یادداشت‌های parniya (38)

parniya

parniya

4 روز پیش

          این کتابو حدود دو سه سال پیش خوندم، و اون موقع برام بد نبود—در واقع، خوب بود. داستانش یه حس متفاوت داشت که جذبم کرد، مخصوصاً چون فضای تخیلی داشت و من فانتزی دوست دارم. درباره‌ی دختریه که به‌طور ناگهانی نامرئی می‌شه و تصمیم می‌گیره از این قدرت عجیبش برای کشف رازهای اطرافیانش استفاده کنه. یه‌جور ترکیب از مدرسه، راز، و یه قدرت خاص بود که هم سرگرم‌کننده بود، هم یه‌کم اخلاقی.

البته الان که بیشتر کتاب‌های فانتزی و پیچیده‌تر می‌خونم، حس می‌کنم اون‌قدر قوی نبود. بیشتر مناسب همون سنین نوجوانی بود که دنبال یه داستان متفاوت و کمی رازآلود می‌گردی. ولی بازم نمی‌تونم انکار کنم که اون موقع برام تجربه‌ی جالبی بود.

و راستش، الان هم شاید بخونمش و حوصلم سر نره. چون اون فضای مدرسه‌ای و حس کنجکاوی توی داستان هنوزم یه‌جور جذابیت داره. نه اون‌قدر که بخوام دوباره با هیجان بخونمش، ولی اگه دنبال یه چیزی سبک و سرگرم‌کننده باشم، می‌تونه گزینه‌ی بدی نباشه.

در کل، کتابی بود که توی زمان خودش خوب جواب داد. نه شاهکار، ولی یه داستان قابل‌قبول برای سنین نوجوانیو برای من، یه خاطره‌ی قابل احترام از دوران کتاب‌خوانی‌م.

        

1

parniya

parniya

4 روز پیش

          کتاب چشمک رو وقتی حدود ده سالم بود خوندم، و واقعاً اون زمان برام خیلی کتاب خوبی بود. از اون داستان‌هایی بود که هم ساده بود، هم دل‌نشین، و یه‌جور حس همراهی با شخصیت اصلی داشت که خیلی به دلم نشست. اون‌قدر دوستش داشتم که دوبار خوندمش—البته اینکه اون موقع کتاب زیادی نداشتم هم بی‌تأثیر نبود، ولی بازم نمی‌شه انکار کرد که واقعاً جذبش شده بودم.

داستان درباره‌ی یه پسر کلاس هفتمیه که با یه بیماری سخت روبه‌رو می‌شه، ولی با طنز و امید سعی می‌کنه زندگی معمولی خودش رو ادامه بده. یه‌جور روایت از کنار اومدن با سختی‌ها بود، بدون اینکه خیلی غم‌انگیز یا سنگین باشه. برای همون سنین، واقعاً مناسب بود—نه پیچیده، نه سطحی، یه چیزی بین این دو که خیلی خوب جواب می‌داد.

الان که بزرگ‌تر شدم و کتاب‌های فانتزی و پیچیده‌تر می‌خونم، حس می‌کنم چشمک بیشتر برای همون دوره‌ی کودکی خوب بود. ولی هنوزم یه خاطره‌ی شیرین ازش دارم. جزو اون کتاباییه که توی سن خودش خیلی به دلم نشست و باعث شد بیشتر به دنیای داستان علاقه‌مند بشم.

        

1

parniya

parniya

4 روز پیش

          این کتابو وقتی حدود ده سالم بود خوندم، و واقعاً خیلی قشنگ بود. از اون داستان‌هایی بود که یه‌جور آرامش و حس گرم خانوادگی توش جریان داشت. اون‌قدر باهاش ارتباط گرفتم که فکر کنم دوبار خوندمش—و هر بار هم همون‌قدر دوستش داشتم.

داستان درباره‌ی یه خواهر و برادره که به‌جای سفر تابستونی معمولی، می‌رن پیش پدربزرگ و مادربزرگی که تا اون موقع نمی‌شناختن. توی اون جزیره‌ی آروم، هم با خودشون روبه‌رو می‌شن، هم با گذشته‌ی خانواده‌شون. یه‌جور سفر احساسی بود، نه فقط توی جغرافیا، بلکه توی دل و ذهن شخصیت‌ها.

البته الان که بزرگ‌تر شدم و بیشتر کتاب‌های فانتزی و پیچیده‌تر می‌خونم، حس می‌کنم اون‌قدر قوی نیست. بیشتر مناسب همون سنین کودکیه—وقتی دنبال یه داستان ساده، دل‌نشین و پر از حس‌های لطیف هستی. ولی هنوزم برام یه خاطره‌ی شیرینه. از اون کتاباست که باعث شد عاشق دنیای داستان بشم.

