وایولت

وایولت

بلاگر
@msr86
عضویت

خرداد 1404

60 دنبال شده

143 دنبال کننده

یادداشت‌ها

نمایش همه
وایولت

وایولت

3 روز پیش

        بسم الله الرحمن الرحیم 

به خودم قول داده بودم که حداقل یادداشت جلد هشتم میدگارد رو ویرایش کنم، چون یادداشت‌های اولیه من راجب این مجموعه چندان دقیق و خوب نبود.

اول از همه چیز بگم که بعد افت شدید جلد شیش و هفت، این جلد یه بازگشت پرقدرت بود. جلد هشتم در کنار جلد چهار و پنج برای من جز برترهای میدگارد قرار گرفت.(دقت کنید فقط به این سه مورد چهار ستاره دادم.)

یه خلاصه کلی از روند این جلد:
جلد هشتم میدگارد به دوره‌ای می‌پردازه که آریا درون جزیره نیستیه، بنا به دلایلی آریا و صوفیا از هم جدا میشن و با برگشتن صوفیا به عالم پریان(و البته ثارها) اعمال انجام شده توسط خفقان رو طی این مدت نشون میده. تو یادداشت جلد هفتم گفتم که اون جلد اعمال انجمن پریزاد رو حین رفتن آریا به جزیره نیستی نشون میداد. در بخش فلش‌بک هم این جلد به بازه زمانی تولد سروش تا چند سال بعد و اتحاد پارسیس و دینارگل با شاه کاظم و نسیم می‌پردازه که بنظرم کاملا لازم بود، چون واقعا مشخص نبود چطور این زوج یهو تغییر جبهه دادن. این وسط مشخص شد ژولیت هم زنده‌ست(البته احساس می‌کنم برای اکثرا خواننده ها بی‌اهمیت بوده پس لو دادنش اصلا مهم نیست!) و البته بالاخره آقای صالحی یه نقش درست درمون به کیارش داد و این آقا تونست به همراه گیملی بره یه ماجراجویی تازه، در این بین هم کیارش از یه سری توطئه‌های پنهان به شکل ناقص آگاه میشه. یکی از مهمترین اتفاقات مورد انتظارات این جلد برگشتن شخصیت سورنا بود که از جلد پنج همه منتظرشن. از طرفی هم آریا با ایزدی به اسم زفوروس درگیر میشه و به طور اتفاقی یکی از خواهران رنگین کمان رو اسیر میکنه و با زفوروس قرار میذارن که آريا هر هفت خواهر رو اسیر کنه، وگرنه آریا میمیره.(این بین صدتا اتفاق دیگه‌هم افتاد دوستان)

خب حالا بریم سراغ بررسی دقیق‌تر.
در زمینه توصیفات و اکشن، بدون شک بخاطر افزایش تجربه نویسنده، شاهد پیشرفت‌هایی هستیم. ولی کتاب فاقد از غلط‌های ویراستاری نیست و گاهی ناسازگاری و ناهنجاری هایی در متن به چشم می‌خورد. دیالوگ‌های این جلد کمتر بوی خامی می‌داد و بیشتر با فضای جدی و سیاسی و تا حدی هم حماسی حاکم بر اثر سازگاری داشت.(خلاف جلد نهم که بنظرم بازم افت داشتیم)

شخصیت پردازی این جلد به نسبت باقی جلد‌ها خیلی بهتر بود. از اعمال خفقان و کنار هم قرار گرفتن خودش و صوفیا حتی در اون حد کم تا حضور دوباره نسرم و مهتاب، ملاقات آریا با افدرا، برگشتن سورنا، اتحاد آرمنته و ایدوک(هرچند این یکی خیلی تو حاشیه بود)و بخشی که خودم خیلی دوسش داشتم، کنجکاوی های کیارش و کشف بزرگی که داشت.

ولی بریم سراغ چندتا نکته... اهم! 
اولا من با اینکه نویسنده دنبال به جون هم انداختن شخصیت‌هاست مشکل دارم. کتاب جوریه که انگار کلا شخصیت‌ها دارن بهم می‌پرن(حقیقت کتاب هم نصفش همینه، شما کمتر صحنه‌ای رو می‌بینید که عین آدم حرف بزنن.) مثلا این ادبیاتی که مهتاب به اسم حساب بردن، با صوفیا داشت چی بود؟؟؟ اصلا به شخصیت مهتاب نمیومد، اونم مهتابی که حتی با کسایی قصد جونش رو میکردن هم مودب بود!

