نرگس بامری

نرگس بامری

@narges_98
عضویت

اردیبهشت 1404

60 دنبال شده

52 دنبال کننده

                زیستنِ همزمان در دنیای خیال و واقع  ...
دنیای واقع که واقع است و باید زیست، اما خیال برای گم نکردنِ آرزوهاست ...
              
Narges_bameri

یادداشت‌ها

        تمام شد
سمفونی‌ای که توسط مردگان نواخته شده بود، به پایان رسید.
و انگار که واقعا مرده‌ها آن را نواخته باشند.
آخرین سطر را خواندم ، لای کتاب رابسته و گذاشتمش کنار، دلم نمی‌خواهد قبل از نوشتن نظرم به سراغ خواندن کتاب جدید بروم، اما انگار مغزم توان به تحریر دراوردن احساسم را ندارد، دچار یک نوع غربتِ ذهنی شده‌ام که هرچیزی برایم غریب و تلخ است، درست مانند زمانی که از گورستانی فراموش شده عبور میکنی و اندوه گورستان تورا به سکوتی محزون وا می‌دارد، یک نوع حس تلخی عمیق، مثل تنهاییِ عمیق در غربت یا همچین چیزی...
نمیدانم چطور احساسم را نسبت به این سمفونی بیان کنم، انگار که ذهنم پراز خالی باشد، باوجود تقلای فراوان، واژه‌ها جفت و جور نمی‌شوند،،،
گریه؟
نه گریه نکردم
رنجی آنی نبود که یکدفعه‌ای با آن مواجه شده و به گریه بیفتم، تلخی و درد به گونه‌ای در سرتاسر کتاب توزیع شده بود، که به مرور به وجود آن عادت می‌کردی، اولش چرا، گریه کردم
اما هرچه پیش می‌رفت  و درد افزونی می‌یافت، درانتظار تلخکامی و اتفافات ناخوشایند جدید هی گریه‌ را به تعویق می‌انداختم، تا آنجا که دیدم کتاب تمام شد و من به این تلخی و دردِ عمیق عادت کرده‌ام ...
و به‌وجود آمدن همین عادت بیشتر مرا می‌رنجانَد...
اینکه دیدم درنهایت همه مردند، یاد کتاب صدسال تنهایی افتادم، اما صدسال تنهایی برایم بسیار فانتزی بود و درنهایت احساس کردم یک داستان بیهوده‌ی انتزاعی‌است، ولی سمفونی مردگان یک حقیقت بود، یک "داستانِ تلخِ معنادار" که تمام اتفاقات آن میتواند واقعی باشد و چه بسا که همین الان ما درحال تجربه‌ی  یکی از آن اتفاقات نباشیم...

      

17

52

        سال سوم کارشناسی بودم، سرکلاس GIS بودیم، داشتیم بااستاد درباره ی زندگی و انسان ها حرف میزدیم، استاد گفت بچه ها کتاب سه شنبه ها باموری رو حتما بخونید، من حاشیه ی دفترم یادداشتش کردم، اون اوایل هی یادم میرفت و میرفتم سراغ دفترم و چک میکردم اسمش رو ولی فقط درحد همون چک کردنِ اسم موندو گذشت و کارشناسیم تموم شد و ازاون شهر رفتم و نخوندم کتاب رو تا برا استادم تعریف کنم خوب بوده یابد... تودوره ی ارشد که تهرانم، یعنی همین دوسال قبل، ازجلوی کتابفروشی های انقلاب رد میشدم که یه عنوانِ آشنا دیدم و یادم اومد همون کتابه و باخوشحالی که بالاخره به وصیتِ استادم عمل میکنم، خریدمش ... و خیلی سریع خوندم و تموم شد، دیدم استادم راست میگفت و خدا خیرش بده که اینو گفت هرجا که هست.
و الان  اگه بخوام یکی ازتاثیرگذارترین کتاب ها برای خودم رو بگم، قطعا اون کتابِ سه شنبه ها با موری هستش...
بنظرم کتابیه که میشه تمام صفحاتش رو خط خطی و سیاه کرد بسکه همه ش پیام و درسه، لااقل برای من اینطوره و به همه ی دوستانم سفارش کردم خوندنش رو ...
خیلی ازآدما به اشتباه فکر میکنن چون داستان زندگی یه بیمار رو روایت میکنه، حتما خیلی خسته کننده و مایوس کننده س، اما اصلا اینطور نیست بلکه برعکس به تو حسِ خوب میده برای ادامه ی زندگی و مهمتر زندگیه متفاوت تر و زیباتراز قبل.
منکه شخصا بعداز خوندن سه شنبه هاباموری، آدمِ صبورتر، مهربون تر، خوش بین ترو درعین حال واقع بین تری شدم ...
سعی میکنم به جهان به چشم یک سفر یا فرصت نگاه کنم که به ما داده شده و باید ازش به بهترین نحو استفاده کنیم، شادباشیم و این شادی رو به انسان های دیگه هدیه بدیم، مهر بورزیم  به همدیگه ...
خلاصه که بله یکی از کتاب های محبوبِ من هستش🤍
      

41

        ۹۳۰صفحه که با شور و اشتیاق میخوندم و در احساساتِ تقریبا همه ی شخصیت هاش شریک بودم تمام شد... 
کتاب آنا رو خیلی دوست داشتم و دارم ، برعکسِ خیلی از کتاب های روسی که من فکر میکردم فهم و مطالعه اشون سخته،  نگارشِ زیبا و سلیسِ تولستوی برام جذاب بود، اینکه مسائل عاشقانه، سیاسی و اجتماعی رو با هم تلفیق کرده و با قلمی روان و توصیفات قابل درک و تصور، که نشانه ی معلومات بالا و همینطور مهارتِ فوق العاده ی ایشون در هنر و قدرت نویسندگی هست، برام انرژی بخش بود و میتونستم ساعت های پیاپی بدون خستگی سرگرمِ مطالعه باشم♡
خیلی هیجان دارم برم جلد دوم رو بخونم و ببینم چی میشه تهش.
نکات خیلی مهمی داره این کتاب که باید بهش توجه کرد، اینکه آنا خیانت کرد، درسته نفسِ کار خیانت بد هستش اما باید دید این مورد یعنی آنا چرا اینکارو کرد؟ که ستیوا در صفحات آخر کتاب در گفتگویی که با آنا داشت جواب این سوالمون رو میده، اینکه آنا بدون عشق با فردی که ۲۰سال از خودش بزرگتر بوده ازدواج کرده و درطول زندگیِ باهاش هم عاشقش نشده ... که باعث میشه در دام عشق ورونسکی بیفته .
رسوم و سنت های بدی که تو اون زمان بر روسیه حاکم بوده حس خوشایندی بهم نمیداد، و تا حدودی برام عجیب بود.
عجیب تر از همممه چی اینکه آنا بدون اینکه طلاق بگیره رفت با ورونسکی ...
راستی اینکه لووین و کیتی بهم رسیدن خیلی حس زیبایی داشت برام... آخی لووین طفلی چقدر کیتی رو دوس داشت🥹
باید جلد دوم رو هم بخونم تا نظر نهاییم رو بدم.
      

13

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

نمایش همه

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.