اگه کسی توی سنین ۹ تا ۱۲ سال باشه، حتماً پیشنهادش می‌کنم. یه قصه‌ی تابستونی آروم، با شخصیت‌هایی که راحت می‌شه باهاشون هم‌دلی کرد.

        

3

parniya

parniya

4 روز پیش

          کتاب سفر به انتهای دنیا قشنگ بود، یه داستان لطیف و خیال‌انگیز که اون موقع که خوندمش، خیلی به دلم نشست. فضای فانتزی و اون حس ماجراجویی توی دنیای ناشناخته‌ها، برای سن دو سه سال پیشم واقعاً جذاب بود. یه‌جور قصه‌ی احساسی و تخیلی که هم سرگرم‌کننده بود، هم یه‌کم تأثیرگذار.

ولی راستش، الان که بیشتر کتاب‌های فانتزی می‌خونم، حس می‌کنم اون‌قدر قوی نبود. نه اینکه بد باشه، ولی نسبت به چیزایی که این روزا می‌خونم—با دنیاهای پیچیده‌تر، شخصیت‌های چندلایه‌تر، و داستان‌های پرکشش‌تر—یه‌کم ساده‌تر و سبک‌تر بود. بیشتر مناسب همون سن و حال‌وهوای اون موقع بود.

با این حال، هنوزم یه حس خوب ازش دارم. یه‌جور نوستالژیه برام. از اون کتاباست که شاید الان دیگه برام خیلی هیجان‌انگیز نباشه، ولی اون زمان یه دنیای تازه برام باز کرد و باعث شد بیشتر به فانتزی علاقه‌مند بشم.

در کل، قشنگ بود. نه در حد کتاب‌های فانتزی‌ای که الان می‌خونم، ولی برای اون دوره‌ی زندگی‌م، یه تجربه‌ی شیرین و خاطره‌انگیز بود.
        

2

parniya

parniya

4 روز پیش

          کتاب دیزی دارکر واقعاً خیلی خوب بود. دومین کتاب جنایی‌ای بود که خوندم، و باید بگم حسابی جذبم کرد. از همون اول با اون فضای تاریک و عجیب خونه‌ی خانوادگی روی جزیره، حس کردم قراره یه چیز متفاوت بخونم. اون حس تنهایی، بارون، قطع بودن ارتباط با بیرون... همه‌چی آماده بود برای یه داستان پر از رمز و راز.

راستش، اولش یه‌کم شک داشتم که قاتل کیه. چندتا حدس زدم، مخصوصاً با اون رفتارهای مشکوک بعضی شخصیت‌ها، ولی با اتفاقاتی که یکی‌یکی افتاد، شکم برطرف شد. نویسنده خیلی خوب ذهن آدمو بازی می‌ده، طوری که فکر می‌کنی فهمیدی، ولی بعد یه پیچ داستانی می‌زنه که همه‌چی رو بهم می‌ریزه.

آخرش... واقعاً غافلگیرکننده بود. نمی‌خوام اسپویل کنم، ولی اون لحظه‌ای که حقیقت رو می‌فهمی، یه‌جور شوک داره. یه‌جوری که برمی‌گردی و کل داستان رو دوباره توی ذهنت مرور می‌کنی. تازه می‌فهمی چرا بعضی چیزا اون‌جوری بودن.

البته یه‌کم حالت تخیلی هم داشت، مخصوصاً توی بخش‌های پایانی. نه اون‌قدر که اذیت‌کننده باشه، ولی باعث شد حس کنم دارم یه داستان جنایی با چاشنی ماورایی می‌خونم. برای من که تازه وارد دنیای جنایی شدم، یه تجربه‌ی خاص بود. شاید یه‌کم توقعم رو از کتاب‌های جنایی بالا برد، چون حالا هر کتاب دیگه‌ای باید با این یکی رقابت کنه!

در کل، خیلی خوشم اومد. هم داستانش قوی بود، هم فضاسازی، هم اون پیچ آخر که واقعاً ذهنمو درگیر کرد.

        

1

parniya

parniya

4 روز پیش

          من نسخه‌ی کوتاه‌شده‌ی بینوایان رو خوندم، و با اینکه خلاصه بود، واقعاً خیلی خوب بود. از اون کتاباست که حتی توی نسخه‌ی کوتاه هم عمقش رو حفظ کرده. داستان ژان والژان، اون مردی که به خاطر یه تکه نون سال‌ها زندان کشید و بعد با یه بخشش ساده مسیر زندگیش عوض شد، واقعاً تأثیرگذار بود.

با اینکه من معمولاً سمت کتاب‌های کلاسیک نمی‌رم، این یکی یه‌جوری خاص بود. نه فقط به خاطر داستان، بلکه به خاطر اون حس انسانی و اخلاقی که توی کل کتاب جریان داشت. شخصیت‌هاش واقعی بودن، نه از اون تیپ‌های کلیشه‌ای. هرکدوم یه دنیای جدا داشتن، ولی همه‌شون به یه شکل با هم گره خورده بودن.

