یادداشت زهرا سادات رضایی

        کتاب را با صدای خود نویسنده شنیدم
و فکر می‌کنم فقط همین صدای آمیخته به بغض می‌توانست حق واقعیِ درد مشترکِ تمام  نُه روایت‌ کور سرخی را به خوبی ادا کند. 
چند سال پیش همسایه‌ی افغان داشتیم. اسمش محمد بود. تمام اطلاعاتم از او همان اطلاعات کودکانه‌ی آن روزهاست‌. مهاجری از کشور همسایه که آمده بود روستای ما و همینجا وصلت کرده بود و یک دختر داشت. بنایی می‌کرد. دیوار حیاط پشتیِ خانه‌ی ما را یک‌روزه چید.
کم صحبت بود و چابک. در تمام طول آن یک روز، منِ ده ساله در تکاپوی خاله بازی و گرگم به هوا با خواهرم، هر از چندگاهی به کمچه و ماله‌ و دست‌های سیمانی‌اش نگاه می‌کردم و
 به چشم‌هایی که با دقت آجر روی آجر تراز می‌کرد و فقط یک سوال توی ذهنم چرخ می‌خورد که: چرا انقدر ناراحته؟ چرا انقدر چشم‌های ناراحت داره؟
امروز که کور سرخی را تمام کردم، تصویر چشم‌های محمد برایم زنده شد. انگار آن دو جفت چشم‌ بادامی و محزون آمد روبه رویم. حالا فقط حزن نبود که ریخته بود توی نگاهش، درد، رنج، دوری از وطن، فرار، هجرت، بغض، مرگ عزیزان، لگد کوب شدن وطن، نجنگیدن.... انگار هزاران کلمه با حجم انبوهی از درد را می‌شد به وضوح هجی کنی‌.
به قول خود عالیه عطایی ژن‌های حامل درد بی‌وقفه هم را می‌جورند و می‌یابند. بی شک خاورمیانه می‌تواند قواعد علم ژنتیک را نقض کند. چطور باید به آدمیانی رنجور گفت شما همه باهم نسبت دارید؟ نسبت خونی! شما همه خونتان از یک رنگ است. اهل کجایش مهم نیست!
افغانستان، ایران، عراق، سوریه، پاکستان... همه هم‌خون‌اید. هیچ آزمایش ژنتیکی نمی‌تواند به من ثابت کند آنی‌ که در میدانی در لاهور اعدام شده، آنی که در عراق پایش را از دست داده، کسی که در حلب جانش را در دست گرفته، کسانی که در کابل در بمب گذاری تکه‌هاشان آویز در و دیوار شده، برادر و خواهر من نیستند. برگه‌ی ژنتیک رنج هم‌خونانم را تایید خواهد کرد.
      
490

40

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.