الهام تربت اصفهانی

الهام تربت اصفهانی

@lhamTorbat

65 دنبال شده

53 دنبال کننده

پیشنهاد کاربر برای شما

یادداشت‌ها

نمایش همه
        
کتاب‌هایی را که درباره خواندن باشند خیلی می‌پسندم. خواندنشان مثل دعوت شدن به یک جشن پر از بریز و بپاش است. تو در واقع یک کتاب نمی‌خوانی بلکه تک تک کتابهایی را که به ذهن نویسنده جان داده‌اند و قلمش را پربارتر کرده‌اند را هم می‌بینی. عین این می‌ماند که نویسنده دعوتت کرده باشد به یک کنسرت بزرگ و تو به تماشا می‌نشینی و تک تک نوازنده‌ها را می‌بینی. تک تک نت‌هایی که جانت را هنگام خواندن به رقص واداشته بود. حتی اجازه داری بروی روی سن و برای هر کدام از آنها که بیشتر پسندت افتاد شانه بلرزانی و جیغ بکشی. بر تو آشکار می‌شود که اصلا چرا این نویسنده را دوست داشتی. پس ذهنش چه کسانی بوده‌اند. مثلا برای من احمد اخوت همیشه در ردیف بورخس و آلبرتو منگوئل و اومبرتو اکو است که همیشه در چنته‌شان داستان‌هایی عاشقانه از مواجهه با کتاب دارند. کتاب در نظر آنها یک جسم کاغذی بی‌جان نیست بلکه عین معشوقه‌ای دیریافته آن را می‌بویند، لمسش می‌کنند و جهانشان را با آن می‌سازند. این همان چیزی است که من هم حسش می‌کنم. گاهی هنگام خواندن کتابی چنان از خود بی‌خود می‌شوم که به یکباره سرم را از روی خطوط برمی‌دارم تا به اطرافم هم نگاهی بیندازم. به خودم نهیب می‌زنم که نه این نمی‌تواند همه حقیقت باشد. حقیقت این صدای یکنواخت ماشین لباسشویی، نوای جاروبرقی، صدای موتورها و ماشین‌های پشت پنجره و خروس بی‌محل همسایه نیست. حقیقت نمی‌تواند این بنای از ریخت افتاده‌ی پشت پنجره آشپزخانه‌ی من باشد. حقیقت باید این متن باشد که آجر به آجر با کلمات ساخته شده و بالا رفته، آنقدری که بلندایش را نمی‌بینم. کتاب‌ها پشت کتاب‌ها چیده شده‌اند و می‌توانی بالا بروی، بالاتر و نه اصلا افتادنی در کار نیست. هیچ کتابی از زیر پایت در نمی‌رود، حتی گاهی که فکر می‌کنی کتابی را فراموش کرده‌ای جایی در اعماق ذهنت به حیاتش ادامه می‌دهد. بعد در خودم می‌مانم که زندگی لای کاغذها را انتخاب کنم یا لای آجر ملاتی که این خانه را ساخته‌اند. کدام یکی واقعی‌تر است. وقتی دارم در این عالم زندگی می‌کنم و چیز دیگری نمی‌بینم. یک زمان‌هایی که فاز افسردگی برمی‌دارم به این فکر می‌کنم که خب بس کن احمق جان، به این دنیای خارج از کلمه‌ها و متون هم فکر کن. بعد راه می‌افتم توی خیابان در حالی که شخصیت‌های کتابی که داشتم می‌خواندم هنوز توی مغزم حرف می‌زنند و کم‌کم آنقدر صدا توی ذهنم دارم که اصلا متوجه سر و صدای ملالت بار جهان اطرافم نمی‌شوم. به همین خاطر همیشه چشم‌هایم برق می‌زند و از چیزی که نمی‌دانم چیست خوشحالم. حتی گاهی برای اینکه از جهان اطرافم واهمه نگیرم و الکی استرس به جانم نیفتد یک کتاب با خودم همراه می‌کنم چه می‌دانم گاهی صمد(بهرنگی) را می‌اندازم توی کیفم، گاهی قیصر(امین‌پور) و گاهی دیوید(سداریس) و پشتم گرم می‌شود که نه نترس، این اتفاق‌های مسخره که می‌افتد هیچ ربطی به جهان تو ندارد، که جهان تو جای دیگری است. در این زمان‌هایی که با خودم می‌گذرانم و عین یک آدم نشئه به نظر می‌رسم با خودم فکر می‌کنم کاش می‌شد همه آدمها را به دنیای ادبیات دعوت کرد و آنها را به این جشن بیکران فراخواند حیف که برای اکثریت جهان کتاب‌ها بی‌اندازه ساکت و بدون زرق و برق است. اصلا آنها که جانشان آمیخته خواندن نیست پس با چی حالشان را خوب می‌کنند. سیگار برگ، تریاک، شیره، شراب، الکل، عرق کشمش، اصلا بدون تفکرات ادبی مزه‌ای هم دارند که به جان بچسبند یا در هم‌نشینی با ادبیات و هنر است که به جان آدمی می‌چسبند. گاهی فکر می‌کنم می‌بینم احتمالا نویسنده و هنرمندها که اینهمه اهل تدخین و نوشیدنند در دوراهی این دو زندگی که مدام با آن درگیرند گیر کرده‌اند و دلشان چیزی می‌خواهد مثل یک جفت بال که برشان دارد از این زمین خارایی و برساندشان به همان دنیای خودخواسته خودساخته‌شان که قاعده‌هایش دست خودشان است، قوانینش را خودشان می‌نویسند و حتی آدم‌های موجود در صحنه را هم خودشان می‌سازند. مثلا علف می‌زنند که بروند توی آن کالکسکه که مادام بواری داشت عشق‌بازی می‌کرد. الکل می‌نوشند تا رنج‌های خیام را جرعه جرعه بنوشند و از خود کنند. به راستی که خواندن چه بلاهایی که سر ما نمی‌آورد. اما درباره من همیشه موزیک بوده که از این دو راهی عبورم داده و جهان مورد علاقه‌ام را برایم ملموس‌تر کرده است. کافی است همراه خواندن کتابی که خیلی دوستش دارم موزیک هم گوش کنم، کارم تمام است. نت به نت کلمات به جانم می‌چسبند و جهانم را فرا می‌گیرند، تازه بعد از برداشتن هندزفری از گوشهایم است که یادم می‌افتد آخ برای فردا چه کارهای نکرده‌ای دارم. یا دارم وسط کثافتی که خانه‌ام را گرفته دست و پا می‌زنم. خواندن چه جادویی در خودش دارد! مخصوصا همین کتاب«خاطرات کتابی» از احمد اخوت عزیزم که عین یک رقص آرام و با شکوه وسط کتاب‌ها بود.



