معرفی کتاب کلکسیونر اثر جان فولز مترجم پیمان خاکسار

کلکسیونر

کلکسیونر

جان فولز و 1 نفر دیگر
3.5
131 نفر |
48 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

22

خوانده‌ام

267

خواهم خواند

141

شابک
9786220101352
تعداد صفحات
312
تاریخ انتشار
1402/1/1

توضیحات

        روزهایی کـه از مدرسه  شبانه روزیش برمی گشت خانه گاهی اوقات، تقریباً هر روز، می دیدمش، چون خانه شان درست روبه روی ساختمان شهرداری بود. او و خواهر کوچک ترش زیاد از خانه بیرون می رفتند و برمی گشتند، اغلب همراه مردانی جوان که البته به هیچ عنوان خوشم نمی آمد. هر وقت سرم خلوت می شد پرونده ها و دفاتر کل را رها می کردم و می رفتم دم  پنجره و از پشت شیشه  یخ زده  اتاق، خیابان زیر پایم را نگاه می کردم و گاهی چشمم به او می افتاد. شب که می شد در دفترچه  مشاهداتم علامت می زدم، اول با ایکس و وقتی اسمش را فهمیدم با ام. بیرون هم بارها دیدمش. یک بار در صف کتابخانه  عمومی خیابان کراس فیلد درست پشت سرش ایستادم. حتی یک مرتبه هم نگاهم نکرد، ولی من پشت کله اش را تماشا کردم و دم اسبی بلندش را. خیلی بور بود، خیلی ابریشمی، شبیه پروانه  برنت، بافه  مویی که تا نزدیک کمرش می رسید. گاهی می انداختش جلو، گاهی پشت. گاهی هم جمع می کرد بالای سر. فقط یک بار، قبل از این  که این جا مهمانم شود، این موهبت نصیبم شد که مویش را باز ببینم، نفسم بند آمد از بس زیبا بود، شبیه یک پری دریایی…جان رابرت فاولزدر تاریخ 31 مارس 1926 در لی-آن-سی شهرک کوچکی در 60 کیلومتری لندن متولد شد. دوره متوسطه را در مدرسه بدفورد سپری کرد. پس از آن که مدت کوتاهی در دانشگاه ادینبورگ تحصیل کرد در سال 1945 برای خدمت نظامی به ارتش پیوست، دوران آموزشی وی مقارن با اتمام جنگ جهانی دوم بود لذا فاولز به طور مستقیم در نبردهای آن جنگ حضور نداشت. پس از چندی دریافت که زندگی نظامی با روحیات وی سازگار نیست بنابراین در سال 1947 تصمیم گرفت ارتش را ترک کند. پس از آن به اکسفورد رفت و در آنجا بود که اگزیستانسیالیسم را کشف کرد و به آثار ژان پل سارتر و آلبر کامو علاقمند شد. فاولز در سال 1950 در رشته زبان فرانسوی فارغ التحصیل شد و کارش را به عنوان نویسنده آغاز کرد.
      

لیست‌های مرتبط به کلکسیونر

نمایش همه

یادداشت‌ها

          صبح فقط یک چیز را زمزمه کرد..خورشید.صبح و بعدازظهر زنده بود و شب با رفتن خورشید او نیز رفت..
نوشتن همچین کتابی کار هر کسی نیست .این حجم از جزئیات دردناک کار هر کسی نیست.
نوشتن از زبان مردی اجتماع گریز دارای بیمار روانی و در مقابل نوشتن از زبان دختری که اسیر اوست.دختری که سراسر شور زندگیست .نقاشی میکشد ، به باخ گوش می سپارد و درقلبش عشق استادش(جی.پی) را می‌پروراند.استادی که نظرات متفاوت و عجیبی دارد و او شیفته ی آن است.
هرچه بیشتر فکر میکنم به روزی که میراندا اسیر شد،به روزی که قرار بود فردایش آزاد شود؛بهترین لباسهایش راپوشید ،موهایش را آراست و با کالیبان نوشیدنی خورد و رقصید و رقصید اما وقتی فهمید آزادی در کار نیست نابود شد. به ژرف ترین نقطه ی ناامید وارد شد.دخترک بینوا برای زنده ماندن چه ها که نکرد.
همه ی ما انسانها حتی در وحشتناک ترین زمانهای زندگی نیز می‌خواهیم زنده بمانیم و برای بقا میجنگیم. چرا وقتی میتوانیم در موقعیت های زجر آور بمیریم باز هم تلاش برای بقا میکنیم وقتی که مصیبت و زجر آن میتواند برایمان زودتر به پایان برسد؟ جواب واضح است زیرا همیشه فکر میکنیم میتوانیم همه چیز را درست کنیم و امید است که مارا میکشد و در این حال زنده نگه میدارد مانند میراندا
        

