شبکه اجتماعی کتاب‌دوستان

بهخوان فضایی برای کتابخوان‌هاست تا همدیگر را پیدا کنند و دربارۀ کتاب‌ها حرف بزنند.

بهخوان
یادداشت‌های پیشنهادی
فاطمه رجائی

فاطمه رجائی

1 ساعت پیش

        _خب که چی؟ چیز خاصی نیست. خیلی از آدم‌ها گذشته‌شون رو فراموش می‌کنند ولی زیاد نگران این موضوع نیستند.
+ چون یواش یواش و به مرور زمان فراموش کردن. اگه من هم به این ترتیب فراموش می‌کردم اصلا دلواپس نمی‌شدم.

سایاکا خاطراتشُ فراموش کرده؛ ولی نه مثل همه آدم‌های دیگه. از یک جایی به قبل زندگی‌اش تهی است. 
به همراه دوست قدیمی‌اش به خانه‌ای می‌رود که گمان می‌کند خاطراتش در آن مدفون شده است. 
سایاکا به دنبال خودش می‌گردد!

یکی از ویژگی های برجسته کتاب این است که نویسنده یکی یکی سرنخ‌ها را رو می‌کند و خواننده را متحیر و سردرگم می‌کند. هی وادارت می‌کند ادامه بدهی. یک جاهایی قضیه دستت می‌آید و حدس‌هایی می‌زنی که احتمالا درست هم هستند؛ ولی باز هم آخر داستان نویسنده می‌خواهد ثابت کند، کت تن خودش است.🤷🏻‍♀️

می‌شود دومین کتابی که از این نویسنده خوانده‌ام. درمورد آن یکی خیلی با ذوق نوشتم؛ ولی این یکی ...!
شخصیت پردازی کتاب ضعیف بود. حس می‌کردم با ربات رو به رو هستم. چطور آدم می‌تواند نسبت به روابط و آدم‌های زندگی‌اش این‌قدر بی‌تفاوت باشد. 
شاید نویسنده قصد داشته کتابش را کمی روانشناسانه طور و با معمایی انسانی پیش ببرد ولی موفق نبوده است؛ چون احساس شما را درگیر نمی‌کند و در من صرفا احساس انزجار ایجاد کرده بود.

پیشنهاد می‌کنم؟
به کسی با سلیقه خودم خیر؛ ولی برای دیگران شاید هیجان‌انگیز باشد.

دوازده مرداد ۱۴۰۴/ شانزدهمین یادداشت تابستان
      

9

        سلام کتاب جذاب هری پاتر زندانی آزکابان 

کتاب «هری پاتر و زندانی آزکابان» (جلد سوم) درباره‌ی سال سوم مدرسه‌ی هریه. توی این سال یه زندونی خطرناک به اسم سیریوس بلک از زندان جادویی آزکابان فرار کرده، و همه می‌گن که اون دنبال کشتن هریه. واسه همین توی مدرسه و اطرافش پر می‌شه از موجودات تاریکی به اسم دمنتور که کارشون گرفتن خوشحالی مردمه و باعث می‌شن حال آدم خیلی بد شه.

هری سعی می‌کنه بفهمه واقعاً داستان سیریوس چیه. در همین بین، معلم جدید دفاع در برابر جادوی سیاه به اسم پروفسور لوپین به مدرسه میاد که یکی از بهترین معلم‌هاست و چیزای مهمی به هری یاد می‌ده، مخصوصاً طلسمی برای دفاع در برابر دمنتورها.

آخر سر معلوم می‌شه که سیریوس بلک نه تنها دشمن نیست، بلکه پدرخوانده‌ی هری و بهترین دوست پدرشه و اون بی‌گناهه. خائن واقعی یه جادوگر به اسم پیتر پتی‌گرو بوده که خودش رو به شکل یه موش درآورده بوده و سال‌ها بین مردم قایم شده بوده.