نسخه‌ی کوتاه باعث شد راحت‌تر باهاش کنار بیام، چون بعضی بخش‌های تاریخی و طولانی حذف شده بودن. ولی بازم تونستم با فضای داستان و شخصیت‌ها ارتباط برقرار کنم. حس می‌کردم دارم یه قصه‌ی بزرگ رو می‌خونم، حتی اگه خلاصه‌شده باشه.

در کل، خوشحالم که خوندمش. یه تجربه‌ی عمیق و انسانی بود، حتی برای کسی مثل من که زیاد اهل کلاسیک نیست.

        

1

parniya

parniya

4 روز پیش

1

parniya

parniya

4 روز پیش

          کتاب فانوس خاطرات گمشده رو خوندم، و راستش بد نبود. یه فضای آروم و لطیف داشت، از اونایی که بیشتر حس‌بر‌انگیزن تا پراتفاق. ولی یه حالت گنگ و مبهم توی روایتش بود که باعث می‌شد بعضی جاها دقیق نفهمم چی به چیه یا چرا فلان چیز داره اتفاق می‌افته.

داستانش درباره‌ی یه عکاس‌خونه‌ی عجیب در دنیای پس از مرگه. آدم‌هایی که تازه مردن، میان اونجا و باید از بین عکس‌های زندگی‌شون، برای هر سال یه عکس انتخاب کنن. یه‌جور مرور خاطرات قبل از رفتن به مرحله‌ی بعدی. سه شخصیت اصلی داره: یه زن سالخورده، یه مرد نه‌چندان جوان، و یه دختربچه که هنوز یه‌جوری با دنیای زندگان ارتباط داره. هرکدومشون یه داستان جدا دارن، ولی یه حلقه‌ی نامرئی همه‌شون رو به هم وصل می‌کنه.

فضای کتاب خیلی ژاپنیه—ملایم، احساسی، و پر از سکوت‌های معنی‌دار. ولی همون حالت گنگی که گفتم، باعث شد یه‌کم از درگیر شدن با داستان فاصله بگیرم. بعضی جاها حس می‌کردم بیشتر دارم حس می‌خونم تا اتفاق.

در کل، کتاب خوبی بود. نه اون‌قدر قوی که آدمو تکون بده، ولی یه تجربه‌ی متفاوت و آرام. اگه دنبال یه داستانی هستی که بیشتر از اتفاقات، روی خاطره و حس تمرکز کنه، شاید خوشت بیاد.
        

3

parniya

parniya

4 روز پیش

        کتاب بادام رو خوندم و واقعاً یه تجربه‌ی متفاوت بود. نه اون‌جوری که پر از اتفاقات هیجان‌انگیز باشه، ولی یه حس خاصی داشت که آروم‌آروم می‌اومد سراغت. شخصیت اصلی، یه پسر نوجوانه که نمی‌تونه احساسات رو درک کنه. نه عشق، نه ترس، نه خشم... هیچ‌کدوم براش قابل لمس نیستن. دلیلش هم یه اختلال نادره که باعث شده بخش احساسات مغزش، یعنی آمیگدالا، کوچیک باشه—به اندازه یه بادام.

از همون اول، داستان یه فضای آروم و تلخ داره. مادر و مادربزرگش خیلی براش زحمت می‌کشن، سعی می‌کنن بهش یاد بدن چطور مثل بقیه رفتار کنه، حتی اگه خودش چیزی حس نکنه. ولی یه شب، یه اتفاق خیلی تلخ می‌افته: یه مرد روان‌پریش به مادر و مادربزرگش حمله می‌کنه. مادربزرگش کشته می‌شه و مادرش به کما می‌ره. اینجاست که دنیای یون‌جائه به‌هم می‌ریزه.

از اون‌جا به بعد، داستان بیشتر درباره‌ی تلاش اون برای کنار اومدن با این اتفاقاته. با یه پسر خشن و عجیب  آشنا می‌شه که خودش هم پر از زخم و خشمه. رابطه‌ی بین این دو نفر خیلی خاصه؛ نه دوستی معمولیه، نه دشمنی کامل. یه‌جور هم‌زیستی بین دو آدمی که هرکدوم یه‌جور با احساساتشون درگیرن.

راستش، من معمولاً دنبال کتاب‌هایی‌ام که یه‌کم پرکشش‌تر باشن، ولی این یکی یه حال‌وهوای خاص داشت. نه اون‌قدر غم‌انگیز بود که اشکم دربیاد، ولی یه‌جور غم پنهان داشت که ته دل آدم می‌نشست. بیشتر از اینکه بخواد آدمو هیجان‌زده کنه، باعث می‌شد به چیزایی فکر کنم که شاید هیچ‌وقت جدی نگرفته بودم—مثل اینکه احساس داشتن خودش یه نعمت بزرگه.

