معرفی کتاب رودخانه ی واژگون: هانا اثر ژان کلود مورلوا مترجم زهره ناطقی

رودخانه ی واژگون: هانا

رودخانه ی واژگون: هانا

ژان کلود مورلوا و 2 نفر دیگر
4.3
15 نفر |
8 یادداشت
جلد 2

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

26

خواهم خواند

12

شابک
9786001038365
تعداد صفحات
152
تاریخ انتشار
1394/3/18

توضیحات

        در رودخانه واژگون، تومک ما را با خود به جست و جویی شگفت انگیز برد: پیدا کردن رودخانه ی کجار که آبش جلوی مردن را می گیرد. این بار پابه پای هانا گام برمی داریم و ماجرای سفر را از زبان خود هانا می شنویم: گذشتن از جاده پرپیچ و خم آسمان، رد شدن از وسط بیابان و...
با شنیدن قصه او، سرزمین های جدیدی کشف می کنیم، و البته چشم اندازهای آشنایی را نیز باز می یابیم: جنگل فراموشی، مرغزار، اقیانوس و...
درباره نویسنده:
ژان کلود مورلوا پس از فراگیری زبان آلمانی به دنبال پیشه ی مورد علاقه ی خود، تئاتر رفت. او نخست به بازیگری در نمایش های کمدی و سپس به ساخت فیلم روی آورد و سرانجام در زمینه کارگردانی به فعالیت پرداخت و در حال حاضر مدتی است که وقت خود را به نوشتن کتاب برای نوجوانان، رمان برای بزرگ سالان و ترجمه آثار نویسندگان دیگر می گذراند.
      

