ᥲv𝗂ᥢᥲ;

تاریخ عضویت:

فروردین 1404

ᥲv𝗂ᥢᥲ;

بلاگر
@ashlay

106 دنبال شده

64 دنبال کننده

                من از میان ریشه‌های گیاهان گوشتخوار می‌آیم ؛ و مغز من هنوز، لبریز از صدای وحشت پروانه‌ایست که او را ، در دفتری به سنجاقی مصلوب کرده بودند .
- ازمیان ِنامه‌های فروغ.
              

یادداشت‌ها

نمایش همه
        آه ؛ از این جسارت ناگزیر ! که بخواهم به حریم این شاهکار بی‌همتا ، این کتاب مقدسِ ادب و فلسفه ، نزدیک شوم . هملت ، این آینهٔ هزار وجهیِ هستی ، که هر پاره‌اش خورشیدی است تابناک از ژرف‌ترین رازهای وجود . چه کلامی می‌تواند قامت خمیده‌اش را در برابر این ابر چرخه‌یِ اسرار راست کند؟! آنجا که هر واژه‌اش دری است به جهان‌هایی موازی از اندوه ، شک و شکوه آدمی . 
هملت ، آن پرنسِ محبوس در قفسِ تردید ، نه شخصیتی در صحنه ، که تصویری است از خودِ ما معلّق میان زمین و افلاک ، همچون برگِ رقصانی که بادهای سرنوشت آن را به سمتِ "بودن یا نبودن" می‌برند . او چراغ‌دانی است که شعله‌هایش ، سایه‌های ترس‌های ناگفته‌ی روح را بر دیوارِ جهان می‌اندازد . در او ، تمام زخم‌های پنهانِ بشریت از خیانتِ مسموم تا عشقِ ناکام ، از جنونِ خردمندانه تا انتقامِ خونبار چون نقوشی بر لوحِ سنگیِ زمان حک می‌شوند .  
و چه سحرانگیز است که این کتاب خلأ وجودمان را پروانه‌وار می‌آفریند ! گویی هر سطرش ، بال‌هایی از نور ، دارد که بر ظلمت‌های نهفته در ژرفای جانِ ما می‌تپد و روح را به سفری بی‌بازگشت به دشت‌های پرسش‌های بی‌پاسخ می‌خواند . شکسپیر ، آن کیمیاگرِ الفاظ ، نه داستان سرود ، که با قلمِ سحرآمیزش ، رگ‌های روحِ آدمی را گشود و عصاره‌یِ ترس‌ها و آرزوهایش را در کلمات ریخت .  
آری، هملت تنها یک تراژدی نیست ؛ گریه‌یِ خونینِ بشریت است بر لوحِ سیاهِ تاریخ . خواندنش ، پا نهادن به جنگلی اساطیری است که هر درختش فریادی است در باد، هر شاخه‌اش قصه‌ای است از هست و نیست ، و هر برگش ، اشکی است یخ‌زده بر گونه‌یِ زمان ...
      

89

16

        در حریمِ این کتابِ نورانی، عشق نه به مثابهٔ مفهومی گذرا، که چونان حقیقتی ازلی تجلی یافت؛ گویی خورشیدی که از پس ابرهای تردید سر برآورد و جانم را به گرمای یقین آغشت. هر صفحه، لوحی زرین بود که با مرکبِ معرفت، خطوطِ ناپیدای دل را بر سینهٔ کاغذ نقش زد.
عشق در اینجا به قامتِ درختی تنومند قد برافراشت که ریشه‌هایش در خاکِ تجربه و شاخه‌هایش در افق‌های متعالیِ معنا می‌خرامید. گاه چون رودی خروشان بود که سنگ‌های سختِ تعصب را می‌سایید، و گاه چون نسیمی ملایم که بر آتشِ درونم بوسه می‌زد. این کتاب، نه روایتگر عشق که خود عینِ عشق گشت ، جامی از شرابِ ابدیت که هر جرعه‌اش روح را به پرواز درمی‌آورد.
 آن عارفِ سخن‌پرداز که گویی قلمش را در چشمه‌سارِ دل فرو برده بود! روانش شاد باد، این راهنمای سفرِ عرفانی که مرا از خاکِ تعلقات تا اوجِ ملکوتِ معنا همراهی کرد. اثری که خواندنش نه مطالعه، که تجربهٔ وصال بود؛ نه مواجهه با متن، که دیدار با حقیقتی ناب و بی‌پیرایه.
این کتاب، آیینه‌ای بود که نه چهره‌ها، که جان‌ها را بازمی‌تاباند ، آینه‌ای که در آن، خود را نه آنچنان که هستم، که آنچنان که می‌توانم باشم دیدم..
      