در کل، خوشحالم که خوندمش. یه کتاب آروم، انسانی، و متفاوت بود. اگه دنبال یه داستانی هستی که بیشتر از اتفاقات، روی درون آدم‌ها تمرکز کنه، بادام می‌تونه انتخاب خوبی باشه.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

1

parniya

parniya

4 روز پیش

          راستش کتاب بدی نبود. داستانش یه حال‌وهوای خاص داشت و ایده‌ی اینکه کسی بعد از مرگش هنوز بتونه ارتباط بگیره، جذاب بود. ولی اون‌قدر که همه می‌گفتن احساسی و غمناک باشه، به نظرم نبود. یعنی انتظار داشتم اشکم دربیاد یا حداقل یه‌جوری بغض کنم، ولی بیشتر از اینکه غم‌انگیز باشه، یه‌جور حس سردرگمی داشت.

بزرگ‌ترین چیزی که اذیتم کرد این بود که اصلاً معلوم نبود سم دقیقاً کجاست یا چطوری داره با جولی حرف می‌زنه. یه‌جورایی انگار نویسنده خودش هم نمی‌خواسته کامل توضیح بده، فقط خواسته حس رو منتقل کنه. ولی خب من دوست داشتم یه‌کم بیشتر بدونم، چون بعضی جاها واقعاً گیج‌کننده بود.

در کل، کتاب قشنگی بود، ولی نه اون‌قدر که همه می‌گن. بیشتر یه تجربه‌ی متفاوت بود تا یه داستان عمیق احساسی. اگه دنبال یه رمانیه که یه‌کم رازآلود باشه و با مرگ و خاطره‌ها بازی کنه، شاید خوشت بیاد. ولی اگه دنبال یه داستانیه که اشکتو دربیاره، شاید این یکی اون‌قدر قوی نباشه.
        

1

parniya

parniya

4 روز پیش

          راستش رو بخواین، من معمولاً سمت کتاب‌های کلاسیک نمی‌رم. همیشه فکر می‌کردم خیلی سنگینن یا اینکه با دنیای امروز فاصله دارن. ولی گوژپشت نتردام یه چیز دیگه بود. نمی‌دونم چطوری، ولی از همون اول یه حس خاصی داشت. انگار یه قصه‌ی قدیمی بود که هنوزم حرفی برای گفتن داره.

شخصیت‌هاش خیلی خوب پرداخت شده بودن. کوازی‌مودو، اون ناقوس‌زن گوژپشت، یه جورایی دل آدم رو می‌برد. با اینکه ظاهرش با چیزی که جامعه دوست داره فرق داشت، ولی قلبش از خیلی‌ها صاف‌تر بود. اسمرالدا هم با اون روح آزاد و مهربونش، یه نماد از زیبایی و درد بود.

داستان پر از لحظاتیه که آدم رو به فکر می‌بره. اینکه چطور قضاوت‌های ظاهری می‌تونن سرنوشت آدم‌ها رو عوض کنن، یا اینکه عشق همیشه اون‌جوری که می‌خوای پیش نمی‌ره. یه جورایی تلخ و شیرین بود، ولی از اون تلخی‌هایی که آدم رو عمیق‌تر می‌کنه.

در کل، خوشحالم که این کتاب رو خوندم. شاید هنوزم کلاسیک‌ها برام یه چالش باشن، ولی این یکی نشون داد که بعضی وقتا یه داستان قدیمی می‌تونه خیلی بیشتر از یه رمان مدرن با آدم حرف بزنه.

        

1

parniya

parniya

5 روز پیش

          
اوه، پاستیل‌های بنفش... فقط اسمش یه حس نوستالژیک شیرین داره، نه؟ منم وقتی یادم میاد بچه بودم و این کتاب رو خوندم، انگار یه تکه از دنیای خیالی‌ام دوباره زنده می‌شه. این کتاب یه جورایی مثل یه پتوی نرم بود برای دل کوچیکم، مخصوصاً وقتی همه چیز دور و برم پیچیده و گیج‌کننده بود.

داستان جکسون، اون پسر باهوش و واقع‌گرا که اصلاً اهل خیال‌پردازی نبود، ولی یه گربه‌ی خیالیِ سخنگو به اسم کرنشا دوباره وارد زندگیش شد... واقعاً جادویی بود. اون لحظه‌هایی که خانواده‌اش با مشکلات مالی دست‌وپنجه نرم می‌کردن، و جکسون سعی می‌کرد همه چیز رو بفهمه و هضم کنه، خیلی باهاش هم‌دردی می‌کردم. چون حتی اگه بچه باشی، بعضی چیزا رو با تمام وجود حس می‌کنی.

