parniya

parniya

@bbbvbbhhhb
عضویت

تیر 1404

5 دنبال شده

11 دنبال کننده

                وقتی بمیرم از من اینگونه یاد میکنند
"آیا تا حالا از (دختری)که انقدر کتاب خوند تا مرد چیزی شنیدی؟"
صفحمو دنبال کن>>>
کل کتابامو حال ندارم اضافه کنم:)))
              

یادداشت‌ها

نمایش همه
parniya

parniya

4 روز پیش

        این کتابو حدود دو سه سال پیش خوندم، و اون موقع برام بد نبود—در واقع، خوب بود. داستانش یه حس متفاوت داشت که جذبم کرد، مخصوصاً چون فضای تخیلی داشت و من فانتزی دوست دارم. درباره‌ی دختریه که به‌طور ناگهانی نامرئی می‌شه و تصمیم می‌گیره از این قدرت عجیبش برای کشف رازهای اطرافیانش استفاده کنه. یه‌جور ترکیب از مدرسه، راز، و یه قدرت خاص بود که هم سرگرم‌کننده بود، هم یه‌کم اخلاقی.

البته الان که بیشتر کتاب‌های فانتزی و پیچیده‌تر می‌خونم، حس می‌کنم اون‌قدر قوی نبود. بیشتر مناسب همون سنین نوجوانی بود که دنبال یه داستان متفاوت و کمی رازآلود می‌گردی. ولی بازم نمی‌تونم انکار کنم که اون موقع برام تجربه‌ی جالبی بود.

و راستش، الان هم شاید بخونمش و حوصلم سر نره. چون اون فضای مدرسه‌ای و حس کنجکاوی توی داستان هنوزم یه‌جور جذابیت داره. نه اون‌قدر که بخوام دوباره با هیجان بخونمش، ولی اگه دنبال یه چیزی سبک و سرگرم‌کننده باشم، می‌تونه گزینه‌ی بدی نباشه.

در کل، کتابی بود که توی زمان خودش خوب جواب داد. نه شاهکار، ولی یه داستان قابل‌قبول برای سنین نوجوانیو برای من، یه خاطره‌ی قابل احترام از دوران کتاب‌خوانی‌م.

      

1

parniya

parniya

4 روز پیش

        کتاب چشمک رو وقتی حدود ده سالم بود خوندم، و واقعاً اون زمان برام خیلی کتاب خوبی بود. از اون داستان‌هایی بود که هم ساده بود، هم دل‌نشین، و یه‌جور حس همراهی با شخصیت اصلی داشت که خیلی به دلم نشست. اون‌قدر دوستش داشتم که دوبار خوندمش—البته اینکه اون موقع کتاب زیادی نداشتم هم بی‌تأثیر نبود، ولی بازم نمی‌شه انکار کرد که واقعاً جذبش شده بودم.

داستان درباره‌ی یه پسر کلاس هفتمیه که با یه بیماری سخت روبه‌رو می‌شه، ولی با طنز و امید سعی می‌کنه زندگی معمولی خودش رو ادامه بده. یه‌جور روایت از کنار اومدن با سختی‌ها بود، بدون اینکه خیلی غم‌انگیز یا سنگین باشه. برای همون سنین، واقعاً مناسب بود—نه پیچیده، نه سطحی، یه چیزی بین این دو که خیلی خوب جواب می‌داد.

الان که بزرگ‌تر شدم و کتاب‌های فانتزی و پیچیده‌تر می‌خونم، حس می‌کنم چشمک بیشتر برای همون دوره‌ی کودکی خوب بود. ولی هنوزم یه خاطره‌ی شیرین ازش دارم. جزو اون کتاباییه که توی سن خودش خیلی به دلم نشست و باعث شد بیشتر به دنیای داستان علاقه‌مند بشم.

      

1

parniya

parniya

4 روز پیش

        این کتابو وقتی حدود ده سالم بود خوندم، و واقعاً خیلی قشنگ بود. از اون داستان‌هایی بود که یه‌جور آرامش و حس گرم خانوادگی توش جریان داشت. اون‌قدر باهاش ارتباط گرفتم که فکر کنم دوبار خوندمش—و هر بار هم همون‌قدر دوستش داشتم.

