یادداشت الهام تربت اصفهانی

چرا شد محو از یاد تو نامم؟
ویدئو در بهخوان
        کاشمر که زندگی می‌کردم اگر هوا کمی سرد می‌شد همه می‌گفتند قوچان برف آمده، اگر نمی باران می‌زد قوچان سیل آمده بود اگر کمی سرد بود قوچان بوران شده بود. در کودکی‌ام و حتی حالا هم می‌دانم که قوچان سرد است ولی سرمایش را به جان حس نکرده‌ام. خدای من اولین بار کی بود که ترانه‌ی «دختر قوچانی» را شنیدم و عاشق فضای غمبارش شدم « یه دونه انار دو دونه انار سیصد دونه مروارید » و دور خودم چرخیدم. ترانه با آفتاب شروع می‌شود که لب کوه نورافشون است و یار هم تنگ طلا به دوش مشغول غمزه فروختن است ولی در انتها می‌خواند که «‌نگارم بر سر بوم اومد و رفت/چاره ندارم/ که یارم طلاجون اومد و رفت/ چاره ندارم/ چراغ رو پر کنید از روغن گل/ چاره ندارم/ که یارم چشم گریون اومد و رفت/ چاره ندارم»
ابتدای ترانه آفتاب نور افشون است و یار به تمامی پیدا و در جریان. انگار بودن یار عین بودن آفتاب است. اما چرا وقتی یار چشم گریون اومد و رفت عاشق می‌خواهد که چراغ را از روغن گل پر کنند؟ انگار نبودن معشوق روز را شب کرده و یار خورشید که چراغ آسمان بوده است را با خود برده. همین فکرها مرا واداشت دنباله‌ی داستان «دختر قوچانی» را از این ترانه بگیرم و برسم به افسانه نجم آبادی و کتاب «چرا شد محو از یاد تو نامم» که قسمتی از کتاب داستان به غارت بردن دختران قوچان به جای خراج سالی است که محصول زمستانه را ملخ خورده و حاکمان باز هم همان خراج هر ساله را می‌طلبند. مردان معترض را به تیر می‌بندند و پنجاه شصت نفری را هم می‌کشند. آنگاه دختران را به ترکمانان می‌فروشند حتی خردسالانشان را هم. جایی خوانده‌ام که آنها را بردند تا در کاباره‌هایشان برقصند و آواز بخوانند و بنوازند. چه سرنوشت تلخ غم‌انگیزی این که تو را بدزدند و بعد به رقص وادارندت یا از تو بخواهند آواز بخوانی. آخ که چقدر دلم می‌خواست آن اجراها را می‌دیدم. آن دخترکانی که غمشان را می‌ریختند در تنشان و پیچ و تاب می‌خوردند. غمشان را می‌ریختند در صدایشان و آواز می‌خواندند. فکر می‌کنم آن زمان‌ّها زن را مثل بهایم تصور می‌کردند، مثل حیوانات سیرک. جسمشان مهم بود نه روحشان. لابد فکر می‌کردند زنها روح و احساس هم ندارند. فکر می‌کنم، فکر می‌کنم و فکر می‌کنم آنقدر که آن زمزمه‌های بین دختران قوچان با نامزدهای قوچانی‌شان را هم می‌شنوم. می‌شنوم که مردها بهشان  قول می‌دهند نمی‌گذارند کسی دستش بهشان برسد. می‌شنوم صدای بوسه‌هایشان را هم و بعد همه‌اش دود می‌شود کسی آن گرگ و میش پیدایش نمی‌شود که دختران را از چنگال زور نجات بدهد، مردان بدون آنها زنده می‌مانند با خاری خلیده در دل. شبیه افسانه‌هاست. خدای من کجا دیگر این داستان را خوانده‌ام. در افسانه‌های قفقاز که روزگاری دچارش بودم و از همه بیشتر داستان ساری گلین  که قلبم را در خود مچاله می‌کرد. 
عجیب نیست که آنجا در آذربایجان که خاستگاه این افسانه است هم سرد است. عجیب نیست که ساری گلین داستان دختری به نام سارای است که نامزدی دارد و عشق و عاشقی بینشان در جریان است. حاکم وقت که وصف زیبایی سارای را می‌شنود دخترک را به زور می‌برد. سارای که دیگر چاره‌ای نداشته و از نامزدش هم خبری نمی‌شود که نجاتش بدهد  در مسیر تن را به آب خروشان رودخانه‌ای می‌سپارد و غرق می‌شود. عجیب نیست که ساری گلین در زبان ترکی به معنای عروس زرد است و در افسانه‌های آذربایجان نماد خورشید است که در زمستان ربوده می‌شود. اگر رقص‌های ساری گلین را که جزو هنرهای آذربایجان است ببینید خواهید دید که رقص آمیخته است به حرکات تمنا و خواهش برای برگشت آفتاب. برای خورشید. برای سارای. برای عروس زرد. اما سارای دیگر برنمی‌گردد ولی خورشید هر روز طلوع می‌کند. دختران قوچان برنمی‌گردند، کسی هم پیگیر برگشتشان نمی‌شود که خود لکه‌ی ننگی هستند بر شرف مردانگی و غیرت دیرینه‌شان و مرگشان است از این همه بی‌آبرویی. ولی خورشید هر روز طلوع می‌کند. 
نگاه می‌کنم به خورشید کم جان زمستان که لابد در آذربایجان و قوچان کم جان‌تر هم می‌شود این وقت سال و با خودم فکر می‌کنم که آیا هیچ عاشقی که معشوقه را از او ربوده‌اند در زمستان گرمش می‌شود یا تا ابد سردش می‌ماند.
      