      

43

ویدئو در بهخوان
        کاشمر که زندگی می‌کردم اگر هوا کمی سرد می‌شد همه می‌گفتند قوچان برف آمده، اگر نمی باران می‌زد قوچان سیل آمده بود اگر کمی سرد بود قوچان بوران شده بود. در کودکی‌ام و حتی حالا هم می‌دانم که قوچان سرد است ولی سرمایش را به جان حس نکرده‌ام. خدای من اولین بار کی بود که ترانه‌ی «دختر قوچانی» را شنیدم و عاشق فضای غمبارش شدم « یه دونه انار دو دونه انار سیصد دونه مروارید » و دور خودم چرخیدم. ترانه با آفتاب شروع می‌شود که لب کوه نورافشون است و یار هم تنگ طلا به دوش مشغول غمزه فروختن است ولی در انتها می‌خواند که «‌نگارم بر سر بوم اومد و رفت/چاره ندارم/ که یارم طلاجون اومد و رفت/ چاره ندارم/ چراغ رو پر کنید از روغن گل/ چاره ندارم/ که یارم چشم گریون اومد و رفت/ چاره ندارم»
ابتدای ترانه آفتاب نور افشون است و یار به تمامی پیدا و در جریان. انگار بودن یار عین بودن آفتاب است. اما چرا وقتی یار چشم گریون اومد و رفت عاشق می‌خواهد که چراغ را از روغن گل پر کنند؟ انگار نبودن معشوق روز را شب کرده و یار خورشید که چراغ آسمان بوده است را با خود برده. همین فکرها مرا واداشت دنباله‌ی داستان «دختر قوچانی» را از این ترانه بگیرم و برسم به افسانه نجم آبادی و کتاب «چرا شد محو از یاد تو نامم» که قسمتی از کتاب داستان به غارت بردن دختران قوچان به جای خراج سالی است که محصول زمستانه را ملخ خورده و حاکمان باز هم همان خراج هر ساله را می‌طلبند. مردان معترض را به تیر می‌بندند و پنجاه شصت نفری را هم می‌کشند. آنگاه دختران را به ترکمانان می‌فروشند حتی خردسالانشان را هم. جایی خوانده‌ام که آنها را بردند تا در کاباره‌هایشان برقصند و آواز بخوانند و بنوازند. چه سرنوشت تلخ غم‌انگیزی این که تو را بدزدند و بعد به رقص وادارندت یا از تو بخواهند آواز بخوانی. آخ که چقدر دلم می‌خواست آن اجراها را می‌دیدم. آن دخترکانی که غمشان را می‌ریختند در تنشان و پیچ و تاب می‌خوردند. غمشان را می‌ریختند در صدایشان و آواز می‌خواندند. فکر می‌کنم آن زمان‌ّها زن را مثل بهایم تصور می‌کردند، مثل حیوانات سیرک. جسمشان مهم بود نه روحشان. لابد فکر می‌کردند زنها روح و احساس هم ندارند. فکر می‌کنم، فکر می‌کنم و فکر می‌کنم آنقدر که آن زمزمه‌های بین دختران قوچان با نامزدهای قوچانی‌شان را هم می‌شنوم. می‌شنوم که مردها بهشان  قول می‌دهند نمی‌گذارند کسی دستش بهشان برسد. می‌شنوم صدای بوسه‌هایشان را هم و بعد همه‌اش دود می‌شود کسی آن گرگ و میش پیدایش نمی‌شود که دختران را از چنگال زور نجات بدهد، مردان بدون آنها زنده می‌مانند با خاری خلیده در دل. شبیه افسانه‌هاست. خدای من کجا دیگر این داستان را خوانده‌ام. در افسانه‌های قفقاز که روزگاری دچارش بودم و از همه بیشتر داستان ساری گلین  که قلبم را در خود مچاله می‌کرد. 
عجیب نیست که آنجا در آذربایجان که خاستگاه این افسانه است هم سرد است. عجیب نیست که ساری گلین داستان دختری به نام سارای است که نامزدی دارد و عشق و عاشقی بینشان در جریان است. حاکم وقت که وصف زیبایی سارای را می‌شنود دخترک را به زور می‌برد. سارای که دیگر چاره‌ای نداشته و از نامزدش هم خبری نمی‌شود که نجاتش بدهد  در مسیر تن را به آب خروشان رودخانه‌ای می‌سپارد و غرق می‌شود. عجیب نیست که ساری گلین در زبان ترکی به معنای عروس زرد است و در افسانه‌های آذربایجان نماد خورشید است که در زمستان ربوده می‌شود. اگر رقص‌های ساری گلین را که جزو هنرهای آذربایجان است ببینید خواهید دید که رقص آمیخته است به حرکات تمنا و خواهش برای برگشت آفتاب. برای خورشید. برای سارای. برای عروس زرد. اما سارای دیگر برنمی‌گردد ولی خورشید هر روز طلوع می‌کند. دختران قوچان برنمی‌گردند، کسی هم پیگیر برگشتشان نمی‌شود که خود لکه‌ی ننگی هستند بر شرف مردانگی و غیرت دیرینه‌شان و مرگشان است از این همه بی‌آبرویی. ولی خورشید هر روز طلوع می‌کند. 
نگاه می‌کنم به خورشید کم جان زمستان که لابد در آذربایجان و قوچان کم جان‌تر هم می‌شود این وقت سال و با خودم فکر می‌کنم که آیا هیچ عاشقی که معشوقه را از او ربوده‌اند در زمستان گرمش می‌شود یا تا ابد سردش می‌ماند.
      

40

        کتاب را که باز می‌کنی گوگول پیدایش می‌شود با آن عشقی که به پوستین و شنل دارد،  آن توضیحات عالی مناظر و اطعمه و دید شگفت و گروتسکی که به بشریت دارد،  آدم‌های داستان‌های گوگول هیچوقت آرمانی نیستند،  از دریچه چشم‌هایش هویدا می‌شوند به گونه‌ای که روی دماغشان زگیل دارند،  یک چشمشان کور است،  آنقدر چاقند که از در وارد نمی‌شوند یا خیلی لاغرند، یک پایشان می‌لنگد،  لب‌هایشان زیادی کلفت است،  اگر ادعای ایمان دارند پوچ است،  اگر دعوا می‌کنند یا شکواییه‌ای به دادگاه می‌برند پوچ است و همیشه‌ی خدا در دنیای گوگول چیزی کم است.  داشتم با خودم فکر می‌کردم این جهان گروتسکی که گوگول با آن نگاه شگفتش به جهان می‌سازد اصلا و ابدا عجیب یا غیر واقعی نیست که عین واقعیت است. برعکس خیلی از رمان‌ها و داستان‌ها که شخصیت آرمانی آن هدفی دارد و خود را در مرکزیت جهان می‌داند، شخصیت‌های داستان‌های گوگول در تمامی ادعاهایشان شکست خورده و لنگند مثل همانی که هر روزه می‌بینیم. آنچه گوگول از دنیای شخصیت‌هایش می‌آفریند را می‌توان به عینه در آثار بهمن محصص تماشا کرد.  موجودات بی دست و پای پر ادعا به خصوص مینوتور که با آن پیکره‌ی ترسناک فکر می‌کند فاتح جهان است ولی پوچی‌اش تهوع برانگیز است.  داشتم با خودم فکر می‌کردم اگر قبل از محاصره شدن با نگارگری‌های ایرانی که زنان و اصلا دنیا را در زیباترین حالت خود نشان می‌دادند و همینطور خواندن شاهنامه و مواجهه با آنهمه ابرقهرمان داستان‌های گوگول را خوانده بودم و نقاشی‌های بهمن محصص را دیده بودم حالا توقع کمتری از زندگی داشتم،  پذیرفته بودم که نقص و پوچی از چهره‌ی هیچ چیز و هیچ کس در جهان زدودنی نیست. 