لیست‌های مرتبط به رودخانه ی واژگون: هانا

یادداشت‌ها

        من نمی‌دانم که شهرزاد از کی در من زندگی می‌کند و اصلا اسم هزار و یک شب از چه زمان در خاطره‌ی من مانده. انگار چیزهایی در جهان وجود دارند که تو ردش را گم کرده‌ای. در تو زندگی می‌کنند با تو نفس می‌کشند ولی هرچقدر هم که زور می‌زنی یادت نمی‌آید کجا اولین بار ملاقاتش کرده‌ای. کی برای بار اول دلت خواست اسمت به جای الهام شهرزاد باشد. 
رفته‌ام مطب دکتر، سرش را از روی سیستمش برمی‌گرداند سمت من و می‌گوید شهرزاد بودی دیگه؟ می‌گویم نه من الهامم ولی کاش شهرزاد بودم. کمی نگاهم می‌کند و انگار که ذوق توی چشم‌هایم را خوانده باشد خیلی بی‌خیال می‌گوید خب بذار شهرزاد. اسمتو عوض کن. من فکر می‌کنم که نه این کار را نمی‌کنم مثل هزاران کاری که دلم می‌خواهد بکنم و هرگز نمی‌کنم. مثل هزاران باری که برای خودم دلیل ردیف می‌کنم، صغرا و کبری می‌چینم و بعد میگویم نه بابا به این راحتی که نیست و کز می‌کنم کنج آن جای امنی که لازم نیست برایش با چیزی در جهان بجنگم. در خیالم خودم را شهرزاد صدا می‌کنم و انگار که پژواکش هم به گوشم می‌رسد همین و تمام. رویایی در نطفه خفه می‌شود و جایش عین یک زخم بر روحم سنگینی میکند. 
گاهی فکر می‌کنم برای ما زن‌ها دنیا پر است از ببین و نخواه. آرزو کن و فراموشش کن. به دنیا بیاور و خاکش کن. و این رویاها و زنانی که هی خواسته‌اند و تمام شده‌اند پیچیده توی گوش شهرزاد و شهرزاد هی روایت کرده تا شبی دیگر هم زنده بماند. انگار که دارد رویاهایش را به زبان می‌آورد برای پادشاه بی‌رحمی که کمر بسته به قتل او و تمام زنانی که به نظرش خائن و بی‌وفا و لایق مرگند. 
انگار که شهرزاد نه در گوش پادشاه که دارد در گوش دنیا قصه‌هایی می‌گوید که زنان حصارهایی را شکسته‌اند و راه افتاده‌اند و برای به دام نیفتادن و شکست نخوردن هی مکر و حیله به کار برده‌اند. چند وقت پیش که داشتم درباره‌ی «زن روباه» تحقیق می‌کردم دیدم که در هزار و یک شب و حتی خیلی قصه‌های دیگر یک روباه با گرگ زندگی می‌کند که مسئول غذا آوردن برای گرگ است. روباه با گرگ زندگی می‌کند و گرگ هی به روباه ظلم می‌کند تا اینکه روباه بالاخره با مکر و حیله موفق می‌شود گرگ را از بین ببرد. من هی یاد زنان قصه‌ّها می‌افتم. با خودم فکر می‌کنم که اصلا چه معنی می‌تواند داشته باشد که روباه با گرگ زندگی کند و بخواهد برایش غذا بیاورد. 
به روباه فکر می‌کنم. به همه‌ی زیبایی و حیله‌گری‌اش. به ناتوان بودن و جنس دوم بودنش که مجبورش می‌کند برود زیر بار زور گرگ و در آخر به زرنگی‌اش که چگونه گرگ را مغلوب خودش می‌کند. نکند که اینها همه خیالات شهرزاد باشند، نکند روباه را کشیده وسط که از ظلم ریشه‌دار به زنان حرف بزند. بعد دوباره فکر می‌کنم به کسانی که گفته‌اند این قصه‌ها قصه‌های مردان است، مردانی که دارند از زبان شهرزاد رویاها و امیال جنسی خودشان را توی قصه می‌گنجانند و پیش می‌روند. نمی‌توانم تشخیص درستی بدهم ردش را هم نمی‌شود گرفت عین همان کاری که مارتین پوکنر  نویسنده‌ی کتاب «جهان مکتوب» می‌خواهد انجام بدهد و نمی‌تواند و در انتها رهایش میکند، دستش به اولین خاستگاه هزار و یک شب نمی‌رسد.. داستان‌ها در هم تنیده شده‌اند، ملت‌ها، آرزوها، امیال. عین یک درخت که آنقدر سن و سال دارد که نمی‌توانی بفهمی ریشه‌اش زیر کدام خانه‌ها و در کدام خیابان‌ها کشیده شده، شهرزاد پیش می‌رود و زیر دامنش رویاها را با خودش حمل می‌کند تا شب را تمام کند و زنده بماند.
سر یکی از کلاس‌ّها که باز روده‌درازی‌ام گل کرده و دارم با بچه‌ّها از میل سرکشم به کتاب و ادبیات حرف می‌زنم یک نفر می‌گوید: «خانم من دلم می‌خواد شروع کنم کتاب بخونم ولی نمی‌دونم از کجا. شما بهم کمک می‌کنید؟» می‌گویم: «حتما» و راهم را می‌کشم و از کلاس می‌روم. قبل از عید محسن برای خواهرزاده و برادرزاده هایش کتاب سفارش داده. می‌روم سراغشان و از بس اسمشان را هم تا به حال نشنیده‌ام شروع می‌کنم به غر زدن « رودخانه‌ی واژگون»!  برو بابا اینا رو از کجا گیر آوردی. اینا که جذاب نیست، کی بهت معرفی کرده؟ انگار که بهم برخورده بدون مشورت من کتاب خریده باشد آن هم رمان نوجوان. برای ثابت کردن به درد نخور بودن کتاب‌ّها می‌روم سراغ‌شان تا بعد دلیل و برهان بیاورم که اصلا جذاب نبود و فلان کتاب بهتر بود که نمی‌توانم کتاب را زمین بگذارم. کتاب رویا به رویا، خط به خط من را دنبال خودش در مسیرهایی می‌کشاند که عین بهشت پر از امنیت و غذای خوشمزه و عشق و آدمهای مهربان است. 
