شبکه اجتماعی کتاب‌دوستان

بهخوان فضایی برای کتابخوان‌هاست تا همدیگر را پیدا کنند و دربارۀ کتاب‌ها حرف بزنند.

بهخوان
یادداشت‌های پیشنهادی
آریانا سلطانی

آریانا سلطانی

20 ساعت پیش

        سوگ؛ درآمدی فلسفی
مایکل چُلبی
ترجمه نصراله مرادیانی

.
احساسات صرفا حالات «عاری از شعور» نیستند که با واقعیت عمده‌تر خارج از ذهن ما ارتباطی نداشته باشند. احساسات در ایجاد و اصلاح داوری‌های عقلانی ما نقش محوری دارند.
صفحه ۱۱۷

مایکل چلبی در اثر عمیق خود، سوگ را نه به عنوان یک پدیدهٔ صرفاً روانشناختی، بلکه به مثابهٔ تجربه‌ای فلسفی و هستی‌شناختی می‌کند که ساختار هویت انسان را در هم می‌ریزد. او با استناد به سنت فلسفی غرب و با وام‌گیری از اندیشمندانی چون کامو، هومر، شکسپیر و گدار، استدلال می‌کند که سوگ صرفاً واکنشی به مرگ دیگری نیست، بلکه مواجهه‌ای بنیادین با «غیاب» است که فرد داغدار را وادار به بازتعریف «هویت عملی» خود در جهانی می‌کند که دیگران در آن غایب‌اند. چلبی با ظرافتی ادبی توصیف می‌کند که سوگ همچون توفانی است که «ساحل وجود» انسان را فرومی‌شوید و او را ناگزیر به بازسازی نقشهٔ درونی‌اش بر اساس جغرافیای جدیدی از فقدان می‌کند.
نویسنده با تحلیل رابطهٔ دیالکتیکی بین سوگ و خودشناسی، نشان می‌دهد که ویرانی‌های ناشی از سوگ، فضایی برای بازآفرینی هویت فراهم می‌آورد. او با ارجاع به کانت، استدلال می‌کند که سوگ—برخلاف تصور رایج—نه تنها تهدیدی برای «حبط نفس» نیست، بلکه فرصتی استثنایی برای رسیدن به «کمال اخلاقی» از طریق مواجههٔ صادقانه با خود است. به تعبیر چلبی، سوگ مانند آینه‌ای تیره‌وش است که در نهایت، تصویری واضح‌تر از «خود» را بازمی‌تاباند. این ایده با مثال‌هایی از ادبیات (مانند شخصیت مورسو در «بیگانه») تقویت می‌شود که نشان می‌دهند چگونه فقدان می‌تواند به کشف لایه‌های ناشناختهٔ هویت بینجامد.

یکی از محوری ترین مفاهیمی که چلبی معرفی می کند، "هویت عملی" است. از دیدگاه او، ما انسان ها هویت خود را تا حد زیادی در ارتباط با دیگران شکل می دهیم. وقتی فردی که بخشی از هویت عملی ما بوده از دنیا می رود، گویی بخشی از خود ما نیز می میرد. اینجاست که سوگ به تجربه ای تبدیل می شود که نه فقط درباره فقدان دیگری، بلکه درباره بحران در خودپنداره ماست. چلبی با استناد به کانت نشان می دهد که چگونه این بحران می تواند به فرصتی برای خودشناسی عمیق تر تبدیل شود.

چلبی با رویکردی دیالکتیکی، پارادوکس مرکزی سوگ را بررسی می‌کند: از یک سو، سوگ سیستم ایمنی عاطفی را تخریب می‌کند (با اشاره به یافته‌های عصب‌شناسی که آن را با تروما مقایسه می‌کنند)، و از سوی دیگر، همین فروپاشی، زمینه‌ساز «انعطاف‌پذیری اگزیستانسیل» می‌شود. او با نقد دیدگاه‌های طبی‌گرایانه که سوگ را صرفاً نیازمند درمان می‌دانند، استدلال می‌کند که درد سوگ—مانند درد زایمان—جزئی جدایی‌ناپذیر از فرآیند زایش معنای جدید است. این بخش با تحلیل نمایشی از اوفیلیای شکسپیر به اوج می‌رسد، جایی که دیوانگی ناشی از سوگ، نه نشانهٔ بیماری، بلکه اعتراضی هستی‌شناختی به جهانِ فاقد معنا تصویر می‌شود.