      

9

        مادر و دختری در ژاپن به سفر می‌رفتند و من سفری را به درون خودم شروع کردم،  دختر داشت خودش را می‌کاوید اندیشه‌ها و خاطراتش را تا مادرش را از خودش بیرون بکشد و بفهمد چه چیزی از او درون خودش دارد این کار را من هر باری که از مادرم نوشته‌ام انجام دادم،  در سفری که می‌روند خبلی جاها مادر با او همراه نمی‌شود ولی از عمیق شدن و کاویدن بازش نمی‌دارد.  منتظر می‌ماند بیرون موزه‌هایی که چیزی از آن نمی‌فهمد و دختر از آن لذت می‌برد مادر برایش طالع‌بینی می‌خواند دختر هیچ باوری به طالع‌بینی ندارد ولی گوش می‌کند مثل من که گاهی داستان‌های ضرب المثل ها را که مامان با عشق تعریف می‌کند یا خلاصه سریال‌هایی که می‌بیند گوش می‌کنم.  فکر می‌کنم رابطه مادر و دختر چیزی است که حتی اگر اذیتت هم بکند باز دوستش داری و به آن برمی‌گردی هر روز توی خانه راه می‌روم  و به مامان می‌گویم این لباس رو بده بره این ظرف‌های قدیمی،  این تابلوها مامان ولی هیچ وقت به من گوش نکرده و همین شده که شنل الهه را چهل و سه سال نگه داشته که رسیده به آبتین و حالا خیلی هم قشنگ است این که من از پوشیدن شنل الهه به تن آبتین ذوق می‌کنم خودش یک تو دهنی به همه غر زدن‌های گاه و بی‌گاهم است.  پشت تراس مامان می‌ایستم به تماشای گل‌هایی که در با طراوت ترین حالت خودشانند و یادم می‌آید که سر هر گلدان چقدر به مامان غر زدم. ما در کنار مامان به آرامش می‌رسیم حتی اگر مثل دختر داستان به آن جوراب‌های قرمز پنبه‌ای که در شبی سرد به ما می‌دهد تا گرممان کرده باشد بخندیم.  وقتی آبتین توی شکمم بود حس می‌کردم آیا از اینکه من مادرش شده‌ام خوشحال است!  بعدها دیدم قسمتی از من در او زندگی می‌کند که دوستم دارد جوری که یک آدم خودش را دوست دارد با همه‌ی اشتباهاتش،  جوری که یک آدم خانه‌اش را دوست دارد با همه‌ی آپشن‌های نداشته‌اش جوری که یک آدم وطنش را دوست دارد با همه‌ی آنچه می‌توانست به او بدهد و نداد یعنی شاید نداشت که بدهد مثل مادر که  گاهی آنگونه که ما می‌خواستیم نبود به خاطر آنچه از سر گذرانده و ما نمی‌دانیم چه بوده حتی وقتی مثل مادر داستان گاهی جسته و گریخته چیزهایی تعریف کرده و در ما خودش را بازتعریف کرده هم نتوانستیم بشناسیم.
      

6

        
ماتیلدا دختر کوچک کتابخوانی است که یک خانواده‌ی بد دارد. ناگهان در یک رمان نوجوان مواجه می‌شوید با دختری که پدر و مادرش را دوست ندارد و این دوست نداشتن متقابل است، کمی یکه می‌خورید ولی از ماتیلدا خوشتان می‌آید، از اینکه اینقدر خودش است و بی‌عدالتی و ظلم را نه تنها در خانواده خودش بلکه در جامعه کوچک مدرسه هم نمی‌پذیرد و علیه آن با روش‌های خنده دار خودش برمی‌آشوبد.او یک ابر قهرمان نیست بلکه دختر کوچکی است که سعی می‌کند با هر آنچه دارد و می‌تواند به جنگ آدم بدها برود.

ماتیلدا عاشق کتاب و کتابخوانی است، خودش الفبا را یاد می‌گیرد و برای فرار از کسالت روزمره زندگی‌اش و دیدن تلویزیونی که مدام روشن است و حتی مدل غذاخوردن افراد خانواده را تعیین می‌کند به کتابخانه و لای ورق‌های داستان‌های محبوبش پناه می‌برد.

داستان به قدری روان، پر هیجان و با تصویرسازی‌های عالی پیش می‌رود که فرق نمی‌کند برای یک دختر بچه چهارساله بخوانیدش یا یک پیرمرد ۹۰ ساله با شما همراه خواهد شد.

به نظر می‌رسد رولد دال که خودش سری پر از رویاهای شگفت انگیز دارد و به جهان کودکان بسیار نزدیک است این کتاب را در ستایش موجودات کرم کتاب نوشته باشد آنها که ظریف تر و حساس‌تر دلشان از بی عدالتی و حقه زدن می‌گیرد و حاضر نیستند هیچ حرف زوری را تحمل کنند، در جهان به گوشه‌ای و کتابی و یک زندگی آرام مثل زندگی خانم معلم راضی هستند.

تقابل زندگی خانم معلم و مادر ماتیلدا، تقابل دو دنیای متفاوت زنانه است، یک طرف زنی که به پول، تجملات، زیبایی و رفاه خودش به تنهایی فکر می‌کند و زنی که برای آرامش، صلح ،نظم، کتاب و بهتر کردن دنیای اطرافش به سختی با موانع و مشکلات که در هیئت مدیر مدرسه خودش را نشان می‌دهد رو به رو می‌شود و می‌جنگد.

در این میان انگار ماتیلدا که دختر کوچکی است راه خود را انتخاب می‌کند و بدون ترس به سمت راهی که انتخاب کرده پیش می‌رود.

جایی از کتاب در تقابل مادر ماتیلدا و خانم معلم می‌خوانیم:

«گفتم که شما کتاب رو انتخاب کردید و من نگاه را، به نظر شما کداممان عاقبت به خیر شده‌ایم؟ من دارم مثل خانم‌ها با شوهرم که تاجر موفقی است زندگی می‌کنم و شما دارید مثل برده‌ّها به این قسقلی‌های نفرت انگیز الف ب یاد می‌دهید.»

داستان انگار می‌خواهد بگوید: کتاب خواندن اگر چه دری از ثروت و مکنت مادی برای اکثر ما نخواهد گشود در عوض جهانی را به ما خواهد داد که می‌توانیم در آن خالی از حسرت و طمع به زندگی ادامه بدهیم.




      

14

        کنش‌های روایی برای بازپس گیری بدنی که علم پزشکی به آن انگ زده و از آن ابژه ساخته است معمولا در برابر ناهنجار نامیدن بدن مقاومت می‌کنند، صدای بدن آسیب دیده‌ می‌شوند و برساخت‌های اجتماعی طب غرب را نقد می‌کنند‌"

هر چند وقت یکبار می‌روم این صفحه از کتاب ( ادبیات من) را می‌آورم و چندبار دیگر می‌خوانم تا خوب توی مغز استخوانم نفوذ کند. بدن من به صورت یک ابژه ناهنجار، یک وجود ناقص که باید به آن ترحم کرد، چقدر این حس را درک نمی‌کنم، حس آدم‌هایی که با سرم عکس می‌گذارند، آدم‌هایی که قرص و داروهایشان را به بقیه نشان می‌دهند و سعی دارند خود را قربانی یک بیماری نشان دهند، یک بیماری که از بیرون آمده و مثل ارتش سرخ چین حمله کرده به بدن‌از همه جا بی‌خبر و آن را در برگرفته. شاید برای خیلی‌ها اینطور باشد؛ یک بیماری به تو حمله کرده و تو بی‌خبر بودی مثل یک فرشته پاک که وقتی دارد در آسمان هفتم اوج می‌گیرد یکهو یک تیر غیب به او اصابت می‌کند و منجر به سقوط نا به هنگامش می‌شود. من ولی احساس می‌کنم آسم چقدر با من عجین شده است.

در اولین دیدار یعنی شش سال قبل که دکتر شیاسی را دیدم و حالم خیلی بد بود گفت خیلی دکترها اسمش را نمی‌آورند می‌گویند آلرژی ولی من به تو می‌گویم آسم داری. از همین صراحت و آرامشش خوشم آمد که هنوز هم بعد از شش سال دکترم را عوض نکرده‌ام.

