زهرا سادات رضایی

زهرا سادات رضایی

بلاگر
@seyedeh.zahra
عضویت

خرداد 1402

268 دنبال شده

229 دنبال کننده

                فلسطین🇵🇸
روزی نه چندان دور‌ شاخه های زیتونت‌ تا آسمان قد می‌کشند و خورشید بر بام‌ خانه‌ هایت‌ می‌تابد :)
              

یادداشت‌ها

نمایش همه
        نوشتن برایم سخت شده. یک تمرین عقب‌مانده و جسدِ بی‌جانِ دو متنِ ویرایش نشده، مانده رویِ دستم.
تصمیم گرفتم امروز بی‌‌وقفه بخوانم. شاید  قفل قلمم باز شود.
"بهار برایم کاموا بیاور" را انتخاب کردم. از مرحومه حسینیان. استادیارم توی بهخوان نوشته بود: "مریم حسینیان بلده فضایی بسازه که نتونید ازش دل بکنید" کتابخوانی ‌هم که توی ایتا دنبالش می‌کنم گفته بود:" اینکه رمان اولِ کسی نامزد جایزه‌ی گلشیری بشود اصلا و ابدا اتفاق ساده‌ای نیست و خب این اتفاق مهم برای مریم حسینیان رخ داده".
حالا چند ماه بعد از مرگ نویسنده من کلماتش را می‌خوانم. تا شاید بتوانم کلمات مرده‌ی ذهنم را احیا کنم.
اوایلش از فضای گوتیک داستان ترسیدم، یخ زدم. جوری که رفتم کولر را خاموش کردم. توی چله‌ی گرما، انگار زمستان با برف و قندیل و یخ و سرما هجوم آورد به خانه‌ام. آخرهایش زدم زیر گریه. برای بچه‌هایی که نمردند، برای دخترکی که گنجشک شد و پسرکی که گنج و خاله‌ای که بهار وقتی که برف‌ها آب می‌شدند می‌خواست گنجش را از زیر برف خارج کند. داستان به انتها نمی‌رسد و من زل زده‌ام به دیوار سفید‌‌.
      

18

32

        همیشه کنجکاو بودم، بدونم مردم ژاپن چه احساسی به بمباران اتمی آمریکا بر سر دو شهرِ هیروشیما و ناکازاکی دارند.
چند وقت پیش کتاب "ساداکو و هزار درنای کاغذی" رو خوندم. 
قصه‌ی دختری که هنگام بمباران هیروشیما دو ساله بود.
لحظه‌ی اصابت بمب، از پنجره‌ی خونه به بیرون پرت شد و مادرش که با وحشت به سراغش رفته بود اونو سالم می‌بینه. اما ساداکو در معرض تشعشعات قرار گرفته بود و باعث شد مبتلا به لوسمی یا همون سرطان خون شه.
ساداکو تو مدرسه دونده‌ی خوبی بود. آرزوش این بود که معلم ورزش شه. اما کم کم نشانه‌های بیماری در بدنش ظاهر شد و آرزوش هیچ وقت محقق نشد.
با خوندنش خیلی غمگین شدم و
بیشتر از اون متعجب که چرا هیچ حرفی از آمریکا به میون نیومده‌؟ 
برام خیلی عجیب بود که چرا هیچ  حرفی از عامل اصلی این جنایت زده نشد‌.
تصمیم گرفتم "کاهن معبد جینجا" رو بخونم.
 نه به خاطر شنیدن از طبیعت زیبای ژاپن، چشم‌بادامی‌هاش، اوشین، هانیکو، تلفن پاناسونیک، شکوفه‌های گیلاس، سنجاب‌های پرنده، ربات‌های انسان‌نما و... که به خاطر حس مردمی که ۱۴۰ هزار نفر از عزیزانشون رو از دست دادند. 
آقای یامین‌پور برای شرکت در مراسمی که به منظور سالگرد بمباران هیروشیما و ناکازاکی ترتیب داده شده، راهی سفر ژاپن شد‌ و من شروع کردم به خوندن سفرنامه‌شون.
دنبال این بودم که بیشتر بدونم. اما اون چیزی که دنبالش بودم رو پیدا نکردم. ژاپنی‌ها خشم و کینه رو تو پوششی از خویشتن‌داری و سکوت پنهان کردن و حتی تو مراسم بزرگ سالروز فاجعه هم فقط یک کلمه رو مدام تکرار می‌کنند: صلح. متاسفانه باید بگم انتخاب ژاپن صلح از موضع ذلته. بیشتر ژاپنی‌ها معتقدند بمب اتم بود که تونست جلوی جنگ و خون‌ریزی بیشتر رو بگیره‌.
درصورتی که بعد از این فاجعه اتمی مشخص شد که بدون این اتفاق  هم جنگ به پایان می‌رسید...
بگذریم
من کتاب رو دوست داشتم. علی‌رغم اینکه بسیاری از سطور فقط دیدگاه نویسنده رو در بر داشت. 
      