نویسنده به دقت بررسی می کند که چرا برخی از اشکال سوگ در فرهنگ ما پذیرفته شده و برخی دیگر نه. او با نگاهی انتقادی به صنعت روانشناسی معاصر نشان می دهد که چگونه مدل های استاندارد شده ای مانند "مراحل پنج گانه سوگ" الیزابت کوبلر-راس، به جای توصیف تجربه سوگ، به شکلی تجویزی عمل می کنند و در نتیجه، افرادی که سوگشان را خارج از این چارچوب ها تجربه می کنند، احساس بیگانگی می کنند. چلبی این پدیده را نمونه ای از "حلقه های تاثیر" می داند که در آن طبقه بندی های انسانی نه فقط توصیفی، بلکه سازنده واقعیت هستند.


در فصل‌های پایانی، چلبی با ترکیب دیدگاه‌های کانت و رالز، نظریه‌ای اخلاقی دربارهٔ سوگ ارائه می‌دهد: سوگ، فرد را از «وابستگی بیمارگونه» به متوفی رها نمی‌کند، اما به او می‌آموزد که چگونه در فقدان، «عزت نفس» خود را بازسازی کند. این بخش با نقدی ادبی بر جامعهٔ مصرف‌گرا پایان می‌یابد که سوگ را به «کالایی سریع‌التعالی» تبدیل کرده است. چلبی با لحنی شاعرانه هشدار می‌دهد که انکار سوگ، برابر است با انکار بخشی از شرایط انسانی که در آن، عشق و فقدان دو روی یک سکه‌اند.

یکی از نقاط قوت کتاب، نحوه برخورد چلبی با تناقضات سوگ است. از یک سو، سوگ ما را به گذشته و خاطرات متوفی پیوند می زند، از سوی دیگر، ما را به سمت آینده و بازتعریف خود بدون او سوق می دهد. سوگ هم فردی است و هم جمعی، هم خصوصی است و هم عمومی. این تناقضات نه به عنوان مشکلاتی برای حل، بلکه به عنوان ویژگی های ذاتی تجربه سوگ ارائه می شوند.
در نهایت، چلبی به ما یادآوری می کند که سوگ هرچند دردناک است، اما نشانه ای از ظرفیت ما برای دوست داشتن و اهمیت دادن است. جامعهای که در آن سوگی وجود ندارد، احتمالاً جامعهای است که در آن عشقی عمیق نیز وجود ندارد.

اثر چلبی نه کتابی خودیاری است و نه رساله ای خشک فلسفی. این کتاب نوعی تأمل ادبی-فلسفی است که با ترکیب تحلیل های دقیق فلسفی، مثال های ادبی غنی و بینش های روانشناختی عمیق، تصویری چندبعدی از سوگ به عنوان تجربه ای ارائه می دهد که در عین جهانی بودن، همواره شخصی و منحصر به فرد باقی می ماند. شاید بزرگترین دستاورد کتاب این باشد که به ما نشان می دهد چگونه مواجهه صادقانه با سوگ می تواند نه فقط به پذیرش مرگ دیگری، بلکه به درک عمیق تری از زندگی خودمان بینجامد.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

7

ᥲv𝗂ᥢᥲ;

ᥲv𝗂ᥢᥲ;

