یادداشتهای parniya (38)
4 روز پیش
کتاب بادام رو خوندم و واقعاً یه تجربهی متفاوت بود. نه اونجوری که پر از اتفاقات هیجانانگیز باشه، ولی یه حس خاصی داشت که آرومآروم میاومد سراغت. شخصیت اصلی، یه پسر نوجوانه که نمیتونه احساسات رو درک کنه. نه عشق، نه ترس، نه خشم... هیچکدوم براش قابل لمس نیستن. دلیلش هم یه اختلال نادره که باعث شده بخش احساسات مغزش، یعنی آمیگدالا، کوچیک باشه—به اندازه یه بادام. از همون اول، داستان یه فضای آروم و تلخ داره. مادر و مادربزرگش خیلی براش زحمت میکشن، سعی میکنن بهش یاد بدن چطور مثل بقیه رفتار کنه، حتی اگه خودش چیزی حس نکنه. ولی یه شب، یه اتفاق خیلی تلخ میافته: یه مرد روانپریش به مادر و مادربزرگش حمله میکنه. مادربزرگش کشته میشه و مادرش به کما میره. اینجاست که دنیای یونجائه بههم میریزه. از اونجا به بعد، داستان بیشتر دربارهی تلاش اون برای کنار اومدن با این اتفاقاته. با یه پسر خشن و عجیب آشنا میشه که خودش هم پر از زخم و خشمه. رابطهی بین این دو نفر خیلی خاصه؛ نه دوستی معمولیه، نه دشمنی کامل. یهجور همزیستی بین دو آدمی که هرکدوم یهجور با احساساتشون درگیرن. راستش، من معمولاً دنبال کتابهاییام که یهکم پرکششتر باشن، ولی این یکی یه حالوهوای خاص داشت. نه اونقدر غمانگیز بود که اشکم دربیاد، ولی یهجور غم پنهان داشت که ته دل آدم مینشست. بیشتر از اینکه بخواد آدمو هیجانزده کنه، باعث میشد به چیزایی فکر کنم که شاید هیچوقت جدی نگرفته بودم—مثل اینکه احساس داشتن خودش یه نعمت بزرگه. در کل، خوشحالم که خوندمش. یه کتاب آروم، انسانی، و متفاوت بود. اگه دنبال یه داستانی هستی که بیشتر از اتفاقات، روی درون آدمها تمرکز کنه، بادام میتونه انتخاب خوبی باشه.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1404/6/15

بی پروا جلد 2
4.5
91
اگه "ناتوان" با اون پایان نفسگیرش که کای پیدن رو آزاد گذاشت تا فرار کنه، تو رو تو اوج تعلیق رها کرد و باعث شد ساعتها با خودت کلنجار بری که "آخه چرا؟!" و "آیا واقعاً کای پیدن رو دوست داشت؟!"، حالا آماده باش که "بیپروا" قراره تو رو مستقیم به مرکز طوفان ببره و با یه عالمه حقیقت تلخ و پیچیدگیهای جدید، نفسهاتو تو سینه حبس کنه! لورن رابرتس با این جلد ثابت میکنه که چطور میتونه با کلماتش، قلبت رو به بازی بگیره و بعد با یه چرخش داستانی، همه چیز رو زیر و رو کنه. **"بیپروا" دقیقاً از همونجایی شروع میشه که "ناتوان" تو رو تو اوج هیجان و سوال رها کرده بود!** پس از اون فرار پر ابهام پیدن و تصمیم غیرقابل پیشبینی کای، حالا باید دید که سرنوشت برای این دو نفر چه خوابی دیده. این جلد نه تنها به اون سوالات بزرگ در مورد انگیزه واقعی کای و عمق عشقش جواب میده، بلکه گرههای جدیدی رو هم باز میکنه که قراره مغزت رو حسابی به چالش بکشه. همهاش با خودت میگی: "این دیگه چه پیچشی بود؟!" این کتاب، عین یه گردباد میمونه که از همون صفحه اول تو رو با خودش میبره. داستان یه ریتم نفسگیر داره و اون حس رازآلود بودن و کشف حقیقت، لحظهای رهایت نمیکنه. شخصیتها، درست مثل جلد قبل، واقعی و پر از ابهاماند. اما این بار، پیدن با حقایقی روبرو میشه که تمام زندگیاش رو زیر سوال میبره! وای، اینجا قراره چشمهامون گرد بشه! پیدن متوجه میشه که پدرش، اون کسی که همیشه فکر میکرده پدرشه، اصلاً پدر واقعیاش نیست! یه مردی بوده که اون رو دم در خونهاش رها کرده! این یکی خودش یه دنیای جدید از درد، کشمکش هویت و سوالات بیپاسخ رو برای پیدن باز میکنه. چطور با این حقیقت تلخ کنار میاد؟ گذشته واقعیاش چیه؟ و این کشف بزرگ چطور قراره تمام روابطش رو تحتتاثیر قرار بده؟ و اما کای... آخ کای! اون شخصیت جذاب و مرموز که همش بین خوب و بد و عشق و نفرت در نوسان بود. تو این جلد، بیشتر از قبل میفهمیم که **کای واقعاً پیدن رو دوست داره!