24

        پسرم بیست و دو ماهشه، وقتی موهای فرفریش رو نوازش می‌کنم، وقتی می‌بوسمش و تو بغلم فشارش می‌دم تا روز دامادیش رو هم تصور می‌کنم. روزی که جوانه، رشیده، قد و قامتی به هم زده که برای بوسیدن صورت ماهش باید روی پنجه‌ی دو پاهام بلند شم. 
هربار که براش آرزو می‌کنم که جوانی باشه که به وقت پر کشیدن، بابایِ علی جوان کربلا در آغوش بگیردش، هربار که علی کوچکم رو به علی جوان حسین می‌سپارم اشکم می‌چکه و خدا می‌دونه که این آرزو چنگ میزنه به قلبم.
 اولین بار که درگاه این خانه بوسیدنی‌است رو می‌خوندم، اولین بار که زندگی مادر سه شهید را ورق زدم؛ فقط شهادت داوود رو دوام آوردم. مادری که جوانش رو، سرور جوانان بهشت در آغوش کشید‌. مادری که آرزوی من رو زندگی کرد. کتاب رو بستم. قلبم طاقت نیاورد‌. اشک ریختم و زار زدم و دیگه نخوندم. 
کتاب امانت بود. هربار خوندنش را حواله کردم به بعد و بعد بهانه آوردم دیر شده. رسم امانت نیست. پسش دادم به صاحبش.
اما می‌دونی یه وقت‌هایی اونجوری که تو میخوای پیش نمیره. خدا به من نشون داد که همراهی هر امام حقی مستلزم رنجه و تو می‌توانی این رنج رو تحمل کنی؟
وقتِ عمل آیا تو شبیه حرف‌هایت هستی یا نه؟
کتاب به من برگشت. خیلی اتفاقی. یکی از اعضای کانالم برای معرفی کتاب مادران شهدا ازم خواست از تکه‌های کتاب عکس بگیرم و من دوباره کتاب رو امانت گرفتم‌. نرفتم سراغش و هم‌چنان نخوندم. 
اما امشب، وقتی که شب سیاهه‌ی چادرش رو انداخت روی آسمون خونه‌ی‌ما و همه به خواب رفتند من چشمم افتاد به اسم یک مادر شهید و سه پسر رعنایی که تقدیم خدا کرد و رویم نشد بگویم من دلش را ندارم که بخوانم. من هنوز آماده نیستم. 
من امشب میهمان این خانه بودم.  و درگاه این خانه بوسیدنی‌ست.

      