20 ساعت پیش

        آه ؛ از این جسارت ناگزیر ! که بخواهم به حریم این شاهکار بی‌همتا ، این کتاب مقدسِ ادب و فلسفه ، نزدیک شوم . هملت ، این آینهٔ هزار وجهیِ هستی ، که هر پاره‌اش خورشیدی است تابناک از ژرف‌ترین رازهای وجود . چه کلامی می‌تواند قامت خمیده‌اش را در برابر این ابر چرخه‌یِ اسرار راست کند؟! آنجا که هر واژه‌اش دری است به جهان‌هایی موازی از اندوه ، شک و شکوه آدمی . 
هملت ، آن پرنسِ محبوس در قفسِ تردید ، نه شخصیتی در صحنه ، که تصویری است از خودِ ما معلّق میان زمین و افلاک ، همچون برگِ رقصانی که بادهای سرنوشت آن را به سمتِ "بودن یا نبودن" می‌برند . او چراغ‌دانی است که شعله‌هایش ، سایه‌های ترس‌های ناگفته‌ی روح را بر دیوارِ جهان می‌اندازد . در او ، تمام زخم‌های پنهانِ بشریت از خیانتِ مسموم تا عشقِ ناکام ، از جنونِ خردمندانه تا انتقامِ خونبار چون نقوشی بر لوحِ سنگیِ زمان حک می‌شوند .  
و چه سحرانگیز است که این کتاب خلأ وجودمان را پروانه‌وار می‌آفریند ! گویی هر سطرش ، بال‌هایی از نور ، دارد که بر ظلمت‌های نهفته در ژرفای جانِ ما می‌تپد و روح را به سفری بی‌بازگشت به دشت‌های پرسش‌های بی‌پاسخ می‌خواند . شکسپیر ، آن کیمیاگرِ الفاظ ، نه داستان سرود ، که با قلمِ سحرآمیزش ، رگ‌های روحِ آدمی را گشود و عصاره‌یِ ترس‌ها و آرزوهایش را در کلمات ریخت .  
آری، هملت تنها یک تراژدی نیست ؛ گریه‌یِ خونینِ بشریت است بر لوحِ سیاهِ تاریخ . خواندنش ، پا نهادن به جنگلی اساطیری است که هر درختش فریادی است در باد، هر شاخه‌اش قصه‌ای است از هست و نیست ، و هر برگش ، اشکی است یخ‌زده بر گونه‌یِ زمان ...
      

15

        بیستمین کتاب سال ۱۴۰۴

ایرانی تر

یک سوم، شاید نیمی از آن را پنج شنبه خواندم.بعد از دو روز در کارگاه حکمت عملی فارابی...گفتم بگذار یک متن ادبی بخوانم که مغزم آماس نکند از این اصطلاحات و حکایات...کارکرد ادبیات همین است...نهال تجدد را از آن کلیپ برنامه اکنون می شناختم، همان کلیپی که به پیوست تقدیم می شود و ص ۸۴ و ۸۵ کتاب آن را توصیف کرده، خاطره نهالی در بهشت زهرا، کنار ژان کلود، پسر شهید و آن خودکار ....کتاب را تورق کردم.فصل بندی کتاب و نام فصل ها مرا گرفت، به قول فرانسوی ها ژوست بود، ژوست ژوست

