y.s

تاریخ عضویت:

تیر 1403

y.s

@Adrift

36 دنبال شده

37 دنبال کننده

                با خیالی آسوده خود را می‌فریبیم که  تاب آوریم و آری، مسلک ما این است؛ به هزار و یک مکر، زندگی، این بیهودگی غمبار را، اجباراً این‌گونه به سر می‌بریم.
              

یادداشت‌ها

y.s

y.s

1404/4/9

        در انتهای کتاب، نوشتۀ توماس مان، که خود برندۀ جایزۀ نوبل ادبیات است،  بر «رنج‌های ورتر جوان» آورده شده و  وی این رمان را «کم‌حجم، جوانانه و تا به حد انفجار پراحساس» توصیف کرده است.

«تا به حد انفجار، پراحساس» به نظرم توصیف واقعا دقیقی از این داستانه.
حس علاقه و کششی که ورتر به لوته داشته، حسش نسبت به زندگی، گُنگی مرگ و به ویژه نظراتش مِن باب خودکشی، و عصبانیت و اون تحقیر حاصل از اختلاف طبقاتی، همه طوریه که کاملا برای آدم ملموسه و می‌شه باهاش هم‌ذات‌پنداری کرد. 
یا اینکه مثلا بعضی وقتا آدم خودخواسته خودش رو توی هچل می‌ندازه، ورتر اینجوری درباره‌ش می‌گه:
«من این گرفتاری را به روشنی دیده‌ام و با این حال مثل بچه‌ای به دام آن پا گذاشته‌ام. حتی امروز هم آن روشنی دید را دارم و با این حال هیچ نما و نمودی از اصلاح در کارم نیست.»
از طرفی حس لوته به ورتر، علاقه‌ش و درماندگی‌ش در حل مشکل هم کاملا درک شدنیه. تمام داستان واقعا روایت همین احساسات از زبان ورتریه که آدم عزیزی هم هست. 

یک نکتۀ جالبش برام این بود که ما داریم با داستانی هم‌ذات‌پنداری می‌کنیم که شخصیت اصلی‌ش هم نسبت به داستان‌ها و شعرهایی که می‌خونه همین حس رو داره. مثلا این قسمتش که ورتر برای لوته داستانی رو خوند و هر دوشون تحت تاثیر قرار گرفتن قشنگ بود:
«جوی اشکی که از چشمان لوته جوشید و بار دلش را سبک کرد، ورتر را از خواندن باز داشت. کاغذ را به زمین انداخت. دست لوته را گرفت و گریه‌‌ای تلخ سر داد. لوته بر دست دیگر تکیه داد و چشمانش را با دستمال پوشاند. هیجان و تلاطمِ هر دو هراس‌انگیز بود. این دو، در سرنوشت این بزرگ‌زادگان، بازتاب فلاکت خود را می‌دیدند.»
خود ورتر هم اوایل داستان می‌گه که: 
«اگر بپرسی آدم‌های این‌جا چجوری‌اند، می‌گویم مثل همه‌جای دیگر! نسل و نژاد آدمی راستی که از یک قالب و قماش است.» 
یا در یک جای دیگه می‌گه:
«گاه با خود می‌گویم سرنوشت تو مانند ندارد. ...  بعد به سراغ شاعری از  دوران‌های باستان می‌روم، انگار که دفتر قلب خودم را باز کرده‌ام. ... پس انسان‌های پیش از من هم این‌همه تیره‌روزی کشیده‌اند!»
همین ‌احساسات درک‌شدنیِ همگانی هم به نظرم باعث شهرت این کتاب شده. 

ولی  جدا از اینکه شخصیت ورتر واقعا برام دوست‌داشتنی بود، گوته، که شخصیت ورتر رو از روی خودش خلق کرده، یکم عجیبه برام. نویسنده در عشق، حال مریض‌گونه‌ای داشته؛ دوبار دل بستن به خانم‌هایی که همسر دارن، به نظرم طبیعی نیست!
خودش این رو از زبان لوته این‌طور در داستان بیان می‌کنه:
«آخر چرا این دلبستگی به من، ورتر، درست به منی که مال دیگری‌ام؟ چرا درست این انتخاب؟ می‌ترسم، به راستی می‌ترسم که درست این دسترس ناپذیریِ من باشد که این آرزو را در دل شما شعله‌ور می‌کند.»
ولی بازم استدلالش به نظرم منطقی نیست و غیرطبیعیه واقعا!

در کل کتاب خیلی قشنگی بود. تعداد زیادی جملۀ عمیق دربارۀ موضوعات مختلف داشت و لحن شاعرگونۀ حاکم بر داستان هم برای من بسیار دلنشین بود. و اینکه می‌شد واقعا ازش درس‌های اخلاقی‌ای هم گرفت.

