معرفی کتاب کلکسیونر اثر جان فولز مترجم پیمان خاکسار
در حال خواندن
16
خواندهام
210
خواهم خواند
123
نسخههای دیگر
توضیحات
روزهایی کـه از مدرسه شبانه روزیش برمی گشت خانه گاهی اوقات، تقریباً هر روز، می دیدمش، چون خانه شان درست روبه روی ساختمان شهرداری بود. او و خواهر کوچک ترش زیاد از خانه بیرون می رفتند و برمی گشتند، اغلب همراه مردانی جوان که البته به هیچ عنوان خوشم نمی آمد. هر وقت سرم خلوت می شد پرونده ها و دفاتر کل را رها می کردم و می رفتم دم پنجره و از پشت شیشه یخ زده اتاق، خیابان زیر پایم را نگاه می کردم و گاهی چشمم به او می افتاد. شب که می شد در دفترچه مشاهداتم علامت می زدم، اول با ایکس و وقتی اسمش را فهمیدم با ام. بیرون هم بارها دیدمش. یک بار در صف کتابخانه عمومی خیابان کراس فیلد درست پشت سرش ایستادم. حتی یک مرتبه هم نگاهم نکرد، ولی من پشت کله اش را تماشا کردم و دم اسبی بلندش را. خیلی بور بود، خیلی ابریشمی، شبیه پروانه برنت، بافه مویی که تا نزدیک کمرش می رسید. گاهی می انداختش جلو، گاهی پشت. گاهی هم جمع می کرد بالای سر. فقط یک بار، قبل از این که این جا مهمانم شود، این موهبت نصیبم شد که مویش را باز ببینم، نفسم بند آمد از بس زیبا بود، شبیه یک پری دریایی…جان رابرت فاولزدر تاریخ 31 مارس 1926 در لی-آن-سی شهرک کوچکی در 60 کیلومتری لندن متولد شد. دوره متوسطه را در مدرسه بدفورد سپری کرد. پس از آن که مدت کوتاهی در دانشگاه ادینبورگ تحصیل کرد در سال 1945 برای خدمت نظامی به ارتش پیوست، دوران آموزشی وی مقارن با اتمام جنگ جهانی دوم بود لذا فاولز به طور مستقیم در نبردهای آن جنگ حضور نداشت. پس از چندی دریافت که زندگی نظامی با روحیات وی سازگار نیست بنابراین در سال 1947 تصمیم گرفت ارتش را ترک کند. پس از آن به اکسفورد رفت و در آنجا بود که اگزیستانسیالیسم را کشف کرد و به آثار ژان پل سارتر و آلبر کامو علاقمند شد. فاولز در سال 1950 در رشته زبان فرانسوی فارغ التحصیل شد و کارش را به عنوان نویسنده آغاز کرد.
