یادداشت y.s
4 روز پیش
در انتهای کتاب، نوشتۀ توماس مان، که خود برندۀ جایزۀ نوبل ادبیات است، بر «رنجهای ورتر جوان» آورده شده و وی این رمان را «کمحجم، جوانانه و تا به حد انفجار پراحساس» توصیف کرده است. «تا به حد انفجار، پراحساس» به نظرم توصیف واقعا دقیقی از این داستانه. حس علاقه و کششی که ورتر به لوته داشته، حسش نسبت به زندگی، گُنگی مرگ و به ویژه نظراتش مِن باب خودکشی، و عصبانیت و اون تحقیر حاصل از اختلاف طبقاتی، همه طوریه که کاملا برای آدم ملموسه و میشه باهاش همذاتپنداری کرد. یا اینکه مثلا بعضی وقتا آدم خودخواسته خودش رو توی هچل میندازه، ورتر اینجوری دربارهش میگه: «من این گرفتاری را به روشنی دیدهام و با این حال مثل بچهای به دام آن پا گذاشتهام. حتی امروز هم آن روشنی دید را دارم و با این حال هیچ نما و نمودی از اصلاح در کارم نیست.» از طرفی حس لوته به ورتر، علاقهش و درماندگیش در حل مشکل هم کاملا درک شدنیه. تمام داستان واقعا روایت همین احساسات از زبان ورتریه که آدم عزیزی هم هست. یک نکتۀ جالبش برام این بود که ما داریم با داستانی همذاتپنداری میکنیم که شخصیت اصلیش هم نسبت به داستانها و شعرهایی که میخونه همین حس رو داره. مثلا این قسمتش که ورتر برای لوته داستانی رو خوند و هر دوشون تحت تاثیر قرار گرفتن قشنگ بود: «جوی اشکی که از چشمان لوته جوشید و بار دلش را سبک کرد، ورتر را از خواندن باز داشت. کاغذ را به زمین انداخت. دست لوته را گرفت و گریهای تلخ سر داد. لوته بر دست دیگر تکیه داد و چشمانش را با دستمال پوشاند. هیجان و تلاطمِ هر دو هراسانگیز بود. این دو، در سرنوشت این بزرگزادگان، بازتاب فلاکت خود را میدیدند.» خود ورتر هم اوایل داستان میگه که: «اگر بپرسی آدمهای اینجا چجوریاند، میگویم مثل همهجای دیگر! نسل و نژاد آدمی راستی که از یک قالب و قماش است.» یا در یک جای دیگه میگه: «گاه با خود میگویم سرنوشت تو مانند ندارد. ... بعد به سراغ شاعری از دورانهای باستان میروم، انگار که دفتر قلب خودم را باز کردهام. ... پس انسانهای پیش از من هم اینهمه تیرهروزی کشیدهاند!» همین احساسات درکشدنیِ همگانی هم به نظرم باعث شهرت این کتاب شده. ولی جدا از اینکه شخصیت ورتر واقعا برام دوستداشتنی بود، گوته، که شخصیت ورتر رو از روی خودش خلق کرده، یکم عجیبه برام. نویسنده در عشق، حال مریضگونهای داشته؛ دوبار دل بستن به خانمهایی که همسر دارن، به نظرم طبیعی نیست! خودش این رو از زبان لوته اینطور در داستان بیان میکنه: «آخر چرا این دلبستگی به من، ورتر، درست به منی که مال دیگریام؟ چرا درست این انتخاب؟ میترسم، به راستی میترسم که درست این دسترس ناپذیریِ من باشد که این آرزو را در دل شما شعلهور میکند.» ولی بازم استدلالش به نظرم منطقی نیست و غیرطبیعیه واقعا! در کل کتاب خیلی قشنگی بود. تعداد زیادی جملۀ عمیق دربارۀ موضوعات مختلف داشت و لحن شاعرگونۀ حاکم بر داستان هم برای من بسیار دلنشین بود. و اینکه میشد واقعا ازش درسهای اخلاقیای هم گرفت. پایان
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.