S.HOPE

S.HOPE

@S_H_HOPE

13 دنبال شده

12 دنبال کننده

            بندبازی روی لبه نازک کاغذِ کتاب |
          

یادداشت‌ها

نمایش همه
S.HOPE

S.HOPE

1403/6/17

1

S.HOPE

S.HOPE

1403/2/5

        ملودی دختری که نمی تواند صحبت کند . 

کتاب درمورد دختری 11 ساله است که مبتلا به فلج مغزی و ناتوانی در حرکت و گفتار است ، کتاب  از تولد تا همین سن ملودی است . 
داستان خط کاملا یکنواختی دارد ، متولد می شود خانمی در همسایگی آنها کمکشان می‌کند 
مثل همه کتاب های این شکلی وارد مدرسه و جمع بچه های همسنشان می شود ، در مسابقات شرکت می‌کند معلوم می شود خیلی باهوش است و دوستانش ترکش میکنند و در نهایت می فهمند چه کار اشتباهی کردند .
همین 
درست است که نویسنده سعی کرده ملودی را نماینده آدم های این شکلی نشان دهد اما به نظر من کافی نبوده 
خیلی های دیگر به جز استفان هاوکینگ که داری مشکلات این چنینی بودند وجود داشتند و حتی پیشرفت هم کردند 
بدون حضور تکنولوژی
ملودی هیچ جا هم هرگز سعی نمیکند پیشرفت بیشتری کند
در حالی که با تلاش این افراد می‌توانند تا حدی صحبت کنند و از بدنشان استفاده کنند 
به نظرم نویسنده باید بیشتر به شخصیت ملودی می پرداخت یا تلاش خانواده برای ملودی 
در این زمینه کتاب اعجوبه خیلی بهتر عمل کرده 
بخش مثبت کتاب پرداختن به تلاش بهیار ها ، کمکاری آموزش در کار کردن با این بچه ها ، مشکلات والدین ، طرد شدگی از جامعه و زندگی با آروزهای معمولیشان است. 
در نهایت شماره 11 . بیرون از ذهن من 

| با کسایی که ناتوانی جسمی و ذهنی دارن خوش رفتار باشید ، نادیده شون نگیرید 
اون ها همیشه نادیده گرفتن 
کسی نمیتونه انکارش کنه 
اگر اینطور نبود اون ها همیشه تنها نبودن 

ما آدمای سالم جسمی رو با هر نوع تفاوتی  ترجیح میدیم بدون اینکه فکر کنیم شاید یه ذهن سالم مهم تر از یه جسم سالم باشه
      

34

S.HOPE

S.HOPE

1402/12/15

        زمانی که برای خوندن این کتاب گذاشتم بیشتر از همه کتاب هایی که تا الان خوندم طول کشید شاید چون برای خوندنش از یه قانون نانوشته استفاده میکردم 
شب زمانی که همه جا تاریک میشد با نور شمع اون رو میخوندم و چون من توی یکی از اون محله های کمونیستی زندگی میکنم شب های خیلی تاریک تری رو تجربه میکردم ، وقتی نور شمع خاموش میشد من مثل همه شخصیت های کتاب توی تاریکی فرو میرفتم و مثل شخصیت کتاب ،  آقای دکتر  ، درحالی که دیوار رو لمس میکردم میرفتم سمت تخت خوابم 
تکرار این هرشب باعث میشد من بهتر کتاب رو درک کنم و اینکه کوری چه حسی داره 
اما من پیش از این هم کوری رو درک میکردم
کتاب کوری رو دوستش دارم شاید چون درکش میکنم 
اون احساس استیصال ندیدن 
اینکه چشم هات سالم باشه ولی بهت بگن ببین و تو نتونی 
اون احساس سردرگمی و درد رو 
اینکه بخوای با چشم هات چنگ بزنی به اطراف تا بتونی یه ذره هم که شده ببینی 
من کوری و ناامیدی رو میفهمم
شاید چون تجربه دارم ؟ 
کوری رمان سختیه
مغزم رو به تکاپو میندازه
باید خیلی سریع بین شخصیت ها جا به جا بشی و بفهمی منظور نویسنده چیه ؟ 
کوری مثل اسمش تاریک و سیاه است حتی اگر بیماری که در آن بود متفاوت بود کوری معمول 
قضاوت میکرد و به ما یاد میداد هر شرایطی چه طور میتونه هرکسی رو متفاوت بکنه ، آدم بی گناه دیروز امروز قاتل شده 
دزد دیروز امروز توبه کار 
جایی که نیازهای حیوانی روی کار می آید و قدرت و پول بدون دیدن بدون ارزش می شود 
کوری کتاب به قهقرا رفتن آدم ها در میان نیاز هایشان است .
کتابای زیادی نبودن که وقتی میخونمش بهم حس حالت تهوع دست بده ، منظورم از اون حس بدش نیست 
کتاب کوری برام همچین حسی داره ،
یه حس منزجر کننده و چسبنده است ، مثل وقتایی که دستات آبنباتی میشه ولی هیچ آبی نیست که تمیزش کنی 
یا مثل خود کتاب وقتی دستت خون آلود میشه ولی چون کوری نمیتونی تمیزش کنی ، چون نمیدونی آب کجاست ؟ 
یه حس منفی نیست اما در عین حال منفیه 
مثل وقتی که تو خیابون ببینی کیف یکی رو زدن ، می‌دونی چی شده اما نمیتونی کاری کنی 
یا مثل وقتی که دستت خواب می‌ره و مجبوری صبر کنی اون بهتر بشه و نمیتونی کاری کنی 
همه اتفاقات ناخوشایند که نمیتونی تغییرشون بدی 
تونستم دقیقا بگم این حس چه جوریه ؟ 
مثل دنیای امروز که میدونیم خرسای قطبی دارن از بین میرن ، یوزپلنگ ایرانی داره منقرض میشه ، گرمایش جهانی وجود داره یا همه بچه های کار مترو و ما این بین هیچ کاره ایم.