4

        تاسیان تمام شد. رسانه زورش را زد تا دوباره یک جمله بیفتد روی زبان هم سن و سال‌های من. "نان پدرانمان کم بود که انقلاب کردند؟" 
شاه کراواتش کج بود. چشم‌هایِ ریز‌ش ریزتر. پیشانی‌اش چین خورد و در جواب به زن خبرنگار گفت تاریخ همه چیز را مشخص می‌کند. می‌روم قسمت کامنت‌ها، بعضی‌ها قربان بغض کلام اعلی‌حضرت رفتند. بعضی‌ها هم پدرانشان را که انقلاب کردند، به باد انتقاد گرفتند. همیشه رسانه آدم را وادار می‌کند به این فکر کند که اگر انقلاب نمی‌شد چه می‌شد؟
ایران می‌شد یک کره جنوبی یا ژاپن اسلامی؟ یا می‌رسید به وضعیت مصر؟
ارتداد آمد و درست از همین زاویه نوشت.
ده روز از دوازده بهمن گذشت، از برگشتن امام. هر شب بوی اسپند و عود کوچه‌ها را معطر می‌کرد. اما صبح روز بیست و دو بهمن، خبر رسید که امام را شبانه از مدرسه رفاه ربودند و ترور کردند. دوباره حکومت نظامی سرگرفته شد. خیابان‌ها پر شد از صدای قراقول رفتن‌ و کشیدن گلنگدن‌های ژ۳‌. صدای درد از بدن‌هایی که گلوله‌ به آن می‌نشست، در صدای جیر جیر پوتین‌های خشک سربازها گم می‌شد.
خبر سنگین‌ بود. شوکه کننده. نه فقط برای آدم‌های ارتدادِ یامین پور که برای من هم. سر می‌خورم روی کاناپه. طعم تلخی در دهانم می‌پیچد. حلقم خشک می‌شود. کتاب را توی دلم جمع می‌کنم. هیچ وقت از این زاویه نگاه نکرده بودم. یونس می‌گوید: شوک عمق ریشه‌های اندیشه را نشان می‌دهد. شوک، شک می‌آفریند، گل آلود می‌کند و چرت آرام روزمره را با کابوسی وحشت‌زا می‌گسلد.
شوک شک می‌آفریند و شکیبایی می‌سوزاند.
کتاب را طی دو روز تمام می‌کنم.
متفاوت‌ترین کتابی که تا به حال خواندم. می‌توانم ده‌ها جمله‌اش را با عنوانِ "بهترین جمله‌ی کتاب از نظر من" توی صفحه‌ام منتشر کنم.
صد شکر نهضتی که خمینی آغاز کرد پایان ندارد.

      

29

        استنلی یه پسر نوجوونه که بدجوری بدشانسه. نه فقط خودش که کلِ خونوادشون، اونا همیشه اتفاقی تو بدترین مکان و تو بدترین زمان قرار می‌گیرن و مقصر این بدشانسی ارثی‌شون رو جد پدریشون می‌دونن. چون پدربزرگِ پدربزرگشون به عهدش وفا نکرده بود و نسلش رو گرفتار یک نفرین کرد.
استنلی یه روز وقتی داشت از مدرسه بر می‌گشت خونه، دید یه جفت کفش بوگندو از آسمون افتاد پایین و خورد تو سرش. اون یه جفت کفش ورزشی کهنه رو از رو سرش برداشت و خواست ببره برای پدرش. آخه پدرش یه دانشمند بدشانس اما باهوش و با پشتکار بود که داشت تلاش می‌کرد یه دستگاه بازیافت کفش بسازه.
نه اشتباه نکنید این از خوش شناسی استنلی نبود. چون همون موقع پلیس‌ها ریختن سرش و اون متهم شد به دزدی کتونی‌های یه ورزشکار معروف.
قاضی به استنلی حق انتخاب داد: رفتن به زندان یا رفتن به اردوگاه دریاچه سبز!
پس استنلی اردوگاه رو انتخاب کرد و نمی‌دونست قراره تو اون اردوگاه چه چیزی براش رقم بخوره.

من این کتاب رو یک روزه تموم کردم. این نشون میده که لوئیس سکر چقدر موفق بود تو پردازش داستانش. تا آخرین لحظه مشتاق و کنجکاو بودم و با لذت خوندمش.
اگه چند وقت کتاب‌های سنگین و سخت خوندین و نیاز به استراحت دارید یا که چند وقته کتاب نخوندید و نیاز به استارت دارید برای شروع مجدد، این کتاب رو حتما بخونید. با اینکه ماجرای کتاب تو برهوت و کویر جریان داره اما بدجوری تو روزای گرم تابستون عین یه نوشیدنی خنک عمل کرد‌.
      