کتاب از دو بخش ایران و انیران(غیر از ایران) تشکیل شده است.نهال تجدد دختر رضا تجدد، قاضی و وکیل و نماینده مجلس در دوره پهلوی اول و فرزند شیخ العراقین مازندرانی و او نیز فرزند آیت الله العظمی زین العابدین حائری مازندرانی است. زین العابدین حائری مازندرانی از مراجع تقلید در کربلا بوده است و شاگرد صاحب جواهر...شیخ اعظم، شیخ مرتضی انصاری ره شاگردان خود را به تقلید از ایشان فرامین خواند و معروف است که شیخ اعظم یک پوستین به آیت الله حائری مازندرانی هدیه داد و ایشان و هر یک از اطرافیان تب می کرد این پوستین را می پوشید و خوب می شد (البته این چیزها را نهال تجدد نمی آورد، زیرا که نهال سنت آن کوچکتر است؛-) 
نهال تجدد، نوه، نتیجه چنین آدمی است که نوه اش رضا حائری مازندرانی(پدر نهال) تصمیم می گیرد که متجدد شود و ریش می تراشد و کراوات می بندد و وکیل دادگستری می شود...
مادر نهال تجدد، مهین جهانبگلو نیز دکتری ادبیات فارسی داشته و شاگرد اساتیدی چون بدیع الزمان فروزانفر، ذبیح الله صفا و محمد معین بوده است. حرفه نمایشنامه نویسی را در پی می گیرد و با افرادی چون پیتر بروک و عزت الله انتظامی کار کرده است.
مقدمه و فصل یک آن به توصیف این خانه می گذرد. و بعد آشنایی او با ژان کلود کریر که دوست داشته با یک دختر هندی ازدواج کند، اما دختری با چشم های زغال سنگی از معادن گوهر سرزمین های میانه نصیبش شده، یا نصیب یا قسمت
یک فصل راجع به عزت الله انتظامی، آقای بازیگر سینمای ایران که می گفت برای هر فیلمی که بازی می کرد، یک گوسفند بهشتی قربانی می کرد، نه از برای آزادی اسماعیل، بلکه برای اینکه آبروی اش حفظ شود(بازهم این را در کتاب نگفته، تجدد در مواجهه اش با دالایی لاما به جای فلسفه قربانی گویا صفحاتی چند از آداب گیاه خواری صادق را در ذهنش تورق می کرد، شاید) و فصلی دیگر به عباس کیارستمی و ارتباط او ژان کلود و بخش دیگری هم داریوش شایگان و ارتباطش با ژان کلود، شایگانی با هویت چهل تیکه....
###
بیش از یک سوم کتاب را پنج شنبه خواندم، شاید نیمی...شب خوابیدم، دیر وقت...مثل تمام شب های جمعه و مثل تمام روزهای جمعه، لنگ ظهر بیدار شدم.
گوشی ام هزار میس کال داشت، هزار تماس ناموفق(این طور بهتر است) حسام صدبار زنگ زده بود، مادرم زنگ زده بود و ...
همه گروه ها پر از خبر...سریع از تخت می پرم پایین و تلویزیون را روشن می کنم...بله، اسرائیل حمله کرده و تعدادی از مقامات عالی رتبه نظامی ما را و دانشمندان ما را شهید کرده...می پرم دوش می گیرم و لباس مشکی بر تن، از خانه می زنم بیرون، یک کتاب با جلدی قرمز رنگ و رو رفته با عکسی از نهال تجدد که روی خرده چینی های شکسته نقاشی شده، افتاده با موهایی همچون چشمانش زغال سنگی از سرزمین میانه....قرمزی اش، خرده چینی ها،گیس های آویزانش...چقدر شبیه عکس هایی است که امروز در کنار ساختمان ها، زیر آوار، همراه عروسک ها مشاهده می شود...با کتاب می زنم بیرون
لک لک لابه‌لای دیدن رفقا، صفحاتی می خوانم..در حال برگشت از خانه، از شیشه گرد و خاک گرفته جلوی ماشینم..پراید هاچبکی را می بینم که یک لایه ظریف روی کاپوت گل کارکرده، از روی آینه بغل ها یک دسته گوشواره سفید کاغذی آویزان است و داماد با موهای ژل زده و عروسی با میک آپ غلیظ(مثل تمام عروس های ایرانی )کنارش نشسته و دو آقا در صندلی عقب که یحتمل فیلم بردار هستند و یا برادر عروس، از مقابلم رد می شوند..خشکم می زند..عروسی و عزا درهم آمیخته به پیراهن مشکی ام نگاه می کنم، گیج و منگ ام..