 کل کل‌هایی که صوفیا با سکویا داشت رو حالا باید با نسرم بکنه سر اینکه نسرم رقیب جدیدشه؟؟؟ تعجب می‌کنم که صوفیا برمی‌گرده میگه:من برای عشق و ازدواج حرمت قائلم، عین نسرم و سکویا با قدرت و سیاست قاتیش نمی‌کنم(حالا دقیقا نه همین جمله بندی، ولی مفهومی همین)
بعد تو جلد شیش انقدر از اینکه عاشق آریاست احساس حقارت کرد که ترجیح داد خودکشی کنه... این بود حرمتی که برای عشق قائل بود؟؟؟ خسته نباشه! خوبه حداقل توی این جلد به مهتاب و نسرم اعتراف کرد که عاشق شده... شاید بخاطر همین باگ‌های رفتاری( یا شایدم پیچیدگی‌های توجیه نشده) در صوفیاست که آقای صالحی بیشترین توصیفات درباره احساسات رو  خرج همین شخصیت کرده. واقعا این میزان توصیفات رو برای آریا هم به کار نبرده بود! 
حالا جدا از اون خدایی در شان دوتا شاهزاده و وارث سلطنت و فرمانده و ژنرال ارتشه که با همچین ادبیاتی و سر همچین موضوعی بیوفتن به جون هم؟ اونم درست قبل از اینکه برن ماموریت؟ من به شخصه با اون بخشی که تو بیمارستان باهم حرف زدن نه تنها مشکلی نداشتم، بلکه خیلیم خوشم اومد! ولی آخه بحث و دعوا حین ماموریت؟ 

حالا که حرف از احساسات شد، بالاخره یکم تکلیف احساسات آریا توی این جلد داره معلوم میشه، هرچند هنوزم خیلی گنگه، اینجوری که انگار کتاب میخواد بگه:آریا تینا رو میخواد ولی تو برداشت کن که عاشق صوفیاست😐😐😐 مگه راوی اول شخص یا راوی غیرقابل اعتماده که قرار باشه ما جدا از حرف راوی برداشت تازه درباره احساسات نفش اصلی داشته باشیم؟

یا یچیز دیگه که یکی از کاربران کتابراه هم اشاره کرد درباره کاظمه، وقتی خفقان خواست نسرم و صوفیا رو بکشه کاظم نوبت نسرم وایساد مثل مجسمه نگاه کرد یهو تا صوفیا شد سپر بلا نسرم، کاظم یادش اومد باید بلند شه دختر و خواهرزاده خودش رو نجات بده؟😐😐 حالا اصلا گیریم کاظم قراره نقش منفی در بیاد، نباید جلوی بقیه یه حمایتی از دخترش بکنه؟ البته خب تهش به لطف توصیفات دقیق نویسنده اعمال هردوشون(خفقان و کاظم) توجیه شد.

فالی داخل جلد هفتم دو درجه روحانی پیشرفت کرد و همراه کیارش صاحب یکی از سلاح‌های آسمانی شدن. اما من یادم نمیاد در طول جلد هشت و نه استفاده‌ای از این مورد شده باشه(آثار پراکندگی نگارش) البته گفتم که بالاخره داخل جلد هشتم انگار نویسنده یادش اومد کیارش نامی داریم و بالاخره از کیارش یه نقش‌آفرینی لایق شخصیتش دیدم.

 این جلد شخصیت پردازی فلش‌بک‌هاش هم بهتر بود و من هی نمی‌گفتم این صحنه‌ها اضافیه... چه درباره جریان پارسیس و کراسوس و چه درباره بخش مربوط به گذشته خاندان زناهره و سرنوشت سورنا....

البته لازم به ذکره که گذشته خاندان زناهره اسم خفقان رو یکم پاک کرد چون تا جلدهای قبلی فکر می‌کردیم خفقان مسئول‌ کشتار زناهره‌هاست ولی اینطور نبود... فکر کنم با توجه به حذف شدن والتر وین، از این به بعد سورنا شخصیت مهمی بشه.(برای فهمیدن علت دیگه باید به کتاب مراجعه کنید)
فرقه‌ پاییزی هم توی این جلد حضور داشتن و بخشی از ابهامات جلد هفتم از بین رفت.

ولی در مورد خواهران رنگین کمان... متاسفانه سه‌تا از خواهرها عملا اسم بودن، درسته که پردازش هفت‌تا خواهر سخته و اصلا ضروری هم نیست، ولی دیگه نباید اینجوری باشه که سه تاشون اصلا دیالوگ نداشته باشن.

خفقان که مثل چند جلد قبلی بهترین عملکرد رو بین شخصیت‌ها داشت. شخصیتی که نشون داد بیش از هر چیز به مصلحت و صلاح مردمش اهمیت میده و اثبات کرد که میتونه پادشاه لایقی برای عالم پریان باشه، گرچه خفقان مثل کاظم نرمخو و صلح طلب نیست، ولی در عین حال هرگز بی‌گدار به آب نمی‌زنه و دشمنی بی‌موردی هم با کسی نداره. رفتارهاش کاملا بیانگر اینن که عقلش کاملا بر احساساتش غالبه، ولی اون فصلی که بالاخره خفقان از عشقش به دهشت حرف زد... واقعا بنظرم در خلاصه ترین حالت ممکن بیشترین مقدار رو بیان کرد. کاملا در حد و شان خفقان.
خطاب به مهتاب: دختر خودت رو با خفقان مقایسه نکن! شان خفقان میاد پایین!🤣🤣🤣

افدرا هم که شدیدا کنجکاوم بیشتر بشناسمش... فکر نکنم تا حالا انقدر راجب هیچکدوم از الهه یا ایزدان میدگارد پیگیر بوده باشم. ولی یه سوالی که برام مطرحه اینه که چرا تو جلد‌های اول بنظر می‌رسید پریان یکتاپرست هستن و الان یهو این همه الهه و ایزد پیدا شده؟! البته با توجه به رفتار‌های افدرا، من بیشتر از باقی ایزدان اون رو نزدیک به چیزی مثل خدا در واقعیت دیدم. کلی الهه و ایزد و مکان ناشناس نام‌برده تو مجموعه هست که هنوز استفاده نشدن.