با کمک هرمیون و یه وسیله‌ی جادویی به اسم گردونه زمان، هری و هرمیون برمی‌گردن به گذشته و جون سیریوس رو نجات می‌دن. این کتاب پر از پیچ و تاب، هیجان، و کلی راز و حقیقت درباره‌ی گذشته‌ی هریه.


      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

3

نشر نی

نشر نی

2 ساعت پیش

        آثار محمد زفزاف (۲۰۰۱ـ ۱۹۴۵)، داستان‌نویس سرشناس مراکشی از دل کوچه و بازار‌های مراکش، آداب و رسوم مردم آن و زیست طبقه‌ پایین جامعه برآمده است. بیشتر داستان‌های او در دهه‌های 70 و 80 سده‌ بیستم در مطبوعات جهان عرب انتشار یافته‌اند. داستان‌های کوتاه او را محمدحسین میرفخرائی در مجموعه‌ای به‌نام «مردی که جای خرش را گرفت» که نام یکی از داستان‌های این مجموعه است، جمع‌آوری و ترجمه کرده و در مقدمه‌ کتاب عنوان می‌کند: «زفزاف با رویکردی واقع‌گرا، روایتگر شرایط فرهنگی، اجتماعی و اوضاع معیشتی مردمان مراکش است، همچنین این نوشته‌ها کم‌و‌بیش امروز مراکش را نیز پیش چشم می‌آورند.»

سبک کلی داستان‌ها، اجتماعی است و داستان‌ها به‌صورت مستقل از یکدیگر نوشته شده‌اند اما از یک روند فکری برمی‌آیند. با مرور زندگینامه‌ زفزاف که در مقدمه کتاب آمده است، می‌توان به این نتیجه رسید که داستان‌ها همانند زندگی‌اش از دل خیابان‌ها برمی‌آیند: «کودکی فلاکت‌باری داشتم، اما بودند کسانی که از من هم فلک‌زده‌تر بودند. خلاصه کنم؛ آن کودکی در من ته‌نشین شد و اثر روانی خودش را بر من گذاشت.»

درون‌مایه و مضمون کلی داستان‌ها؛ فقر، خرافات و انقلاب است. داستان «شاه جن‌ها» همانطور که از اسم‌اش برمی‌آید، آثار خرافات را نشان می‌دهد؛ خرافاتی شایع در طبقه‌ ضعیف و تهی‌دست جامعه که باور آن‌ها را شکل داده است و در چنین جمله‌هایی خود را بازتاب می‌دهد: «زنی که 10‌تا بچه بیاره با چشمای باز وارد بهشت می‌شه.» داستان «آیا گل‌ها پژمرده می‌شوند؟» به‌طور خاص انقلابیگری را نشان می‌دهد و فقر نیز در اکثر داستان‌ها مشهود است. در عین حال این داستان‌ها، فراتر از مراکش، قابل حس و درک‌اند و ممکن است در هر جامعه‌ای دیده شوند.

در روایت داستان‌ها، مستقیم‌گویی دیده می‌شود و به‌دلیل آنکه بیشتر زاویه دید دانای کل است، پردازش مستقیم به ذوق خواننده ضربه می‌زند: «هیچ‌کس نمی‌دانست این سرفه‌ها نشانه‌ سل است یا صرفاً یک سرماخوردگی زودگذر.» الان دیگر همه می‌دانند که نشانه‌ سل است! یا «چه‌بسا چیز دیگری از پا درش آورد: احتمالاً تنهایی.» در پایان داستان نیز آورده است: «هیچ‌کس نفهمید چه بر سرش آمده.» درصورتی‌که آنقدر اطلاعات جسته گریخته‌ای به ما می‌دهد که می‌توان حدس زد چه بر سرش آمده! زفزاف گاه اطلاعاتی به خواننده می‌دهد که کمکی به داستان نمی‌کند و فقط پُرکردن داستان است و نمونه‌های آن بسیار است. این اطلاعات در بعضی‌مواقع می‌خواهد فضای سیاسی ـ اجتماعی داستان و جامعه را به ما نشان دهد و گاه ریشه در باور‌های عموم مردم دارد. 