داستان درباره‌ی یه خواهر و برادره که به‌جای سفر تابستونی معمولی، می‌رن پیش پدربزرگ و مادربزرگی که تا اون موقع نمی‌شناختن. توی اون جزیره‌ی آروم، هم با خودشون روبه‌رو می‌شن، هم با گذشته‌ی خانواده‌شون. یه‌جور سفر احساسی بود، نه فقط توی جغرافیا، بلکه توی دل و ذهن شخصیت‌ها.

البته الان که بزرگ‌تر شدم و بیشتر کتاب‌های فانتزی و پیچیده‌تر می‌خونم، حس می‌کنم اون‌قدر قوی نیست. بیشتر مناسب همون سنین کودکیه—وقتی دنبال یه داستان ساده، دل‌نشین و پر از حس‌های لطیف هستی. ولی هنوزم برام یه خاطره‌ی شیرینه. از اون کتاباست که باعث شد عاشق دنیای داستان بشم.

اگه کسی توی سنین ۹ تا ۱۲ سال باشه، حتماً پیشنهادش می‌کنم. یه قصه‌ی تابستونی آروم، با شخصیت‌هایی که راحت می‌شه باهاشون هم‌دلی کرد.

      

3

parniya

parniya

4 روز پیش

        کتاب سفر به انتهای دنیا قشنگ بود، یه داستان لطیف و خیال‌انگیز که اون موقع که خوندمش، خیلی به دلم نشست. فضای فانتزی و اون حس ماجراجویی توی دنیای ناشناخته‌ها، برای سن دو سه سال پیشم واقعاً جذاب بود. یه‌جور قصه‌ی احساسی و تخیلی که هم سرگرم‌کننده بود، هم یه‌کم تأثیرگذار.

ولی راستش، الان که بیشتر کتاب‌های فانتزی می‌خونم، حس می‌کنم اون‌قدر قوی نبود. نه اینکه بد باشه، ولی نسبت به چیزایی که این روزا می‌خونم—با دنیاهای پیچیده‌تر، شخصیت‌های چندلایه‌تر، و داستان‌های پرکشش‌تر—یه‌کم ساده‌تر و سبک‌تر بود. بیشتر مناسب همون سن و حال‌وهوای اون موقع بود.

با این حال، هنوزم یه حس خوب ازش دارم. یه‌جور نوستالژیه برام. از اون کتاباست که شاید الان دیگه برام خیلی هیجان‌انگیز نباشه، ولی اون زمان یه دنیای تازه برام باز کرد و باعث شد بیشتر به فانتزی علاقه‌مند بشم.

در کل، قشنگ بود. نه در حد کتاب‌های فانتزی‌ای که الان می‌خونم، ولی برای اون دوره‌ی زندگی‌م، یه تجربه‌ی شیرین و خاطره‌انگیز بود.
      

2

parniya

parniya

4 روز پیش

        کتاب دیزی دارکر واقعاً خیلی خوب بود. دومین کتاب جنایی‌ای بود که خوندم، و باید بگم حسابی جذبم کرد. از همون اول با اون فضای تاریک و عجیب خونه‌ی خانوادگی روی جزیره، حس کردم قراره یه چیز متفاوت بخونم. اون حس تنهایی، بارون، قطع بودن ارتباط با بیرون... همه‌چی آماده بود برای یه داستان پر از رمز و راز.

راستش، اولش یه‌کم شک داشتم که قاتل کیه. چندتا حدس زدم، مخصوصاً با اون رفتارهای مشکوک بعضی شخصیت‌ها، ولی با اتفاقاتی که یکی‌یکی افتاد، شکم برطرف شد. نویسنده خیلی خوب ذهن آدمو بازی می‌ده، طوری که فکر می‌کنی فهمیدی، ولی بعد یه پیچ داستانی می‌زنه که همه‌چی رو بهم می‌ریزه.