کرنشا، اون گربه‌ی موج‌سوار که از آب خوشش نمیاد، یه نماد بود از امید، از تخیل، از اینکه حتی توی تاریکی هم می‌تونی یه نور کوچیک پیدا کنی. این کتاب بهم یاد داد که تخیل فقط یه بازی بچگانه نیست، بلکه یه ابزار قدرتمنده برای کنار اومدن با سختی‌ها.

        

1

parniya

parniya

5 روز پیش

          

راستش رو بخواین، وقتی کتاب همه چیز خوب است رو دست گرفتم، اصلاً فکر نمی‌کردم یه کمیک ساده بتونه این‌قدر با دلم حرف بزنه. ولی دبی تانگ با قلم و تصویرهاش یه جوری منو برد وسط احساسات خودم که انگار داشت خاطرات منو ورق می‌زد.

این کتاب یه جور اعتراف صادقانه‌ست. دبی از روزهایی می‌گه که حتی بلند شدن از تخت براش سخت بوده، از افکاری که مثل یه هیولای سیاه دور ذهنش می‌چرخیدن، و از جلسات درمانی‌ای که اولش براش ترسناک بودن ولی بعد شدن نقطه‌ی امید. همه‌ی اینا رو با تصویرهایی ساده ولی پر از معنا نشون داده، جوری که آدم حس می‌کنه خودش داره اون لحظه‌ها رو زندگی می‌کنه.

من با خیلی از لحظه‌هاش هم‌ذات‌پنداری کردم. مخصوصاً اون جاهایی که دبی از اضطراب و افسردگی حرف می‌زنه، ولی در عین حال نشون می‌ده که چطور کم‌کم تونسته خودش رو پیدا کنه، با خودش مهربون‌تر باشه و بفهمه که "همه چیز خوب است" حتی وقتی همه چیز خوب نیست.

اگه دنبال یه کتابی هستین که هم دل‌گرمتون کنه، هم یه تلنگر بزنه که تنها نیستین، این کتاب رو از دست ندین. یه دوست کوچیک و صمیمیه که کنارتون می‌شینه و بی‌قضاوت باهاتون حرف می‌زنه.
        

20

parniya

parniya

6 روز پیش

          

خب راستش رو بخوای، این کتاب برام یه تجربه‌ی پر فراز و نشیب بود. از همون اول حس کردم که قراره با یه داستان احساسی و عمیق روبه‌رو بشم، ولی هر چی جلوتر رفتم، بیشتر سردرگم شدم. مثلاً شخصیت "سام" واقعاً برام گنگ بود—نه معلوم بود کیه، نه چی‌کارست، و همین باعث شد یه بخش مهم از داستان برام بی‌معنا بمونه.

📉 روند داستان هم یه‌جورایی کند بود. بعضی جاها حس می‌کردم نویسنده یه‌هو وسط ماجرا پریده به گذشته، بدون اینکه زمینه‌سازی کنه. این برگشت‌های ناگهانی به خاطرات قدیم، به‌جای اینکه عمق بده به داستان، بیشتر منو از فضای اصلی جدا می‌کرد.

😢 اما مرگ نئو... اون واقعا یه لحظه‌ی احساسی بود. شاید تنها جایی بود که تونستم با داستان ارتباط برقرار کنم. حتی سونی هم یه‌جورایی تو اون لحظه برام مهم شد. ولی چیزی که واقعاً منو جذب کرد، نامه‌ی نئو به پدرش بود. اون قسمت یه حس واقعی داشت، یه نقطه‌ی اتصال بین من و شخصیت نئو که باعث شد باهاش اوکی باشم و حس کنم یه آدم واقعی‌ه با درد و دل خودش.

🎯 در کل، کتابی نبود که عاشقش بشم یا بخوام دوباره بخونمش، ولی نمی‌تونم انکار کنم که نئو یه نقطه‌ی روشن توی این داستان بود. شاید اگه روایت منسجم‌تر بود و شخصیت‌ها بهتر معرفی می‌شدن، تجربه‌ی متفاوت‌تری داشتم.
بعضی دیالوگ هاش هم قشنگ بودن
        

1

parniya

parniya

1404/6/15

        

اگه "ناتوان"  با اون پایان نفس‌گیرش که کای پیدن رو آزاد گذاشت تا فرار کنه، تو رو تو اوج تعلیق رها کرد و باعث شد ساعت‌ها با خودت کلنجار بری که "آخه چرا؟!" و "آیا واقعاً کای پیدن رو دوست داشت؟!"، حالا آماده باش که "بی‌پروا" قراره تو رو مستقیم به مرکز طوفان ببره و با یه عالمه حقیقت تلخ و پیچیدگی‌های جدید، نفس‌هاتو تو سینه حبس کنه! لورن رابرتس با این جلد ثابت می‌کنه که چطور می‌تونه با کلماتش، قلبت رو به بازی بگیره و بعد با یه چرخش داستانی، همه چیز رو زیر و رو کنه.

