یادداشت parniya
5 روز پیش
اوه، پاستیلهای بنفش... فقط اسمش یه حس نوستالژیک شیرین داره، نه؟ منم وقتی یادم میاد بچه بودم و این کتاب رو خوندم، انگار یه تکه از دنیای خیالیام دوباره زنده میشه. این کتاب یه جورایی مثل یه پتوی نرم بود برای دل کوچیکم، مخصوصاً وقتی همه چیز دور و برم پیچیده و گیجکننده بود. داستان جکسون، اون پسر باهوش و واقعگرا که اصلاً اهل خیالپردازی نبود، ولی یه گربهی خیالیِ سخنگو به اسم کرنشا دوباره وارد زندگیش شد... واقعاً جادویی بود. اون لحظههایی که خانوادهاش با مشکلات مالی دستوپنجه نرم میکردن، و جکسون سعی میکرد همه چیز رو بفهمه و هضم کنه، خیلی باهاش همدردی میکردم. چون حتی اگه بچه باشی، بعضی چیزا رو با تمام وجود حس میکنی. کرنشا، اون گربهی موجسوار که از آب خوشش نمیاد، یه نماد بود از امید، از تخیل، از اینکه حتی توی تاریکی هم میتونی یه نور کوچیک پیدا کنی. این کتاب بهم یاد داد که تخیل فقط یه بازی بچگانه نیست، بلکه یه ابزار قدرتمنده برای کنار اومدن با سختیها.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.