15

        اگر کتاب‌های نیمه تمام آجر بودند، حالا می‌تونستم باهاشون یه آسمون خراش بسازم. یه برج بلند و بالا تااااا ثریا. 
امروز که کلاهم رو قاضی کردم حس کردم برای یک ‌سری‌ کتاب‌ها خیلی بی‌انصاف بودم، بد تا کردم باهاشون که فرصت بیشتری ندادم تا من رو متقاعد کنند به ادامه دادن.
 پس به جای گشتن تو اپ طاقچه و  فیدیبو برای خوندن کتاب جدید، با ندامت کاملا آشکاری رفتم سراغ کتابخونم و اولین کتابی که باهاش مواجه شدم صدای دست‌ها اثر آن کلر لزوت بود. 
شروع کردم به ورق زدن و دوباره پا گذاشتم به جزیره‌ی مارتازواین یارد. یه جزیره خاص که مردمش با دست هاشون حرف می زنن و اکثر مردم  ناشنوا هستند. با مری لمبرت همراه شدم، یه دختر دوازده ساله‌ی ناشنوای شاد، کنجکاو و باهوش که عاشق خونوادشه و باهمه مهربونه و هیچ وقت حس نکرده که ناشنوایی یه نقصه، چون تو جزیره شون همه با زبان اشاره صحبت می‌کنن و این یه چیز کاملاً عادیه. اون تو محیطی بزرگ شده که تفاوتش به عنوان یه مزیت و یه بخش از هویت جمعی دیده می‌شده و همین باعث شده که از درون قوی و با اعتماد به نفس باشه. تا اینکه یه غریبه پا به جزیره می‌ذاره و...
کتاب دو بخشه و بخش اول روند نسبتا کندی داره، شاید یکی از دلایلی که باعث شد برای بار اول  کتاب رو تا آخر نخونم همین بوده باشه. اما بخش دوم جذاب تر می‌شه و به سرعت پیش می‌ری تا بفهمی ته قصه چی میشه.
ولی خب انتظار بیشتری برای پایانش داشتم.
در کل کتاب خوبی بود، از اینکه بهش فرصت دادم و تا آخر خوندم خوشحالم و میخوام کتاب بعدیمم از لیست نیمه تمام‌ها انتخاب کنم.
      

5

        اکسیژن برای مرده‌ها نیست،
کتابی که من را شگفت‌ زده کرد‌ از دایره‌ی وسیع جملات و کلمات استخوان‌داری که داشت و از آن خطِ داستانی پر و پیمان و هیجان‌ انگیزی که تا آخرین صفحه کنجکاو و مشتاق نگهم داشت. 
 هبة داستانش را به مکان خاصی محدود نکرده بود و تمام انقلاب‌های عربی را در قالب یک انقلاب و تمام ملت‌ها را در قالب یک ملت به تصویر کشیده بود. انگار تمام کلمات کتاب هزاران دهان بودند و از هزاران حنجره فریادِ آزادی و عدالت را فریاد می‌زدند.
هبة به طرز شگفت‌انگیزی شخصیت آدم را خلق کرد. خودش می‌گفت آدم ایده‌ای بود که پیش از اینکه مرکب را کشف کند، از سفیدیِ کاغذ برایش دست تکان می‌داده، وقتی آدم را نوشت آنقدر شبیه‌ش شد که دیگر نتوانست کسی جز او باشد.
تمام طول مدتی که کتاب دستم بود، با هر زبانی که بلد بودم اسرائیل را لعن کردم، چه استعداد بی‌نظیری داشت هبه در نوشتن، حیف که این قوم حرام‌زاده نگذاشت بیشتر بدرخشد.
نویسنده‌ و شاعری که چاپ دوم کتابش را ندید.

دختر فلسطین: «هبة ابو ندا»!
هم سنگرانت
«محمود درویش»
و «سمیح القاسم» منتظرند
شعر جدیدت را به جبهه بفرست.
به خدا قسم
یکی از همین روزها
پیروزی
از دروازه شعرهایت وارد می‌شود
و «غزه»، آزاد...
      