**"بی‌پروا" دقیقاً از همونجایی شروع میشه که "ناتوان" تو رو تو اوج هیجان و سوال رها کرده بود!** پس از اون فرار پر ابهام پیدن و تصمیم غیرقابل پیش‌بینی کای، حالا باید دید که سرنوشت برای این دو نفر چه خوابی دیده. این جلد نه تنها به اون سوالات بزرگ در مورد انگیزه واقعی کای و عمق عشقش جواب میده، بلکه گره‌های جدیدی رو هم باز می‌کنه که قراره مغزت رو حسابی به چالش بکشه. همه‌اش با خودت می‌گی: "این دیگه چه پیچشی بود؟!"

این کتاب، عین یه گردباد می‌مونه که از همون صفحه اول تو رو با خودش می‌بره. داستان یه ریتم نفس‌گیر داره و اون حس رازآلود بودن و کشف حقیقت، لحظه‌ای رهایت نمی‌کنه. شخصیت‌ها، درست مثل جلد قبل، واقعی و پر از ابهام‌اند. اما این بار، پیدن با حقایقی روبرو میشه که تمام زندگی‌اش رو زیر سوال می‌بره! وای، اینجا قراره چشم‌هامون گرد بشه! پیدن متوجه میشه که پدرش، اون کسی که همیشه فکر می‌کرده پدرشه، اصلاً پدر واقعی‌اش نیست! یه مردی بوده که اون رو دم در خونه‌اش رها کرده! این یکی خودش یه دنیای جدید از درد، کشمکش هویت و سوالات بی‌پاسخ رو برای پیدن باز می‌کنه. چطور با این حقیقت تلخ کنار میاد؟ گذشته واقعی‌اش چیه؟ و این کشف بزرگ چطور قراره تمام روابطش رو تحت‌تاثیر قرار بده؟

و اما کای... آخ کای! اون شخصیت جذاب و مرموز که همش بین خوب و بد و عشق و نفرت در نوسان بود. تو این جلد، بیشتر از قبل می‌فهمیم که **کای واقعاً پیدن رو دوست داره!** بله، اون عشق عمیق و پر رمز و راز بینشون، تو این جلد بیشتر از قبل شکوفا میشه. تمام اون تصمیمات عجیب کای، تمام اون از خودگذشتگی‌ها و حتی اون رها کردن‌ها در پایان جلد قبل، همه و همه نشونه‌ای از عشق بی‌پایانش به پیدن بوده. کای تو این جلد نشون میده که چقدر حاضره برای عشقش فداکاری کنه، حتی اگه این فداکاری به قیمت رنجش خودش باشه. این عشق، قلب داستان "بی‌پروا" رو تشکیل میده و بهش یه عمق بی‌نظیر میده.

حالا بیاین بریم سراغ اون اتفاقات حیرت‌انگیز! کیت که پادشاه شده... و از پیدن می‌خواد که باهاش ازدواج کنه! واییییی، این دیگه چه کابوسیه؟! پیدن در اوج آشفتگی هویتی و عاطفی، باید با این پیشنهاد روبرو بشه. آیا این یک حرکت سیاسیه؟ یک انتقام؟ یا کیت واقعاً احساسی به پیدن داره؟ این گره چطور قراره باز بشه و چه تاثیری بر مثلث عشق کای-پیدن-کیت داره؟ لورن رابرتس استادانه این معماها رو تو داستان باز می‌کنه و تو رو تو یه پازل بزرگ رها می‌کنه که تا آخرین کلمه دنبال جوابش می‌گردی.

"بی‌پروا" فقط یه کتاب نیست، یه تجربه بی‌نظیره. یه غواصی عمیق تو دنیای فانتزی پر از عشق‌های ممنوعه، خیانت‌های ویرانگر، فداکاری‌های بی‌حد و مرز و رازهای پنهان. این کتاب به قدری تو رو درگیر می‌کنه که تا مدت‌ها بعد از اتمامش هم مغزت تو این دنیا پرواز می‌کنه.