حالا بریم سراغ پیچش‌های داستانی:
گرچه از پراکندگی و تناقضات اثر شاکیم، ولی هرگز منکر حجم بالای خلاقیت آقای صالحی نیستم، همچنین مهارت ایشون در کنجکاو نگه داشتن خواننده‌ها. داخل این جلد به حدی اطلاعات تازه به مغزم منتقل شد که باید بشینم از اول یه دور میدگارد رو بخونم تا درست متوجه بشم.

به علاوه این جلد خلاف جلد شش، هفت و نه، تمرکز خوبی روی نقش اصلی داشت و همینکه بخش زیادیش داستان خود آریا بود خودش موجب جذابیت بود. گرچه من خودم اصلا آریا جز شخصیت‌های مورد علاقم در این مجموعه نیست. ولی بازم معتقدم تو جلدهای قبلی آریا بیش از حد توی حاشیه بود(خصوصا جلد هفت) علاوه‌بر اون بنظرم آریا شخصیتیه که همونطور که توی این جلد اتفاق افتاد، بیشتر مناسب اعمال انفرادیه تا ماموریت‌های گروهی و یا رهبری کردن. همونطور که رهبری انجمن رو به سکویا سپرد. نبردهای آریا با خواهران رنگین کمان رو دوست داشتم ولی خب... از شخصیت آبگینه خوشم نمیاد... زرین بهتره😅 نمیدونم بقیه خواننده‌ها هم این حس رو گرفتن که زرین نسخه مونث خفقانه؟ البته واقعا هم کم شباهت نیستن، منتهی بنظرم باز خفقان سیاستمدار خیلی بهتریه.

هیجان این جلد واقعا بالا بود و خلاف جلد شیش و هفت که من به شکل پراکنده و فصل فصل می‌خوندم، تونست کاری کنه که طی دو روز تمامش کنم(با نسخه انلاین که چشم آدم در میاد! البته خواننده‌های میدگارد اکثرا چاره‌ای جز همین کار ندارن.)

به طور کلی بنظرم خلاف چشمه کوه مشرق(اولین بخش میدگارد که دو کتاب بود) رنگین کمان آفرینش جلد اولش از جلد دومش بهتر بود! هم ماجرای جدی‌تر و پیچیده‌تری داشت، هم خلاقیت بیشتر، شخصیت‌های پیچیده‌تر و گسترده‌تر، هم  خیلی مهیج تر بود. اگر از جلد شیش و هفت میدگارد ناامید شده بودید، بدونید که این دو جلد قراره شما رو دوباره با جهان پر از شگفتی میدگارد روبرو کنه، ولی اینبار با قدرت، هیجان و هنرمندی بیشتر!


      

28

وایولت

وایولت

5 روز پیش

        بسم الله الرحمن الرحیم 

اول از همه نمیدونم کدوم کتابدار اینو وارد بهخوان کرده که یادش رفته عکس کتاب رو بذاره.

افسانه ارسلان یه مجموعه مانگاست. اگر صرفا دوست دارید یه مجموعه مانگا بخونید که داخل ایران و خاورمیانه میگذره، قطعا می‌تونم بهتون پیشنهادش بدم... ولی اگه از اون افراد سختگیر هستید که با دیدن اطلاعات غلط مغزتون سوت میکشه و جیغتون در میاد... نخونید! نخونید!

سطح ناقص بودن اطلاعات نویسنده به حدی بوده که یجا داخل کتاب میگه که رفتن گیلان درحالی که از تصاویر معلومه رفتن خلیج فارس🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️

در موارد دیگه هم نویسنده اصلا دقیق نبوده، چون فقط براش مهم بوده از فرهنگ ایران الهام بگیره و چندان اهمیت نداده که بخاطر تاریخ طولانی ایران، این فرهنگ در طول تاریخ کاملا مشابه نمونده و تغییراتی داشته. حالا چرا این کتاب در زمینه تاریخی و نمادگرایی کلی باگ داره؟ الان بهتون میگم...