آخرش... واقعاً غافلگیرکننده بود. نمی‌خوام اسپویل کنم، ولی اون لحظه‌ای که حقیقت رو می‌فهمی، یه‌جور شوک داره. یه‌جوری که برمی‌گردی و کل داستان رو دوباره توی ذهنت مرور می‌کنی. تازه می‌فهمی چرا بعضی چیزا اون‌جوری بودن.

البته یه‌کم حالت تخیلی هم داشت، مخصوصاً توی بخش‌های پایانی. نه اون‌قدر که اذیت‌کننده باشه، ولی باعث شد حس کنم دارم یه داستان جنایی با چاشنی ماورایی می‌خونم. برای من که تازه وارد دنیای جنایی شدم، یه تجربه‌ی خاص بود. شاید یه‌کم توقعم رو از کتاب‌های جنایی بالا برد، چون حالا هر کتاب دیگه‌ای باید با این یکی رقابت کنه!

در کل، خیلی خوشم اومد. هم داستانش قوی بود، هم فضاسازی، هم اون پیچ آخر که واقعاً ذهنمو درگیر کرد.

      

1

parniya

parniya

4 روز پیش

        من نسخه‌ی کوتاه‌شده‌ی بینوایان رو خوندم، و با اینکه خلاصه بود، واقعاً خیلی خوب بود. از اون کتاباست که حتی توی نسخه‌ی کوتاه هم عمقش رو حفظ کرده. داستان ژان والژان، اون مردی که به خاطر یه تکه نون سال‌ها زندان کشید و بعد با یه بخشش ساده مسیر زندگیش عوض شد، واقعاً تأثیرگذار بود.

با اینکه من معمولاً سمت کتاب‌های کلاسیک نمی‌رم، این یکی یه‌جوری خاص بود. نه فقط به خاطر داستان، بلکه به خاطر اون حس انسانی و اخلاقی که توی کل کتاب جریان داشت. شخصیت‌هاش واقعی بودن، نه از اون تیپ‌های کلیشه‌ای. هرکدوم یه دنیای جدا داشتن، ولی همه‌شون به یه شکل با هم گره خورده بودن.

نسخه‌ی کوتاه باعث شد راحت‌تر باهاش کنار بیام، چون بعضی بخش‌های تاریخی و طولانی حذف شده بودن. ولی بازم تونستم با فضای داستان و شخصیت‌ها ارتباط برقرار کنم. حس می‌کردم دارم یه قصه‌ی بزرگ رو می‌خونم، حتی اگه خلاصه‌شده باشه.

در کل، خوشحالم که خوندمش. یه تجربه‌ی عمیق و انسانی بود، حتی برای کسی مثل من که زیاد اهل کلاسیک نیست.

      

1

parniya

parniya

4 روز پیش

1

parniya

parniya

4 روز پیش

        کتاب فانوس خاطرات گمشده رو خوندم، و راستش بد نبود. یه فضای آروم و لطیف داشت، از اونایی که بیشتر حس‌بر‌انگیزن تا پراتفاق. ولی یه حالت گنگ و مبهم توی روایتش بود که باعث می‌شد بعضی جاها دقیق نفهمم چی به چیه یا چرا فلان چیز داره اتفاق می‌افته.

داستانش درباره‌ی یه عکاس‌خونه‌ی عجیب در دنیای پس از مرگه. آدم‌هایی که تازه مردن، میان اونجا و باید از بین عکس‌های زندگی‌شون، برای هر سال یه عکس انتخاب کنن. یه‌جور مرور خاطرات قبل از رفتن به مرحله‌ی بعدی. سه شخصیت اصلی داره: یه زن سالخورده، یه مرد نه‌چندان جوان، و یه دختربچه که هنوز یه‌جوری با دنیای زندگان ارتباط داره. هرکدومشون یه داستان جدا دارن، ولی یه حلقه‌ی نامرئی همه‌شون رو به هم وصل می‌کنه.