کتاب کوری حس حالت تهوع داره ، می‌دونم داستانه اما واقعا همینه دنیا 
به همین کثیفی به همین اندازه منزجر کننده 
به همین اندازه خطرناک 
به همین اندازه احمقانه و خودخواهانه
کوری به تصویر کشیدن دنیایی هستش که همین الان هم در جریانه ، فقط ما کوریم و نمی‌بینیم 
کوری برای باز کردن چشمان کورهاست. 

* بعد از خوندنش قراره با مشکلات نابینایان خیلی بیشتر آشنا بشید .

*محله کمونیستی میشه همون محله هایی که همه خونه ها دقیقا مثل همه 
      

1

S.HOPE

S.HOPE

1402/12/3

        

گفته بودم قبلا هم که من عاشق گرگام و هر چیزی که درمورد گرگ هاست و عاشق کارای جک لندن چون درمورد گرگ هاست 

سپید دندان تبدیل شدن به یک قدرت برتر بین همه کسایی هستش که بهت احساس سرافکندگی، ضعف ، شکست و حقارت میدن 

سپید دندان داستان گرگ - سگی هستش که بخش بزرگ وجودش از گرگ هاست 
داستان مثل کار قبلی جک لندن داره توی جاهای سردسیر و مردمانی که دنبال طلا هستن میگذره ،  اول با دو مردی که دارن توسط گرگ ها کشته میشن شروع میشه و نهایتا متوجه ارتباط این داستان با به وجود اومدن سپید دندان میشیم 
مادر سپید دندان سگ اهلیه و به خاطر انسان ها و وفاداریش سپید دندان رو رها می‌کنه 
همین خصلت مادرش به سپید دندان هم میرسه . 

سپید دندان با صاحب های متفاوت روبرو میشه و بهشون میگه خداوندگار 
فکر میکنم چون خود جک لندن هم سفید پوست بود از صاحبای سفید پوست به عنوان خداوندگاران برتر نام می‌بره 
این بار هم داستان درمورد گرگیه که میفهمه زندگیش باید با 
حیله ورزیدن ، جنگیدن ، غارت کردن ، کشتن ، قدرت ، سریع بودن ، باهوش بودن و نترسیدن پیش بره 
خیلی از اتفاقات منو یاد آوای وحش می انداخت 
به خصوص بخش آخرش 
و خیلی به اینکه ما آدما طبیعت رو از بین می‌بریم و با کارهامون اون رو وحشی میکنیم و چه طور به حیوانات آسیب می‌زنیم اشاره کرده بود . 

بخش جالبش جایی بود که سپید دندان که گرگ نر بود به هیچ عنوان به گرگ های ماده حمله نمی‌کرد و غریزه اش مانع آسیب رسوندن به اونها بود 
حتی جایی که یه گرگ ماده بهش حمله می‌کنه ، سپید دندان همچین حرکتی رو انجام نمیده و ساکت میمونه .
نسبت به آوای وحش جنگ و خون ریزی بیش تری داشت و 
میخواست بهمون بگه 
مهم نیست الان چه قدر ضعیفی به اصل خودت برگردت 
دنیای الانم همون دنیای وحشی عصر حجره 
بکش تا کشته نشی 
و برای رسیدن به خواسته هات به هر شکلی بجنگ
و آخرش هم یه مقدار باز تموم شدش یه طوری که اصلا انتظارش رو نداشتم
      

27

S.HOPE

S.HOPE

1402/12/3

        اولین باری بود که یه کتابی رو میخوندم و مابینش مدام تصمیم می‌گرفتم بزارمش کنار .

اسم کتاب هیچ ارتباطی با داستان نداره و دلیل اسمش رو متوجه نشدم ! 
داستان توی آمریکا میگذره ، روایت مردی که ولگرده و اتفاقی توی یه رستوران بین راهی با یه صاحبکار یونانی شروع به کار می‌کنه و بعد می‌فهمه عاشق همسر صاحبکار شده . 

« بلند کردن زن مردم جرم نیست اما بلند کردن ماشینش چرا » 
با این صحبت متوجه میشید که داستان قراره چه طور پیش بره ؟
یونانیه باید حذف بشه .
داستان حول چه طوری یونانیه رو بکشند پیش بره احتیاج به یه قتل تمیز هستش ، توقع داشتم داستان وارد یه بعد معمایی بشه اما نه 
اصلا معمایی نبود 
صفحه به صفحه هر قفل کوچیکی که بود باز میشد ، جایی برای حتی یه حدس هم نمیزاشت . 
داستانی نبود که من بپسندم ، توقع داشتم قوی تر باشه 
آخرش شوکه کننده نبود بیشتر اینطوری بود که : 
آه~ جدی ؟ چه تاسف برانگیز . 
واسه وقت پر کردن کتاب خوبی بود اما اینکه بگم با یه داستان جنایی معرکه روبرو هستید ؟ 
نه به هیچ وجه

      

17

S.HOPE

S.HOPE

1402/11/23

        اسم من میناست و عاشق شبم وقتی شب ها دنیا تو خوابه ، همه چیز ممکن میشه

من بی نهایت نویسندگی دیوید آلموند رو دوست دارم ، طوری که بین جهان ها حرکت ها می‌کنه و پیش می‌ره 
طوری که تو رو غرق می‌کنه در دنیایی که میتونی با همه وجود لمسش بکنی 

هرچی داستان جلوتر می‌رفت من با مینای داستان احساس همزاد پنداری بیشتری میکردم 
کودکی مینا زیادی شبیه داستان بچگی من بود ( با این تفاوت که مینا از من بسیار شجاع تر بود ) 

توی این داستان قرار نیست با اتفاق عجیبی روبرو بشید 
توقع حضور یک داستان عجیب و شگفتی آور نداشته باشید 
این داستان افکاره 
و سفر در چیز هایی که ممکنه تا قبل از این بهشون فکر نکرده باشید 

و افکار مینا مجذوب کننده بود برای منی که مثل اون فکر میکنم 
آدم های قبل از ما کجا دفن شدن ؟ 
ممکنه زمینی که روی اون قدم بر میداریم محل دفن معشوقه ی آدمی باشه ؟ 