در دیدارهای بعدی وقتی با خودم فکر می‌کنم حتما سیستم ایمنی بدنم ضعیف است که مدام سرما می‌خورم می‌گوید نه اتفاقا برعکس سیستم ایمنی بدنت بیش از اندازه فعال است حتی یک قرص هم به من می‌دهد که مهار کننده سیستم ایمنی است. چه چیزی گلبول های سفید را اینقدر حساس می‌کند. لابد خودم. برای اولین بار حس می‌کنم غیر از مغز و قلبم چیزهای دیگری هم در بدن من وجود دارند که باعث می‌شوند تصمیم بگیرم و واکنش نشان بدهم یا اینکه تصمیم‌هایی که می‌گیرم روی آنها تاثیر می‌گذارد. چرا پوستم حساس است، چشم‌هایم حساس است و ریه‌هایم حساس است. چرا واکنشم به جهانی که آن را می‌بینم، لمس می‌کنم و نفس می‌کشم حساسیت است. در اولین دیدار دکتر از من می‌پرسد:

-سیگار می‌کشی؟

نه

قلیون؟

نه

تدخین؟

نه

جایی کار می‌کنی که با مواد آلرژن سر و کار داشته باشی؟

نه

سابقه آسم در خانواده دارید؟

نه

بعدها که به بابا می‌گویم،‌می‌گوید گوهر سلطان آسم داشت. گوهر سلطان مادربزرگ مادری بابا که قالی می‌بافته و شب‌ها با فانوسی که به گردن می‌آویخته بیدار می‌مانده و حتی ترقه‌ هم می‌ساخته. عکسش را در آلبوم دیده‌ام تصورش می‌کنم :زنی قدبلند و استخوانی با خط اخمی پیدا و موهای سیاه شبق‌گون در نور یک فانوس دارد قالی می‌بافد و پرزهای قالی در اطراف حلق و بینی‌اش رژه می‌روند، صدای نفس‌هایش تنیده می‌شود با صدای گوپ گوپ دفتین قالی‌بافی و رج به رج بافته می‌شود در گل‌های فرشی که می‌بافد.یک گوشه در خانه قدیمی‌اش توی محله باروت‌کوب‌های اصفهان نشسته به ترقه ساختن صدای آرام نفس‌هایش را می‌پیچد بین باروت‌ها می‌دهد دست بچه‌ها و آن‌ها وقتی ترقه را می‌کوبند زمین و دامبی صدا می‌دهد یکهو فکر می‌کنند ترقه‌های گوهر سلطان پر سر و صداتر است. ولی او با همین دست‌های استخوانی و نفس‌های تنگ بچه‌هایش را بزرگ می‌کندو حتی تنها پسرش را می‌فرستد آمریکا درس بخواند که بعدها پروفسور اقتصاد می‌شود. با خودم می‌گویم جالب است یعنی ژن‌های آلرژی اینهمه راه را آمده‌اند که برسند به من. نکند یک دندگی و کوتاه نیامدن‌هایم هم به گوهر سلطان رفته باشد.

حالا دارم درک می‌کنم که بابا چرا وقتی دلم می‌خواست بروم قالی بافی یادبگیرم نمی‌گذاشت. می‌ترسید آسم بگیرم. به هرحال قالی بافی یاد نگرفتم ولی آسم گرفتم.

عادت دارم تند راه بروم، تند حرف بزنم، تند غذا بخورم، تند بنویسم، تند واکنش نشان بدهم و به قول دانش آموزانم همه کارها را فورتی انجام بدهم. انگار آسم صدای نفس‌های بریده بریده بدنی است که به تو می‌گوید صبر کن، تند نرو، کمی بنشین، استراحت کن،‌آرام قدم بزن، کمتر غر بزن، کمتر غصه بخور ،‌بیشتر ورزش کن. یک روز هم وقتی دکتر طبق معمول می‌پرسد ورزش می‌کنی یا نه؟ رک و راست می‌گویم نه در جواب من می‌گوید برقص این کار را که دیگر می‌توانی برای ریه‌هایت انجام بدهی. خنده‌ام می‌گیرد در خیالم ریه‌های رنجورم را تصور می‌کنم که نشسته‌اند رو به روی من و دارند با همه ناتوانی‌شان برایم دست می‌زنند که برقصم، برقصم تا ظرفیت آنها بیشتر شود بعد از حرف دکتر ساعت‌ها روبه روی آینه می‌رقصم و در خیالم حجم ریه‌هایم بیشتر می‌شود.

کی به این چیزها فکر کرده بودم؟‌به این که ممکن است روزی حجم ریه‌هایم کم شود. وقتی ساعت‌ها یک گوشه می‌نشستم به خواندن کتاب و از جایم تکان نمی‌خوردم به تنها چیزی که فکر نمی‌کردم حجم ریه‌هایم بود.

کی یادمان می‌رود که تنها چیزی که اهمیت دارد جسم مان است. کی یادمان می‌آید که برای این همه غصه خوردن و به در و دیوار زدن و کم نیاوردن جانمان طاقت ندارد. کی یادمان می‌افتد علاوه بر کج و راستی دماغمان باید به گلبول‌های سفید و قرمزمان هم فکر کنیم. هنگام شکستن و تکه پاره شدن‌های عاطفی به فکر قلبمان که دارد خون را در بدنمان پمپاژ می‌کند باشیم. انگار چشم‌هایمان را که باز می‌کنیم همه چیز را می‌بینیم غیر از وجود خودمان. غیر از این همه گلبول و رگ و پی و خون و دم و دستگاهی که دارد توی بدنمان کار می‌کند تا روی پاهایمان بایستیم روی خاک به قول فروغ( روی خاک ایستاده‌ام/ با تنم که مثل ساقه گیاه/ باد و آفتاب و آب را می‌مکد که زندگی کند/ بارور زمیل/ بارور ز درد/ روی خاک ایستاده‌ام/ تا ستاره‌ها ستایشم کنند/ تا نسیم‌ها نوازشم کنند.)

انگار همه‌چیز مهم است غیر از بدنی که ما آن را مثل یک اسیر به هرجایی دلمان می‌خواهد می‌کشانیم. کی آدم با خودش فکر می‌کند اگر خیلی غصه بخورم و همه چیز را توی دلم بریزم معده‌ام سوراخ می‌شود و زخم معده می‌گیرم. اگر خیلی حرص بخورم فشارم می‌رود بالا . ما نمی‌بینیم و حتی به فکرمان هم نمی‌رسد اینها را دکترها می‌بینند که دوربین‌ها و راس چشم‌هایشان را به درون وجود ما دوخته‌اند.ما حتی به فکرمان هم نمی‌رسد تا اینکه جایی بدن از ما خسته می‌شود، انگار کم می‌آورد فریادش از درون بلند می‌شود فریادی که ما آن را با گوشت تنمان، با نفس‌مان،‌با استخوانمان، با جمجمه‌مان می‌شنویم. فریاد درد. آنجاست که با خود می‌گوییم ای بابا این بیماری کجا بود؟ چرا من؟ و دلمان برای خودمان می‌سوزد آن‌هم نه برای بدن بیچاره‌مان بلکه برای آن وجود عاصی درونمان که می‌خواهد باز هم به بلندپروازی‌هایش ادامه بدهد ولی دیگر نمی‌تواند. بدبختی اینجاست که گاهی اینها بلند پروازی نیست اصلا پرواز نیست که بلند باشد گاهی اینها سگ دو زدن است سگ دو زدن برای زنده ماندن در جامعه‌ای که از همه طرف به تو حمله می‌کند. بزرگ باش، موفق باش، زیبا باش، به فکر خانواده باش، یک معلم فداکار باش، یک همسر فداکار باش، یک دختر فداکار باش، یک شهروند فداکار باش، سخت کار کن، پول داشته باش، به زندگی‌ات برس، خانه‌ات را تمیز کن ولی به راستی جان آدمی تا کجا طاقت خواهد آورد که اینهمه خوب باشد.