بازتاب جامعه در داستان‌های او چیزی است که می‌تواند نقطه‌قوت داستان‌های او به‌شمار آید. او در هر داستان به‌نوعی درگیر با چیزی است که در بطن یک کشور نیز او را آزار داده است و حال می‌خواهد در داستان‌هایش آن‌ها را به تصویر بکشد. داستان‌ها بسیار کوتاه هستند و به همین دلیل پردازش و شخصیت‌پردازی کم دیده می‌شود و روایت سریع اتفاق می‌افتد؛ گویی نویسنده عجله دارد برای آنکه هرچه زودتر پیام خود را انتقال دهد. گاه اما پیام داستان از زبان شخصیت‌های اصلی و با زبانی کلیشه‌ای بیان می‌شود؛ پیامی که خود خواننده می‌تواند از آن استنباط کند. برای مثال پایان داستان «فرشته‌ سفیدپوش»: «با خودش فکر کرد مطمئناً هرچیزی یک وقتی و یک جایی تمام می‌شود، از سرم گرفته تا ساده‌ترین روابط آدم‌ها.»

گزینش و ترتیب داستان‌ها مناسب است؛ مخصوصاً انتخاب داستان آخر که با این جمله تمام می‌شود: «چه مرگشون شده؟ یعنی ولمون کردن این‌جا که بمیریم؟» گویی همه‌ داستان‌هایی که قبل از آن آمده‌اند به این نتیجه می‌رسند یا به این چند جمله از داستان «رفتگر»: «همه‌مان هم که آخر سر لیز می‌خوریم و می‌افتیم توی دامن خدا. مسئله این است که کسی نمی‌داند کجا قرار است لیز بخورد؛ کدام پیاده‌رو؟ کدام خیابان؟ چه بسیار وزیر و وکیل‌هایی که از بالا لیز خورده بودند سمت پایین و چه بسیار رفتگر‌هایی که آن‌ها هم لیز خورده بودند. اما بین این لیزخوردن‌ها زمین تا آسمان فرق است؛ لیز خوردن وزیر کجا و لیز خوردن رفتگر کجا؟».

زفزاف می‌داند درباره‌ چه چیزی باید بنویسد؛ آن چیزی که درد و رنج‌اش را در طول زندگی خود احساس و حمل کرده است و حال با آوردن داستان‌هایی که به‌قول مترجم، حتی گاهی از آوردن اسم‌ برای شخصیت‌های خود خودداری می‌کند (چراکه بیشتر از آنکه شخصیت‌محور باشد، روایت‌محور است)، به‌دنبال انتقال درد و رنج خویش است و چه بهتر از ادبیات برای پیوند تجربه‌های او با دیگر افراد! پیوندی که ـ خودآگاه یا ناخودآگاه ـ مسائل و مشکلات دیگر جوامع ازجمله ایران را به‌چشم می‌آورد. گویی درد و رنج، ما را با دیگر جوامع پیوند می‌دهد. 

