یادداشت الهام تربت اصفهانی

صبح خیلی ز
        صبح خیلی زود است.  هنوز دلم نمی‌خواهد به تمامی بیدار باشم،  آنوقت از روز است که دلم می‌خواهد چرت زنان به رویاهایم فکر کنم.
 آبتین ولی بیدار شده و برای اینکه از جسم خسته و لمیده‌ی من یک موجود هوشیار برای رسیدگی به نیازهایش بسازد یکی از کتاب‌هایش را می‌آورد و می‌مالد به دهانم.  حس آن اسب‌هایی که وقتی بچه  بودیم با یک سکه به حرکت می‌افتاد و موزیک می‌زد بهم دست می‌دهد فقط من سکه‌ای هم دریافت نمی‌کنم.  کتاب به دهانم مالیده می‌شود و من باید آن را بلند و با ریتم برای آبتین بخوانم،  یک بار که خواندم تازه می‌آید توی بغلم می‌نشیند که خب باز هم بخوان و این روند ادامه دارد گاهی تا بیست بار یک کتاب یا یک شعر.«آلوچه و سنگ»  این روزها کتاب مورد علاقه‌اش است. گاهی از بس یک کتاب را برایش تکرار می‌کنم به لایه‌های پنهانتری از متن می‌رسم. کتاب شروع می‌شود با یک آلوچه که حوصله‌اش سر رفته و دنبال هم‌بازی می‌گردد.  آلو به او می‌گوید «من هم‌قد تو نیستم که با تو بازی کنم» این جمله‌ی تکراری که کودک بارها و بارها از بزرگترها یا حتی والدینش می‌شنود جرقه‌ی این داستان می‌شود. 
 آلوچه فکر می‌کند که به یک هم‌قد نیاز دارد پس سنگ را انتخاب می‌کند.  سنگ که ما همیشه به چشم یک موجود ایستا،  بی‌رحم و بی‌احساس نگاهش می‌کنیم در این داستان آنقدر مهربان است که به آلوچه می‌گوید من اگر با تو بازی کنم ممکن است بخورم به تو و آنوقت له می‌شوی ذهنم ناخوداگاه می‌رود سمت آدم‌هایی که آنقدر تنها مانده‌اند که نسبت به دیگری سنگ شده‌اند وقتی کسی که به سمتشان آمده را می‌بینند می‌ترسند بهش آسیب بزنند.  آلوچه از پاسخ سنگ غصه می‌خورد و سنگ دلش می‌سوزد آنوقت است که خودش را می‌زند به زمین و چندتا سنگ کوچولو می‌شود که با آلوچه بازی کند.  اینجای داستان قلبم روشن می‌شود.  چه مهربان است سنگ و چقدر این داستان عاشقانه است. سنگی که به خاطر بازی با آلوچه خودش را چند قسمت می‌کند.
 به آدم‌ها فکر می‌کنم به اینکه آیا کسی در واقعیت اینقدر توانمند هست که برای بودن با تو و آسیب نزدن به تو از موجودیت سنگی‌اش فاصله بگیرد.  کسی که غصه‌ی تو را بفهمد و نگران بی‌همبازی بودنت بشود.  فکر می‌کنم آلوچه‌هایی که حوصله‌شان سر می‌رود و آسیب‌پذیر و له‌شدنی هستند خیلی زیادند ولی سنگ‌هایی که نحوه‌ی درست برخورد با آلوچه‌ها را بفهمند خیلی کم. 
سنگ‌هایی که نه حوصله‌شان سرمی‌رود نه با هر ضربه‌ای له می‌شوند.  سنگ‌هایی که روی هم کوه می‌شوند.  از تکه تکه شدن برای بودن و آسیب نزدن به دیگری نمی‌ترسند. 

      
119

20

(0/1000)

نظرات

درود و خداقوت
یاد قصهٔ زیبای «جوانه و سنگ» افتادم که سنگ خودش را فدا کرد و از دلش چشمه‌ای جاری شد تا به جوانهٔ تشنهٔ در حال مرگ کمک کند. یادداشت جالب و کتاب خوبی بود، سپاس از معرفی‌تون. 💐🙏
1

3

متشکرم جناب بیگی🙏🌿 

1