سیده زهرا رضایی

سیده زهرا رضایی

بلاگر
@seyedeh.zahra

117 دنبال شده

108 دنبال کننده

            فلسطین🇵🇸
روزی نه چندان دور‌ شاخه های زیتونت‌ تا آسمان قد می‌کشند و خورشید بر بام‌ خانه‌ هایت‌ می‌تابد :)
          
پیشنهاد کاربر برای شما

یادداشت‌ها

نمایش همه
        تصمیم گرفتم از آگاتا کریستی بیشتر بخونم. 
شاید به‌خاطر اون بُعد کنجکاو و جست و جوگر وجودیم. شاید هم از لج تشخیص اشتباهم تا آخرین ورق‌های کتاب.  وقتی بیست صفحه به اتمام کتاب با قاطعیت می‌گفتم قاتل کیه و بعد فهمیدم صد درصد مسیر اشتباهی رفتم.
آگاتا کریستی ساده می‌نویسه. اما نمی‌شه ساده حدس زد که قاتل کیه و اینه که جذاب و یقینا حرص درآوره.
از آگاتا کریستی بیشتر می‌خونم چون نمی‌تونم بپذیرم اون فکر که من یه کارآگاه مارپلِ فطری و یه پواروی‌ بالقوه هستم فقط یه شعار لفظی بوده." خلبجیسفسحفسعح:/"
حالا جدا از این کل‌کل‌ها، یه ذره از کتاب بگم؛ 
"جری" بعد از سقوط هواپیما حسابی له و لورده می‌شه به پیشنهاد دکترش برای استراحت  همراه خواهرش "جوآنا" می‌رن به یه روستای خوش آب و هوا و آروووم تا زودتر بهبود پیدا کنه. بر خلاف تصورشون اون روستای خوش آب و هوا همچین آروم هم نبود. اون‌ها بعد از ساکن شدن یه نامه اهانت آمیز دریافت می‌کنند. و بعد متوجه می‌شن این نامه‌ها برای خیلی‌ها رفته و اون‌ها اولین دریافت کننده نیستن. تا اینکه این نامه‌ها باعث خودکشی خانم سیمینگتون میشه و همچنین قتل....
حالا قاتل کیه؟ جریان نامه‌ها چیه؟ این جری این وسط چیکاره‌س؟ الله و اعلم


      

36

        شاید برای کمتر کسی پیش بیاد که یک‌هو سقف کافه رو سرش خراب شه‌. در حالی که قبلش یه غریبه لب‌تاپش رو به امانت سپرده باشه بهش و بی‌هوا اون ترک نا حسابی روی سقف بخواد تلپی آوار شه رو سرش. 
خب برای فیکسی این اتفاق افتاد. اون یه دختر سخت کوش و مسئولیت پذیره. و همیشه به حرف پدرش پایبنده: خانواده مهم‌ترین چیزه.
تو یه کافی شاپ اتفاقی سباستین رو برای اولین بار می‌بینه. در حالی که اون برای پاسخ به تلفن می‌خواست بره بیرون از کافه. لب‌تاپش رو به فیکسی می‌سپره و یک هو بومممم سقف می‌ریزه
و فیکسی می‌شه ناجی اون لب‌تاپ‌.
سباستین که مدیر یک شرکت سرمایه‌گذاریه همه زندگیش تو اون لب‌تاپ بوده و حالا قصد جبران داره.... داستان ساده، خانوادگی و هپی اندینگه.
ولی خب یه مقدار اشکالات هم بهش وارده. مثلا تحول برادر فیکسی خیلی فانتزی بود، واقعا تو زندگی واقعی کم پیش میاد آدما انقدر زود سرشون به سنگ بخوره و آدم شن. 
و اینکه محاوره نویسی مترجم کتاب رو دوست ندارم...
درکل اگه نخونید چیزی از دست ندادید.