یاسمین طاهرزاده- کارشناسی ادبیات- روزنامهٔ هم‌میهن- ۲۶ تیر ۱۴۰۴
      

5

مهدیه

مهدیه

2 ساعت پیش

        چند روزی می‌شود که همراه گیله مرد شکستنی و عسل بانوی آذری، در ساوالان دنبال عسل ناب می‌گردم. گیله مرد لفظ قلم حرف می‌زند و من هم همراه با آقای آذری می‌گویم عجب ناکسی هستی تو گیله مرد! 
آنها سیب زمینی های پوست سوخته‌ی داغِ داغ را از زیر خاکستر بیرون می‌کشند و من را می‌فرستند دنبال نمک و گلپر. در زیر پله بساط کتاب‌فروشی راه می‌اندازند من هم روز و شب نگاهشان می‌کنم. با گیله مرد و عسل بانو دنبال جای عشق در زندگی می‌گردم و همان‌دم هم پیدایش می‌کنم. در بین یکشنبه ها و دیگر روز ها!
یک عاشقانه آرام را به زحمت توانستم تمام کنم. قلم آقا نادر زیباست اما کاش داستان بیشتری داشت. با این حال مملو است از سخنانی که خواندنش خالی از لطف نیست. نادر عشق را خوب می‌فهمید و خوب هم می‌نوشت و دهان این یاوه‌گویانِ بی ثمر را که عشق واقعی را در نرسیدن می‌دانند، می‌بست.
عاشق«شدن» مسئله ای نیست، عاشق«ماندن» مسئله‌ی ماست. بقای عشق نه بروز عشق.
نگاه کن! بعد از این همه سال
من هنوز بسیار جوان‌تر از آنم که عاشق نباشم
و بچه‌تر از آنکه اسباب بازی نخواهم.
دلم لک زده برای یک ماشین کوکی خوب
واقعا خوب
که با یک سراندن
تا آن سر دنیا برود
تا برف‌ترین برف
بالاترین بالا
آسمان‌ترین آسمان
۱۲ تیر ۱۴۰۴
      

6

فاطمه

فاطمه

9 ساعت پیش

6

        کتاب را با صدای خود نویسنده شنیدم
و فکر می‌کنم فقط همین صدای آمیخته به بغض می‌توانست حق واقعیِ درد مشترکِ تمام  نُه روایت‌ کور سرخی را به خوبی ادا کند. 
چند سال پیش همسایه‌ی افغان داشتیم. اسمش محمد بود. تمام اطلاعاتم از او همان اطلاعات کودکانه‌ی آن روزهاست‌. مهاجری از کشور همسایه که آمده بود روستای ما و همینجا وصلت کرده بود و یک دختر داشت. بنایی می‌کرد. دیوار حیاط پشتیِ خانه‌ی ما را یک‌روزه چید.
کم صحبت بود و چابک. در تمام طول آن یک روز، منِ ده ساله در تکاپوی خاله بازی و گرگم به هوا با خواهرم، هر از چندگاهی به کمچه و ماله‌ و دست‌های سیمانی‌اش نگاه می‌کردم و
 به چشم‌هایی که با دقت آجر روی آجر تراز می‌کرد و فقط یک سوال توی ذهنم چرخ می‌خورد که: چرا انقدر ناراحته؟ چرا انقدر چشم‌های ناراحت داره؟
امروز که کور سرخی را تمام کردم، تصویر چشم‌های محمد برایم زنده شد. انگار آن دو جفت چشم‌ بادامی و محزون آمد روبه رویم. حالا فقط حزن نبود که ریخته بود توی نگاهش، درد، رنج، دوری از وطن، فرار، هجرت، بغض، مرگ عزیزان، لگد کوب شدن وطن، نجنگیدن.... انگار هزاران کلمه با حجم انبوهی از درد را می‌شد به وضوح هجی کنی‌.
به قول خود عالیه عطایی ژن‌های حامل درد بی‌وقفه هم را می‌جورند و می‌یابند. بی شک خاورمیانه می‌تواند قواعد علم ژنتیک را نقض کند. چطور باید به آدمیانی رنجور گفت شما همه باهم نسبت دارید؟ نسبت خونی! شما همه خونتان از یک رنگ است. اهل کجایش مهم نیست!
افغانستان، ایران، عراق، سوریه، پاکستان... همه هم‌خون‌اید. هیچ آزمایش ژنتیکی نمی‌تواند به من ثابت کند آنی‌ که در میدانی در لاهور اعدام شده، آنی که در عراق پایش را از دست داده، کسی که در حلب جانش را در دست گرفته، کسانی که در کابل در بمب گذاری تکه‌هاشان آویز در و دیوار شده، برادر و خواهر من نیستند. برگه‌ی ژنتیک رنج هم‌خونانم را تایید خواهد کرد.
      