گاهی احساس گناه میکنم چون ممکنه روی زمینی که با بی ارزشی روی اون قدم بر میدارم محل هزار اتفاق مهم بوده باشه پیش از من . 
زمین محل مقدسی است  

این کتاب دفترچه خاطرات دختری نه ساله است که بسیار بزرگ تر از اونیه که فکر میکنید 

و اگر میخوایید سالها ذهن درگیری داشته باشید به این کتاب سر بزنید 

در نهایت امیدوارم منم مثل مینا روزی شجاعتش رو پیدا بکنم برای معرفی خودم
      

10

S.HOPE

S.HOPE

1402/11/23

        

داستان از زبون یه دختر بچه است توی شهر می کمب ایالت آلاباما ، آمریکا 
تقریباً همزمان با جنگ جهانی دوم و داستان حمایت پدرش به عنوان یه سفید پوست از یه سیاه پوست توی دادگاه ، زمانی که سیاه پوست‌ها را جزو انسان‌ها و افراد عادی نمی‌دونستند و اون‌ها رو توی رده خیلی پایینی می‌دیدند جزو برده‌ها یا کسایی که کلفت بودن نام برده می‌شدند

کتاب پر از جملات قشنگ و زیبا جمله‌هایی که واقعاً خاص هستند و می‌تونم بگم که مشابه این جملات رو تو هیچ کتاب دیگه‌ای ندیده بودم و از اونجایی که کتاب از زبون دختر یک وکیل هستش با اصطلاحات حقوقی و روش افراد حقوقی میشه آشنا شد طوری که استدلال کرد تجزیه کرد و صحبت کرد و حتی پذیرفت مثلاً در جایی از کتاب دختر قاضی که ناراحته از اینکه برادر بزرگترش داره بهش دستور میده  به پدرش شکایت میکنه و پدرش ازش می‌خواد در صورتی صحبت برادرش رو بپذیره که برادرش بتونه اون رو قانع بکنه
نکته جالب دیگرش این بود که در این کتاب پدرش به دخترش نگاه اینکه چون جنسیتش زن هست نداره وقتی که عمه دختر وارد داستان می‌شه از اینکه مثلاً اون شلوار می‌پوشه یا بخواد بعضی چیزها رو دنبال بکنه ناراحته چون در شأن خانم ها نیست 
اما پدرش این نگاه رو نداره چون دختره پس نمی‌تونه خیلی کارها رو بکنه بلکه اون رو آزاد میزاره 
جایی از کتاب دختر میگه که اما من دنیای مردها رو مثل دنیای برادرم و پدرم بیشتر دوست دارم نسبت به دنیای خانم‌ها 
که من فکر می‌کنم این منظور از این بابت بوده که یا محدودیت‌هایی که دنیای خانم‌ها داره و یا سطحی بودن دنیای خانم‌ها در اون زمان البته این معنی رو نمیده که مردهایی که توی کتاب هستند همه جز حالا افراد رده بالا هستند بلکه از نگاه مردها به زندگی به نظر درست صحبت می‌کنه در تفاوت با نگاه خانم‌ها به زندگی
اون چیزی که من متوجه شدم فکر می‌کنم منظورش این بود که مردها ریاکاری ندارند و صادقانه‌تر رفتار می‌کنند نسبت به خانم‌ها چون که خانم‌ها یک دروغگویی نسبی دارند نسبت به همدیگه یه همچین چیزی .
داستان کتاب یک بخشیش حقوقی داره پیش میره کاملاً ، و توی دادگاه هستش که در دفاعی از یک سیاه پوست در رابطه با جرمی که انجام نداده اما بهش اتهام زدن و در آخر کتاب می‌فهمیم که واقعاً اون اتهام بوده و به اشتباه اون سیاه پوست کشته شده و به زندان افتاده بوده و اون مجرم اصلی به دست خودش کشته می‌شه و سیر داستان  بالا پایین خیلی زیادی نداره اینطور که بگم داستان خیلی هیجانی نیستش به غیر از بخشی که داره توی دادگاه می‌گذره اون بخش. واقعاً جالبه خوندنش
کتاب اصلاً خالی از لطف نیست و با اصطلاحات خیلی جالبی آشنا میشیم  وقتی کتاب تموم میشه و می‌بندین همچنان بهش فکر می‌کنی تا حدی اما فکر می‌کنم نسبت به نظراتی که در موردش خونده بودم متفاوت تر بود و یه پیشینه فکری دیگه درموردش داشتم  .
      

25

S.HOPE

S.HOPE

1402/6/30

        ادبیات کره جنوبی ادبیات خاصیه 
استاد غمگین کردنتان هستند و بازی با قلب خواننده 
در مشتشان قلب آدم را فشار میدهند و به همان اندازه که درد می دهند انگار دلگرمی هم میدهند 
نویسنده های کره ای دقیقا خود خود زندگی را به تصویر می کشند 
بدون کم و کاستی 
و اگر پیش از این من مخالف ادبیات کره جنوبی بودم بعد از سه کتاب مربوط به این کشور الان طرفدار شماره یک کتاب های این کشورم 
شاید کتاب بعدی ام باز از همین نوع ادبیات باشد


کتاب هیچ کسی نامه نمی نویسد را برای این خریدم که شبیه داستانی بود که من تجربه کردم و اگر من هم بخواهم مثل شخصیت اصلی به کسانی که نامه نوشته‌ام شماره بدهم میشوند 
شماره 1 و شماره 2 
من نامه های کوتاه زیادی نوشته ام اما نامه های بلندم که به صندوق پست افتاده باشند فقط همین دو تا بودند 
و من دیگر هیچ انتظاری برای پاسخی گرفتن از سمت نامه های فرستاده شده ام ندارم 
با اینکه شماره 2 قول داده بود به من نامه بدهد 
اما میدانید که آدمها ممکنه از دوست به غریبه تبدیل بشن 
از کسایی که می‌شناختیم تا کسایی که الان نمیدونیم توی چه حالی هستند ؟ 

شخصیت اصلی سفر می‌کنه نامه می‌فرسته ، سگش راه رو بهش نشون میده و با نویسنده آشنا میشود 
امروز خمیر دندان خوردم و فردا صابون خواهم خورد ... 