تقویم را توی ذهن ام ورق می زنم، شب عید غدیر است چرا باید مشکی بپوشم...راستش را بخواهید آن موقع توی ذهنم ورق نزدم...اما امشب، الان زیر این آتش باران واقعا تقویم را توی ذهنم ورق زدم...نتیجه واقعا حیرت انگیز بود...شب عید غدیر سالگرد ازدواج ما بود، و من آنقدر درگیر نهال تجدد و ژان کلود کریر بودم که فراموش کردم...نه فقط این کتاب، ترور، شهادت و بمباران و شب دعوت بودن خانه رامین، بی تاثیر نبود و فردا ظهر دعوت بودن خانه علی و بعد از آن درست کردن بیست و پنج ساندویچ برای پخش کردن...حقیقتش همه و همه باعث شد که هم من و هم او فراموشمان بشود...امیرعباس و م...یادم می آید که وقتی توی صحن غدیر روی گنبد آقا امام رضا نشستم و سخت گریه کردم که قربونت برم خسته شدم از تنهایی....بگزار پدرش قبول کند همین امسال عروسی را بگیریم...جر خوردم از بس هزار کیلومتر را طی کردم و آمدم تا چندساعت ببینمش‌...آنقدر گریه کردم که وقتی راه افتادم و توی راه به پدرش زنگ زدم...انگار موم شده بود آن سنگ خارایی که مرغش یک پا داشت....پس یکنفره افتادم به تالار پیدا کردن...قرار شد سه ماه دیگر بگیریم
اما همه تالار ها پر بود ۱۷ ربیع...تالار میلاد کنار سرچشمه، گفت عید غدیر خالی است و عید غدیر، دو هفته بعد بود و من زنگ زدم و پرو پرو گفتم یک تالار فقط هست، عید غدیر و آنقدر سماجت به خرج دادم که راضی شدند، مال من نبود آن لینت زبان حین طوفان، امام هشتم پست کرده بود و رسانده بود به دستم، نه به زبانم، نه به دلم...و همان روز رفتم کارت عروسی سفارش دادم.یک کارت کوچک به اندازه یک کف دست...و به جای اسم خودم، امیرعباس و جای اسم خانم را نوشتم میم!
و انگار وقتی رسیده بود به دستشان 
انگار یک گوله یخ بدهی به دست اجنه، خانم زنگ زد و گفت این چیه نوشتی آقا امیرعباس... امیرعباس ومیم یعنی چی...ومیم آخه...کارت را نگاه کردم..خنگ خدا، قرار بود م بنویسد نه میم یعنی خواندن میم، حالا چرا بین واو و میم اسپیس نزده بود...گفت خب می نوشتی دوشیزه قاسمی ...گفتم زن خون به مغزم نرسید، خب یک نفری باید یک عروسی برای چهارصد نفر رو هندل کنم می فهمی...امروز رفتم تالار دیدم و اوکی کردم و یک ساعت بعدش کارت عروسی گرفتم و دارم می فرستم براتون مشهد....
خلاصه که آن پراید عروس من را برد به خاطراتم...(این دو روز آنقدر درگیر بودیم که هردو یادمان رفت، مهمانی در مهمانی و بچه ها و موشک و ....)
در سخت‌ترین لحظات کتاب را ادامه دادم و تمام اش کردم 
قسمت دوم کتاب انیران بود و یک فصل راجع به میلوش فورمن که خالق یکی از بهترین فیلم هایی است که در عمرم دیدم؛
دیوانه ای از قفس پرید(پرواز بر آشیانه فاخته)
و فصل های متعدد راجع به کارگردانانی با اسم های سخت که حتی یکبار هم به گوش هایی با موهای تنک شده ام نخورده است.
فضل آخر هم راجع دخترشان کیارا و صفحه آخر راجع به چگونگی انتخاب عنوان کتاب توسط مهدی یزدانی خرم حین خوردن شیرینی...ایرانی تر
حقیقتش این است که کتاب بسیار زیبا بود
انگار زندگی اش را، شاعرانه روایت کرده بود
همواره در کتاب یک بیت و یک خط از مقالات و دیوان شمس و مثنوی و خیام و ...می آورد.
با اینکه جهان من و جهان نویسنده متفاوت است( من بیشتر به درخت سنت، متمایلم تا نهال تجدد، به زین العابدین حائری مازندرانی تا رضا تجدد) اما حقیقتا خوب نوشته شده بود، دلنشین و شاعرانه
آرزوی دیرینه ام این است که بتوانم جوری بنویسم که افرادی با جهان های متفاوت نسبت به من هم بیایند و بخوانند و لذت ببرند...
دستت درست نهال تجدد