      

1

        من از بچگی عکس های جبهه عمورضا را در آلبوم هایمان دیده بودم، در سنگرها با آن پتوهای پلنگی که از سر درش می آویختند، درسخنرانی ها، نشسته بین دوستانش که حالا خیلی هاشان شهید شده اند، با تفنگی در دست و چشمانی امیدوار و گاهی بهت زده و نگران، عمورضا بیشتر از بقیه عموها در جنگ بوده و خیلی از خاطراتش مال همان روزهاست، خیلی از دوستانش در حقیقت همرزمان جبهه هستند و چون هر کدام اهل یک گوشه از ایران بوده حالا عمورضا خیلی از شهرها را دیده و با لهجه های مختلف آشناست. برای من همیشه نمونه یک انسان دوست داشتنی است که به جز عشق در دستانش چیزی پیدا نمی کنی و در لحن مهربانش جز دوستی کلامی نمی یابی. چون علاقه زیادی به او و خانواده اش دارم با آنها سفر هم رفته ام و گاهی همرزمانش را هم دیده ام که آنها هم سرشار از شور زندگی بودند، دیده ام که چطور جزء جزء طبیعتی را که می گردد از عمق جان نگاه می کند و در هر گوشه و کناری ماشین را نگه می دارد تا کیفش کامل شود، از رفتن راه های طولانی و گاهی حتی اشتباه در سفر نمی ترسد. دیده ام که چطور لحظه لحظه زندگی اش را زندگی می کند اما بیدارشدن های نیمه شبش به خاطر دیدن کابوس های جنگ را هم دیده ام و ضربه هایی که از جنگ خورده، این ها کنار هم برای من یک پازل ناتمام بود. چطور او که جنگ را تجربه کرده آن هم اینقدر از نزدیک که به قول خودش پیراهنش از خون دوستان شهیدش گرم و سرخ می شده و روزی در قایق همه دوستانش جز او شهید شده اند، می تواند اینقدر آرام و شیرین و عاشق همه چیز باشد تا اینکه این کتاب را خواندم، خواندن کتاب(جنگ چهره زنانه ندارد) جور دیگری و از منظر عمیق تری جنگ را برای من ملموس می کند، جنگ و آدم های جنگ، زن و مرد ندارد وقتی بتوانی بروی و هدفی داشته باشی راه می افتی. ولی من حس می کنم برای جنگیدن بیش از اندازه ترسو و ضعیف و بیمارم مثل بیشتر زن هایی که داستانشان را از جنگ در کتاب بازگو کرده اند، آنها لزوما زن های قدبلند یا ابر انسان نبوده اند، آنها زنانی بوده اند که گاهی بزرگترین مشکلشان در جنگ پوشیدن شورت مردانه، نداشتن کرست مناسب یا چکمه ای که راست و اندازه ی پاهای کوچکشان باشد است. آنها به ما نزدیک اند و انگار داریم همان لحظه می بینیم شان، آن زنها که کوله های سربازی را تبدیل به دامن می کردند و با جنینی در شکم مین حمل می کردند، و نوزادی را که به خاطر صدای گریه اش از گرسنگی جان سی نفر دیگر را به خطر می انداخته در آب خفه می کردند...

آدم کشتن کار سختی است و این بزرگترین جنایت جنگ است ولی اگر نکشی کشته می شوی و این تلخ ترین حقیقت جنگ. طبق عادت شب ها قبل از خواب کتاب می خوانم، بعضی وقت ها یک کتاب تا دیروقت بیدار نگهم می دارد و این کتاب از همان کتاب هایی است که خواب را به کلی از سرت می پراند. هیچ وقت نبوده این کتاب را بخوانم و در خواب کابوس نبینم و حالا چون هنوز تمام نشده هر شب کابوس می بینم. می بینم که یکی دارد با تفنگ به من نزدیک می شود که تیربارانم کند و من فریاد می زنم، بگذار چند لحظه دیگر زنده بمانم می خواهم نفس بکشم، اصلا من نمی دانم مرگ چیست، بگذار زنده بمانم، آخ دلم می خواهد بیشتر نفس بکشم و نفس نفس زنان از خواب می پرم. می دانم که در جنگ فرصت باور کردن و یا نکردن مرگ را نداری. به تو می رسد و دریافت می کنی، با چشمانی که به قول زن های کتاب انگار دارند به تو می گویند "من مردم؟ یعنی واقعا مردم؟!" و تعجب زده باز می مانند. بعید می دانم کسی پذیرای مرگ باشد و انگار این دروغی است که آن را به من باورانده اند"شهیدها دلشان می خواسته زودتر بمیرند" باور نمی کنم آن سربازی که توی عکس کنار عمو رضا ایستاده و سر تفنگش را با برگ گیاهی پر کرده دلش می خواسته بمیرد، ولی در پایان آنها که بعد از جنگ زنده مانده اند جور دیگری به زندگی نگاه کرده اند. انگار لحظه لحظه ی بودن برایشان معنای دیگری می یافته، انگار از تنفر ورزیدن خسته شده بودند، قلب هایشان پی محبت می گشته. "جنگ تموم شد حالا می تونم همه تیرهای تفنگ رو خالی کنم و دیگه مجبور نیستم کسی رو بکشم. جنگ تموم شد و ما زنده موندیم و این آن حس خوشایندی است که خواندن این کتاب را برایم لذت بخش می کند. انگار همین که حالا جنگ نیست چه خوشبختی بزرگی است، این که من در رختخواب سفیدم خوابیده ام و روی شانه های نحیفم مجروحی را حمل نمی کنم که پایش قطع شده و به رگی آویزان است یا در انباری دیگی را نخواهم دید که در آن دست و پاهای بریده سربازها نگهداری شود. انگار زنده بودن چه غنیمت بزرگی است، نفس کشیدن. با این کتاب بیشتر عاشق زندگی می شوم و انسانها، مثل عمو رضا. انگار حالا بیشتر او را می فهمم هر چند او یک نمونه از خیل انسان هایی است که جنگ را از نزدیک تجربه کرده اند و شاید چون قهرمان های بزرگی برای ملت بودند هیچ گاه از ترس هایشان حرفی به میان نیاورده اند، از سنگینی جنازه دوستانشان بر دوش، از دلتنگی ها برای خانه، از خواب آلودگی ها و اشک ها. دوستی ها، نفرت و هر حقیقت دیگری که برای ما که جنگ را تجربه نکردیم خیلی دور از باور و دسترس است. به امید روزی که به خاطر جنگ هیچ جان شیرینی از دست نرود. و در آخر نمی دانم چرا این دو نگاه در آدمهای این دو عکس به نظر من شبیه آمد، انگار امیدواری در چشمان این دو نفر مثل یک چلچله پر می زند تا جلوی کلاغ ترس از مرگ را بگیرد که خیره خیره به آنها چشم دوخته است.