فضای داستان عین روشنی یک چراغ است از دور وقتی که در جنگلی گم شده باشی. هی می‌خوانم و هزار و یک شب در خاطرم زنده می‌شود. هزار و یک شبی که این بار مهربان‌تر است. اروپایی‌تر است و می‌شود در آن بدون مکر و حیله در امان بود. همینطور در میان سطور بهش فکر می‌کنم تا اینکه خود کتاب هم زبان باز می‌کند و هزار و یک شب را می‌گنجاند در خودش. در قسمتی از داستان آدم‌ها بعد از بو کردن یک گل به خوابی فرو می‌روند که فقط خواندن یک کلمه است که بیدارشان خواهد کرد. مردمی که آنها را پیدا می‌کنند برایشان مدت‌ها کتاب می‌خوانند تا اینکه آن کلمه‌ی جادویی را پیدا کنند و شخص از خواب بیدار شود. اینجاست که هزار و یک شب پیدایش می‌شود. 
از وقتی با نوجوان‌ها سروکله میزنم چیزهایی در من زنده شده که از یادشان برده بودم. مثلا این کتاب را که خواندم یادم آمد وقتی نوجوان بودم عادت داشتم به یک گستره‌ی وسیع، یک چشم‌انداز طبیعی، جاده، کوه، جنگل، دریا نگاه کنم و با خودم رویا ببافم که اگر رفتم تا ته مسیر بعد از آن چیست. بعد از کوه کجاست؟ بعد از دریا؟ بعد از جنگل و در کتاب دوباره با این رویا روبه‌رو شدم. شخصیت‌ها مثل من سرکوبگر نبودند به خودشان اجازه می‌دادند به خاطر یک خواهش کوچک، یک دلیل غیر عقلانی یک مسیر سخت را طی کنند. حس کردم دنیای تیره و تار ما چقدر به این رویاها نیاز دارد. نیاز دارد جایی بخواند که بله اگر این راه را رفتم به روشنی می‌رسم. فقط برای اینکه ادامه بدهد و اینقدر از زندگی نترسد. ناامید نباشد و سیاهی به تمامی در بر نگیردش. 
به روزگاری که شهرزاد آن قصه‌ها را تعریف می‌کرد فکر می‌کنم، به همه‌ی ناامنی‌ها و به همه‌ی شجاعتی که داشت، این که در بستر مردی قاتل دهانش را باز کند و قصه بگوید. روایت کند تا زنده بماند و انگار دستم دارد نکات تازه‌تری را لمس می‌کند. بله این واقعیت که برای زنده ماندن برای ریشه دواندن، برای دیده شدن، برای هرگز نمردن و گسترش یافتن، برای پیوند زدن داستان‌های دیگری به شاخسار خودت باید روایت کنی. شهرزاد انگار پیام والاتری برای زنان دارد، شهرزاد می‌گوید که باید روایت روایت کرد تا دیگر پلید دیده نشود، شیطانی نباشد، ساحره خوانده نشود، سوزانده نشود، سنگسار نشود. شهرزاد می‌گوید باید قصه‌هایت را توی گوش دنیا فریاد بزنی. 
عین این اتفاق در داستان رودخانه‌ی واژگون جلد دوم که از زبان هانا دختر ماجراست اتفاق می‌افتد. هانا در جنگل فراموشی گم می‌شود، وسط جنگل وقتی که دیگر هیچ روشنایی نیست و همه‌جا تاریک است هانا توسط یک خرس محاصره می‌شود. در جلد اول می‌خوانیم که خرس‌های این جنگل از بس که در تاریکی مانده‌اند کور شده‌اند و دیگر هیچ‌چیز را نمی‌بینند فقط قوه‌ی شنوایی‌شان کار می‌کند، هانا برای زنده ماندن با تمام توانی که دارد توی گوش خرس فریاد می‌کشد، آنقدر بلند که خرس هانا را از خودش دور می‌کند و او را نمی‌خورد، خدای من چقدر به این قسمت داستان فکر کردم، به همه‌ی تاریکی که دنیای ما را در خودش فراگرفته، به همه‌ی خرس‌های کوری که زنان را نمی‌بینند، نه نمی‌بینند، دیدن زن اصلا گناه است نباشد هم زن جذابیتی ندارد، زن غرغرو، زن طلبکار، زن وبال، چرا باید زن را دید، اینجاست که هانا فریاد می‌کشد و این فریاد اوست که نجات‌بخش است. 
دارم فکر می‌کنم که زنان باید موجودیت خودشان را در دنیای تاریکی که پر از خرس‌های کور است فریاد بزنند. باید روایت کنند. روایت کنند از پریود، روایت کنند از هورمون هایشان، روایت کنند از آن جوری که دنیا را لمس می‌کنند،رنج می‌کشند، فرار می‌کنند، حیله‌گر می‌شوند، داف می‌شوند، پلنگ می‌شوند، همسر می‌شوند، مادر می‌شوند، بیوه می‌شوند، مطلقه می‌شوند، آسیب می‌بینند و آسیب می‌زنند در دنیایی که یک جنگل فراموشی است و صدای زندگی آنها را در خودش خفه می‌کند. 
و بله زنان باید روایت کنند و این بزرگترین درس شهرزاد است.


      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

30