فقر را نشان میدهد و خوشبختی که در بین نوانخانه ها وجوددارد

کتاب پر از تشابه های زیبا است و اینکه آنطور زندگی کنیم که دوست داریم ... 
با آدمهای جدید آشنا می‌شویم 
سوار مترو های بوسان و سئول به دستفروش ها نگاه میکنیم 
از تونل ها میگذریم 
به درد بی اعتماد به نفسی ، گیر افتادن در رویاهای دیگران و اشک های پنهانی و نگرانی ها بی مورد دچار میشویم و در آخرین صفحاتش 
شوکه میشویم 
بزرگ ترین شوکی که می شود با آن بغض کرد

این زمان دیگر نمیتوان صفحات را راحت تمام کرد و تازه متوجه کل داستان میشوید
امید و ناامیدی را در همان صفحات پیدا خواهید کرد و نفسی از سر آسودگی می‌توان کشید 

اگر بخواهم دلیلی برای خواندن این کتاب به شما بدهم همان صفحات آخرش برای همان شوک غیر قابل تصور است 

کتاب به امید تمام شد
      

7

S.HOPE

S.HOPE

1402/6/24

        من برای این کتاب سه یادداشت شخصی نوشته بودم که هر سه را اینجا به ترتیب به اشتراک میگذارم . 


1 .0کتاب اوقات خوش ما کونگ جی یونگ

صد صفحه اش رو خوندم فکر کنم یه ظهر تا عصر زمان برد 😅

ادبیات تیره و تاریک خیلی خیلی تاریک 

واقعیت ترسناک کره جنوبی از بی رحمی ها و قتل ها 
از قوانین ناتموم و ناکافی
از فقر و ثروتمندی و پنهان شده گناه پشت سر سیاست و پول و قدرت
و از احساسات آدما که توی این کشور به تاراج رفته 
این کتاب حس عمیقِ ( لطفاً از این دنیا نجاتم بدید ) به من میده 
جایی از کتاب که برای پسرک بی دفاع قلبت می‌شکنه در صفحه بعدیش با قتل دختر ۴ ساله روبرو میشی و صفحه بعدی از بی رحمی مادری علیه دخترش 
این کتاب تا اینجا تاریکی بوده فقط و حقیقتی که پشت قشنگی های رنگی رنگی موسیقی و فیلم پنهانش می‌کنند
تصور من از کره جنوبی الان ۱۸۰ درجه تغییر کرده  
اگر پیش از این فکر میکردم تنها معضل کره جنوبی فقر هستش الان فهمیدم که این کشور بحران های خیلی عظیم تری داره 
اونجا جایی هستش که روبروی بنر زیبایی های سئول میتونی بایستی و شاهد قتل باشی ، شاهد جیغ زدنای یه دختر و التماسش و احتمال ۹۹ درصد برای هیچ کسی از مردم کره این چیزا مهم نیست 
راجب بچه هایی خوندم که هنوز به ۱۵ سالگی نرسیدن و به هم رحم نمیکنن 
قلدری کردن و ترس و زور توی صفحات این کتاب موج میزنه 
و  
راهبه ای که  تلاش می‌کنه برای اعدامی ها در آخرین لحظات عمر آرامش بخره و به طرز عجیبی به نظرم مسیحیت رو بی نهایت دین سطحی نشون داده ( تا اینجا این حس رو داشتم ممکنه در ادامه نظرم تغییر بکنه )  ایمان به خدا رو نشون میده و تفاوت دین و بی دینی و اینکه بدونیم خدا هست توی قلبمون 

ادبیات کره جنوبی ادبیات خاصیه 

2.اگر می‌توانستیم برای یانسو روبروی مجلس دولت کره زانو میزدم و طلب بخشش میکردم و عجیبه که گاهی آدم برای شخصیتی که فقط در دنیای کتاب نفس می‌کشد این چنین احساس نگرانی و دل‌مشغولی کند 
شاید این تاییدی برای دنیا های موازی است که نویسندگان آن را به واقعیت تبدیل کرده اند 

3.صفحات پایینی کتاب اوقات خوش ما

کتاب رو تموم کردم و فقط یه جمله برای توصیفش دارم فعلا 


طناب دار این کتاب تبدیل به بغض شده و گلوی مرا فشار داد در تمامی صفحاتش 

3.کتاب تموم شد 
در آخرین صفحاتش اشک ریختم اما 
اما نتوانستم اشک های بیشتری بریزم گویا احساساتم ته کشیده اند 
درست ترش این است که احساساتم توانایی بیرون آمدنشان را از دست داده اند 
انگار گیر کرده اند 
و من نفهمیدم آن اشک ها از قلبم بود که زخم برداشته بود یا یانسویی که از دستش دادم 
عشق ورزیدن تنها خواسته ای بود که یانسو میخواست 
و داشت 
ما در نهایت خواهیم مرد و همه از آن می‌گریزیم
بغض در حال فشردن گلویم است 
چگونه شخصیتی می تواند اینچنین قلبم را با کلماتش فشار دهد 
خاله مونیکا هم پیش پسرش رفت در حالی که به ابتدای دوره تولد برگشته بود 
اشک در چشم هایم حلقه زده 
مرگ ترسناک ترین بخش زندگی است و زندگی دلیل این ترس 
یانسو میخواست به حضرت مسیح و خداوند ایمان داشته باشیم 
و واقعا ما ایمان داریم به کسانی که داریم ؟ 
احساس میکنم طناب دار داستان ، بغض شده و گلوی مرا می‌فشارد 
و من از این طناب رهایی جز اشک ندارم کاری که در آن ناتوان شده ام 
در احساسات ناتوان شده ام 
در بروز آنها
      

1

باشگاه‌ها

نمایش همه

باشگاه کارآگاهان

712 عضو

خدمتکار

دورۀ فعال

دنیای خیال

581 عضو

پروژه ی هیل مری

دورۀ فعال

باشگاه کتابخوانی "هزارتو"

635 عضو

آرزوهای بزرگ

دورۀ فعال

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

این کاربر هنوز بریده کتابی ننوشته است.