چون بر اساس افسانه ارسلان که یک افسانه تو دوره سلجوقیه نوشته شده که همونطور که از اسمش پیداست ظاهرا این داستان رو برای شرح دلاوری های آلپ ارسلان نوشته بودن. به همین خاطر سبک معماری در تصاویر مانگا بیشتر شبیه دوره سلجوقیه. که خب دیگه شما در جریانید سلجوقی ها در اصل ترک بودن و تو دوره اسلامی به ایران اومدن و کلی هم با امپراطوری بیزانس سر مسئله دین زدن تو سروکله هم...البته بیشتر به بهانه دین بهتره بگیم! قصدشون کشورگشایی بوده قطعا!

برخی جاهای کتاب نویسنده صرفا به خاورمیانه‌ای بودن اثر توجه کرده، مثلا زره و لباس‌های نظامیا خدایی منو یاد سریال مختارنامه انداخت.😂😂

داستان به ادعای خودش تو دوره ساسانی می‌گذره(میگه که چه سالی) و خب تو اون زمان که ارسلان نامی نبوده!  نویسنده خیلیییی حواسش بوده که اینا نباید مسلمون باشن(که اونم احتمالا بخاطر سود خودش بوده که ممکن بوده تو ژاپن با اثر درمورد مسلمونا برخورد بدی کنن) بزرگترین مدرکش اینه که یکی از شخصیت های‌ مهم مونث پوشش افتضاحی داره.

توی این کتاب دین هنوز دین میتراییسمه، کسایی که یکم تاریخ بلد باشن میدونن که قدمت این دین از زرتشت خیلی بیشتره و عامل اصلی تحریفات مسیحیت هم همین دین میتراییسم یا به قول ما ایرانیا "مهرپرستی" بوده.

در کل کتاب مانور زیادی روی مسئله دین داده و اینا نصف دشمنیشون با رومیها(لوستانیا) سر دینه... ولی جالبه که خیلی بیشتر از دین ارسلان اینا از دین لوستانیایی ها که من حتی نمیدونم وجود خارجی داشته یا نه حرفه زده!

یه جاهایی از کتاب رو قشنگ از شاهنامه الهام گرفته که خب الهام گرفتن بدون شرایط مناسب، اصولا نتیجه‌ای جز یه اثر نابود از نظر فرهنگی نداره.

ولی خب تصاویر کتاب به عنوان یک مانگا نسبتا قشنگ و دقیقه. داستان کتاب هم خوبه ولی به شرطی که بیشتر طرفدار ژانر تاریخی-تخیلی باشید، نه تاریخی واقع گرایی.

شخصیت پردازی کتاب مثل باقی مانگاهاست: یه نقش اصلی ضعیف که باید ذره ذره پیشرفت کنه(ارسلان) دوتا نقش مکمل همکار بسیار خفن و باهوش که خواننده/بیننده ها روی اونا کراش بزنن(داریون و نارسوس/ تو دوبله فارسی انیمه به این بشر گفتن مانی! نمیدونم چرا)
و یه عاشقانه بسیار در حاشیه بین ارسلان و استل(ستاره/ تو بعضی ترجمه ها اسمش رو هم ترجمه کردن) که خب استل یه دختره که شخصیتی کاملا برعکس ارسلان داره و از سربازان لوستانیا یا همون کشوریه که باهاشون دشمنه.

شخصیت‌های محبوبم از کتاب نارسوس و الام بودن. نارسوس بخاطر هوش زیادش و الام بخاطر دوست‌داشتنی بودنش و صد البته اینکه داخل انیمه دوبلورش، صداپیشه ژاپنی مجبوب من بود، آقای ناتسوکی هانائه!

حالا من این مانگا رو با ترجمه اینترنتی خوندم. ولی ترجمه زیرنویس انیمه‌ش... مترجمش واقعا زحمت کشیده بود و بخاطر اینکه داستان تو دوره ایران باستان بود، این بشر رفته بود معادل فارسی بیشتر کلمات عربی‌‌ای که امروز ما استفاده می‌کنیم رو پیدا کرده بود اونا رو  تو متن اصلی می‌نوشت و تو پرانتز عربی‌شون رو . تجربه خیلی جالبی بود، کلی کلمه جدید یاد گرفتم! برادر دمت گرم!

چندتا مثال: بجای محافظت=پاسداری، عطر=خوش‌بویه، رقصنده=رامشگر، انحراف=کجرَوی، دروغ=کژگفتاری، پی‌جوی=تعقیب، احمقانه=نابخردانه، نقاشی=نگارگری. 

در کل اگه به اینکه یه اثره که تو خاک ایران اتفاق میوفته قانع میشید، کتاب خوبیه. ولی اگه می‌خواید کتاب رو به قصد اثری با رنگ و بوی فرهنگ ایرانی بخونید... فقط میره روی مختون و به نویسنده فحش می‌دید. 

یادمون باشه که اجنبی برای ما دل نسوزونده که بیاد از فرهنگ ما یک اثر دقیق و صادقانه بسازه!
      

51

وایولت

وایولت

6 روز پیش

        بسم الله الرحمن الرحیم 

اول از همه بگم که خلاف تصمیمی که قبلا داشتم، بدون ویرایش یادداشت جلد هشتم، اومدم تا برای جلد نهم یادداشت بنویسم.