722

40

(0/1000)

نظرات

چه قشنگ🥲 دلم کشید بخونمش
2

2

حتما بخونش🍀 

1

تو لیسته
@lhamTorbat 

1

متن خیلی خوب و شسته رفته ای بود خداقوت
شروع خوبی داشت و گریز خوبی از سرمای کاشمر به قوچان و بعد فروختن دختران قوچانی
خانم افسانه نجم آبادی را می شناسم، سوژه هایش بکر است و پرداخت خیلی خوبی به سوژه هایش دارد، اما مشکل من با ایشان این است که سوژه هایش، کتاب هایش به شما به من و به هرکس دیگری که می خواند احساس ناامیدی را القا می کند،احساس یاس را احساس حال به هم خوردن از این زندگی و از اینکه چرا در گوشه ای از عالم چشم به جهان گشوده آید که چرا اینقدر درد و رنج وجود دارد، در صورتی که می توان به تاریخ به عالم به اطراف، نگاه دیگری داشت.به قول ژان بودیار ، واقعیت ها برده روایت اند، روایت امیدوار کننده به زندگی رنگ میدهد
اما روایت های غم بار و وحشتناک تاریخی(که منکر وجود آن نیستم)حس بد را به شما و شما به متن می دهید و این دیالکتیک ناامیدی بین شما و متن آنقدر بین شما و متن زیاد میشود که سر ریز می شود و به اطرافیان هم سرایت می کند و به صورت سینرژیک این احساس بین جامعه کوچک اطراف خود
تشدید می شود و به تمام لایه های جامعه می رسد.
بازهم خداقوت، متن خوب و پر احساسی بود، امیدوارتر باشید
3

1

ممنونم لطف دارید🍀 

1

سلامت باشید 
ببخشید جسارت شد
واقعا قلم زیبایی دارید و حیفم آمد که این نکته را نگویم

@lhamTorbat 

1

خواهش می‌کنم
@amirabbasshahsavarii 

0

samin⋆

samin⋆

1403/10/15

قلمتون از اونهاییه که آدم رو مجبور میکنه گریه کنه
خیلی ممنون؛این اشکها نیاز بود...
1

1

عزیزید🙏🍀 

1