 
 
      

30

فاطیما بهزادی

فاطیما بهزادی

23 ساعت پیش

        کتاب خیره به خورشید با عنوان فرعی غلبه بر ترس از مرگ یکی از آثار عمیق و فلسفی اروین یالوم است که در آن نویسنده با نگاهی روان‌درمان‌گرانه، به مسئله‌ی مرگ و اضطراب ناشی از آن می‌پردازد. یالوم در این کتاب، تجربه‌های بالینی‌اش را با تاملات فلسفی در هم می‌آمیزد و تلاش می‌کند نشان دهد که چگونه پذیرش مرگ می‌تواند به زندگی اصیل‌تر، آگاهانه‌تر و معنا‌دارتر منجر شود.

او می‌گوید بسیاری از اضطراب‌های ما، ریشه در ترس از مرگ دارند، حتی اگر آن را به صورت مستقیم احساس نکنیم. اما برخلاف آنچه به نظر می‌رسد، روبه‌رو شدن با مرگ – نه فرار از آن – می‌تواند باعث رشد درونی، شجاعت و آرامش شود.

یالوم با استفاده از تجربیاتش از روان‌درمانی اگزیستانسیال، خواننده را دعوت می‌کند تا به جای نادیده گرفتن مرگ، با آن مواجه شود و در نتیجه، با قدرت بیشتری زندگی کند. او مرگ را نه به عنوان پایان، بلکه به عنوان محرکی برای زندگی آگاهانه و صادقانه‌تر معرفی می‌کند.
      

15

پرسفونه

پرسفونه

23 ساعت پیش

        روایتی بود که دوستش داشتم، شخصیت های کتاب هر کدام نماد چیزی بودن و هر حرفی که زده میشد منظور و هدفی پشتش داشت و میشه در مورد هر جمله‌ی کتاب ساعت ها حرف زد.

یکی از جالب ترین چیزهایی که در کتاب فهمیدم اینه که در زمان جنگ و آشوب و سلطه‌ی دیکتاتوری چیزی به نام شخصیت برای انسان ها وجود نخواهد داشت، جنگ براش این که تو چی هستی و چی نیستی مهم نیست، در‌ نهایت تو رو خواهد بلعید، یکی را با گرفتن جانش میبلعه و یکی رو با گرفتن روح و رویاهاش ولی در نهایت همه در دادن یک چیز به جنگ مشترک هستن اونم حس امنیت و ارامششونه.

با سانا خیلی حس همزاد پنداری میکردم، یک جورایی اون نماد یک دختر ساده میان یک هرج و مرج بزرگ بود و با لیزکا هم در خیلی موارد حس های مشترک داشتم البته نه در‌ ان موارد‌عشق و‌عاشقی اش با هاینی ولی چون به هر حال از شخصیت لیزکا متنفرم الان نسبت به‌ خودم هم حس تنفر ‌دارم.

ادم ها احتمالا برای یک بار هم که شده با کسی مثل بتی‌رف رو به رو‌ شدن و من که به شخصه از این جور ادم ها به معنای واقعی کلمه متنفرم، اونایی که ادعا دارن که میخوان به ما که انسان های ساده و بیچاره‌ای‌ هستیم کمک کنند و دلشون برامون میسوزه ولی در باطن چیزی جز حسادت برای ما ندارند و در نهایت باعث نابودی همه چیز میشوند.

به نظرم شخصیت هاینی و آلگین دو نماد بزرگ و واضح از گروه های خاصی از انسان ها بودن که مشخصا باهم متضاد هستند ، هاینی روزنامه‌نگار فوق‌العاده مشهوری که بعد از قدرت گرفتن نازی‌ها به دلیل پایبندی به اصول اخلاقی و فکری اش دست از نوشتن کشیده بود و تبدیل شده بود به منتقدی خاموش از نازیسم ( شخصیت واقعا بزرگی داشت که هرچی بگم کمه و در حقیقت از درک من خارجه) و در مقابل آلگین نویسنده‌ی سابقا مشهوری که بعد از رفتن نام بزرگ ترین کتابش در لیست ممنوعه‌ی حزب هر کاری را برای قدرت گرفتن دوباره کرده بود، آلگین قبل از اینا مخالف سر سخت ناسیونال‌سوسیالیست ها بود ولی بعد از مواجه با سختی ها‌ی زندگی از هیچ کاری برای فرصت ها‌ی جدید دریغ نکرد، از نشست و برخواست با نازی‌هایی که ازشان متنفر است گرفته تا تصمیم براش نوشتن شعر هایی در مدح پیشوا و رمان های تاریخی نازی.

در مورد سانا و بقیه‌ی شخصیت ها هم حرف های زیادی دارم ولی مثل همیشه واقعا حوصلشو ندارم که چیزی بنویسم ولی حتمی چند بار دیگه هم این کتابو میخونم و به نظرم یک بار خوندنش کافی نیست.

یک امتیاز هم به خاطر انتهای عجیبش کم کردم، نه از لحاظ داستانی بلکه از لحاظ نوشتاری، در حقیقت نمیدونم مشکل از متن اصلی بوده یا ترجمه ولی برای فهمیدن هر جمله مجبور بودم اونو بیشتر از دوبار بخونم.
      

