روزی که کتاب به دستم رسید و با لبخند شروع به خواندن کردم، نمیدانستم منتهای این لبخند اشک است و سوزِ دل...
نمیدانم من آدم احساساتی ای هستم یا مرگِ جوانانمان سوز دارد! قصه های ایران بوی خون میدهد...!
کم نداشته ایم و از دست نداده ایم یوسف،
تا سر بَرآریم در جهان، تا سربازهای انگلیسی و روسی و هندی و آلمانی در خیابان هایمان جولان ندهند و چادر از سر دخترانمان نکشند، ما یوسف ها و مجید ها و ملک رستم ها و فتوحی های زیادی به خاک سپرده ایم تا مردممان از قحطی در ییایند و سرودِ آزادگی در سرزمینمان نواخته شود،
ما یوسف کم نداشتیم و نخواهیم داشت، از عهد داریوش ها و کوروش ها تا چمران ها و آوینی ها و همت ها
بگیر تا رضایی نژادها و شهریاریها ...
ما مردم ایران بسیار سووشون دیده ایم و بسیار در سوک سیاوش گریسته ایم و جامه دریده ایم ...
خاکِ سرزمین من تا ابد بوی لاله میدهد، لالههای روییده از خون یوسف هایی که شبانه و در خفا به خاک سپرده میشوند ...♡