یادداشت ᥲv𝗂ᥢᥲ;
15 ساعت پیش
آه ؛ از این جسارت ناگزیر ! که بخواهم به حریم این شاهکار بیهمتا ، این کتاب مقدسِ ادب و فلسفه ، نزدیک شوم . هملت ، این آینهٔ هزار وجهیِ هستی ، که هر پارهاش خورشیدی است تابناک از ژرفترین رازهای وجود . چه کلامی میتواند قامت خمیدهاش را در برابر این ابر چرخهیِ اسرار راست کند؟! آنجا که هر واژهاش دری است به جهانهایی موازی از اندوه ، شک و شکوه آدمی . هملت ، آن پرنسِ محبوس در قفسِ تردید ، نه شخصیتی در صحنه ، که تصویری است از خودِ ما معلّق میان زمین و افلاک ، همچون برگِ رقصانی که بادهای سرنوشت آن را به سمتِ "بودن یا نبودن" میبرند . او چراغدانی است که شعلههایش ، سایههای ترسهای ناگفتهی روح را بر دیوارِ جهان میاندازد . در او ، تمام زخمهای پنهانِ بشریت از خیانتِ مسموم تا عشقِ ناکام ، از جنونِ خردمندانه تا انتقامِ خونبار چون نقوشی بر لوحِ سنگیِ زمان حک میشوند . و چه سحرانگیز است که این کتاب خلأ وجودمان را پروانهوار میآفریند ! گویی هر سطرش ، بالهایی از نور ، دارد که بر ظلمتهای نهفته در ژرفای جانِ ما میتپد و روح را به سفری بیبازگشت به دشتهای پرسشهای بیپاسخ میخواند . شکسپیر ، آن کیمیاگرِ الفاظ ، نه داستان سرود ، که با قلمِ سحرآمیزش ، رگهای روحِ آدمی را گشود و عصارهیِ ترسها و آرزوهایش را در کلمات ریخت . آری، هملت تنها یک تراژدی نیست ؛ گریهیِ خونینِ بشریت است بر لوحِ سیاهِ تاریخ . خواندنش ، پا نهادن به جنگلی اساطیری است که هر درختش فریادی است در باد، هر شاخهاش قصهای است از هست و نیست ، و هر برگش ، اشکی است یخزده بر گونهیِ زمان ...
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.