24

وایولت

وایولت

دیروز

        بعد مدت هااااا یک کتاب رو در کمتر نیم روز تمام کردم....که البته قطعا حجم کمش و متن روانش بی تاثیر نبود
برخلاف خیلیا بنظر من فلش بک هاش هم خوب و هیجان انگیز بود، خصوصا برای نوجوون ها!
گفتم متن کتاب روانه، ولی بنظرم توصیفاتش خیلی محاوره ای بودن و مدام داخل اونا از اسم برند ها و برنامه های متفاوت استفاده شده بود که من از استفاده زیاد از این موارد خوشم نمیاد....
دیالوگ پردازی کتاب خوب بود، شخصیت کاراکتر هارو نشون میداد(البته این کتابی نبود که ما خیلی بخوایم شخصیت هارو بشناسیم، بهرحال داستان تقریبا مربوط به یه شبه.)
غافلگیری های کتاب واقعا خوب بود.
ولی این کتاب یه سوالی تو ذهنم مطرح کرد: آیا درسته که ما میگیم هیچکس شرور بدنیا نمیاد؟
خب باید بگم بعد خوندن این کتاب جوابم به این سوال نه شده. چرا؟ خب مشخصه که بیشتر افراد بد بخاطر برخورد های جامعه و عوامل محیطی به اون روز افتادن...ولی حقیقتا اتفاقات توی دنیای واقعی هم ثابت کرده که بعضی افراد با گرایشات غلط و رگه های قوی اختلالات روانی متولد میشن.
یکی از این افراد ایسی ساگاوا بود که خودش اعتراف کرده از بچگی گرایشات خشن و حتی آدمخواری داشته....ولی فقط یه نفر رو کشته چرا؟ خب معلومه...چون طرف اختیار عمل داره...
اینکه بگید همه بد ها تحت تاثیر محیط بد شدن، تقریبا انکار کردن قدرت شعور، آزادی و اختیار انسانه. این همه آدم سختی میکشن، هرکس در حد خودش درد داره، ولی همه قاتل سریالی نشدن!
جدا از اون، اینکه شما برای کار بد توجیهات بیارید، ماهیت کاری که کردید رو تغییر نمیده. فقط دید مردم و البته میزانی که مقصر شناخته میشید رو تغییر میده.
در کل کتاب خوبی بود احتمالا از این نویسنده باز هم کتاب مطالعه کنم.

اسپویل:


 حقیقتش من اول واقعا فریب خوردم و فکر کردم ویل قراره نقش منفی بشه، هرچند گول مظلوم نمایی های جید رو نخوردم.
      