جنگ چهره زنانه ندارد


الهام تربت اصفهانی، دی ماه ۱۴٠۱



      

2

        خیلی وقت بود رمان نخوانده بودم.  حتی نتوانسته بودم کتابی را که دستم می‌گیرم تمام کنم و امروز اتفاق حیرت آوری افتاد.  همچنانکه در خانه نامرتبم نشسته بودم و سعی می‌کردم منظره ناخوشایند سینک ظرفشویی پر از ظرف ‌های نشسته با پشه‌های اطرافش را از ذهنم دور کنم کنار ننوی آبتین در حالی که از خستگی سرم چرخ می‌خورد دراز کشیدم.  امیدوار نبودم که چرت ظهرگاهی‌اش به درازا بکشد و منتظر بودم هر لحظه ننویی که در آن خوابش برده تکان های شدیدی بخورد و آبتین در حالی که از گرسنگی نق نق می‌کند بیدار شود.  هر بار که خطوط هیجان انگیز رمان من را در خود غرق می‌کرد نگران بیدار شدن آبتین می‌شدم ولی این اتفاق نیفتاد.  در کمال ناباوری با یک خواب طولانی در بعدازظهر به مادرش یک حال حسابی داد.  تازه برگشتم و قسمت‌هایی از تنم را که در گذشته از کلمه ساخته شده بود لمس کردم.  با شخصیت داستان یکی شدم.  با او دوباره زایمان کردم،  مادر شدم و گاهی اینقدر احساسات مادرانه یقه‌ام را در حین خواندن می‌گرفت که می‌خواستم بلند شوم آبتین را توی بغلم سفت بچسبانم و از اینکه تنش گرم است و سیر است از خوشی گریه کنم.  این کاری است که فقط ادبیات می‌تواند با ما بکند اینکه بیندیشی تا چه اندازه خوشبختی و بدانی که اگر از شدت رنج داشتی سکته می‌کردی می‌توانی کتاب را ببندی و برگردی سراغ ظرف‌ها. ادبیات رنج است اگر نه واقعی لمس واقعیت رنج آدمی است  که تازه بعد از بستن کتاب یادش بیاید چقدر خوشبخت است.  چیزی که جای دیگری احساسش نکرده‌ام.  در ویدئوهای بلاگرهای زن اینستاگرامی که می‌خواهند مادر بودن را یاد بقیه بدهند اینقدر زرق و برق و فضای تمیز وجود دارد که ناخودآگاه حس می‌کنی مادر بدی هستی.  توی سینما و فیلم‌هایی که می‌بینیم دهان زنان را مگر وقت غرغر کردن و ناز و اداهای عاشقانه بسته‌اند و آن روی تاب آور زن.  آن روی رنج کشیده‌اش را که از توالد و کار خانه خسته شده همیشه در پستو قایم کرده‌اند.  زنها حتی در حضور دیگرانی نزدیک به خودشان هم از عمق مساله مادر شدن.  درد و رنج بارداری و زایمان چیزی نمی‌گویند.  سر و ته قضیه را با «وای خیلی بد بود» هم می‌آورند ولی اینجا توی این کتاب تو می‌توانستی یک زن برهنه را ببینی که حتی با تو حرف هم نمی‌زند که دچار شرم شنونده بودن شوی با خودش نجوا می‌کند.  درد می‌کشد،  عاشق می‌شود،  نگران می‌شود بچه هایش به او دور و نزدیک می‌شوند و تو می‌بینی‌اش.  این اگر نه جادوی ادبیات پس چیست! 
با تشکر از آبتین و خواب طولانی عصرگاهی‌اش. 

      

2

        آن شبی که تا نزدیک سه صبح بیدار مانده بودم و این کتاب را تمام کردم قلبم به تمامی مچاله شد،  فردایش که داشتم با محسن درباره‌ی رختشوی خانه ‌های مگدالن  صحبت می‌کردم خیلی راحت گفت اصلا چرا یک همچین چیزایی می‌خونی که اینقدر ناراحتت کنه،  این جمله را خیلی شنیده‌ام درست یک روز که داشتم توی خوابگاه سر کتاب "شوخی"  از میلان کوندرا جوری گریه می‌کردم که شانه‌هایم می‌لرزید و هق‌هق‌ام بند نمی‌آمد هم، هم اتاقی‌ام همین را به من گفت «چرا اینا رو می‌خونی،  چه لذتی داره»  آن‌موقع هم نتوانستم جوابی به این سوال بدهم تا وقتی که مقاله کوتاهی از دیوید فاستر والاس عزیز می‌خواندم که نوشته بود واقعیت زندگی چهل و نه درصد لذت و پنجاه و یک درصد رنج است و خواندن رنج دیگران این را به ما نشان می‌دهد که ما تنها جاندار روی کره زمین نیستیم که دچار فقدان،  رنج،  سوگ و تنهایی می‌شویم و خیلی وقتها نادیده گرفته می‌شویم طبیعت آدمی و واقعیت زندگی همین است.  این کتاب را دوست داشتم چون در کنار توصیف‌های معرکه‌ای که از کریسمس، کیک کریسمس و پخش شدن بوی دارچین و خوشبختی در راهروهای یک خانه‌ی گرم بود همزمان رنج را هم در یک انبار زغال سرد خیلی عریان نشان می‌داد،  جایی از کتاب شخصیت اول چراغ می‌اندازد روی زمین تا چیزی نامطبوع را نگاه کند «با بی‌ملاحظگی نور چراغ قوه را روی زمین انداخت،  روی مدفوعی که دختر به ناچار اینجا و آنجا کرده بود»  این کلمه‌ی بی‌ملاحظگی و این خط را خیلی دوست داشتم و راجب‌اش فکر کردم چرا فرلانگ این کار را کرد آیا می‌خواست رنج دختر را به تمامی‌ از آن خود کند؟  یا جایی که به  دختر نگاه کرد و دید شیری که از سینه‌هایش ریخته لباسش را خیس کرده،  و حالا دنبال بچه‌اش می‌گردد که معلوم نیست به چه سرنوشتی دچار شده.  این رنج خیلی لخت و عریان در مقابل آنهمه زیبایی و خوشمزگی کریسمس قرار می ‌گیرد درست آنجوری که جریان زندگی پیش می‌رود.  دارم با خودم فکر می‌کنم چه می‌شود که آدم در زندگی نگاهش را روی نقاط سیاه می‌اندازد و خیره خیره به آن زل می‌زند و بعد درد بیچاره‌اش می‌کند. تو می‌دانی که خیلی از دخترهای رخت‌شوی خانه های مگدالن مرده‌اند و حتی در گورهای دسته جمعی پیدایشان کرده‌اند اما انگار رنج در آن قسمت تاریخ هنوز ایستاده و زنده به ما نگاه می‌کند،  هنوز برای دخترانی که از یک رابطه خواسته یا ناخواسته باردار می‌شوند رنج و ترس و طرد شدن بیشتری وجود دارد تا مردانی که مسبب این عمل می‌شوند،  مردانی که به راحتی توانسته‌اند قسر در بروند و حتی شاید خودشان هم از این همه رنجی که در دیگری کاشته‌اند بی‌خبرند.
      