** بله، اون عشق عمیق و پر رمز و راز بینشون، تو این جلد بیشتر از قبل شکوفا میشه. تمام اون تصمیمات عجیب کای، تمام اون از خودگذشتگیها و حتی اون رها کردنها در پایان جلد قبل، همه و همه نشونهای از عشق بیپایانش به پیدن بوده. کای تو این جلد نشون میده که چقدر حاضره برای عشقش فداکاری کنه، حتی اگه این فداکاری به قیمت رنجش خودش باشه. این عشق، قلب داستان "بیپروا" رو تشکیل میده و بهش یه عمق بینظیر میده. حالا بیاین بریم سراغ اون اتفاقات حیرتانگیز! کیت که پادشاه شده... و از پیدن میخواد که باهاش ازدواج کنه! واییییی، این دیگه چه کابوسیه؟! پیدن در اوج آشفتگی هویتی و عاطفی، باید با این پیشنهاد روبرو بشه. آیا این یک حرکت سیاسیه؟ یک انتقام؟ یا کیت واقعاً احساسی به پیدن داره؟ این گره چطور قراره باز بشه و چه تاثیری بر مثلث عشق کای-پیدن-کیت داره؟ لورن رابرتس استادانه این معماها رو تو داستان باز میکنه و تو رو تو یه پازل بزرگ رها میکنه که تا آخرین کلمه دنبال جوابش میگردی. "بیپروا" فقط یه کتاب نیست، یه تجربه بینظیره. یه غواصی عمیق تو دنیای فانتزی پر از عشقهای ممنوعه، خیانتهای ویرانگر، فداکاریهای بیحد و مرز و رازهای پنهان. این کتاب به قدری تو رو درگیر میکنه که تا مدتها بعد از اتمامش هم مغزت تو این دنیا پرواز میکنه. اگه دنبال یه کتاب فانتزی هستی که قلبت رو به تپش بندازه، مغزت رو حسابی قلقلک بده و بعد از هر صفحه بگی "وای، این دیگه چی بود؟!"، "بیپروا" دقیقاً همون چیزیه که دنبالشی. حتماً بخونش که پشیمون نمیشی! قول میدم تا زهره دهنت باز بمونه! 😉
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1404/6/12
"ناتوان" لورن رابرتس... اوه مای گاد! اصلاً فکرش رو نمیکردم یه همچین هیجان و عشقی رو تو یه کتاب پیدا کنم وقتی شروعش کردم. راستش رو بخوای، اولش با یه حس کنجکاوی معمولی رفتم سراغش، گفتم یه کتابیه دیگه، میخونیم تموم میشه. ولی نه عزیزم، این کجا و اون کجا! این کتاب یه فانتزی درجه یک بود که من رو حسابی درگیر خودش کرد. از همون صفحههای اول، کتاب یه جوری تو رو میگیره که انگار دستات رو قفل کرده به خودش. داستان یه جوری پیش میره که همش یه حس غریبی داری، یه جوری که انگار یه راز بزرگ داره ذرهذره جلوی چشمت باز میشه. شخصیتهاش انقدر واقعیان که حس میکنی همین الان پشت در اتاقت وایسادن و دارن باهات حرف میزنن. لورن رابرتس جوری با کلمات بازی کرده که آدم تو خماری میمونه که صفحه بعدی چی میشه، چی قراره اتفاق بیفته. حالا بیاین بریم سراغ اون قسمتهای هیجانانگیز داستان که حسابی مغز آدم رو درگیر میکنه. کای چرا قاتل بابای پیدن بوددد؟ این سوالیه که تا مدتها بعد از تموم کردن کتاب هم ذهن آدم رو مشغول میکنه. اون پیچیدگی شخصیت کای و گذشتهای که داشت، واقعاً گیجکننده بود. خودش میدونست که داره چیکار میکنه؟ یا نه، یه نیروی فراتر از ارادهاش اون رو به سمت این کار سوق داد؟ این یکی از اون گرههاییه که لورن رابرتس استادانه تو داستان باز میکنه و آدم رو شوکه میکنه. و پادشاه... آخیش! چقدر دلم خنک شد وقتی مرد! انصافاً یه شخصیت منفور و خودخواه بود که لیاقتش همین بود. از اون شخصیتهایی که تمام مدت کتاب رو مخ آدمه و فقط منتظری که یه بلایی سرش بیاد. و اون بلا هم به بهترین شکل ممکن نازل شد! و کای... چطور دلش اومد پیدن رو بذاره بره؟ این یکی از اون لحظاتیه که آدم با خودش میگه "یعنی واقعاً عشق اینقدر قویه؟" یا "آیا این یه نقشه بود؟" اون تصمیم کای، اون از خودگذشتگی یا هرچی که اسمش رو بذاری، واقعاً یکی از نقاط عطف داستان بود که نشون داد شخصیتها چقدر پیچیدگی دارن و چقدر میشه بهشون فکر کرد. میدونی، بعضی کتابا هستن که فقط میخونیشون و بعد میذاریشون کنار. ولی "ناتوان" از اون دسته نیست. این کتاب میچسبه به مغزت، به روحت. بعد از تموم شدنش هم تا مدتها فکرت رو درگیر میکنه. هی با خودت میگی "این چه بود من خوندم؟!" راستش رو بخوای، نه فقط دهنم، که کلاً از مریخ تا زهره دهنم باز موند! یه جوری تموم شد که انگار یکی از پشت سرت یه سطل آب یخ ریخت روت و شوکه شدی. تا چند دقیقه فقط داشتم به دیوار نگاه میکردم و مغزم داشت اطلاعات رو پردازش میکرد. اصلاً فکرش رو نمیکردم، نه یه ذره! اون پایان بندی... وای، اون پایان بندی دیگه آخرش بود. یعنی اگه دنبال یه کتاب فانتزی خیلی خوب هستی که مغزت رو بترکونه و تا مدتها بهش فکر کنی، "ناتوان" دقیقاً همون چیزیه که دنبالشی. حتماً بخونش که پشیمون نمیشی!
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.