فضای کتاب خیلی ژاپنیه—ملایم، احساسی، و پر از سکوت‌های معنی‌دار. ولی همون حالت گنگی که گفتم، باعث شد یه‌کم از درگیر شدن با داستان فاصله بگیرم. بعضی جاها حس می‌کردم بیشتر دارم حس می‌خونم تا اتفاق.

در کل، کتاب خوبی بود. نه اون‌قدر قوی که آدمو تکون بده، ولی یه تجربه‌ی متفاوت و آرام. اگه دنبال یه داستانی هستی که بیشتر از اتفاقات، روی خاطره و حس تمرکز کنه، شاید خوشت بیاد.
      

3

parniya

parniya

4 روز پیش

        کتاب بادام رو خوندم و واقعاً یه تجربه‌ی متفاوت بود. نه اون‌جوری که پر از اتفاقات هیجان‌انگیز باشه، ولی یه حس خاصی داشت که آروم‌آروم می‌اومد سراغت. شخصیت اصلی، یه پسر نوجوانه که نمی‌تونه احساسات رو درک کنه. نه عشق، نه ترس، نه خشم... هیچ‌کدوم براش قابل لمس نیستن. دلیلش هم یه اختلال نادره که باعث شده بخش احساسات مغزش، یعنی آمیگدالا، کوچیک باشه—به اندازه یه بادام.

از همون اول، داستان یه فضای آروم و تلخ داره. مادر و مادربزرگش خیلی براش زحمت می‌کشن، سعی می‌کنن بهش یاد بدن چطور مثل بقیه رفتار کنه، حتی اگه خودش چیزی حس نکنه. ولی یه شب، یه اتفاق خیلی تلخ می‌افته: یه مرد روان‌پریش به مادر و مادربزرگش حمله می‌کنه. مادربزرگش کشته می‌شه و مادرش به کما می‌ره. اینجاست که دنیای یون‌جائه به‌هم می‌ریزه.

از اون‌جا به بعد، داستان بیشتر درباره‌ی تلاش اون برای کنار اومدن با این اتفاقاته. با یه پسر خشن و عجیب  آشنا می‌شه که خودش هم پر از زخم و خشمه. رابطه‌ی بین این دو نفر خیلی خاصه؛ نه دوستی معمولیه، نه دشمنی کامل. یه‌جور هم‌زیستی بین دو آدمی که هرکدوم یه‌جور با احساساتشون درگیرن.

راستش، من معمولاً دنبال کتاب‌هایی‌ام که یه‌کم پرکشش‌تر باشن، ولی این یکی یه حال‌وهوای خاص داشت. نه اون‌قدر غم‌انگیز بود که اشکم دربیاد، ولی یه‌جور غم پنهان داشت که ته دل آدم می‌نشست. بیشتر از اینکه بخواد آدمو هیجان‌زده کنه، باعث می‌شد به چیزایی فکر کنم که شاید هیچ‌وقت جدی نگرفته بودم—مثل اینکه احساس داشتن خودش یه نعمت بزرگه.

در کل، خوشحالم که خوندمش. یه کتاب آروم، انسانی، و متفاوت بود. اگه دنبال یه داستانی هستی که بیشتر از اتفاقات، روی درون آدم‌ها تمرکز کنه، بادام می‌تونه انتخاب خوبی باشه.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

1

parniya

parniya

4 روز پیش

        راستش کتاب بدی نبود. داستانش یه حال‌وهوای خاص داشت و ایده‌ی اینکه کسی بعد از مرگش هنوز بتونه ارتباط بگیره، جذاب بود. ولی اون‌قدر که همه می‌گفتن احساسی و غمناک باشه، به نظرم نبود. یعنی انتظار داشتم اشکم دربیاد یا حداقل یه‌جوری بغض کنم، ولی بیشتر از اینکه غم‌انگیز باشه، یه‌جور حس سردرگمی داشت.