میخوام یه اعتراف صادقانه داشته باشم. وقتی که دیدم داخل نظرات این جلد در کتابراه، چقدر انتقادات به نویسنده بیشتر شده(خلاف پیشرفت های مجموعه، از جمله: حذف شیوه دیالوگ‌نگاری به سبک فیلم‌نامه که تا جلد چهارم*بهترین جلد از نظر من* ادامه داشت) واقعا با خودم گفتم: چطوری ممکنه انقدر انتقادات تند و تیز ببینم و در عین کتاب باز بیشتر از چهار ستاره از اکثر خواننده ها بگیره؟

خب حالا من می‌خوام خیلی از نقص‌هایی که این مجموعه دچارش شده رو توی این یادداشت بنویسم ولی با یک تفاوت! من تو یادداشت های قبلی بخاطر خوبی‌های مجموعه چندان امتیاز کم نمی‌کردم، ولی بعد از خوندن این جلد... تصمیم گرفتم که اینبار کم کنم.

احتمالا یادداشت خیلی طولانی‌ای بشه، یکم داستان هم قطعا لو میره.

اگر رتبه بندی کتاب‌های میدگارد رو تا جلد نه به من می‌سپردن، جلد نهم رتبه چهارم رو بدست می‌آورد. چرا؟ بخاطر حاشیه‌پردازی‌های به شدت بالایی که داشت. من موقع خوندن جلد هشتم( تو یادداشت جلد هفت نوشتم که داشت اعمال آریا رو در طی غیبتش نشون میداد) واقعا گفتم: خدا رو شکر! بعد از فاجعه جلد شش و هفت این دو جلد قراره خوب باشه. تا وسط‌های کتاب نهم هم همین فکر رو می‌کردم. توی این جلد ما یک نبرد بزرگ داشتیم که توصیفاتش در یک کلام عالی بود! فوق‌العاده! اصلا بعید می‌دونم تا اینجای کار آقای صالحی یک نبرد رو به این زیبایی توصیف کرده باشن. شاید در جلد چهارم و پنجم مشابه‌هاش باشن ولی بازم فکر نمی‌کنم به اندازه فصل هشتم این کتاب قوی بوده باشن. ولی بعدش یهو چیشد؟  از فصل یازدهم به بعد  شش فصل باقی مونده کاملا صرف داستان سردار سروش و شاهدخت سرپینا شد! و باید اضافه کنم که تا فصل ده هم چهار فصل به داستان سرپینا اختصاص داده شد.

همونطور که گفتم توی این جلد یک نبرد بزرگ داشتیم که یعنی الان همه شخصیت‌های پراکنده میدگارد دارن دور هم جمع میشن، البته آقای صالحی زیرکی میکنه و باز برخی شخصیت‌ها رو ناگهانی از دید ما دور میکنه. مثل فترس و سارنوش که البته باید بگم من از همون جلد دو می‌دونستم یجایی راه فترس و آریا جدا میشه.(نویسنده هم قشنگ با اسم فصل‌ها ته اونا رو لو داده، تمرد فترس، پیروزی دیجور!)
یکی دیگه از این شخصیت‌ها کیارش بود که طبق معمول جلد‌های پیشین، آقای صالحی تا دید ممکنه سوژه کم بیاره دوباره ایشون رو به یک ماموریت تک نفره فرستاد که سرنوشت ایشون در هاله‌ای از ابهام بمونه تا ما بعدا ببینیم باز اسیر کی شده.

خب حالا که یه توضیح کلی راجب روند و اتفاقات این جلد داشتم میرم سراغ انتقاداتم.

اولیش استفاده عجیب نویسنده از کلمات بیگانه بود. نویسنده محترم، شما جدا از اثری برای سرگرمی دارید یک اثر ادبی و فرهنگی تولید می‌کنید! معنی استفاده از کلماتی مثل ریکاوری و پوزیشن(اونم برای چنین اشاره‌ای) چیه؟ تازه اینا کلماتی بودن که منو شوکه کردن و باعث شد یادم بمونه، وگرنه مسلما بیشتر بودن.

