معرفی کتاب شهری چون بهشت اثر سیمین دانشور

در حال خواندن
0
خواندهام
16
خواهم خواند
4
یادداشتها
1403/8/29
من داستان کوتاه زیاد نخوندم و در جایگاه نقد نیستم،اما یک چیزی خیلی برام حین مطالعهش پررنگ بود؛ اینکه توی داستانهای این کتاب، خانم دانشور طوری کلمات و فضا رو چیدهبود که وقتی از عشق، شرم، ناچاری، تسلیمبودن، نجابت، نه شنیدن، ستمدیدگی، ترسیدن و تنهایی آدمها میگفت، دیگه من جای خودم نبودم؛ به جای مهرانگیز میترسیدم، مثل خانم همسایه وقتی شوهرش با دوتا بچه رهاش کردهبود، انتظار کشیدن و ناچاری رو تجربه میکردم، با اکرم و خواهرش همراه بودم وقتی داشتن تو تاریکی شب، از ترس پاسبانها میدویدند و زمین میخوردند تا به خانه برسن و... آخرین قصه هم یک طور دیگه به دلم نشست، اسمش « صورتخانه» بود. داستان مردی به نام «مهدی سیاه» که سالهای طولانی بود که شبها برای مردم تئاتر بازی میکرد. هر شب صورتشو سیاه میکرد و میرفت رو صحنه. از اون شخصیتهای خاکستری بود که قرار نیست هیچ وقت دیدهبشه ولی کارش رو تو دنیا درست انجام میده. یه جاش داشت به شخصیت رو به روش میگفت: [جوجی خان نمیدونه که یک گنج قارون تو دل آدمیزاد پنهون کردهان. گاهی هم یک مار جعفری رو این گنج دست نخورده خوابیده. باید ورد توکل بخونی و به ماره فوت کنی. به قدرت خدا اسیر دستت میشه. بعد سر فرصت میری سراغ این گنج. هرچی میخوای وردار. تمومی که نداره. چشمت رو ببند یکهو بپر تو آب. نترس. از چی میترسی؟ گنجی که تو دل هست نمیذاره تو خفه بشی. وامیداردت به دست و پا زدن. آخرش به یک جایی میرسی. تو پستوی دل هممون یک گنج قارون خوابیده. فقط باید سر این ماره رو، که اسمش ترسه، یه طوری بکوبیم. ورد حضرت سلیمون بخونیم بهش فوت کنیم.]
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1