از راهنمایِ مردن با گیاهان دارویی، یک فصل بیشتر نخواندم. دختری که هفده سال بود ندید و آخرین تصویرش از جهان، بوتهی عاقِرقرحای سفیدی بود که در پنج سالگی دید. هرچند آن هم داشت کم رنگ و کمرنگتر میشد. یک دسته گیاه علفی، با ساقههای متعدد و برگهای کرک دارِ باریک با گلهای سفیدی شبیه به بابونه که به طرز باورنکردنی در چشمهایش فرو رفت و... ندیدن و سیاهی...
از خواندنش دست کشیدم و در جواب دوستانِ همگروهیام گفتم فضایش برایم سنگین است. اما صدایی درونم فریاد میزد ترسیدهام.
یکی از ترسهای بزرگ من ندیدن است و آدم در مواجهه با ترسهایش باید خیلی شجاع باشد که جا نزند.
همین است که از نوشتن تکلیفم، زیر پوستی شانه خالی کردهام. من شهامتش را ندارم که با چشمهای بسته توی خانه راه بروم و از احساساتم بنویسم...