32

          داستان درباره‌ی یه مرد به اسم فردریکه که یه جورایی از لحاظ اجتماعی و روحی وصله‌ی ناجور حساب می‌شه، اما یه روز تصمیم می‌گیره یه دختر هنرمند و آزاد به اسم میراندا رو بدزده و توی یه زیرزمین زندانی کنه، صرفاً چون عاشقشه و فکر می‌کنه این‌جوری می‌تونه قلبش رو به دست بیاره.
یه داستان درباره‌ی وسواس، قدرت و درک غلط از عشق
چیزی که توی این داستان خیلی برجسته‌ست، تفاوت دیدگاه‌های فردریک و میراندا درباره‌ی دنیا، عشق و آزادیه. فردریک یه آدم منزویه که همیشه از دور تماشا کرده و هیچ‌وقت جرأت نداشته توی جامعه جایی برای خودش پیدا کنه. وقتی پولدار می‌شه، حس می‌کنه دیگه می‌تونه هرچی می‌خواد رو به دست بیاره، حتی یه آدم دیگه رو!
میراندا اما یه دختر مستقله، پر از زندگی و هنر. نگاهش به دنیا پر از زیباییه و نمی‌تونه درک کنه چطور کسی می‌تونه فکر کنه که زندانی کردن یه نفر نشونه‌ی عشقه. اینجاست که تضاد اصلی داستان شکل می‌گیره: کسی که فکر می‌کنه می‌تونه با تملک، عشق رو به دست بیاره، و کسی که عشق رو در آزادی می‌بینه.
چرا این داستان ترسناک‌تر از یه داستان جنایی ساده‌ست؟
ترسناکیش اینه که فردریک مثل یه هیولای کلاسیک نیست، آدمیه که می‌تونه توی دنیای واقعی وجود داشته باشه. یه کسی که به جای تلاش برای تغییر خودش، تصمیم می‌گیره چیزی که نمی‌تونه بهش برسه رو تصاحب کنه. این نشون می‌ده که چقدر بعضی آدم‌ها عشق رو با مالکیت اشتباه می‌گیرن.
از یه زاویه‌ی دیگه، داستان یه جورایی نقد اجتماعیه. فردریک انگار یه نماینده‌ی آدماییه که نمی‌خوان تلاش کنن دنیا رو بفهمن، فقط می‌خوان چیزی که تو ذهن خودشونه به بقیه تحمیل کنن. میراندا اما برعکسشه، نمادی از روشنفکری و آزادی. همین باعث می‌شه این داستان بیشتر از یه درام ساده، یه جور جدال بین افکار باشه.

کلکسیونر یه داستان درباره‌ی قدرت، وسواس و تفاوت بین عشق واقعی و میل به تصاحبه. ترس اصلی داستان اینه که چقدر راحت می‌شه یه آدم معمولی رو تبدیل به یه شکارچی کرد، فقط کافیه هیچ‌وقت بهش یاد ندن که عشق یه چیزیه که باید دوطرفه باشه، نه یه چیزی که یکی بگیره و یکی مجبور بشه تحمل کنه. 
البته در اینجا بنطر من ی اختلال دوقطبی هم ت ورفتار میراندا مشاهده میشد.. 
کتاب دارک و جذابی بود ارزش مطالعه رو داره


        

25

        پایان خیلی غمگینی داشت😢
کالیبان نه به سزای کارش رسید نه کسی متوجه جنایتش شدو تازشم دوباره یه سوژه جدید پیدا  کرد🤧
دلم خیلی برا میراندا سوخت، طفلی تو همون زیرزمین لعنتی بدون هوای تازه و آفتاب جون داد از دلمردگی و مریضی
آخرشم از همون چیزی که می‌ترسید سرش اومد؛ همونجا مرد، خونوادشو برا آخرین بار ندید نتونست از دست کالیبان نجات پیدا کنه و  آرزوی آزادی، رهایی و زندگی کردنشو به گور برد 💔
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

7

          کلکسیونر یکی از رمان‌های روان‌شناختی و دلهره‌آور برجسته‌ی قرن بیستم است که با شروعی آرام و فضایی سرد، به‌تدریج به کابوسی بی‌رحمانه تبدیل می‌شود. جان فاولز در این رمان، داستان مردی منزوی و درون‌گرا را روایت می‌کند که علاقه‌ی وسواسی‌اش به دختری جوان، او را به عملی هولناک سوق می‌دهد: ربودن و حبس او در یک زیرزمین مخفی.

روایت در دو بخش ارائه می‌شود؛ ابتدا از زبان فردریک که منطق بیمارگونه‌اش را با لحنی سرد و کنترل‌شده بیان می‌کند، و سپس از زبان میراندا که در یادداشت‌های روزانه‌اش تلاش می‌کند معنای این اسارت، روان فردریک و امیدهای خودش را تحلیل کند.