11

سعید بیگی

سعید بیگی

9 ساعت پیش

        نثر کتاب خوب، روان و خواندنی است. البته با وجود تلاش مترجم برای ارائۀ یک ترجمۀ روان و مناسب با ویژگی‌هایی که خود در مقدمه‌اش بیان کرده، به نظرم گاهی برخی واژگان و عبارات مشکل دارند و خوب بود اگر تغییر داده می‌شدند.

در این کتاب دو نمایش‌نامۀ از اوریپید آمده است. در مقدمه، هم نویسنده و هم مترجم مطالبی را در بارۀ اصل داستان و این ترجمه آورده‌اند و نکاتی را که لازم دانسته‌اند، شرح داده‌اند.

* نمایش‌نامۀ اول؛ «ایفی‌ژنیا در اولیس» : ماجرا از اقامتگاه آگامِمنون در ساحل اولیس آغاز می‌شود و او نامه‌ای را که بارها نوشته و پاره کرده است، بالاخره می‌نویسد و به خدمتکار پیرش می‌دهد تا آن را به همسرش کلیتم‌نسترا برساند و در آن به او گفته که برخلاف قرار پیشین در نامۀ اول، دخترش ایفی‌ژنیا را به اولیس نفرستد... .


** نمایش‌نامۀ دوم؛ «ایفی‌ژنیا در میان توری‌ها» : ماجرا از معبد الهه آرتمیس در سرزمین توری‌ها آغاز می‌شود. ایفی‌ژنیا در خواب دیده که خانه پدری‌اش در آرگوس یونان خراب شده و ستونش ریخته است و این‌گونه تعبیر می‌کند که برادرش اورستس کشته شده و او تنها و بی‌کس مانده است و برایش عزاداری می‌کند و مراسم به جای می‌آورد و در خیال با روح او سخن می‌گوید... .


این دو نمایش نامه از اوریپید، بسیار جالب و خواندنی و زیبایند و برای قهرمانان پایانی خوش دارند و تلخ نیستند؛ برعکس بیشتر نمایش‌نامه‌هایی از یونان که پیش از این خوانده‌ایم.

اولین نکتۀ جالب که دیدم؛ جابجایی ایفی‌ژنیا با یک گوزن هنگام قربانی‌شدن که شبیه ماجرای حضرت ابراهیم و فرزندش حضرت اسماعیل علیهم‌السلام بود. بررسی این شباهت‌ها، در ادبیات تطبیقی بسیار مهم است و نکات بسیاری را از پیوستگی‌های قومی گذشتگان آشکار می‌کند.

مطلب بعدی بسیج خانوادگی خدایان است؛ برای حل مشکل پیش آمده یعنی افتادن تمثال الهه‌ای از آسمان به زمین و یافتن و انتقال آن از سرزمین بربرها که آداب نمی‌دانند و وحشی‌اند، به یونان که مردمانی باکلاس‌تر و معتقدتر دارد.

سرنوشت خاندان آگاممنون هم خیلی جالب است؛ کلیتم‌نسترا به آگاممنون خیانت می‌کند و او را می‌کشد، زیرا ایفی‌ژنیا را کشته و قربانی هوس هلن و پاریس کرده است و کلیتم‌نسترا به دست پسرش اورستس کشته می‌شود، زیرا آگاممنون را کشته و به او خیانت کرده است و اورستس دیوانه و تبعید می‌شود، زیرا کلیتم‌نسترا را کشته است و ایفی‌ژنیا به سرزمین بربرها تبعیدشده و کاهن معبد آرتمیس شده است، زیرا بیگناه و باکره است و عضو این خانواده است و باید تاوان خطا و گناه دیگر اعضای خانواده را بدهد! و این رویه در زندگی دیگر خاندان‌ها نیز دیده می‌شود.

«گُـنَـه کرد در بَلخ آهنگری          به شوشتر زدند گردن مِسگری!»