5

        این کتابِ گرانسنگ، چکادِ حکمتی است که از فرازِ ابرهای زمان بر تارکِ ادب می‌درخشد؛ گوهرِ نابی که در صدفِ واژگانش، درّهای تابناکِ حقیقت نهفته است. هر برگش، لوحی زرین است که با مرکبِ اندیشه، اسرارِ ازل و ابد را بر صحیفهٔ جان نقش می‌زند.
در هر سطرش، فلسفه چونان نهری زلال جاریست و ادب، چون سروی آزاده سر به افلاک کشیده است. تشبیهاتِ شاعرانه‌اش، چون پروانه‌هایی نورانی بر گلزارِ معنا می‌رقصند و هر واژه‌اش، گوهری است تراش‌خورده در کارگاهِ ذوق و حکمت.
چه آینه‌ای از هنر! چه گنجینه‌ای از معرفت! این اثر، نه کتاب که کاخی است از کلمات که گنبدش به سپهرِ معنا می‌رسد و پایه‌هایش در ژرفایِ جان آدمی استوار گشته است. درود بر آن استادِ بی‌بدیل که با تاروپودِ سخن، قالیِ زرینِ حکمت را بافته است!
روانش شاد و یادش جاویدان باد، این خورشیدِ جهانِ ادب که هر پرتواش بر تارکِ زمان می‌تابد. اثری که در خواندنش، دل به اقیانوس می‌سپاری و جان به ملکوت!
      

5

7

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

ضیافتملت عشقرومئو و ژولیئت

عشاق برقصید ..

7 کتاب

ای عاشقانِ سرمستِ ازل ! در حریمِ رقصِ قدسی ، چنان بچرخید که دُردِ زمان در جامِ مِیِ وجودتان به جوش آید ! پاهایِ شما سِپَرهایی از نورند بر صفحهٔ زمختِ ماده ، و هر گام، مُهرِ ابدیت است بر طومارِ ناچیزِ دهر . این سماعِ الهی نه جنبشی زمینی ، که تجلّیِ اسطقسِ عشق است ؛ چونان شعلهای که در بادِ تقدیر ، رازِ خاک را با افلاک درمی‌آمیزد . پیکرهایِ شما برگ‌هایِ زرینیاند بر شجرۀ طوبیِ معنا ، که هر لرزششان قصیدهای است ازلی در ستایشِ جمالِ حق ! در این وادیِ رقصآلود، سکون گناهی است نابخشودنی ، خورشید، چراغدارِ این محفلِ ملکوتی گشته ؛ و ماه، آیینۀ گردانی است که سایه‌هایِ شما را تا بیکرانِ معنا می‌تاباند ، حتی زمزمۀ باد نیز در این مجلس، نوازشی است بر اوتارِ روح ؛ برقصید! که در هر چرخش، جهانی زاده میشود و جهانی میمیرد ، برقصید ! تا ثابت کنید خاک نیز قابلیتِ پرواز دارد ؛ برقصید ! که این پایکوبی، زبانِ گویایِ اسرارِ ازلی است ، و هر حرکتِ شما، حرفی است از الفبایِ ناگفتۀ هستی .

58

بریده‌های کتاب

نمایش همه

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.