فعالیت‌ها

S.HOPE پسندید.
حکومتی که ارزشش را دارد: مروری بر نامه های نهج البلاغه

7

S.HOPE پسندید.
داستانهای ناتمام

19

آزمون

1

S.HOPE پسندید.
ابله

20

S.HOPE پسندید.
فابیان

20

S.HOPE پسندید.

132

S.HOPE پسندید.

160

S.HOPE پسندید.
شگفتی!
        خیلی خوبه! حس می کنی تو جای شخصیت ها داری زندگی می کنی. من خیلی دوستش داشتم. شخصیت پردازی عالی داره.
داستان در مورد پسری به نام آگوست است که چهره اش مشکلاتی دارد و به طور وحشتناکی زشت است. ولی او پسری عادی است با چهره ای غیرعادی و او ماجرا هایی رو خواهد داشت. او به دبیرستان می رود و تا قبل از این به مدرسه نرفته و در خانه درس خوانده. آشنایی او با معلم ها بچه های کلاس واقعا جذابه. و همین طور آشنایی با دختری به نام سامر. او خواهر بزرگ تری به نام ویا دارد. داستان خیلی روان و لطیف و جذاب نوشته شده است
من خیلی دوستش دارم
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

19

S.HOPE پسندید.
خدمتکار
          فقط ۶ روز طول کشید تا تمومش کنم! و الان ذهنم به شدت آشفته‌ست... نمی‌دونم از کجا شروع کنم نظرم رو بگم؟ 
خیلی سر امتیاز با خودم کلنجار رفتم ولی بیشتر نمی‌تونم بدم. و چرا؟ چون:
⭕️ شما تا نیمه‌ی کتاب هیچ هیجانی رو احساس نمی‌کنی. عملاً انگار داری یه رمان زرد عاشقانه می‌خونی به جای جنایی! فقط اتفاقات روزمره و کراش زدنای شخصیت اصلی!
⭕️ پایان داستان هم که تا حدودی غیرمنطقی به نظر میومد. اینجوری که همه چیز خیلی سریع گل و بلبل می‌شه و تمام!
⭕️ و انتظار بیشتری از پلات تویست (پیچش پیرنگ) داستان داشتم، نمی‌دونم، همه‌ش منتظر بودم یه اتفاق خیلی عجیب بیوفته که بگم: خدایا مگه می‌شه؟ 
⭕️ پایان داستان رو می‌تونستی حدس بزنی! فقط با مهم‌ترین قانون در جنایی نویسی: همیشه به کسی شک کن که هیچ‌کس، هیچ‌وقت، بهش شکی نمی‌کنه...
ولی سه ستاره هم به دلایلی دادم. چون:
⬅️ قلم فریدا مک‌فادن رو دوست داشتم، روون بود و آدم رو از کتاب خوندن خسته نمی‌کرد، یعنی می‌تونستی به مدت زیادی پشت سر هم از داستان بخونی. 
⬅️ هیجان و استرس ۳۰-۴۰ صفحه‌ی آخر داستان رو دوست داشتم، حتی یه تیکه، از استرسی که داشتم گفتم دیگه نمی‌تونم بخونم و کتاب رو بستم و گذاشتم کنار!! 
⬅️ موضوع داستان جذاب و "حداقل برای من" یه ایده‌ی جدید بود.
و در نهایت جدای این‌ها باید بگم کههه
اتفاقات داستان از یه جایی به بعد مریض و روانی گونه می‌شه و خوندنش روحیه و اعصاب قوی می‌خواد. و بعضی تیکه‌ها انگار داری خودت رو با کتاب خوندن شکنجه می‌کنی. 😭😂
اینم اضافه کنم که اگر انتظاراتم از داستان رو از همون ابتدا پایین آورده بودم ممکن بود لذت بیشتری از خوندن ببرم. 
و همین. 
در کل کتابی نیست که در رده‌ی اول به کسی پیشنهادش کنم. صددرصد کتاب‌های جنایی به شدددت بهتری وجود دارند. 

        

37

S.HOPE پسندید.
سم برای صبحانه
          «امروز صبحانه سم خوردی»
نویسنده این نوشته رو پشتِ در خونه‌اش پیدا می‌کنه، متعجب می‌شه و می‌ترسه ولی واکنشش به این موضوع واکنشِ جالبیه:
راه می‌افته به دنبال علتِ این اتفاق می‌گرده، به عبارتی می‌ره تا جوابی براش پیدا کنه.

تو این جست‌و‌جو، به سوال‌های دیگه‌ای هم می‌رسه، سوال‌هایِ فلسفی‌ای که به قولِ خود نویسنده با فکر کردن به این سوال‌هاست که ذهنمون به سفر می‌ره و تجربه کسب می‌کنه.

بهمون توضیح می‌ده که سوال‌های فلسفی برای این نیستند که به جواب برسیم ، هدفشون اینه که ما رو به فکر فرو ببرن.

نویسنده با این روایتِ عجیب و غریب ولی ساده قراره مفاهیمِ عمیقی رو به ما نشون بده مثلا این‌که این حسِ سردرگمی و ندونستن تو زندگی بینِ همه‌ی ما مشترکه.

تو یه بخشی از کتاب می‌خونیم:
«هیچ‌کس هیچ‌چیز نمی‌داند.روحمان هم خبر ندارد که چه اتفاقی دارد می‌افتد.همه سردرگمیم.شاید کسی به ما یا بقیه بگوید که چیزهایی می‌فهمد، ولی نمی‌فهمد.فقط حدس می‌زند یا از خودش در می‌آورد.»

به نظرم کتابِ خیلی خوبیه و ارزش مطالعه داره.
من فصل ۹ و ۱۱ رو خیلی دوست داشتم. تا الان که دارم این یادداشت رو می‌گذارم، دو بار کتاب رو خوندم.شاید بعدا بازم بهش برگردم.
        