      
        بی صورت را تمام کردم. یک کله. با چند وقفه‌ی چندساعته. 
علی رغم برنامه‌ی موازی‌ خوانی‌ام با سووشون_ که فقط سه بار رفتم سراغش_ سه تا پنج صفحه!
 و هربارِ بعدی که خواستم بروم تا ببینم زری چه می‌گوید خودم را قانع کردم که زری الان درست وسط جشن عقد دخترحاکم، روبه‌روی آب‌نمای چراغانی دارد شلیطه‌های چین‌دار افسرهای اسکاتلندی، عمامه‌های سربازهای هندی و رد دنباله‌ی بلند دامنِ عروس منجوق دار دختر حاکم روی سنگ‌فرش‌های باغ را تماشا می‌کند و  فوقش تنها چیزی که از دست داده‌ گوشواره‌های زمرد سبز رنگش هست. اما مِیزی چی؟
میزی بیشتر صورتش را از دست داده. 
توی یک روز بارانی. وقتی که می‌دویده. وقتی که رشته‌های آتش صاعقه در آسمان مه آلود بالای سرش را دنبال می‌کرده و یک درصد فکرش را نمی‌کرده که ممکن است مثل توی قصه‌ها قربانی صاعقه شود. 
انصاف نبود که تنهایش بگذارم. آن هم وقتی که پیوند صورتش را به  تخم‌مرغ کارتونی هامتی دامتی تشبیه می‌کرد. و می‌دانست که انگار تکه‌های به هم ریخته صورتش را کنار هم چسبانده‌اند. صورت فرد اهدا کننده‌ایی که مرده است را روی صورتش دوخته‌اند و او را وادار می‌کردند که قبول کند؛ خوش شانس است. که زنده است. که هنوز چشم‌ها و فکش سالم است‌ و...
برای میزی گریه کردم. چندبار. بیشتر وقت‌هایی که خودش را عجیب الخلقه می‌نامید. وقت‌هایی که نا امید، خسته و از نگاه خیره آدم‌ها منزجر بود. 
شاید اولین کتابی بود که خودم را جای شخصیت اصلی نگذاشتم. فقط مثل یک دوست نامرئی سیر کتاب را در کنارش قدم زدم و مثل یک دوست در سخت‌ترین و تاریک‌ترین لحظه‌ها کنارش مانده‌ام.
اما به کتاب نمره‌ی کامل ندادم، چون معتقدم هر آدمی زمانی به تنگنا می‌رسد، نیروی وجودی و فطری درونش او را وادار می‌کند که وصل شود به نیروی ما فوق بشر. 
جای این اتصال به شدت توی کتاب خالی بود و
 باید بهش پرداخته می‌شد چون میزی مسیحی بود و این نادیده گرفتن از سوی نویسنده رو دوست نداشتم و  نمی‌‌توانستم بپذریم که منبع تحمل درد این دختر این‌است که چشم‌هایش را ببند و تصور کند که در جشن مراسم مدرسه کنار چیراگ می‌رقصد. منطقم قبولش نمی‌کرد.   
از پایان کتاب خوشم آمد. این پایان قشنگترین پایانی بود که می‌شد برای داستان نوشت. 

کتاب در دسته انگیزشی‌ها قرار می‌گیره و حس می‌کنم شما هم ممکنه مثل من خوشتون بیاد ازش.

      