فاولز در این رمان به‌جای هیاهوی کلیشه‌ای، از سکوت، تنهایی و ذهن‌آزاری بهره می‌برد تا خواننده را در تنگنای روانی قرار دهد. کلکسیونر درباره قدرت، تسلط، میل به کنترل و ناتوانی در برقراری ارتباط انسانی‌ است؛ داستانی که ترس را نه از بیرون، بلکه از عمق روان انسان بیرون می‌کشد.

اگر به رمان‌های روان‌شناختی و تیره با لایه‌های فلسفی علاقه دارید، کلکسیونر تجربه‌ای فراموش‌نشدنی و تکان‌دهنده برایتان خواهد بود.
        

12

          دوستی دارم بنام دنیــا که دختری کتابخوان و بسیار دوست‌داشتنی‌ست؛ 
گاهی اوقات که بعد از اتمام یک کتاب نمیدونم چطور میتونم تمام احساسات، هیجان، ترس، عشق و لذتی که حین مطالعه‌ی کتاب تجربه کردم رو در قالب جمله بریزم و بیانش کنم، اون کتاب رو برای دنیا توصیف میکنم، به گونه‌ای که انگار تصمیم دارم کتاب رو بهش معرفی کنم و اون قصد خوندنش رو داره؛ 

• برای کتاب کلکسیونر همینطور شد، برای دنیا اینگونه نوشتم :
 کتابی در سبک جنایی که از ابتدا فضایی آرام و عادی برای مخاطب ایجاد میکند اما در عین حال حس ترس و نگرانی در پس زمینه وجود داره؛ یک بخش‌هایی خیلی مهیج میشه و دوباره تب داستان فروکش میکنه. 
متن از دیدگاه مردی به معنای واقعیِ کلمه « Psychopath » روایت میشه که ابتدا عاشق پیشه بنظر میاد اما به مرور مشخص میشه که چقدر مشکل روانی داره و رفتارش آسیب رسان هست. 
از فصل دوم شنوندهٔ وقایع از زبان دختری به نام "میراندا" هستیم که به چنگ این فرد دیوانه گرفتار آمده و به دنبال راه فرار است اما هر سری با شکست مواجه میشه و در ⅓ انتهایی کتاب، حتی خواننده هم امیدی به نجات و رهایی یافتنش از دست این دیوانه خو نداره؛ انگار که من انتهای کتاب رو فقط برای اینکه بدونم چه بلایی سر این دختر بیچاره می‌آد میخوندم. 
در آخر، وقتی انتظار داشتم این جنایت تمام شود و تجربهٔ آن صحنهٔ تراژیک را هضم کنم، شروع حیوانی‌گری جدیدی مرا در شوک باقی گذاشت .. 

• نکات جالب توجه متن کتاب :
- نویسنده در داستان از زبان شخصیت‌ها نظراتش رو در مورد یک سری مسائل سیاسی، هنر، فرهنگ و کتابها بیان کرده که خیلی جالبه !
- ما اتفاقات رو یکبار از زبان کلکسیونر و یکبار از زاویه دید میراندا مرور میکنیم که یکی از جذابیتای سبک نوشتهٔ این کتابه !
- اینکه در قالب یک داستان جنایی با کلی مطالب در مورد موسیقی و هنر، آثار هنری و نقاشی های معروف آشنا میشیم دلنشینه !
        

56

 Nana

Nana

1403/8/23

        وحشتناک ترین قسمت کتاب اون قسمتی بود که بعد مرگ میراندا فردیناند به خودش گفت:چرا جوری برخورد می‌کنم انگار من مقصر مرگش هستم،خودش مرده بود‌.
قبل اینکه بخوام کتاب رو شروع کنم از پایان کتاب خبر داشتم ولی فکر می‌کردم حداقل فردیناند وقتی حال بد میراندا رو دید قراره برای زنده نگه داشتنش یکم تلاش کنه،حداقل بعد مرگش یکم ناراحت شه،حداقل از ترس رو شدن دستش یکم بترسه،ولی جوری خونسرد بود که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده.
انتظار داشتم آخر کتاب حداقل بقیه بفهمن چه اتفاقی برای میراندا افتاد ولی حتی هیچکس نفهمید.
با اینکه سر خوندنش اذیت شدم از خوندنش پشیمون نیستم.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

7

        نکته جالب این کتاب برای من این بود که چطور فردی که از نظر جامعه و عرف روانی و دیوانه به حساب میاد در ذهن خودش استدلال های کاملا منطقی داره، در حدی که اول کتاب حس میکردم شخصیت اصلی ظاهرا ادم خوبیه. هیچ وقت از این زاویه بهش نگاه نکرده بودم
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

7