دومیش استفاده در یک کلام ناهنجار از مسائل جنسی بود. بذارید بگم که من اصلا مخالف استفاده چنین صحنه‌هایی به طور کامل نیستم! اما استفاده از این صحنه‌ها در طی شرایطی پذیرفته‌ست. مثلا اگر برای نشون دادن فساد و نهی کردن و یا بین یک زوج(زن و شوهر) باشه اونم در حد بجا و درست!
نه این همه شوخی‌های مبتذل در کتاب که فقط بی‌حیایی هستن! ( همون جریان استفاده از کلمه پوزیشن هم به همین مورد برمیگرده) به این بخش کتاب دقت کنید.
برای بریده کردن همچین بخشی توی یادداشت عذر میخوام!
******
سرپینا خندید و گفت:
خیلی ها هستن که احساسات پاکتری نسبت به ما دارن.. اونها رو ترجیح میدم.
سروش نقطه دیگری را نشان داد و گفت:
- اینا چطور؟
+اوه اینا با همه فرق دارن اینا فقط با بوسیدن همدیگه میتونن بچه دار بشن..
در همین لحظه پشت موهایش دوباره درخششی نقطه نقطه همانند درخشش ستاره ها در آسمان شب گرفت.
سروش به روی او نیاورد اما در پاسخ صحبتش با خنده گفت:
-همیشه فکر میکردم یه بوسه خوب بوسه ایه که یکی از این دو کار رو برات انجام بده یا اینکه اشک طرف مقابل رو در بیاره یا لباساشو... ظاهراً اینا چند قدم جلوترن...!!!!
+متأسفانه همچین بوسه ای وجود نداره.....
سروش همان ستاره را نشان داد و گفت:
-اونا ثابت کردن که من خیلی سطح پایین فکر میکردم الان اعتقادم اینه که یه بوسه خوب بوسه ایه که بتونه طرف مقابل رو باردار کنه!!
سرپینا از ته دل خندید و گفت: اونا فرق دارن!!
*******
😐😐😐😐😐 
تازه اینا فارغ از شوخی‌های پارسیس و دینارگل(اونا زن و شوهرن دیگه بهشون آسون میگیریم) و بحث‌های آریا و آبگینه‌ست. مسئله اینجاست که حس کردم کتاب داره رابطه خارج از چهارچوب ازدواج رو خیلی اوکی جلوه میده. یه شخصیت تو داستان داریم که از جلد سه وارد شده و هنوز ما نفهمیدم این بشر یعنی بچه نامشروع بوده یا صیغه‌زاده! فقط فهمیدیم که پدربزرگ آریا قبلا با سارنوش رابطه داشته و حاصلش شده این پسره که تو خط داستان اصلی چهل سالشه!( بماند که تو جلد ششم یه بحث گنده سر همین قضیه شد)
تا جلد چهارم میدگارد رو بخاطر عاشقانه‌های پاک و کنایه‌هایی که نهایتا در حد همون نوجوانانه بود دوست داشتم ، از جلد پنجم یهو انگار ارشاد به نویسنده شل گرفت... یچیزایی نوشت که من کلا موندم😐😐😐
خیلی خب این جریان رو بیخیال شاید من حساسم( البته بگم من خودم مخالف سانسورم، ولی از اونجایی که میدگارد فانتزی نوجوانه اونم رده +۱۲ بنظرم این حجم از مسائل جنسی زیاده.)

سوم: توصیف و توضیح بیش از حد دقیق فلش‌بک ها که عملا فقط کتاب رو کش آورده! میدگارد می‌تونست یه مجموعه باشه که با نقش اصلی های متفاوت چندتا سه‌گانه یا دو‌گانه ارائه بده. داستان پارسیس و دینارگل به تنهایی خیلی زیبا بود، ولی در طول جلد شش و هفت بیشترش چیزی جز حاشیه پردازی و کلافه کردن مخاطب نشد. تو این کتاب هم همین اتفاق با داستان سروش و سرپینا افتاده.

بریم سراغ شخصیت پردازی.
خلاف خیلیا که از نبود صوفیا تو این جلد شاکی بودن، من خیلی خوشحال شدم. شاید فکر کنید چون خودم دوسش ندارم، ولی نه یه دلیل دیگه داشت. علتش این بود که معمولا شخصیت‌های مونث دیگه بخاطر صوفیا امکان دیده شدن نداشتن. مثلا سکویا داخل این جلد واقعا همونطور که سارنوش توصیف کرد تبدیل شد به زنی که لیاقت آریا رو داره! ولی آیا اگه صوفیا کنار آریا بود، این مسئله دیده میشد؟ خیر! (البته هنوز جریان ایزد افدرا مبهمه) علت اینی هم سکویا رو بیشتر از صوفیا می پسندم رشد شخصیتی سریعترشه و اینکه بنظرم یکم بالغانه‌تر رفتار می‌کرد و به اندازه صوفیا تندخو نبود.
یه چندتا از کاراکترها که توی این جلد کلا هنرنمایی نظامی داشتن در طی همون نبرد فصل هشتم.( نقش آفرینی بیشتر شخصیت‌ها مختص شده به اکشن)

