کتاب بادام رو خوندم و واقعاً یه تجربهی متفاوت بود. نه اونجوری که پر از اتفاقات هیجانانگیز باشه، ولی یه حس خاصی داشت که آرومآروم میاومد سراغت. شخصیت اصلی، یه پسر نوجوانه که نمیتونه احساسات رو درک کنه. نه عشق، نه ترس، نه خشم... هیچکدوم براش قابل لمس نیستن. دلیلش هم یه اختلال نادره که باعث شده بخش احساسات مغزش، یعنی آمیگدالا، کوچیک باشه—به اندازه یه بادام.
از همون اول، داستان یه فضای آروم و تلخ داره. مادر و مادربزرگش خیلی براش زحمت میکشن، سعی میکنن بهش یاد بدن چطور مثل بقیه رفتار کنه، حتی اگه خودش چیزی حس نکنه. ولی یه شب، یه اتفاق خیلی تلخ میافته: یه مرد روانپریش به مادر و مادربزرگش حمله میکنه. مادربزرگش کشته میشه و مادرش به کما میره. اینجاست که دنیای یونجائه بههم میریزه.
از اونجا به بعد، داستان بیشتر دربارهی تلاش اون برای کنار اومدن با این اتفاقاته. با یه پسر خشن و عجیب آشنا میشه که خودش هم پر از زخم و خشمه. رابطهی بین این دو نفر خیلی خاصه؛ نه دوستی معمولیه، نه دشمنی کامل. یهجور همزیستی بین دو آدمی که هرکدوم یهجور با احساساتشون درگیرن.
راستش، من معمولاً دنبال کتابهاییام که یهکم پرکششتر باشن، ولی این یکی یه حالوهوای خاص داشت. نه اونقدر غمانگیز بود که اشکم دربیاد، ولی یهجور غم پنهان داشت که ته دل آدم مینشست. بیشتر از اینکه بخواد آدمو هیجانزده کنه، باعث میشد به چیزایی فکر کنم که شاید هیچوقت جدی نگرفته بودم—مثل اینکه احساس داشتن خودش یه نعمت بزرگه.
در کل، خوشحالم که خوندمش. یه کتاب آروم، انسانی، و متفاوت بود. اگه دنبال یه داستانی هستی که بیشتر از اتفاقات، روی درون آدمها تمرکز کنه، بادام میتونه انتخاب خوبی باشه.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.