بریدۀ کتابهای مرتبط به کلکسیونر
نمایش همهلیستهای مرتبط به کلکسیونر
نمایش همهیادداشتها
1403/4/6
6
1403/11/4
6
1403/10/26
کلکسیونر به پایان رسید..ترس،وحشت،درماندگی.. میراندا..دخترکی با تفکراتی بسیار عمیق و عشقی رویایی به جی پی معروف، در حالی که در طول داستان از هر روشی برای ازاد شدن استفاده میکند.. از توهین و بددهانی گرفته تا مهربانی و ملایمت و هم بستر شدن. اما فردریک..پسرک عجیب داستان..با وابستگی شدید نسبت به میراندا که تمامی احساسات او را در یک جمله از زبان میراندا می فهمیم: «تو عاشق حسی هستی که به من داری».. فردریک تنها،ترک شده،دور افتاده،تلاش برای یافتن همدم و همراه شکاکی عجیب،تفکرات غریب در رابطه،احساس عمیق به طرف مقابل به دور از هر گونه رابطه جنسی..فردریک عجیب است..کاملا عجیب نمیدانم شما هم متوجه شدید یا نه..اما فردریک و میراندا هر دو عاشق بودند ولی عشقشان سوژه یکسانی نداشت. فردریک دلبستهی میراندا بود..و میراندا دلبستهی جی پی... و هر دو رابطه با طرف مقابل را بدون رابطه جنسی میدیدند. و عشق را در آن نمی جستند..و اینکه میراندا از رابطه جنسی برای فرار کردن استفاده کرد..از این نظر کاملا پیش فردریک مشخص بود.. که احساساتش دروغین هستند.. اما بخش دوم،بخش مربوط به میراندا؛ طولانی،خسته کننده،بدون نیاز بیان عقاید متفاوت در رابطه با سیاست جامعه و.. معمول بود. چون این افکار،در یک سلول بسته،نباید نظم خاصی داشته باشند اما اینکه این دیگر از حد بگذرد و نیمهی بیشتر داستان به بیان عقاید بپردازد این را نشان می دهد که نویسنده به دنبال جایی برای بیان خود و نشان دادن اعتقاداتش است..و بنظر من جی پی در قالب شخص نویسنده بود. میتوانست از دیالوگ های اعتقادی کاست و به بیان بیشتر نظر میراندا در رابطه با فردریک پرداخت..و بنظرم بهتر بود که بیشتر به کودکی و نوجوانی فردریک پرداخت تا عمق اختلالات و دلایل او درک شود.. در هر صورت کتابی زیبا بود،آموختنی و در خصوص بیان اینکه یک فرد با اختلالات هیچ وقت درست نمی شود.. فقط بروز این اختلال بر فردی به فرد دیگر انتقال می یابد....
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
14
1403/5/18
14
1403/7/6
1
1403/5/30
3
1403/9/16
اون پسر از بچگی عاشق پروانه ها بود و ازشون کلکسیون جمع میکرد، ولی الان عاشق یه دختر شده و قراره اونو بزاره داخل کلکسیونش.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
0
1403/1/20
پایان خیلی غمگینی داشت😢 کالیبان نه به سزای کارش رسید نه کسی متوجه جنایتش شدو تازشم دوباره یه سوژه جدید پیدا کرد🤧 دلم خیلی برا میراندا سوخت، طفلی تو همون زیرزمین لعنتی بدون هوای تازه و آفتاب جون داد از دلمردگی و مریضی آخرشم از همون چیزی که میترسید سرش اومد؛ همونجا مرد، خونوادشو برا آخرین بار ندید نتونست از دست کالیبان نجات پیدا کنه و آرزوی آزادی، رهایی و زندگی کردنشو به گور برد 💔
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
7
1401/8/25
6
1403/6/26
0
1403/7/6
این کتاب رو سه سال پیش خریده بودم و بعد از خوندن چند صفحه ولش کردم.تا اینکه بلاخره چند روز پیش خودم رو مجبور به خوندنش کردم. فضای داستان بسیار خفه، تلخ و تاریک بود و با اینکه گناهکار ماجرا فردریک بود و میراندا یه قربانی بیچاره بود اما هرگز نتونستم از میراندا خوشم بیاد.اما گاهی دلم براش میسوخت.دلم برای هر دوشون میسوخت،برای اسارت میراندا و برای تنهایی فردریک که دنبال آدمی بود که پناهگاهش بشود و بتواند به او تکیه کند غافل از اینکه میراندا هم نیاز به پناهگاه داشت. دو آدمی که به دنبال کسی میگردند که به اون تکیه کنند هیچگاه نمیتوانستند تکیهگاه یکدیگر بشوند!گاهی حق رو به فردریک میدادم و گاهی به میراندا.شاید هر دوی آنها حق داشتند. و در آخر داستان جوری به پایان رسید که اصلاً انتظارش را نداشتم؛ تلخ و غم انگیز.(: (این حق میراندا نبود....)
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
0