12

        کتاب را با صدای خود نویسنده شنیدم
و فکر می‌کنم فقط همین صدای آمیخته به بغض می‌توانست حق واقعیِ درد مشترکِ تمام  نُه روایت‌ کور سرخی را به خوبی ادا کند. 
چند سال پیش همسایه‌ی افغان داشتیم. اسمش محمد بود. تمام اطلاعاتم از او همان اطلاعات کودکانه‌ی آن روزهاست‌. مهاجری از کشور همسایه که آمده بود روستای ما و همینجا وصلت کرده بود و یک دختر داشت. بنایی می‌کرد. دیوار حیاط پشتیِ خانه‌ی ما را یک‌روزه چید.
کم صحبت بود و چابک. در تمام طول آن یک روز، منِ ده ساله در تکاپوی خاله بازی و گرگم به هوا با خواهرم، هر از چندگاهی به کمچه و ماله‌ و دست‌های سیمانی‌اش نگاه می‌کردم و
 به چشم‌هایی که با دقت آجر روی آجر تراز می‌کرد و فقط یک سوال توی ذهنم چرخ می‌خورد که: چرا انقدر ناراحته؟ چرا انقدر چشم‌های ناراحت داره؟
امروز که کور سرخی را تمام کردم، تصویر چشم‌های محمد برایم زنده شد. انگار آن دو جفت چشم‌ بادامی و محزون آمد روبه رویم. حالا فقط حزن نبود که ریخته بود توی نگاهش، درد، رنج، دوری از وطن، فرار، هجرت، بغض، مرگ عزیزان، لگد کوب شدن وطن، نجنگیدن.... انگار هزاران کلمه با حجم انبوهی از درد را می‌شد به وضوح هجی کنی‌.
به قول خود عالیه عطایی ژن‌های حامل درد بی‌وقفه هم را می‌جورند و می‌یابند. بی شک خاورمیانه می‌تواند قواعد علم ژنتیک را نقض کند. چطور باید به آدمیانی رنجور گفت شما همه باهم نسبت دارید؟ نسبت خونی! شما همه خونتان از یک رنگ است. اهل کجایش مهم نیست!
افغانستان، ایران، عراق، سوریه، پاکستان... همه هم‌خون‌اید. هیچ آزمایش ژنتیکی نمی‌تواند به من ثابت کند آنی‌ که در میدانی در لاهور اعدام شده، آنی که در عراق پایش را از دست داده، کسی که در حلب جانش را در دست گرفته، کسانی که در کابل در بمب گذاری تکه‌هاشان آویز در و دیوار شده، برادر و خواهر من نیستند. برگه‌ی ژنتیک رنج هم‌خونانم را تایید خواهد کرد.
      

40

        
یکی از ضعف‌های من دیالوگ نویسی هست. اصل خواندن این‌کتاب هم به خاطر همین بود. می‌خواستم ببینم مصطفی مستور وقتی هفت_هشت‌تا شخصیت می‌گذارد توی کتابش، دیالوگ‌های‌شان را چطور پیش می‌برد که مخاطب بتواند بدون دیدن نام شخصیت بگوید این حرف مال کدام یکی است.
الحق هم که خیلی خوب از پسش بر آمد. 
اولش خیلی زوم بودم روی دیالوگ‌ها و بعد کم کم دیدم غرق شدم توی خود روایت. افتادم توی قلاب نویسنده و روایت‌های خانه‌های برج خاوران که مستور آدم‌های داستانش را در قالب آن ریخته. 
جملات مستور ساده و پر معناست.  تکنیک‌های درست و تشبیهات به‌جا دارد.
کتاب را نه فقط به آن‌ها که مثل من در دیالوگ نویسی ضعف دارند که به همه رفقایی که در تکنیکِ نگو نشان بده هم لنگ می‌زنند پیشنهاد میدهم. 
در نهایت باید بگم  از جملات مفهومیِ "دانیال" و مدل ابرازش خوشم آمد. 
مهم‌تر از همه‌ی این‌ها باید بگویم انتخاب اسم کتاب عالی بود. فوق‌العاده.
امیرالمؤمنین علیه السلام:
"به خدا سوگند دنیا و تعلقات شما نزد من پست‌تر و حقیرتر است از استخوان خوکی در دست‌های جذامی"