مَثَـل جالبی است؛ یک دیوانه سنگی را داخل چاه می‌اندازد و صد عاقل نمی‌توانند آن را بیرون بیاورند. این دو تن ـ پاریس و هلن ـ بخش بزرگی از جهان آن روز را به آتش کشیدند و هزاران انسان بی‌گناه در آتش هوس اینان سوختند.

پاریس و هلن به گناه روی می‌آورند و نظم و ترتیب یونان و تروا را بر هم می‌زنند و افراد زیادی گرفتار می‌شوند و صدها، بلکه هزاران تن کشته می‌شوند و خانه‌های بسیاری ویران می‌شود و بنیان خانواده‌های زیادی از هم می‌پاشد و در نهایت پاریس کشته می‌شود و هلن به خانه‌اش باز می‌گردد و با خیر و خوشی به زندگی‌اش ادامه می‌دهد و گویا نه خانی آمده و نه خانی رفته است!

بخش‌های مختلف قصه به صورت منطقی به هم مربوط شده‌اند و خواننده می‌تواند بپذیرد که ماجراها این‌گونه طبیعی روی داده‌اند. غیرطبیعی‌ترین بخش‌های داستان، جاهایی است که خدایان از آن بالا وارد قصه شده و چون دانای کل و توانای کل، بخش‌هایی را برای بعضی‌ها روشن می‌کنند و یا سرنوشت عده‌ای را بنا به دلایلی که به خودشان مربوط است، تغییر می‌دهند و هیچ کس هم اجازه و جرأت پرسش را ندارد و همگان باید راضی باشند.

مثلا الهه‌ای آژاکس را دیوانه می‌کند و او به جای قهرمانان یونان و دشمنانش که او را تحقیر کرده‌اند، حیوانات را می‌کشد یا اورستس را دیوانه می‌کنند و وقتی حمله به او دست داده، حیوانات را به جای دشمنانش می‌کشد.

اینکه خدایان هم چون آدمیان احساسات و رفتارهای اشتباه دارند و تحت تاثیر قرار می‌گیرند، جالب است. اما نکتۀ مهم آن است که کسی حق مواخذۀ آنان را به جهت گفتارها و رفتار‌های اشتباه‌شان ندارد.

این دو نمایش‌نامه؛ عالی، فوق‌العاده و خواندنی بودند و از خواندنشان بسیار لذت بردم و به روح اوریپید درود فرستادم. دوستان عزیز بهخوانی را به خواندن این دو نمایش‌نامۀ زیبا و دوست‌داشتنی، دعوت می‌کنم.
      

15

ساخت کتابخانۀ مجازی

ساخت کتابخانۀ مجازی

لیست کتاب‌های متنوع

لیست کتاب‌های متنوع

ثبت تاریخچۀ مطالعه

ثبت تاریخچۀ مطالعه

امتیاز دادن به کتاب‌ها

امتیاز دادن به کتاب‌ها

باشگاه کتابخوانی

باشگاه کتابخوانی

بهخوان؛برای نویسندگان

با در دست گرفتن صفحۀ خود می‌توانید بلافاصله از یادداشت‌هایی که روی کتاب‌هایتان نوشته می‌شود، مطلع شوید و با خوانندگان ارتباط برقرار کنید.

مشاهدۀ بیشتر

بهخوان؛برای ناشران

با در دست گرفتن صفحۀ نشرتان، کتاب‌های در آستانۀ انتشار خود را پیش چشم خوانندگان قرار دهید و اطلاعات کتاب‌های خود را ویرایش کنید.

مشاهدۀ بیشتر

چرا بهخوان؟

کتاب بعدیتان را
       پیدا کنید.
کتاب بعدیتان را
       پیدا کنید.
بدانید دوستانتان
      چه می‌خوانند.
بدانید دوستانتان
      چه می‌خوانند.
کتابخانۀ خود
       را بسازید.
کتابخانۀ خود
       را بسازید.