41

باشگاه‌ها

نمایش همه

نَقْلِ رِوایَت

139 عضو

فیلم به مثابه فلسفه: راشومون

دورۀ فعال

قند پارسی

332 عضو

شاهنامه حکیم ابوالقاسم فردوسی بر اساس نسخه مسکو و مقابله با نسخه ژول مول

دورۀ فعال

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

بریده‌های کتاب

فعالیت‌ها

تاریخ فلسفه: از دکارت تا لایب نیتس

5

جین ایر
          «فکر می‌کنی می‌توانم بمانم و برای تو به موجود بی مقداری تبدیل شوم؟فکر می‌کنی من یک ماشین هستم؟ ماشینی بدون احساس؟ تو می‌توانی تکه‌های غذای که از دهانم بیرون می‌آید و قطرات آبی که از فنجانم بیرون می‌ریزد را تحمل کنی؟ فکر می‌کنی چون فقیرم، سرشناس نیستم، ساده و بی تکلفم، بی روحم و دل ندارم؟ اشتباه می کنی! من هم به اندازه تو روح دارم، به همان اندازه قلب دارم. من اکنون بر اساس آداب و رسوم با تو حرف نمی زنم. حرف زدنم با تو بر اساس عرف و رسوم جامعه نیست، حتی با جسم فانی ایست که با تو سخن می گویم. این روح من است که به روح تو اشاره دارد، انگار که روح هردویمان از قبر عبور کرده باشد و در محضر خداوند ایستاده باشیم، مساوی و برابر، همان گونه که هستیم.»
بخشی از کتاب جین ایر که خیلی دوستش دارم و شارلوت به خوبی اون ظلمی که به زنان در دوره ویکتوریا وجود داشته رو در این
داستان نشون داده و در واقعیت هم زنان در اون دوره تحول بزرگی رو ایجاد کردند. 
فیلم سینمایی ای هم با همین عنوان و داستان ساخته اند اما لذتی که در خواندن کتابش با جزییات دوست داشتنی اش هست چیز دیگریست:)

«جین ایر» را از طاقچه دریافت کنید
https://taaghche.com/book/3562
        

2

درباره معنی زندگی

5

دیدار اتفاقی با دوست خیالی و هشت جستار دیگر

19

اتاق شماره 6
          چخوف راست میگه.حرف دل رو می‌زنه. یه سری مسائل تا وقتی لمسشون نکردی، درکشون نکردی و تا زمانی که دست و پنجه نرم نکردی، نمی‌تونی از واقعیت و ماهیتش به درستی حرف بزنی. ممکنه کلی حرف بزنی، ممکنه کلی فلسفه بافی کنی اما اون حرف و ایده ارزشی نداره.چون حاصل یه سری تفکرات ذهنی است که خروجی چهار تا کتابی است که خوندی. برخی مفاهیم تو زندگی نمیشه از دور نگاهشون کرد و در موردشون حرف زد. رنج مساله مهمی است که درون مایه اصلی این کتاب رو تشکیل میده و مجادلات و مباحث و گفت و گوهای دو شخصیت اصلی سر همین موضوع است. حرف ایوان بیمار به آندره پزشک اینه که تو جای سفت نشاشیدی و صرفا چهار تا کتاب خوندی و به قول معروف فکر کردی خبریه.همینم هست که بعد از مدتی از گفت و گو ها ما یک نوع مستحیل شدن آندره پزشک رو می‌بینیم و وقتی وارد گود شد و تصمیم گرفت از دور گود نگه لنگش کن و خودش بیاد وسط معرکه، شد آنچه که در داستان شاهدش بودیم.

این تلنگر وارد کردن، این تنبه دیگرانی که صرفا در مورد یک موضوع بیش از سطح موضوع فراتر نمیرن و چنان ازش حرف می‌زنند که انگار پی به عمق ماجرا بردند، به طور کلی برای من جذابه. آندره ها فراوانند. آندره هایی که صرفا فقط خوب حرف می‌زنند و در عمل چیز قابل ارائه ای ندارند. دیروز که این کتاب رو خوندم، شب به سینما رفتم و فیلم علت مرگ:نامعلوم رو دیدم. یه تیکه از فیلم باز شاهد همین تقابل بودم. جایی که اسماعیل به پیمان می‌گفت : پسر جون تو نمیدونی بدبختی چیه؟ بدبختی رو منی کشیدم که تا خرخره توش گیر کردم(نقل به مضمون)...سوالی که برام پیش میاد اینه که آیا ایوان‌ها وظیفه ای در آگاه کردن آندره ها دارند؟ آندره هایی که ثابت شده اگر یکی سیلی سخت واقعیت رو بهشون نزنه، تخت گاز با همین دست فرمون ادامه می‌دند.یا نه بحث وظیفه دیگری نیست، آدمی باید به این درک برسه که در مورد یه سری موضوعات تا تمام ابعادش رو درک نکرده، تز نده.؟این سوال هم یادگاری با ارزش این کتاب واسه من بمونه.

این کتاب واسه من هم ردیف کتاب‌هایی شد که بعد از اتمامشون، تمام نمی‌شند و چه بسا شروع دوباره ای در ذهن آدم دارند.
        

42

چطور زندگی کنیم: سرگذشت مونتنی در یک سوال و بیست جواب
          خانم سارا بیکول در این کتاب که در واقع بررسی زندگی نامه مونتی است به یک پرسش اساسی بشر، یعنی چطور زندگی کنیم؟ با بهره گیری از آرا و عقاید مونتی نجیب زاده فرانسوی قرن شانزدهم و همچنین اثر معروف او یعنی مقالات پاسخ میده و بیست راهکار برای این سوال ارائه میده. در طول کتاب و مطالعه این بیست راهکار از نظر سایر فیلسوفان در مورد عقاید مونتنی هم آگاه میشیم . من به شخصه نیاز دارم این کتاب رو چند ماه دیگه مجددا مطالعه کنم چون احساس میکنم میشه بیشتر از چیزی که الان ازش دریافت کردم، بهره ببرم و اینکه تمام مطالب کتاب رو به طور کامل درک نکردم.

یکی از ایرادات کتاب از نظر من، مطالب بی ارتباطی بود که در طول فصول مختلف گفته میشد و ارتباطی به سرفصل مورد نظر نداشت. این قضیه در اکثر کتاب وجود داشت و برخی فصول هم به این شکل بود که اوایل مطالبی در مورد سرفصل و توصیه مد نظر گفته میشد و سپس بحث به بیراهه کشیده میشد.البته که همون بحث بیراهه هم حائز اهمیت و پر نکته بود ولی خب ارتباطی با توصیه ابتدای هر فصل نداشت.

رگ و ریشه تفکرات مونتنی به رواقی گری برمیگیرده.اتفاقا همین چند هفته پیش یک کتاب در مورد رواقی گری به نام فلسفه ای برای زندگی از آقای ویلیام اروین خوندم که از مطالب اون کتاب آنچنان خوشم نیومد ولی به کتاب خانم بیکول و عقاید مونتنی همچین نظری نداشتم.ما انسان های حال حاضر احتمالا اکثرمون در حال دویدن های پیاپی تو زندگی شخصیمون هستیم،از این مسیر به اون مسیر،از این قله به اون قله و تکاپوی زیاد و رسیدن و نرسیدن های زیادتر بخش مهمی از زندگی ما رو تشکیل میده.اگر بخوام کل کتاب رو تو یکی دو جمله به صورت خودمونی خلاصه کنم، برداشت من این بود کمی زندگی رو شل کنم! به نظرم واسه ماهایی که تخت گاز داریم میریم جلو و شاید خیلی هامون با نارضایتی از زندگی مواجه هستیم، پیشنهاد بدی نیست.شاید همین سرعت زیادی که داریم باعث شده داشته هامون رو نبینیم، قدر ندونیم و مدام به دنبال فتح قله های جدید باشیم،شاید بخشی از نارضایتی برمیگرده به اینکه یاد نگرفتیم از داشته هامون لذت ببریم و قدرشون رو بدونیم. به نظرم اصل پیشنهاد کاملا درسته حالا شاید تو مصادیق آدم بحث داشته باشه.باید کمی زندگی رو شل کنم و به مسیری که تا الان اومدم مجددا نگاه کنم و در جایی که هستم، حواسم رو به داشته هام هم معطوف کنم.به قول مونتی " بگذارید زندگی جواب خود باشد"
        