46

S.HOPE پسندید.
سوکورو تازاکی بی رنگ و سال های زیارتش
          "شاید می ترسیدم اگر واقعا کسی را دوست داشته باشم و وابسته اش بشوم، یک روز یکهو بی هیچ توضیحی غیبش بزند و تنها بمانم"
کاش می تونستم بهش 6 بدم. نه که بهترین کتابی باشه که تو زندگیم خوندم، بیشتر چون خود زندگیم بود! نمی دونستم من دارم کتاب رو می خونم یا اینکه کتاب داره منو می خونه. من خود سوکورو بودم، وقتی که عزیزی رو از دست دادم، با از دست دادن به مردن فکر کردم، پوست انداختم، ولی باز ته ذهنم نتونستم داستانو حل کنم، هنوزم حل نشده، هنوزم اذیت می شم. دلم می گیره از اینکه مسیرها از هم جدا می شه، از اینکه دوستات یه جایی می رن دنبال زندگی خودشون، مگه تو زندگی شون نیستی که وقتی برن "دنبال زندگی خودشون" تورو فراموش می کنن؟! الان دیگه تونستم با تنهایی کنار بیام، حتی یاد گرفتم ازش لذت ببرم و خیلی وقتا اصلا ترجیحش می دم به بودن در جمع. ولی خب، به چه قیمتی پوست انداختم؟ به قیمت زخمی که خوب شده ولی جاش مونده؟ به قیمت از دست رفتن رابطه هایی که بر اساس منافع نبود؟ به قیمت رفتن دوستی که خود خود تو بود؟ کسی که تو دوستش داشتی و فکر می کرد باید ناگویا رو ترک کنه چون "زندگی"، "آینده" و "موفقیت" یه جای دیگه اس؟ اونی که فکر می کرد "جدایی" و "فراموشی" بخشی از زندگیه و باید پذیرفتش؟ من توی زندگی عادی خیلی رنگ دارم! ولی خیلی با سوکورو تازاکی بی رنگ همزاد پنداری کردم و خیلی به "بادوم" و "لیمو" فکر کردم
قطعات موسیقی که تو کتاب معرفی شدن رو دوست داشتم. یک فصل می خوندم و می رفتم یکی از قطعه ها رو گوش می دادم، با چشم های بسته یا خیره به یه نقطه و بر می گشتم سراغ فصل بعدی.
من معمولا از توصیف ها بدم می آد و خیلی وقتا شده که به توصیف که می رسه کل پاراگراف رو نخونده رد می کنم. ولی توصیف های موراکامی رو دوست داشتم. خیلی خوب توصیف می کنه و تشبیه هایی که می کنه برام قابل لمس و جذاب بود.
سانسورهای کتاب خیلی روی مخم بود و اگر بر می گشتم به اول، کتاب به انگلیسی می خوندم. به خصوص اون تیکه ای که رفت سمت اعتقادات و خدا. می خواستم بدونم چی می خواد بگه که به لطف سانسورچی نفهمیدم :)
من دو بار طرد شدم بدون اینکه دلیلی بشنوم. تو یه دونه اش، تا نیم ساعت قبلش نمی دونستم اصلا مشکلی وجود داره و همه چی گل و بلبل بود. تو نمونه ی دوم هم، شب تولد طرف رفتیم کنسرت علی رضا قربانی، بهترین شب سال برام من و اون بود و بعد از اون غیب شد طرف، بدون اینکه هیچی بگه. بذارین یه چی بهتون بگم. اگه می خواین کسی رو طرد کنین، آدم باشین و بهش بگین دلیلش چیه. طرف اینطور راحت تر کنار می آد. ولی وقتی بدون حرف زدن ول کنین برین و حتی جواب طرفو ندیدن، اون بدبخت چند ماه یا حتی چند سال توی اون شوک می مونه و از اون بدتر، دیگه سال به سال به آدمای کمتری اعتماد می کنه. پس ...
ب
۱۶ شهریور ۱۴۰۳
۶ سپتامبر ۲۰۲۴
        

