز.
چیزی که زندگی اروم و یکنواخت ماریان رو بهم زد مردی به اسم دانکن بود. دانکن دانشجوی ارشد ادبیات بود، پسر لاغر که به سختی میشد فهمید یک مرد بالغه. دانکن به وضوح مرد خودشیفته ای بود و ماریان رو مجبور میکرد پا به پای افکار و افعالش پیش بره و ماریان هیچ مشکلی با این مسئله نداشت!
اینجای داستان دچار تناقض میشیم.مگه ماریان زنی عاقل با چهارچوب های اخلاق مدارانه نبود؟ پس چطوره که مثل یه دختر دبیرستانی وابسته نامزدش رو می پیچونه تا به دیدن پسری بره که بارها بهش گفته علاقه ای بهش نداره و فقط یه جایگزینه. ماریان هیچ وقت از خودش نپرسید جایگزین چی ، اون فقط به حرفهای دانکن عمل میکرد.
 اینزلی بالاخره تونست کسی رو پیدا کنه که باهاش تصمیمش رو عمل کنه اونم کسی نبود جز لن ، دوست قدیمی ماریان. مردی که مشهور به داشتن روابط با دختران کم سن و ساله و اینزلی با اغفال اون تونست باردار بشه.تازه بانو اصلا نیازی نمی دید بچش پدر داشته باشه و فکر میکرد خودش یه تنه کافیه تا اونجای که با این حقیقت مواجه میشه که پسرش نیاز به یه پدر قوی داره وگرنه در اینده همجنسگرا میشه و تازه اینجا بانو به خودش میاد و میره اویزون لن میشه که بیا بابای بچت شو گردن بگیر.
حالا بماند که در آخر یه پدر دیگه پیدا میکنه که اون فاجعه تر از لنه و نمیدونم چی توی اون مرد دیده( جز قد بلند و هیکل درشتش)
می بینید چقدر همه چی اشفته و منزجر کننده است؟ حالا به این اتفاقات فضای سرد داستان رو هم اضافه کنید.
چیزی که خیلی به نظرم حال بهم زن میومد زیرآبی رفتن های ماریان به خاطر دانکن بود. رسما بازیچه دانکن شده بود امـــــــــــــــا هیچ مشکلی با این مسئله نداشت. 
در آخرم دست به اخرین مرحله حماقت میزنه و با دانکن بله. 
بعدش می فهمه اولین کسی نبوده که فریب دانکن رو خورده و بازم در کمال شگفتی می بینیم هیچ مشکلی با این مسئله نداره. 
ایا این کتاب رو توصیه میکنم؟
خیر. مگه از اعصاب تون دست شسته باشید( مثل من)