1

تتبعات (گزیده): همراه با شرح احوال و آثار نویسنده

2

نقش هایی به یاد: گذری بر ادبیات خاطره نویسی
          از مجموعه‌هایی که نویسنده‌ش تکلیفش با خودش مشخص نیست، که نمی‌دونه می‌خواد مقاله بنویسه و نظری یا جستار بنویسه و ادبی، خسته هستم. 
از گردآوری‌های بی‌نظم و curate نشدن مجموعه‌ها خسته هستم. از قلم بی‌روح در مورد موضوعی که اتفاقا لطیفه و مهم خسته هستم. و برای همیناست که این کتاب رو اصلاً دوست نداشتم. هر بخشی رو که جلو می‌بردم همچنان امید داشتم که چیزی تغییر کنه و روایت‌ها جذاب‌تر بشن اما زهی خیال باطل. 
من کتاب‌های نظری کم نخوندم، اتفاقاً کتاب‌های نظری‌ای خوندم که بعضاً از گیرا بودن متن و روایت و تسلط عجیب نویسنده روی تک‌تک کلماتش بی‌اغراق از هیجان اشک ریختم. ولی این کتاب به‌استثنای یکی دو جستار، هیچ احساسی رو در من بیدار نکرد. مشکل بیشتر نه از فرم که از نثر اخوته. نثر خشکی که آتیشش به دامن جستارهای ترجمه‌ای هم گرفت و حتی اون‌ها رو هم تا حدی بی‌روح و مکانیکی کرد. 
لذت نبردم، تجربه‌ی اول خوبی با اخوت نداشتم و عمیقاً خوشحالم که کتاب تموم شد.
        

23

جهان مکتوب: چگونه ادبیات به تاریخ شکل داد؟
جهان کتاب‌ها

در نظر یک عاشق ادبیات، یکی از جدی‌ترین مسائل ادبی، نحوه‌ی تأثیر متن‌ها بر جهان است. کتاب‌ها چگونه بر جهان اثر می‌گذارند؟ چگونه دنیای اطرافشان را تغییر می‌دهند؟ چگونه تاریخ را دگرگون می‌کنند و از نو می‌نویسند؟ آیا جهانی که ما در آن زندگی می‌کنیم جهانی نیست که آنرا کتاب‌ها نوشته‌اند؟ پاسخ پوشنر به این پرسش، خبری خوش برای اهالی ادبیات است: چرا! هست!
از روزی که اسکندر تصمیم گرفت ایلیاد را در جهان واقعی بازسازی کند تا امروز که عاشقان هری پاتر هر ساله در محلی جمع می‌شوند تا تجربیات ادبی خود را با هم رد و بدل کنند، انسان‌ها در جهانی زندگی می‌کنند که کتاب‌ها آنرا نوشته‌اند: «جهان مکتوب».
چگونه یک متن باعث یک جنگ بزرگ شد؟ چگونه یک کتاب به یک امپراتوری شکل داد؟ چگونه تاریخ دین تحت تأثیر کتاب‌ها تغییر کرد؟ چگونه یک قوم هویت سنتی خود را با نگارش یک متن نجات داد؟ چگونه یک زن، از ته پستوهای مردسالاری، هزار سال است که با جهانیان حرف می‌زند؟ چگونه قصه‌های عامیانه‌ی کوچه و بازار تاریخ ادبیات را دگرگون کرد؟ چگونه سرقت ادبی به وجود آمد؟ شانزده فصل و شانزده «چگونه»ی جذاب که در هر کدام از آنها تأثیر یک متن بزرگ بر جهان و تاریخ بررسی می‌شود. از نویسنده‌ی بزرگی مانند پوشنر، کم‌تر از این هم نمی‌توان انتظار داشت. حتماً می‌پرسید: فقط شانزده کتاب روی جهان تأثیر گذاشته‌اند؟ تکلیف بقیه‌ی کتاب‌ها چه می‌شود؟
هر فصل کتاب، تنها یک بررسی تاریخی ساده نیست. یک «الگو»ست. یک دستورالعمل که خواننده با فرا گرفتن آن می‌تواند به سراغ هر کتابی که می‌خواهد برود و تأثیر آن کتاب را بر جهان و تاریخ بررسی کند. این یک کتاب بالینی است. یک «کتاب راهنما». یک «کاتالوگ»: چگونه کتاب‌ها جهان را دوباره می‌نویسند.
از من می‌شنوید این کتاب را بارها و بارها بخوانید چرا که برای عاشقان ادبیات و کتاب‌ها، هیچ مسئله‌ای به اندازه‌ی میزان تأثیر یک کتاب بر جهان اهمیت ندارد. مگر شما عاشق ادبیات و کتاب‌ها نیستید؟ اگر نیستید اینجا چه می‌کنید؟
          جهان کتاب‌ها

در نظر یک عاشق ادبیات، یکی از جدی‌ترین مسائل ادبی، نحوه‌ی تأثیر متن‌ها بر جهان است. کتاب‌ها چگونه بر جهان اثر می‌گذارند؟ چگونه دنیای اطرافشان را تغییر می‌دهند؟ چگونه تاریخ را دگرگون می‌کنند و از نو می‌نویسند؟ آیا جهانی که ما در آن زندگی می‌کنیم جهانی نیست که آنرا کتاب‌ها نوشته‌اند؟ پاسخ پوشنر به این پرسش، خبری خوش برای اهالی ادبیات است: چرا! هست!
از روزی که اسکندر تصمیم گرفت ایلیاد را در جهان واقعی بازسازی کند تا امروز که عاشقان هری پاتر هر ساله در محلی جمع می‌شوند تا تجربیات ادبی خود را با هم رد و بدل کنند، انسان‌ها در جهانی زندگی می‌کنند که کتاب‌ها آنرا نوشته‌اند: «جهان مکتوب».
چگونه یک متن باعث یک جنگ بزرگ شد؟ چگونه یک کتاب به یک امپراتوری شکل داد؟ چگونه تاریخ دین تحت تأثیر کتاب‌ها تغییر کرد؟ چگونه یک قوم هویت سنتی خود را با نگارش یک متن نجات داد؟ چگونه یک زن، از ته پستوهای مردسالاری، هزار سال است که با جهانیان حرف می‌زند؟ چگونه قصه‌های عامیانه‌ی کوچه و بازار تاریخ ادبیات را دگرگون کرد؟ چگونه سرقت ادبی به وجود آمد؟ شانزده فصل و شانزده «چگونه»ی جذاب که در هر کدام از آنها تأثیر یک متن بزرگ بر جهان و تاریخ بررسی می‌شود. از نویسنده‌ی بزرگی مانند پوشنر، کم‌تر از این هم نمی‌توان انتظار داشت. حتماً می‌پرسید: فقط شانزده کتاب روی جهان تأثیر گذاشته‌اند؟ تکلیف بقیه‌ی کتاب‌ها چه می‌شود؟
هر فصل کتاب، تنها یک بررسی تاریخی ساده نیست. یک «الگو»ست. یک دستورالعمل که خواننده با فرا گرفتن آن می‌تواند به سراغ هر کتابی که می‌خواهد برود و تأثیر آن کتاب را بر جهان و تاریخ بررسی کند. این یک کتاب بالینی است. یک «کتاب راهنما». یک «کاتالوگ»: چگونه کتاب‌ها جهان را دوباره می‌نویسند.
از من می‌شنوید این کتاب را بارها و بارها بخوانید چرا که برای عاشقان ادبیات و کتاب‌ها، هیچ مسئله‌ای به اندازه‌ی میزان تأثیر یک کتاب بر جهان اهمیت ندارد. مگر شما عاشق ادبیات و کتاب‌ها نیستید؟ اگر نیستید اینجا چه می‌کنید؟
        

2