28

S.HOPE پسندید.
حکومت نظامی (شهربندان)
          دیگر عادت کرده ام  وقتی با کامو روبه‌رو می‌شوم باید خود را برای خواندن متنی فلسفی آماده کنم گرچه متن متنی ادبی باشد. اینجا هم مثل خیلی از آثار دیگرش با یک نمایشنامه طرفیم. اینجا نمی‌خوام به بررسی اثر از لحاظ ادبی آن بپردازم چون نمی‌توانم. میخوام در مورد فلسفه کامو تا اندازه ای که درکش کردم چیزی بنویسم.
به نظرم در این اثر خیلی واضح گفتنی ها گفته شده و نویسنده منظورش را به وضوح بیان می‌کند. خواننده و یا بیننده نمایش برای پی بردن به فلسفه و مفاهیم موجود نیاز به کشف ندارد و به زحمت می‌افتد. همه چیز عیان است.
مسائل اساسی مورد نظر کامو در این اثر، پوچی دنیاست برای آدمی یا پوچ بودن زندگی آدمی در این دنیا که با مرگ به اوج خود می‌رسد. تنهایی آدمی مسئله دیگری‌ست که این پوچی را تشدید می‌کند و این نیز با تنها مردن به نقطه اوج خود می‌رسد و این تنها مردن و فراموش شدن اندوه آدمی در این دنیای پوچ را دوچندان می‌کند. مسئله دیگر کامو که میخواهد به آن برسد، این است که آیا زندگی در این پوچی ارزش زیستن دارد یانه. آیا زندگی چیزی دارد که انسان به خاطر آن این پوچی را تحمل کند؟ مسئله مهمتر این است که کامو می‌خواهد بگوید حال که زندگی را باید زیست، چگونه باید زیست.
مرگ برجسته ترین مفهوم در این اثر است و مرگ است که تمام آدم ها را به وحشت انداخته.
کسی مثل نادا یک پوچ‌گرای به تمام معنا است و میخواهد از این زندگی لذت ببرد. میداند که نیست میشود و میداند ته قصه زندگی هیچ چیز انتظارش را نمی‌کشد. جوری بی‌پروایی  وجودش را فرا گرفته و مرگ هراسانش نمی‌کند. مرگ آگاهی دارد، از آن ننیترسد و همه جا آن را فریاد میزند و مردم را هم از آمدنش آگاه می‌کند. خصلت دیگر وی این است که با طاعون همکاری می‌کند، در اینجا من او را یک فرصت طلب یافتم؛ چرا این کار را کرد و به استخدام طاعون درآمد؟ آیا میشود او را نماد کسانی گرفت که آگاهند، دانااند و بیش از عوام خود و دنیا را درک کرده اند اما با این حال میخواهند به هر قیمت شده زندگی خوبی داشته باشند؟
شهر حاکمی داشت که ریا کار بود، فریبکار بود اما به هر حال مردم را به دروغ هم شده قانع نگه می‌داشت یا سعی در نیل به آن داشت. خود را دلسوز مردم می‌دانست و جار می‌زند که زندگیش را فدای آنان می‌کند اما طاعون آمد و او حاکمیت را در ازای حفظ جانش دو دستی تقدیم طاعون کرد. تصویری که در ذهنم شکل میگیرد این است که آیا او زندگی را خیلی دوست دارد یا از مرگ می‌هراسد؟ ترس از ناشناخته
طاعون می‌آید سخنانش گویا رک هستند، آنقدر قوانین سفت و سختگیرانه دارد که یک تمامیت خواه تمام عیار جلوه می‌کند. یک چیز که ذهنم را درگیر میکند این است که با وجود داشتن  قدرت مطلق وی چه نیازی به مبهم بیان کردن قوانین یا سخنانش دارد؟ باز هم فریب مردم برای کنترل آنان؟
منشی طاعون یا مرگ هم دارد مردم را می‌کشد یک وقت برای خلاص شدن از شر مانعان و گاهی برای زهر چشم گرفتن یا تفریح. این آخری خیلی مرا تحت تاثیر قرار می‌دهد چون آدم زندگی‌اش را یک بازی یا تفریح دیگری می‌پندارد که به سادگی میتواند ازش بگیرند یا از دستش بدهد. به نظرم اینجا کامو به تصویر کشیدن پوچی زندگی کسی  را با به بازی گرفتن توسط شخصی دیگر یا سرنوشت، دوچندان می‌کند.
حال چرا شهر چنان به هراس افتاده؟ مگر قبل آمدن طاعون مرگ وجود نداشت؟ مگر قبل از آن مردم نمی‌مردند؟ نه، این مسلم است که قبل آن هم مرگ بوده اما گویی کسی از آن خبر نداشته یا بهتر بگویم مردم مرگ‌آگاهی نداشتند یا به مرگ خودشان باور نداشتند یا آن را فقط برای دیگران متصور بودند. با آمدن طاعون به یکباره همه از مرگ آگاه شدند. کوتاه شدن فاصله با مرگ، احتمال اینکه در همان لحظه منشی اسمشان را از صفحه زندگی خط بزند و آنان را به نیستی بسپارد بد جور مردم را با مرگ آشنا کرده و آنان را به هراس می‌اندازد.
حال می‌خواهم راجع به این بگم که با این مرگ آگاهی مردم چطور زندگی خواهند کرد؟ دیکتاتور یا طاعون هر طور دلش بخواهد حکومت می‌کند چون مردم از نیستی هراس دارند. حاظرند تنها شوند، حرف نزنند دهان‌شان را ببندند و هرچه گفتند بپذیرند و فقط اسمشان را از صفحه زنده‌ها خط نزنند. برخی خود را به ناآگاهی میزنند، برخی خود را نجات یافته می‌دانند و از مرگ بقیه ککشان نمی‌گزد، برخی دیگر خود را در خانه حبس می‌کنند بلکه نجات یابند(قاض) و به راحتی کسی را که به خانه‌اش پناه آورده (دیگو) تحویل مرگ میدهد بلکه خود موصون بماند و خلاصه در این بلبشو کسی فکر کس دیگر نیست و بی‌شرمانه اظهار بی وجدانی هم می‌کنند.
طاعون در ابتدا خود را دارای قدرت مطلق می‌داند اما دیه‌گو  طی یک درک درونی درمی‌یابد که از مرگ هراسی ندارد و می‌آید تا این را بین مردم فریاد بزند در واقع دارد سلاح طاعون یعنی مرگ را از کار بیاندازد که این خود به انقلابی منجر می‌شود اما منشی یا مرگ سعی دارد با وی وارد مذاکره شود تا این امر را فاش نسازد حتی حرف از اصلاحات به میان می‌آورد اما دیه‌گو نمی‌پذیرد. آیا اینجا اینکه دیکتاتورها در برابر فشارهای مردم برای ستاندن آزادی، حکومت را شل میکنند، به تصویر کشیده شده؟ اگر عده زیادی اطلاحات را بپذیرند اندکی نیز انقلاب می‌خواهند یعنی حذف دیکتاتور و راهی برای بهتر زندگی کردن در این دو روز دنیا برای همه. مانند دیه‌گو که روشنفکرانه از مردم میخواهد فریب دیکتاتور را نخورند و مانند اسباب‌بازی بازیچه دیکتاتور نشوند. او سعی در آگاه کردن مردم و تشویق آنان  برای غلبه بر هراس از پوچی و مرگ دارد، آنها را میشوراند تا دیکتاتور را براند و زندگی بهتری برای خودشان بسازند. 
کامو همانطور که جاهای دیگر نیز گفته، می‌گوید با وجود پوچی آدمی و دنیای او باید زندگی کرد و تلاش کرد بهتر زندگی کرد و عرصه را هم برای زندگی دیگران هموار کرد. حال در راه ساختن دنیایی که زندگی در کنار هم را میسر کند کار ماست و کار هم دشوار. 
        

