یادداشت parniya

parniya

parniya

1404/6/12

        

"ناتوان" لورن رابرتس... اوه مای گاد! اصلاً فکرش رو نمی‌کردم یه همچین هیجان و عشقی رو تو یه کتاب پیدا کنم وقتی شروعش کردم. راستش رو بخوای، اولش با یه حس کنجکاوی معمولی رفتم سراغش، گفتم یه کتابیه دیگه، می‌خونیم تموم میشه. ولی نه عزیزم، این کجا و اون کجا! این کتاب یه فانتزی درجه یک بود که من رو حسابی درگیر خودش کرد.

از همون صفحه‌های اول، کتاب یه جوری تو رو می‌گیره که انگار دستات رو قفل کرده به خودش. داستان یه جوری پیش میره که همش یه حس غریبی داری، یه جوری که انگار یه راز بزرگ داره ذره‌ذره جلوی چشمت باز میشه. شخصیت‌هاش انقدر واقعی‌ان که حس می‌کنی همین الان پشت در اتاقت وایسادن و دارن باهات حرف میزنن. لورن رابرتس جوری با کلمات بازی کرده که آدم تو خماری می‌مونه که صفحه بعدی چی میشه، چی قراره اتفاق بیفته.

حالا بیاین بریم سراغ اون قسمت‌های هیجان‌انگیز داستان که حسابی مغز آدم رو درگیر می‌کنه. کای چرا قاتل بابای پیدن بوددد؟ این سوالیه که تا مدت‌ها بعد از تموم کردن کتاب هم ذهن آدم رو مشغول می‌کنه. اون پیچیدگی شخصیت کای و گذشته‌ای که داشت، واقعاً گیج‌کننده بود. خودش می‌دونست که داره چیکار می‌کنه؟ یا نه، یه نیروی فراتر از اراده‌اش اون رو به سمت این کار سوق داد؟ این یکی از اون گره‌هاییه که لورن رابرتس استادانه تو داستان باز می‌کنه و آدم رو شوکه می‌کنه.

و پادشاه... آخیش! چقدر دلم خنک شد وقتی مرد! انصافاً یه شخصیت منفور و خودخواه بود که لیاقتش همین بود. از اون شخصیت‌هایی که تمام مدت کتاب رو مخ آدمه و فقط منتظری که یه بلایی سرش بیاد. و اون بلا هم به بهترین شکل ممکن نازل شد!

و کای... چطور دلش اومد پیدن رو بذاره بره؟ این یکی از اون لحظاتیه که آدم با خودش میگه "یعنی واقعاً عشق اینقدر قویه؟" یا "آیا این یه نقشه بود؟" اون تصمیم کای، اون از خودگذشتگی یا هرچی که اسمش رو بذاری، واقعاً یکی از نقاط عطف داستان بود که نشون داد شخصیت‌ها چقدر پیچیدگی دارن و چقدر میشه بهشون فکر کرد.

می‌دونی، بعضی کتابا هستن که فقط می‌خونیشون و بعد میذاریشون کنار. ولی "ناتوان" از اون دسته نیست. این کتاب می‌چسبه به مغزت، به روحت. بعد از تموم شدنش هم تا مدت‌ها فکرت رو درگیر می‌کنه. هی با خودت میگی "این چه بود من خوندم؟!"

 راستش رو بخوای، نه فقط دهنم، که کلاً از مریخ تا زهره دهنم باز موند! یه جوری تموم شد که انگار یکی از پشت سرت یه سطل آب یخ ریخت روت و شوکه شدی. تا چند دقیقه فقط داشتم به دیوار نگاه می‌کردم و مغزم داشت اطلاعات رو پردازش می‌کرد. اصلاً فکرش رو نمی‌کردم، نه یه ذره! اون پایان بندی... وای، اون پایان بندی دیگه آخرش بود. یعنی اگه دنبال یه کتاب فانتزی خیلی خوب هستی که مغزت رو بترکونه و تا مدت‌ها بهش فکر کنی، "ناتوان" دقیقاً همون چیزیه که دنبالشی. حتماً بخونش که پشیمون نمیشی!
      
46

8

(0/1000)

نظرات

Jungmin

Jungmin

1404/6/13

وای همین شوک رو قراره تو بی پروا دوبرابرشو تجربه کنی...😭
1

1

parniya

parniya

1404/6/14

دقیقا الان تمومش کردم و....... .
واییییی آخه چراااا 

0