44

        
باید اسم کتاب را بگذارم کتابی که جان کندم تا بخوانمش. از همان اول بسم الله، 
از همان خطِ اول که گفت:
«من حسین را کشتم. بعد از تیری که به صورتش پرتاب کردم، در همه‌ی نیزه‌هایی که به پهلویش پرتاب شد، در همه‌ی شمشیر‌هایی که به فرقش فرود آمد، در همه سنگ‌هایی که به پیشانی‌اش خورد، شریک بودم».
خواندن این همه سیاهی دل می‌خواست. نوشتنش بیشتر!
کلمات چنگ می‌زنند به قلب آدم. شیون می‌کشند، روضه می‌خوانند و خطشان گم می‌شود در سیاهی، در صدای قهقهه‌ایی مستانه میانه‌ی لرزیدن پوست دف‌ها، در جیرینگ جیرینگ خلخال، صدای النگوهایی که تا آرنج روی هم ریخته، صدای کوفتن پتک بر سندان و بوی عرق، بوی شراب کهنه از سبوهای خانه‌ی رقاصه‌ایی در دمشق. 
خواندن از عاشورا سخت است. از زبان دشمن اهل بیت سخت‌تر. ساعت‌ها طول کشید تا اثر این همه سیاهی متعفن از کامم پاک شود‌.
یا اَباعَبْدِاللَّهِ لَقَدْ عَظُمَتِ الرَّزِیَّةُ وَ جَلَّتْ وَ عَظُمَتِ الْمُصیبَةُ بِکَ عَلَیْنا وَ عَلی جَمیعِ اَهْل ِالاِْسْلامِ‌و َجَلَّتْ وَ عَظُمَتْ مُصیبَتُکَ فِی السَّمواتِ عَلی جَمیعِ اَهْلِ السَّمواتِ فَلَعَنَ اللَّهُ اُمَّةً اَسَّسَتْ اَساسَ الظُّلْمِ وَ الْجَوْرِ عَلَیْکُمْ اَهْلَ الْبَیْتِ...
      

14

        تو طاقچه به این کتاب گفته بودن قند و عسل!
تو بهخوان هم کم تعریف نداشت. این شد که منِ نوجوون درونم وادارم کرد تا بخونمش.
اول نکته های خوبشو بگم؛ تخیلی و فانتزی بود( این برای تخیلی خون‌ها^^) هیجانی بود، ایده‌ش هم تا حدودی نو بود. یعنی مدرسه‌ی  آدمای خاص رو که دیگه شونصد باری تو کتابای با تم فانتزی نوشتن ولی این استعداده که چهارتا دوست باهم خواب ببینن و تو عالم رویا کنارهم باشن، جدید بود. نبود؟
اما ایراداتش؛ توصیفات کمی داشت این باعث می‌شد اصلا نتونم تصورش کنم. یه جاهایی تصویر سازی‌هاش خوب عمل نکرد. گنگ بود‌. واضح نبود. انقدر کم جزئیات داشت که تازه آخرش فهمیدم تو این چهارتا رفیق دوتاشون دختر و دوتا پسرن. واقعا فکر کردم همه‌شون دخترن😁 شما بگو: گوئیندل دختره یا پسر؟ وین چطور؟ حق داشتم مگه نه؟

⛔️آقا اسپویله اگه بخوام بیشتر بگم ولی چون اصرار می‌کنید می‌گم؛ چرا دکتره این بچه‌ها رو جمع کرد دور هم؟ برا چی پدر  و مادرشونو کشت؟ صورتی‌ها کی بودن اصلا؟ اون آمپولا چی بود؟ اینا واقعا باید میومد تو کتاب و من فکر کردم فصل آخر دیگه از دلایلش می‌گه. اما نگفت و من از نویسندش نا امید شدم چون حس کردم فقط خواست یه کتاب عجیب بنویسه. حتی نگفت سرنوشت بچه‌های مدرسه چی‌شد. عجبا!!!! 
کی گفته کوتاهی کتاب مزیته؟ برا رویاهای خطرناک  که صدق نکرد!
در هر صورت همچین قند عسلم نبود.
      

11

باشگاه‌ها

نمایش همه

باشگاه یادگاران

316 عضو

پاییز آمد؛ خاطرات فخرالسادات موسوی همسر شهید احمد یوسفی

دورۀ فعال

کاغذبازی 📖

258 عضو

دزیره

دورۀ فعال

🌱 تولدی دوباره 🌱

257 عضو

نامه های بلوغ

دورۀ فعال

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

فعالیت‌ها

پدر آن دیگری

19

آخرین روز یک محکوم و کلود ولگرد

27

اجاره نشین خیابان الامین: هشت سال معرکه سوریه با جمال فیض اللهی

3

150

خاطرات ما و حدیث شریف کساء

13