22

S.HOPE پسندید.
آیسخولوس: مجموعه آثار اورستیا
          آیسخولوس شامل ۷قسمت است
۱_تریلوژی اورستا 
🔻آگاممنون:ماجرای بازگشت فاتحانه آگاممنون از جنگ ۱۰ساله تروا وبه قتل رسیدن وی توسط کلوتمنسترا(همسرش) به کمک معشوقه اش(آیگیستوس)
🔻نیازآوران:ماجرای بازگشت اورستس پسر آگاممنون از تبعید ودیدارش با خواهرش(الکترا) وپیمان بستن خواهروبرادر برای خونخواهی پدر.کلمه نیازآوران متظور زنانی است که نذرونیاز بر گورِ مردگان میبرند
🔻الاهگان انتقام:سرگذشت اورستس پس از قتل مادرِخود وپناه بردن به آپولون وسپس دادرسی به پیشگاه آتنا 
الاهگان انتقام خونخواه کلوتمنسترا هستند
۲_پرومتئوس در بند:نمایشنامه ای فقط برای خواندن ونه برای اجرا ،چراکه ابزارهای به کار رفته در نمایشنامه امکان اجرایش درآن زمان را غیر ممکن کرده است.همسرایان حضور کمرنگ تری نسبت به بقیه دارند.ماجرای به بند کشیدن پرومتئوس به بند به دستور زئوس ودرادامه ماجرای دردناک آیو که کینه وحسادت هرا آواره اش میکندو....‌
۳_هفت دشمن تبس:ماجرای دوبرادر بنام اتئوکلس وپولونیکس که باهم عهدی میبندند برای فرار از نفرین و تقدیری شوم. اما عهد شکسته میشود وهردوبرادر میمیرند  زبان نمایشنامه کاملا حماسی میشود ودیالوگها مملو از خودستایی ورجزخوانی های پهلوانان است 
۴_پارسیان:نمایشنامه ای باطرح خیلی منسجم که ماجرای شکست خشایارشاه درنبرد دریایی سالامیس وبزرگداشت پیروزی یونانیان.تنها اثری که براساس واقعه تاریخی واقعی نوشته شده هرچند خرده میتوان به آن گرفت ازجمله اینکه ایرانیان را پرستنده خدایان یونان قلمداد میکند درصورتیکه خلاف واقع است.یا توصیف اغراق آمیز کشتی ها
۵_پناه جویان:ماجرای پناه بردنِ دانائوس ودخترانش به شهر آرگوس برای تن ندادن به ازدواج اجباری با پسرهای آیگوپتوس (برادر دانائوس)
 شخصیت اصلی دراینجا گروه همسرایان  است که همان ۵۰دختر دانائوس هستند.
جذابیت پناه جویان برایم کمتر از بقیه بود.

از آیسخولوس به عنوانِ پدرتراژدی و یکی از بهترین نمایشنامه نویس دوره باستان یاد میشود،وی رویدادهای مهمِ زمانه را در قالب نمایشنامه بازتاب میداده است مضمون نوشته هایش برپایه رابطه انسان با ایزدان استوار است سرنوشت شخصیتها بیشتر دردست خدایان میباشد تا خودشان .قسمتِ غم انگیز بیوگرافی آیسخولوس پی بردن به اینکه تنها ۷تراژدی  از ۹۰ اثر وی در دسترس انسانِ عصرِ حاضر است.
دیالوگهای پرصلابت  وفاخر وپرطنین زببایی دوچندانی به نمایشنامه ها میدهد آیسخولوس شخصیتها را چنان ملموس وزنده به تصویر میکشد که پس از این همه سال هنوز مخاطب میتواند ارتباطی مستقیم با شخصیتها بگیرد.نمایشنامه ها همه با زبانی ساده وشاعرانه که پیچیدگی خاصی ندارند بیان شده اند،اکثرا با تلقینی شروع شده درابتدا ودراوج پایان رویداد به حدنهایی میرسند.روند همگی برگِرد رابطه متقابلِ شخصیت وهمسرایان میگردد.خیلی ازطرحهای نمایشنامه ها فاقد اساس منطقی هستند واز عناصر مافوق طبیعی استفاده شده است مثلِ حضور روح داریوش در پارسیان ویا موجودات آسمانی وجانوران بالدار

♦️نمیتوان از حسن های بی شمارِ کتاب نام برد و از ترجمه فاخر وباشکوه وبااصالت عبدالله کوثری سخن  به میان نیاورد.ایشان را با ترجمه ادبیاتِ آمریکای لاتین میشناسیم ولی الحق والانصاف  برای آیسخولوس سنگ تمام گذاشته اند.

♦️امتیاز ۵ منصفانه ترین امتیاز است به کتاب ولی به دلیل اینکه نمایشنامه پارسیان بیانی متعصبانه داشت ونادیده گرفتن نبرد زمینی وفتحِ آتن توسط سپاه خشایارشاه وپرداختن تنها به نبرد دریایی«سالامیس» وتوصیف خشایارشاه  با آن شکوه وعظمت با لباس ژنده باعث شد نتوانم به امتیاز ۵تن بدهم.

♦️درپایان تشکر ویژه از جنابِ آقای خطیب دارم  به خاطر معرفی کتاب وسعه صدر ایشان برای راهنمایی در سیر خوانشِ تراژدی های یونان.
        

35

گرگ ها از برف نمی ترسند
         

سال 1357 زلزله خیلی شدیدی توی استان اردبیل رخ میده اما زلزله بیشترین آسیب رو به روستا ها میزنه و این بین روستای ایران دره سی جایی وسط دره بودکه از شدت پرت بودن گویا تمامی مردم ایران فراموش کرده بودنش ، همه جمعیت خودش به جز دو پسر رو از دست میده 
همه کشته میشن چون حتی هلیکوپتر های امداد هم به موقع نمیتونن به اونجا برسن . 
داستان از سمت همون دو پسر تعریف میشه و خانواده ای که از دست دادن و غم جدایی این اتفاق .
بنظرم خیلی بیشتر از چیزی که نوشته شده داستان میتونست ادامه پیدا کنه چون بعضی از شخصیت ها ناتموم موندن . 
 افسانه ای که در ابتداش تعریف میشه از گرگها خیلی جالب بود و تقریباً آخر داستان میشه فهمید منظورش از اون افسانه چی بوده 
در کل بهش 45 از 100 میدم .

  
آخر کتاب نوشته این داستان پایانی ندارد ،  بی صبرانه منتظرم نویسنده برای شخصیت های ناتموم کاری انجام بده
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

1