شبکه اجتماعی کتاب‌دوستان

بهخوان فضایی برای کتابخوان‌هاست تا همدیگر را پیدا کنند و دربارۀ کتاب‌ها حرف بزنند.

بهخوان
یادداشت‌های پیشنهادی
سورینام

سورینام

3 ساعت پیش

        نمایشنامه «عروسی» اثر گوگول با طنز تلخ خود، جامعهٔ روسیهٔ قرن نوزدهم را در آستانهٔ تحولات سرمایه داری نقد می‌کند. ازدواج در این اثر نه یک پیوند عاطفی، بلکه معامله ای اقتصادی است که شخصیت‌ها —به‌ویژه پودکولِسین—با ترس از هزینه‌ها و محاسبات سود و زیان به آن نزدیک می‌شوند. تمامی شخصیت ها صرفا برای ویژگی های مادی عروس، نظیر زبان فرانسه، سفید بودن تن، خانه دوطبقه و... برای ازدواج با او صف آرایی کرده اند. گوگول با نمایش مصرف‌گرایی در مهمانی عروسی و کالایی شدن روابط، نشان می‌دهد که چگونه منطق بازار حتی صمیمی‌ترین لحظات زندگی را به کالا تبدیل می‌کند. فرار پودکولِسین در آخرین لحظه، نماد گریز از مسئولیت‌های مالی در نظامی است که انسان‌ها را به محاسبه گران منفعت‌طلب تبدیل کرده است. این نمایشنامه، با نگاهی پیشگویانه، بحران هویت فرهنگی در جامعه‌ای را به تصویر می‌کشد که میان سنت و مدرنیته، و میان ارزش‌های انسانی و مادی‌گرایی سرگردان است.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

1

آقای ربات

آقای ربات

15 ساعت پیش

        نگاهی خیره و بدون ترحم به پرتگاه مرگ و ذات انسان


لئو تولستوی در «مرگ ایوان ایلیچ» با نثری ساده و در عین حال سنگین، تصویری تکان‌دهنده از تنهایی انسان و سردی مناسبات اجتماعی ترسیم می‌کند. آغاز داستان که سرشار از گفت‌وگوها و برخوردهای سطحی اطرافیان است، شاید برای برخی کند جلوه کند؛ اما هرچه به لحظات پایانی نزدیک می‌شویم، این کندی تبدیل به آیینه‌ای می‌شود که پرسش‌های بنیادین درباره معنا و کیفیت زندگی را پیش چشم مخاطب می‌آورد.
نقطه قوت اصلی رمان، پرداخت دقیق تولستوی به واکنش‌های بی‌احساس خانواده و دوستان است: از زنی که به جای نگرانی برای جان همسر، نگران مزایای مالی اوست تا همراهانی که مرگ را به سخره می‌گیرند. این تضاد دردناک، تأمل درباره «درک شدن» و «بی‌تفاوتی» را در ذهن خواننده بیدار می‌کند: درک شدن نعمت بسیار بزرگیست که بسیار دست کم گرفته می‌شود. همچنین این داستان این واقعیت که مردم بعد از مرگ شما فقط درگیر انتخاب رنگ نوشابه خود هستند  و دیگر هیچ را با سیلی به صورت شما می زند.
علاوه بر این، مراحل روان‌شناختی مواجهه با مرگ و کلا ترس‌های انسان—انکار، خشم، چانه زنی، افسردگی و پذیرش—به‌صورت طبیعی و با جزئیات بیان می‌شوند و تجربه‌ای تصویری از رنج و سرانجام پذیرش فراهم می‌آورند. خواننده در این مسیر نه‌تنها با ایوان هم‌ذات‌پنداری می‌کند، بلکه به بازنگری در سبک زندگی خود دعوت می‌شود: که آیا واقعاً زندگی می‌کنیم یا صرفاً زنده‌ایم؟
با وجود ریتم آرام در بخش‌های ابتدایی، در ادامه با عمق فلسفی و همزادپنداری  با ایوان ایلیچ، اثر بسیار جذاب می‌شود. «مرگ ایوان ایلیچ» یک شروع ایده‌آل برای ورود به جهان پررمز و راز تولستوی است و مطالعه آن را به تمامی علاقه‌مندان ادبیات فکری توصیه می‌کنم.
      

5

y.s

y.s

15 ساعت پیش

        در انتهای کتاب، نوشتۀ توماس مان، که خود برندۀ جایزۀ نوبل ادبیات است،  بر «رنج‌های ورتر جوان» آورده شده و  وی این رمان را «کم‌حجم، جوانانه و تا به حد انفجار پراحساس» توصیف کرده است.