اگه دنبال یه کتاب فانتزی هستی که قلبت رو به تپش بندازه، مغزت رو حسابی قلقلک بده و بعد از هر صفحه بگی "وای، این دیگه چی بود؟!"، "بی‌پروا" دقیقاً همون چیزیه که دنبالشی. حتماً بخونش که پشیمون نمیشی! قول میدم تا زهره دهنت باز بمونه! 😉
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

13

parniya

parniya

1404/6/12

        

"ناتوان" لورن رابرتس... اوه مای گاد! اصلاً فکرش رو نمی‌کردم یه همچین هیجان و عشقی رو تو یه کتاب پیدا کنم وقتی شروعش کردم. راستش رو بخوای، اولش با یه حس کنجکاوی معمولی رفتم سراغش، گفتم یه کتابیه دیگه، می‌خونیم تموم میشه. ولی نه عزیزم، این کجا و اون کجا! این کتاب یه فانتزی درجه یک بود که من رو حسابی درگیر خودش کرد.

از همون صفحه‌های اول، کتاب یه جوری تو رو می‌گیره که انگار دستات رو قفل کرده به خودش. داستان یه جوری پیش میره که همش یه حس غریبی داری، یه جوری که انگار یه راز بزرگ داره ذره‌ذره جلوی چشمت باز میشه. شخصیت‌هاش انقدر واقعی‌ان که حس می‌کنی همین الان پشت در اتاقت وایسادن و دارن باهات حرف میزنن. لورن رابرتس جوری با کلمات بازی کرده که آدم تو خماری می‌مونه که صفحه بعدی چی میشه، چی قراره اتفاق بیفته.

حالا بیاین بریم سراغ اون قسمت‌های هیجان‌انگیز داستان که حسابی مغز آدم رو درگیر می‌کنه. کای چرا قاتل بابای پیدن بوددد؟ این سوالیه که تا مدت‌ها بعد از تموم کردن کتاب هم ذهن آدم رو مشغول می‌کنه. اون پیچیدگی شخصیت کای و گذشته‌ای که داشت، واقعاً گیج‌کننده بود. خودش می‌دونست که داره چیکار می‌کنه؟ یا نه، یه نیروی فراتر از اراده‌اش اون رو به سمت این کار سوق داد؟ این یکی از اون گره‌هاییه که لورن رابرتس استادانه تو داستان باز می‌کنه و آدم رو شوکه می‌کنه.

و پادشاه... آخیش! چقدر دلم خنک شد وقتی مرد! انصافاً یه شخصیت منفور و خودخواه بود که لیاقتش همین بود. از اون شخصیت‌هایی که تمام مدت کتاب رو مخ آدمه و فقط منتظری که یه بلایی سرش بیاد. و اون بلا هم به بهترین شکل ممکن نازل شد!

و کای... چطور دلش اومد پیدن رو بذاره بره؟ این یکی از اون لحظاتیه که آدم با خودش میگه "یعنی واقعاً عشق اینقدر قویه؟" یا "آیا این یه نقشه بود؟" اون تصمیم کای، اون از خودگذشتگی یا هرچی که اسمش رو بذاری، واقعاً یکی از نقاط عطف داستان بود که نشون داد شخصیت‌ها چقدر پیچیدگی دارن و چقدر میشه بهشون فکر کرد.

می‌دونی، بعضی کتابا هستن که فقط می‌خونیشون و بعد میذاریشون کنار. ولی "ناتوان" از اون دسته نیست. این کتاب می‌چسبه به مغزت، به روحت. بعد از تموم شدنش هم تا مدت‌ها فکرت رو درگیر می‌کنه. هی با خودت میگی "این چه بود من خوندم؟!"

 راستش رو بخوای، نه فقط دهنم، که کلاً از مریخ تا زهره دهنم باز موند! یه جوری تموم شد که انگار یکی از پشت سرت یه سطل آب یخ ریخت روت و شوکه شدی. تا چند دقیقه فقط داشتم به دیوار نگاه می‌کردم و مغزم داشت اطلاعات رو پردازش می‌کرد. اصلاً فکرش رو نمی‌کردم، نه یه ذره! اون پایان بندی... وای، اون پایان بندی دیگه آخرش بود. یعنی اگه دنبال یه کتاب فانتزی خیلی خوب هستی که مغزت رو بترکونه و تا مدت‌ها بهش فکر کنی، "ناتوان" دقیقاً همون چیزیه که دنبالشی. حتماً بخونش که پشیمون نمیشی!
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

8

parniya

parniya

1404/6/9

          
بگذار اعتراف کنم، اون موقع که این کتاب رو خوندم، خیلی بچه بودم. نه در حد "بوی شیر از دهنم میومد"، ولی خب، اونقدری که شاید هنوز کاملاً مفاهیم عمیق عشق، دلتنگی، از دست دادن، و فلسفه زندگی رو درک نمی‌کردم. برای همین، شاید اون موقع اونقدر که باید از "دختر پرتغالی" لذت نبردم. فکر می‌کردم داستانش باید پر از اتفاقات بیرونی باشه، نه سفر درونی یک مرد از طریق نامه‌ای به پسرش. حالا که بهش فکر می‌کنم، اون موقع مغز کوچکم درگیر این سوال بود: "خب کی قراره چی بشه؟" و خب، در آثار گردر، "چی شدن" بیشتر در ذهن و روح آدم اتفاق می‌افته!