پایان



      

17

y.s

y.s

1403/6/15

        اسم کتاب اینه: «هر دو در نهایت می‌میرند»
از اول کاملا مشخصه قراره آخرش چی بشه، ولی خب بازم در انتها ناراحت‌کننده بود. البته نه خیلی ناراحت‌کننده. نه اونقدری که اشک آدم دربیاد.
داستان آرومی داشت، از اونایی که خوندنش قلب رو نرم می‌کنه. دو پسرکی که در آخرین روز زندگی‌شون همدیگه رو پیدا می‌کنند، با هم دوست می‌شند و سعی می‌کنند در حین فرار از مرگ، اوقات خوشی رو بگذرونند و خب به وضوح مشخصه که قراره یه صمیمت لطیفی هم بینشون شکل بگیره. کل این سیصد صفحه درباره آخرین روز این دو تا بچه است و البته نویسنده چندتایی داستان موازی حاشیه‌ای رو هم کنار داستان اصلی پیش می‌بره. 
در کل اگر دنبال یک داستان هستید، فقط یک داستان کاملا معمولی و چیز بیشتری از جون متن نمی‌خواید، این کتاب می‌تونه یه گزینه باشه. به نظرم آدم وقتی می‌ره سمت این تیپ کتاب‌ها اصلا نباید نقادانه نگاه کنه وگرنه هزارتا عیب و ایراد از دلش درمی‌آد. ضمن اینکه کتاب نوجوانانه است به هر حال و نباید متوقع بود.

🔻هشدار! از اینجا به بعد اسپویل داره.

متیوی داستان پسر کم‌رو و ترسو ولی به غایت معصومی بود (خدا رحمتش کنه) که دوستی با روفوس باعث شد در آخرین روز زندگیش دست به کارایی بزنه که خارج از دایرۀ امنش بودن. روفوس هم صبورانه پا به پاش اومد و اجازه داد قدم به قدم ترساش رو پشت سر بذاره و برای یک روز هم که شده هیجان و خوش گذروندن رو تجربه کنه. متیو اوایل داستان، چون می‌دونست آخرین روز زندگیشه، از همه چیز حتی پایین رفتن از پله‌ها هم می‌ترسید. خیلی با احتیاط از خیابون رد می‌شد و اگر به خودش بود پاش رو از خونه بیرون نمی‌ذاشت، ولی آخرش به صورت یک آدم مسلح مشت زد تا روفوس رو نجات بده. اینم بگم که کلا در این داستان یک چیزی وجود داره به نام قاصد مرگ و خیلی هم درباره‌اش توضیحی داده نمی‌شه. فقط می‌دونیم هر کسی که تماس قاصد مرگ رو دریافت کنه، حداکثر تا ۲۴ ساعت بعدش می‌میره. مثل یک فرصتی برای خداحافظی و بهره بردن از روز آخر زندگی. قاصد مرگ اول داستان هم با متیو و هم با روفوس تماس می‌گیره.
خلاصه متیو و روفوس همدیگه رو به عنوان آخرین دوست انتخاب می‌کنند تا آخرین روزشون رو در کنار هم بگذرونند. انتهای کتاب هم متیو بعد از گذروندن یک روز پر داستان به روفوس می‌گه دلم می‌خواد برگردم خونمون و آخرین ساعتای زندگیم رو استراحت کنم و تو اتاقم آروم بگیرم. با هم بر می‌گردند و قرار بر این می‌شه که بعد از یک استراحت دوباره برن بیمارستان ملاقات پدر متیو که در کماست، ولی اجاق خونه آتیش می‌گیره و متیوی طفلکی این مدلی می‌میره😢 
روفوس چند ساعت آخر رو تنهایی می‌گذرونه و می‌ره پیش پدر بیهوش متیو و یه یادداشت می‌ذاره که از  پسرت در روز آخرش کلی عکس گرفتم، وقتی به هوش اومدی از پیج اینستام می‌تونی عکسا رو ببینی. نویسنده مرگ روفوس رو هم دیگه کامل توضیح نمی‌ده. خودمون می‌فهمیم که تصادف می‌کنه:
«هدفونم رو به گوش زدم و فیلم آواز خواندن متیو را تماشا کردم. پارک آلتیا را در دوردست می‌دیدم، مکان تغییرات بزرگ من. توجهم را به فیلم بر می‌گردانم، صدایش در گوشم است.
از خیابان می‌گذرم، اما این بار، دستی نیست که من را نگه دارد.» 
پایان
      

14

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

نمایش همه

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.