13

        تجربه عجیبی بود. رمان های کلاسیک معمولا غنی از توصیف های جزیی از حالات روانی آدم ها و غور در لایه ها و صفحات درونی آن‌هاست. بین القصرین دقیقا همین حس و حال را داشت، اما بسیار شیرین‌تر. از این جهت که انسانی که با بین القصرین با او مواجه می‌شویم، خیلی آشناست. انسان شرقی. مثل ما. انسانی که یک طرف درگیری ها و گفت و شنودهای درونی او، نه فقط وجدان و نه حتا یک قدرت فراانسانی اما نامعلوم و ناشناس، بلکه یک مفهوم آشنا برای ماست، خداوند.
سرتاسر خواندن رمان یک رفت و برگشت ناتمام است بین اینکه چقدر انسان مجموعه ای است از صفات مشترک و ثابت بین همه آدم‌ها در سراسر زمان و زمین، چه مصری چه انگلیسی. خشم، عشق ،هوس، زیاده خواهی و.... و در عین حال هر لحظه شگفت‌زده شدن از اینکه چقدر خشم و عشق و هوس و .... تاریخی و فرهنگی است و تمام ظهور این صفات در آدم ها وابسته به تاریخ و جغرافیاست. انسان شرقی و انسان غربی.
وقتی شروع به خواندن کردم، با توجه به ریویوهایی که از رمان خوانده بودم و همگی تأکید بر خاورمیانه ای بودن داستان داشتند، ناخودآگاه بیرون از رمان ایستاده بودم و تسلیم قصه نمی‌شدم. فضای داستان برایم نمادین بود و پدر نمادی از قدرت‌های خودکامه، مادر نماد سنت های فرهنگی و دینی تخدیرکننده و .... ولی کم کم این زجر مداوم را تمام کردم و در داستان این خانواده مصری غرق شدم. هرچند که پدر هم‌چنان برایم منفور باقی ماند اما توان هم‌دردی هم با او داشتم. مادر یک کاراکتر اعصاب خردکن و توسری خور باقی ماند، اما گاهی هم همسر بودن و مادر بودنش را می‌پذیرفتم و باقی هم همین‌طور.
پسران خانواده یاسین و فهمی بیشتر از همه برایم ملموس و مفهوم بودند و فهمی بسیار نزدیک و دوست‌داشتنی. مثل ژاک در خانواده تیبو.
انگار این تجربه یاسین نبود در مواجهه با انگلیسی‌های اشغالگر، خودم بودم در دوره قاجار :« سرخوشانه و مست از شادمانی رو به خانه کرد. چه بخت خوشی رو به او آورده بود! یک انگلیسی- نه هندی یا استرالیایی- به رویش لبخند زده و از او سپاسگذاری کرده بود! انگلیسی یعنی آدمی که در خیال وی نمونه کامل تکامل بشری بود»
و انگار این فهمی نیست در کنار خانواده اش، تک تک ما هستیم بین مردمان مان :« در جمع خانواده و با وجود شلوغی مجلس خود را تنها و ناهمگون می‌دید. در میان کسانی که وقت را می کشتند و می‌خندیدند، با دل خویش و اندوه و تب و تابش تنهایی می گزید..... او غریب است و دست‌کم بیگانه با اینان»
هنوز جلد دوم و سوم را شروع نکرده ام، اما خیلی دوست دارم، بالاخره به روز گار جوانی کمال هم برسیم. پسر سوم خانواده. نوجوانی که روزگار اشغال و قیام استقلال مصر را زیسته، در کنار یاسین و فهمی در نشست های عصرگاهی خانواده آرام گرفته، در کودکی یک تصویر مهربانانه و دوستانه از اشغالگران انگلیسی دارد و در نهایت جسد غرق به خون برادر را نیز تشییع کرده است. دوست دارم بدانم روزگار کمال را به کدام سو خواهد راند.
...
تصویر زن و مرد در خانواده و جامعه در بین القصرین به شدت مردسالار است. زنان و فرزندان همگی تحت اجبار و تسلط. اما با این حال تصویری کامل از پیوندها و روابط خانوادگی. یک تصویر کامل از یک خانواده که هرچند تحت اقتدار کامل پدر اداره می شود، اما تثبیت این اقتدار بیش از آنکه در اثر تدبیر پدر باشد، نتیجه ی یک ستایش و محبت عمیق از طرف فرزندان است. ما هرچند در یک اتمسفر تقریبا واحد با جهان عرب قرار گرفته ایم، اما در مورد جامعه و فرهنگ و روزمره ها در بین آنها خیلی کم می دانیم. خیلی قبل داستانی با مضمون فرهنگ عرب خوانده بودم که اسمش در خاطرم نمانده( فقط یادمه یه واحه توش داشت😂). سه گانه نجیب محفوظ بازگشت خوبی به این فرهنگ بود و احتمالا فعلا اینجا ماندگار خواهم بود.
در ضمن خیلی ترجمه خوبی بود. روان و راحت. ممنون آقای محمدرضا مرعشی‌پور.
      

22

ساخت کتابخانۀ مجازی

ساخت کتابخانۀ مجازی

لیست کتاب‌های متنوع

لیست کتاب‌های متنوع

ثبت تاریخچۀ مطالعه

ثبت تاریخچۀ مطالعه

امتیاز دادن به کتاب‌ها

امتیاز دادن به کتاب‌ها

باشگاه کتابخوانی

باشگاه کتابخوانی

بهخوان؛برای نویسندگان

با در دست گرفتن صفحۀ خود می‌توانید بلافاصله از یادداشت‌هایی که روی کتاب‌هایتان نوشته می‌شود، مطلع شوید و با خوانندگان ارتباط برقرار کنید.

مشاهدۀ بیشتر

بهخوان؛برای ناشران

با در دست گرفتن صفحۀ نشرتان، کتاب‌های در آستانۀ انتشار خود را پیش چشم خوانندگان قرار دهید و اطلاعات کتاب‌های خود را ویرایش کنید.

مشاهدۀ بیشتر

چرا بهخوان؟

کتاب بعدیتان را
       پیدا کنید.
کتاب بعدیتان را
       پیدا کنید.
بدانید دوستانتان
      چه می‌خوانند.
بدانید دوستانتان
      چه می‌خوانند.
کتابخانۀ خود
       را بسازید.
کتابخانۀ خود
       را بسازید.