 شخصیت پردازی اون همه فلش بک. ثمره کارش قطعا این بود که خفقان رو خیلی بهتر شناختیم. نسرم هم یکم نقش آفرینی داشت. ولی شاه کاظم؟.... ایشون شاه پریانه و من هنوز هیچ پردازش درخوری ازش ندیدم! بقول یکی انگار حاجی محله! شیخ مرشد و مشاور آرمنته هم که... بیخیال... راستی از خود آرمنته هم این مدت زیاد خبری نیست! شخصیت خوبی بود دوست داشتم بیشتر ببینمش.
سروش.... وای... شخصیتی که قشنگ منو ناامید کرد. پسر پارسیس و دینارگل بود و ازش خیلی انتظار داشتم. مهمتر از اونکه که شاگرد خفقان بود! ولی یجوری فقط و فقط به قدرت بدنیش متکی بود... که بقول خود پارسیس انگار اگه جنگی وجود نداشت، سروش می‌شد یه آدم بی مصرف.
پارسیس... یعنی اگر قرار بود پارسیس نماد نظامی‌های ایرانی باشه، من واقعا باید از این نمادگرایی خجالت می‌کشیدم. نصف مجموعه مست بود(فارغ از بحث‌هاش با دینارگل)
حالا من موندم این وسط نویسنده چرا قصد کرده یهو نسرم رو عاشق آریا کنه؟؟؟😐😐😐 تو جلد هشت این مسئله رو گفت و تو این جلد خیلی واضح نشون داد که خانم یجا در یک نگاه دل بسته به یه غریبه...
برام سواله اصلا عشق در دیدگاه آقای صالحی چیه؟ چرا انگار همه دارن با یک نگاه عاشق میشن؟ حواصیل، آریا، صوفیا(این یکی فراتر از یک نگاه بود البته)، نسرم، سرپینا، سروش، پارسیس... کم نبود؟؟!

یه ایراد بسیار تو چشم دیگه اینه که شخصیت‌های منفی هی حذف میشن و شخصیت‌های منفی قویتر میان جاشون... بقول یکی از نظرات تو کتابراه: کم کم دارم حس میکنم میدگارد گیمه نه رمان!
مثلا موریگان و هلاهل که تو جلد‌های قبل عملا غول بودن، یهو جهت نشون دادن رشد شخصیتی آریا حذف شدن. بعد دیگران تازه برگشتن گفتن: اینا ضعیف هاشون بودن.
یه شرور تازه به اسم جادوگر فرزانه اومد که به سلامتی همه ازش عاصن! حتی خفقان و نسیم... امیدوارم این یکی یه پردازش خوب نصیبش بشه، چون واقعا زرنگه و خاکستری هم نیست، سیاهه!

حالا یکم از آریا سراغ بگیریم، ایشون پس از رخداد جلد ششم(خواننده‌های میدگارد میدونن چی بود) کلا قدرت‌هاشون در نوسان بوده. حالا یهو در این جلد با کمک خواهران رنگین کمان پنج مرحله روحانی رشد کردن. جالبه که آریا هرچی قویتر میشه، خلاف یه شخصیتی عین خفقان که اقتدار حقیقی داره، آریا هی پرروتر و مغرورتر میشه. بعد خفقان به اون ابهت جلوی پارسیس اعتراف میکنه که: نیروهای خیلی قویتری از من هست(پارسیس جان خودش در این لحظه برگاش ریخت.)
اون وقت آریا هنوز همون پسره‌ست که فقط میخواد زودتر مشکلات رو رفع کنه و خداروشکر تو این جلد بالاخره خواهران رنگین کمان تشر اینکه سیاست نداره رو بهش زدن.

الهه های مجموعه میدگارد هم بعضیاشون واقعا انگار دکورن که هرازگاهی بیان یه حرکتی بزنن تا داستان پیچیده تر بشه. مثلا آناهیتا واقعا چه نقشی داشته الان؟؟؟ آناهیتا یکی از مهمترین اسطوره های ایرانه! نباید انقدر نقشش کمرنگ باشه! باز زمهریر و زفوروس یچیزی! دیجور هم قابل قبول ولی مثلا امرتات تا الان فقط اسم بوده.... فقط یه مسئله: چرا بین این همه ایزد و الهه فقط افدراست که داره منو یاد خدا میندازه؟؟؟
توی جلد هشتم به کیارش گفت به پاداش کاری که کردی بهت فرزند صالح میدم:////

یه تعداد افرادی گفتن:خب میدگارد اثر دینی خوبی نیست، ولی اسطوره‌ای چرا اثر خوبیه!
برادر شما این حجم از آمیختگی اسطوره‌های ملل دیگه رو نمی‌بینی؟ رک داره از اینانا و زئوس نام می‌بره. چرا باید برای اسم مادر طبیعت بجای زامياد که ایزدبانوی ایرانیه، از اسم گایا که همتای یونانی زامیاده استفاده شه؟

برای ایراد آخر هم بگم که داستان از شدت پراکندگی و پرش‌های مکرر بی تناقض نمونده. مثلا تو جلد دوم گفت یک روح پری‌گونه نمیتونه تو کالبدی انسانی باشه(برای شرایط ژولیت) حالا توی این جلد اعلام میکنه که دینارگل تمام مدت با کالبد انسانی و روح پری زندگی کرده😐😐😐

یا مثلا آریا میگه بیشتر از پایان مسیره که براش مهمه، ولی با خفقان متحد شده. خفقان هم یک فرد آشکارا نتیجه‌گراست که برای رسیدن به اهدافش همه کار میکنه( از اون افرادی که میگه چون هدفم درسته هر کاری بکنم اشکال نداره، مثلا تو جلد ششم برای نجات دهشت تاریکی اول، زد کلی گونه گیاهی و حیوانی رو از بین برد.)