«تا به حد انفجار، پراحساس» به نظرم توصیف واقعا دقیقی از این داستانه.
حس علاقه و کششی که ورتر به لوته داشته، حسش نسبت به زندگی، گُنگی مرگ و به ویژه نظراتش مِن باب خودکشی، و عصبانیت و اون تحقیر حاصل از اختلاف طبقاتی، همه طوریه که کاملا برای آدم ملموسه و می‌شه باهاش هم‌ذات‌پنداری کرد. 
یا اینکه مثلا بعضی وقتا آدم خودخواسته خودش رو توی هچل می‌ندازه، ورتر اینجوری درباره‌ش می‌گه:
«من این گرفتاری را به روشنی دیده‌ام و با این حال مثل بچه‌ای به دام آن پا گذاشته‌ام. حتی امروز هم آن روشنی دید را دارم و با این حال هیچ نما و نمودی از اصلاح در کارم نیست.»
از طرفی حس لوته به ورتر، علاقه‌ش و درماندگی‌ش در حل مشکل هم کاملا درک شدنیه. تمام داستان واقعا روایت همین احساسات از زبان ورتریه که آدم عزیزی هم هست. 

یک نکتۀ جالبش برام این بود که ما داریم با داستانی هم‌ذات‌پنداری می‌کنیم که شخصیت اصلی‌ش هم نسبت به داستان‌ها و شعرهایی که می‌خونه همین حس رو داره. مثلا این قسمتش که ورتر برای لوته داستانی رو خوند و هر دوشون تحت تاثیر قرار گرفتن قشنگ بود:
«جوی اشکی که از چشمان لوته جوشید و بار دلش را سبک کرد، ورتر را از خواندن باز داشت. کاغذ را به زمین انداخت. دست لوته را گرفت و گریه‌‌ای تلخ سر داد. لوته بر دست دیگر تکیه داد و چشمانش را با دستمال پوشاند. هیجان و تلاطمِ هر دو هراس‌انگیز بود. این دو، در سرنوشت این بزرگ‌زادگان، بازتاب فلاکت خود را می‌دیدند.»
خود ورتر هم اوایل داستان می‌گه که: 
«اگر بپرسی آدم‌های این‌جا چجوری‌اند، می‌گویم مثل همه‌جای دیگر! نسل و نژاد آدمی راستی که از یک قالب و قماش است.» 
یا در یک جای دیگه می‌گه:
«گاه با خود می‌گویم سرنوشت تو مانند ندارد. ...  بعد به سراغ شاعری از  دوران‌های باستان می‌روم، انگار که دفتر قلب خودم را باز کرده‌ام. ... پس انسان‌های پیش از من هم این‌همه تیره‌روزی کشیده‌اند!»
همین ‌احساسات درک‌شدنیِ همگانی هم به نظرم باعث شهرت این کتاب شده. 

ولی  جدا از اینکه شخصیت ورتر واقعا برام دوست‌داشتنی بود، گوته، که شخصیت ورتر رو از روی خودش خلق کرده، یکم عجیبه برام. نویسنده در عشق، حال مریض‌گونه‌ای داشته؛ دوبار دل بستن به خانم‌هایی که همسر دارن، به نظرم طبیعی نیست!
خودش این رو از زبان لوته این‌طور در داستان بیان می‌کنه:
«آخر چرا این دلبستگی به من، ورتر، درست به منی که مال دیگری‌ام؟ چرا درست این انتخاب؟ می‌ترسم، به راستی می‌ترسم که درست این دسترس ناپذیریِ من باشد که این آرزو را در دل شما شعله‌ور می‌کند.»
ولی بازم استدلالش به نظرم منطقی نیست و غیرطبیعیه واقعا!

در کل کتاب خیلی قشنگی بود. تعداد زیادی جملۀ عمیق دربارۀ موضوعات مختلف داشت و لحن شاعرگونۀ حاکم بر داستان هم برای من بسیار دلنشین بود. و اینکه می‌شد واقعا ازش درس‌های اخلاقی‌ای هم گرفت.