بزرگ‌ترین چیزی که اذیتم کرد این بود که اصلاً معلوم نبود سم دقیقاً کجاست یا چطوری داره با جولی حرف می‌زنه. یه‌جورایی انگار نویسنده خودش هم نمی‌خواسته کامل توضیح بده، فقط خواسته حس رو منتقل کنه. ولی خب من دوست داشتم یه‌کم بیشتر بدونم، چون بعضی جاها واقعاً گیج‌کننده بود.

در کل، کتاب قشنگی بود، ولی نه اون‌قدر که همه می‌گن. بیشتر یه تجربه‌ی متفاوت بود تا یه داستان عمیق احساسی. اگه دنبال یه رمانیه که یه‌کم رازآلود باشه و با مرگ و خاطره‌ها بازی کنه، شاید خوشت بیاد. ولی اگه دنبال یه داستانیه که اشکتو دربیاره، شاید این یکی اون‌قدر قوی نباشه.
      

1

parniya

parniya

4 روز پیش

        راستش رو بخواین، من معمولاً سمت کتاب‌های کلاسیک نمی‌رم. همیشه فکر می‌کردم خیلی سنگینن یا اینکه با دنیای امروز فاصله دارن. ولی گوژپشت نتردام یه چیز دیگه بود. نمی‌دونم چطوری، ولی از همون اول یه حس خاصی داشت. انگار یه قصه‌ی قدیمی بود که هنوزم حرفی برای گفتن داره.

شخصیت‌هاش خیلی خوب پرداخت شده بودن. کوازی‌مودو، اون ناقوس‌زن گوژپشت، یه جورایی دل آدم رو می‌برد. با اینکه ظاهرش با چیزی که جامعه دوست داره فرق داشت، ولی قلبش از خیلی‌ها صاف‌تر بود. اسمرالدا هم با اون روح آزاد و مهربونش، یه نماد از زیبایی و درد بود.

داستان پر از لحظاتیه که آدم رو به فکر می‌بره. اینکه چطور قضاوت‌های ظاهری می‌تونن سرنوشت آدم‌ها رو عوض کنن، یا اینکه عشق همیشه اون‌جوری که می‌خوای پیش نمی‌ره. یه جورایی تلخ و شیرین بود، ولی از اون تلخی‌هایی که آدم رو عمیق‌تر می‌کنه.

در کل، خوشحالم که این کتاب رو خوندم. شاید هنوزم کلاسیک‌ها برام یه چالش باشن، ولی این یکی نشون داد که بعضی وقتا یه داستان قدیمی می‌تونه خیلی بیشتر از یه رمان مدرن با آدم حرف بزنه.

      

1

parniya

parniya

5 روز پیش

        
اوه، پاستیل‌های بنفش... فقط اسمش یه حس نوستالژیک شیرین داره، نه؟ منم وقتی یادم میاد بچه بودم و این کتاب رو خوندم، انگار یه تکه از دنیای خیالی‌ام دوباره زنده می‌شه. این کتاب یه جورایی مثل یه پتوی نرم بود برای دل کوچیکم، مخصوصاً وقتی همه چیز دور و برم پیچیده و گیج‌کننده بود.

داستان جکسون، اون پسر باهوش و واقع‌گرا که اصلاً اهل خیال‌پردازی نبود، ولی یه گربه‌ی خیالیِ سخنگو به اسم کرنشا دوباره وارد زندگیش شد... واقعاً جادویی بود. اون لحظه‌هایی که خانواده‌اش با مشکلات مالی دست‌وپنجه نرم می‌کردن، و جکسون سعی می‌کرد همه چیز رو بفهمه و هضم کنه، خیلی باهاش هم‌دردی می‌کردم. چون حتی اگه بچه باشی، بعضی چیزا رو با تمام وجود حس می‌کنی.

کرنشا، اون گربه‌ی موج‌سوار که از آب خوشش نمیاد، یه نماد بود از امید، از تخیل، از اینکه حتی توی تاریکی هم می‌تونی یه نور کوچیک پیدا کنی. این کتاب بهم یاد داد که تخیل فقط یه بازی بچگانه نیست، بلکه یه ابزار قدرتمنده برای کنار اومدن با سختی‌ها.

      

1

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

نمایش همه

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.