تمام شد
سمفونیای که توسط مردگان نواخته شده بود، به پایان رسید.
و انگار که واقعا مردهها آن را نواخته باشند.
آخرین سطر را خواندم ، لای کتاب رابسته و گذاشتمش کنار، دلم نمیخواهد قبل از نوشتن نظرم به سراغ خواندن کتاب جدید بروم، اما انگار مغزم توان به تحریر دراوردن احساسم را ندارد، دچار یک نوع غربتِ ذهنی شدهام که هرچیزی برایم غریب و تلخ است، درست مانند زمانی که از گورستانی فراموش شده عبور میکنی و اندوه گورستان تورا به سکوتی محزون وا میدارد، یک نوع حس تلخی عمیق، مثل تنهاییِ عمیق در غربت یا همچین چیزی...
نمیدانم چطور احساسم را نسبت به این سمفونی بیان کنم، انگار که ذهنم پراز خالی باشد، باوجود تقلای فراوان، واژهها جفت و جور نمیشوند،،،
گریه؟
نه گریه نکردم
رنجی آنی نبود که یکدفعهای با آن مواجه شده و به گریه بیفتم، تلخی و درد به گونهای در سرتاسر کتاب توزیع شده بود، که به مرور به وجود آن عادت میکردی، اولش چرا، گریه کردم
اما هرچه پیش میرفت و درد افزونی مییافت، درانتظار تلخکامی و اتفافات ناخوشایند جدید هی گریه را به تعویق میانداختم، تا آنجا که دیدم کتاب تمام شد و من به این تلخی و دردِ عمیق عادت کردهام ...
و بهوجود آمدن همین عادت بیشتر مرا میرنجانَد...
اینکه دیدم درنهایت همه مردند، یاد کتاب صدسال تنهایی افتادم، اما صدسال تنهایی برایم بسیار فانتزی بود و درنهایت احساس کردم یک داستان بیهودهی انتزاعیاست، ولی سمفونی مردگان یک حقیقت بود، یک "داستانِ تلخِ معنادار" که تمام اتفاقات آن میتواند واقعی باشد و چه بسا که همین الان ما درحال تجربهی یکی از آن اتفاقات نباشیم...