پایان



      

2

        نقد داستان «خواربارفروشی نامیا»

طرح کلی داستان جالب و قابل‌توجه بود. روند داستان با پیچیدگی‌هایی همراه بود که به‌تدریج و به‌درستی گره‌گشایی می‌شدند، و این یکی از نکات مثبت آن بود. از میان شخصیت‌ها، تنها کسی که برایم به‌یادماندنی و دوست‌داشتنی باقی ماند، نامیا بود. دلیل علاقه‌ام به او، روحیه‌ی همدلانه و کمک‌رسانی‌اش به کسانی بود که حتی شناختی از آن‌ها نداشت. همین ویژگی، شخصیت نامیا را برایم جذاب و انسانی‌تر جلوه داد.

با این حال، با توجه به شهرت این کتاب، انتظار داشتم با اثری قوی‌تر و تأثیرگذارتر روبه‌رو شوم. یکی از نقاط ضعف داستان، آوردن تعداد زیادی شخصیت در هر فصل و سپس حذف سریع آن‌ها به دلیل بیماری یا مرگ بود که فضای داستان را سنگین و غم‌بار می‌کرد. از طرفی، توصیف‌های ظاهری و شخصیتی به‌قدری سطحی بودند که نمی‌شد به‌راحتی با شخصیت‌ها ارتباط برقرار کرد یا تصویر واضحی از آن‌ها در ذهن ساخت.

در مجموع، این اثر ارزش یک‌بار خواندن را دارد، اما از نظر عمق شخصیت‌پردازی و تأثیرگذاری احساسی، می‌توانست قوی‌تر و ماندگارتر باشد.
      

8

ملیکا

ملیکا

16 ساعت پیش

        محشرررر بوددد!!!!
نویسنده احساساتم رو مث یه توپ  فوتبال درآورد و تا می‌تونست باهاش بازی کرد و قلش داد تو هوا و زمین و کهکشان .(بله متاسفانه حجم احساساتم همینقدره.)
خوشمزه ترین و دوست داشتنی ترین داستان کلیشه ای بود که خوندم. چه‌جور کلیشه ای؟مث کلیشه های انیمیشن های دیزنی مورد علاقه‌اتون.
شخصیت ها خیییییلی دوس داشتنی بودن و هرکدوم سرگذشت و داستان زندگی خودشون رو داشتن و دونه دونه روایت می‌شد

از همین الان یه هشدار بهتون بدم
نویسنده هرجایی از داستان رو گیر بیاره خزعبل میگه. و من با تمام وجود عاشق خزعبلاتش شدممم
خیلی وقت بود همچین قلمی رو تجربه نکرده بودم.(تا الان فقط قلم لمونی اسنیکت من رو اینقدر به ذوق آورده بود)

اگه بخواید می‌تونید کلی ایراد ریز و درشت از کتاب بگیرید ولی بهتره اینکارو نکنید و عاشقش بشید.
خیلی خوشحالم این کتاب رو خوندم

این کتاب چیا داره؟ خود نویسنده این جواب رو میده:
"شمشیر بازی،بزن بزن، شکنجه، زهر، عشق واقعی، نفرت،انتقام، غول، شکارچی، آدم های بد، آدم های خوب، زیباترین زنان، مار، عنکبوت، دیوهایی از همه نوع، رنج مرگ، آدم های شجاع، آدم‌های ترسو، دروغ، حقیقت، شور و شوق، معجزه."

لطفا بخونید و دوسش داشته باشید.
پایان.

      

4

ساخت کتابخانۀ مجازی

ساخت کتابخانۀ مجازی

لیست کتاب‌های متنوع

لیست کتاب‌های متنوع

ثبت تاریخچۀ مطالعه

ثبت تاریخچۀ مطالعه

امتیاز دادن به کتاب‌ها

امتیاز دادن به کتاب‌ها

باشگاه کتابخوانی

باشگاه کتابخوانی

بهخوان؛برای نویسندگان

با در دست گرفتن صفحۀ خود می‌توانید بلافاصله از یادداشت‌هایی که روی کتاب‌هایتان نوشته می‌شود، مطلع شوید و با خوانندگان ارتباط برقرار کنید.

مشاهدۀ بیشتر

بهخوان؛برای ناشران

با در دست گرفتن صفحۀ نشرتان، کتاب‌های در آستانۀ انتشار خود را پیش چشم خوانندگان قرار دهید و اطلاعات کتاب‌های خود را ویرایش کنید.

مشاهدۀ بیشتر

چرا بهخوان؟

کتاب بعدیتان را
       پیدا کنید.
کتاب بعدیتان را
       پیدا کنید.
بدانید دوستانتان
      چه می‌خوانند.
بدانید دوستانتان
      چه می‌خوانند.
کتابخانۀ خود
       را بسازید.
کتابخانۀ خود
       را بسازید.