🌱📚
      

47

        
راستش رو بخواید برخلاف تصمیم کتاب رو کامل نخوندم. تلخیش جانم رو گرفت. کتاب خط داستانی نداره، هرچه هست؛ واقعیت عریان و دردناک سه سال محاصره‌ سربرنیتسا و روایت قتل عام و نسل کشی مردمانشه. 
حال امشبم، حالِ همون شبیه که کتاب "پانصد صندلی خالی" رو خوندم. مثل همون شب که با خوندن محاصره‌ی الفوعه و کفریا نفسم حبس شد و بعد از شنیدنِ فاجعه‌ی گذرگاه راشدین قلبم منفجر شد. 
امروز هم‌زمان که داشتم از روزهای محاصرۀ غذایی و تسلیحاتی مناطق مسلمان‌نشین بوسنی می‌خوندم با یک خبر از غزه زار زدم؛
فقط در شش هفته گذشته ۸۰۰ فلسطینی در صف غذا توسط اسرائیل و شرکت های امنیتی که در پوشش اقدامات حقوق بشری عمل می‌کنند به شهادت رسیدند.

وَ شیطان به یک روش ثابت در پیِ نابودیِ آدم‌هاست؛
شیطان همون شیطانه
إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ
فقط میدان مبارزه‌ش به لحاظ جغرافیایی عوض می‌شه
یک روز تو قلب اروپا، یک روز آمریکای لاتین، یک روز آفریقا، یک روز غزه،  یمن، عراق، سوریه، لبنان، ایران...
یک روز در لباس ابوسفیان با پیامبر مبارزه می‌کنه
یک روز در لباس ترامپ و نتانیاهو با حماس و حزب الله و انصارالله و سپاه قدس...
      

38

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

پس از بیست سالبه امین بگو دوستش دارمطلوع روز چهارم

رمزِ عبور آسمون

29 کتاب

رمزِ عبور آسمون؛ لیستِ رمان‌های تاریخی و خوشخوان از زمان اهل بیت هست . امیدوارم بخونید و نور مهربون و معطر کلمات قلبتون رو سرشار از عشق کنه. کتاب‌ها رو بر اساس موضوع نوشتم: ۱_پس از بیست سال | امیرالمؤمنین✅️ ۲_به امین بگو دوستش دارم | چهار شخصیت بزرگ صدر اسلام؛ عبدالمطلب، ابوطالب، حمزه و جعفر(ع) ۳_طلوع روز چهارم | تولد امیرالمؤمنین ۴_ یوما | بانو حضرت خدیجه ۵_ نشان حسن | امام مجتبی ۶_حا،سین،نون| امام مجتبی ۷_ نامیرا | قیام اباعبدالله ✅️ ۸_قصه کربلا| امام حسین✅️ ۹_ سقای آب و ادب| عمو جان حضرت عباس ۱۰_ از دیار حبیب| جناب حبیب بن مظاهر ۱۱_آفتاب در حجاب| حضرت زینب ۱۲_سنگ| بعد از واقعه عاشورا✅️ ۱۳_نجیب بنی امیه| دوران بنی امیه ۱۴_ تویی به جای همه| حماسه سجادیه ۱۵_ اگر غم لشکر انگیزد| حماسه سجادیه ۱۶_فصل شکوفه‌های نخل| امام سجاد ۱۷_بکّه| امام سجاد ۱۷_قلم‌های بی‌غلاف| امام باقر ۱۸_صادقانه| امام صادق ۱۹_زندانبان یهودی| امام کاظم ۲۰_موسی ترین به طور| امام کاظم ۲۱_به بلندای آن ردا| امام رضا ۲۲_به سپیدی یک رویا| حضرت معصومه ۲۳_یک خوشه انگور سرخ| امام جواد ۲۴_سر بر دامن ماه| امام هادی(زندگی نامه بانو حدیث مادربزرگ امام زمان) ۲۵_حاء مشدد| بانو حکیمه خاتون و حدیث خاتون مادر امام حسن عسکری ۲۶_رایحه ماه| نائب اول امام زمان(عج) ۲۷_تیغ و مهتاب| نائب دوم امام زمان (عج) ۲۸_رویای یک دیدار| جناب سلمان فارسی #کتاب_خوب_را_خوب_بخوانیم #نمایشگاه

48

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.