داستان "دختر پرتغالی" یوستین گردر، چه شاهکاری! قصه یک **پدر** که در شب تولد پسرش، **نامه**‌ای پر از احساس و خاطره برای او می‌نویسد. نامه‌ای که در واقع یک سفر به گذشته است، سفری به آغاز زندگی پسر، و به عشق بی‌اندازه پدر به **مادر پسر**. و اسم این مادر... آهان! حالا فهمیدم! اسم این مادر، با تمام ظرافت و زیبایی و شاعرانگی، در طول نامه **"دختر پرتغالی"** نامیده می‌شود. چقدر این ایده قشنگ و لطیفه! این یعنی مادر فقط یک شخص نیست، بلکه نمادی از یک عشق بزرگ و یک داستان زندگی پر از جزئیات و زیبایی است.

پدر در این نامه، برای پسرش از جزئیات آشنایی‌اش با این "دختر پرتغالی" می‌گوید. از عاشقانه‌هایشان، از چالش‌ها و خوشی‌های زندگی مشترکشان. این نامه پر از فلسفه زندگی است؛ فلسفه عشق، فلسفه زمان، فلسفه از دست دادن و مفهوم "اینک بودن". گردر استاد این است که مفاهیم سنگین را در قالب داستانی ساده و شیرین به مخاطبش بچشاند. این کتاب نه فقط یک داستان عاشقانه است، بلکه یک درس بزرگ درباره قدردانی از لحظات زندگی و ارج نهادن به ارتباطات انسانی است. اینکه چطور عشق و خاطرات، حتی بعد از گذشت زمان، باز هم در تار و پود زندگی ما حضور دارند.

اون موقع که من این رو می‌خوندم، شاید اونقدر از این ظرافت‌ها سر در نمی‌آوردم. دلم می‌خواست داستان اکشن‌تر باشه، هیجان‌انگیزتر باشه. شاید اون موقع از فلسفه عمیق پنهان در هر جمله پدر برای پسرش، فقط مفاهیم سطحی رو درک می‌کردم. ولی حالا که بهش فکر می‌کنم، می‌فهمم که چقدر این کتاب عمیق و پرمایه است. چقدر قشنگه که یک پدر، اینطور به عشقش به مادر پسرش ادای احترام می‌کنه و این میراث رو در قالب یک نامه به پسرش منتقل می‌کنه.

و اما داستان "دختر پرتغالی" من! همونطور که قبلاً گفتم، این کتاب رو در نهایت توی کلاس زبان دادم به یکی از بچه‌ها. و خب... دیگه اون آدم رو ندیدم! کتابم هم باهاش رفت. نمی‌دونم چی شد، ولی از اون روز به بعد، "دختر پرتغالی" برای من شد نماد یک حسرت شیرین. حسرت اینکه چرا اون موقع درکش نکردم؟ چرا اجازه دادم از دستم بره؟ آیا اون دوست واقعاً از این نامه پدر به پسر لذت برد؟ آیا او هم فلسفه پشت اسم "دختر پرتغالی" رو درک کرد؟

حالا که سال‌ها گذشته و کمی بیشتر با دنیای یوستین گردر و ظرافت‌های آثارش آشنا شدم، ته دلم حس می‌کنم اگر الان "دختر پرتغالی" رو بخونم، حتماً یک تجربه کاملاً متفاوت خواهم داشت. دیگه اون بچه هیجان‌زده‌ای نیستم که دنبال اژدها بگردم، حالا می‌تونم از آرامش و عمق یک داستان فلسفی و عاشقانه لذت ببرم. حالا می‌تونم لایه‌های پنهان احساسات پدر به مادر و پسرش رو کشف کنم و با تمام وجودم با اون‌ها همراه بشم.

پس اگه شما هم مثل من، دنبال یک کتابی هستید که ذهنتون رو به چالش بکشه، که از داستان‌های معمولی فراتر بره و شما رو به دنیای فلسفه عشق، خاطرات و ارتباطات انسانی دعوت کنه، حتماً "دختر پرتغالی" یوستین گردر رو بخونید. شاید با خوندن این کتاب، شما هم یاد گذشته خودتون بیفتید، شاید شما هم یک سفر درونی رو تجربه کنید، و شاید هم از ته دل به من حسودیتون بشه که چرا اون موقع این کتاب رو داشتم و قدرش رو ندونستم! فقط یک نصیحت خواهرانه: اگه خوندیدش، به کسی امانت ندید! چون ممکنه دیگه نبینیدش و اون وقت می‌فهمید که حسرت چیه
        

6