پارسیس اصالتا اهل ایرانه اونم دوره اسلامی، ولی نه مسلمونه، نه زرتشتی و نه حتی معتقد به اسطوره های ایران! پارسیس زئوس رو می‌پرسته:///

دیگه بیاید از اینم بگذریم که مرگ تو جهان میدگارد تقریبا بی معنی شده اکثرا کاراکترا دارن میمیرن و زنده میشن. صوفیا، آریا، سکویا، فترس... سروش هم که احتمالا زنده میشه...

آقا ختم کلام... فقط دارم بخاطر کنجکاویم برای سرنوشت چند شخصیت منتظر جلد دهم می‌مونم... سکویا، کیارش و ملاقات دوباره آریا با دینارگل... همچنین اینکه تهش خفقان زنده می‌مونه یا نه؟! با این وضعیت میدگارد حداقل یازده جلد میشه...

این مجموعه رو به چه کسایی پیشنهاد میدم؟؟؟ اهان! به کسایی که بجز هیجان و خلاقیت به هیچ چیزی توی اثر اهمیت نمیدن!
      

27

وایولت

وایولت

1404/5/13

        بسم الله الرحمن الرحیم 

هفتمین جلد مجموعه میدگارد... جلدی که از دیدگاه بخشی از خواننده ها(که غالبا افراد نقدگرا تر و سختگیرتر بودن) یک شکست در روند صعودی این اثر بود(به همراه جلد ششم) 
اول بریم سراغ اینکه چرا این جلد انقدر نظر منفی داشته؟ به حدی که خیلیا اونو فاجعه خطاب میکردن! 
خب این جلد در ابتدای داستان فقط و فقط چهار فصل کوتاه رو به آریا و صوفیا اختصاص میده و بعد از اون دیگه اصلا آریا و صوفیا رو نمی‌بینیم تا نبرد با موریگان( آخر این جلد) که تازه تو صفحه آخرش آریا یهو برمی‌گرده!!!
اضافه میکنم که کل جلد هشتم و یکی دو فصل از جلد نهم صرف این شده که آریا در طول غیبتش در جلد هفتم کجا بوده و چه اتفاقی براش افتاده....(یعنی داخل فصل دوم جلد نه تازه ما دوباره با صحنه انتهایی جلد هفتم روبرو می‌شیم)
کلا میدگارد داستان خیلی پراکنده‌‌ایه.

خب شاید بپرسید پس اگه درباره نقش اصلی نیست، درباره کیه؟ آهان بله! انجمن پریزاد! اولین دوستان و متحدین آریا بردیا زناهره. این انجمن که در طول جلد های یک تا شش مدام بزرگتر می‌شد. از جلد پنج نسبتا نقش کمرنگی پیدا کرد، اونم که علتش رو تو یادداشت جلد پنج نوشتم: انتخاب آریا به عنوان دهشت تاریکی.
بخش اعظمی از این جلد به اعمال و اقدامات انجمن پریزاد به رهبری سکویا، اختصاص داده شده که موجب پردازش بهتر این شخصیت شد و به شخصه دیگه اصلا اون نفرتی که جلد پنجم به سکویا داشتم رو نسبت بهش حس نکردم. برعکس کم کم از سکویا خوشم اومد و تو جلد های بعد حتی شد شخصیت زن محبوبم در میدگارد(البته اگر بین شخصیت های محبوب کتابیم بگیم سکویا اصلا بالا نیست)

بخش دیگه ای صرف به تصویر کشیدن ادامه داستان پارسیس و دینارگل و روابط اونا با خفقان و دهشت تاریکی شده، پس خفقان و دهشت هم توی این جلد یه تعدادی فلش بک دارن. یه مقدار دیگه از جلد هم صرف گذشته پروفسور شیث شد و رابطه عاشقانه اون با سوسا که علارغم زیبا بودنش بنظر چندان بخش ضروری ‌ای نبود.

حالا بریم سراغ فضای کتاب. خب خوشحال شدم که بعد از مدت‌ها دوباره بجای کلی اصیل‌زاده و الهه و فلان، درباره شخصیت‌های قدیمی مجموعه خوندم، خصوصا که شخصیت مورد علاقم(کیارش) هم توی این جلد حضورش از جلد قبلی خیلی بهتر و مهمتر بود. ولی اگه صادق باشم، حاشیه هم کم نداشتیم! چرا اون همه توصیفات چرا باید صرف احساسات فالی میشد؟ و البته.... توی این جلد آقای صالحی بالاخره تصمیم گرفت یکم غم به داستان اضافه کنه، ولی آخه چطوری؟؟؟ شخصیت‌هایی رو انتخاب کرد که من مرگ یکیشون اصلا برام مهم نبود.(نمیگم کی بود تا مجبور نشم هشدار اسپویل بزنم، ولی خیلیا با من موافق بودن تو کتابراه) یعنی حتی بعدا که فهمیدم ممکنه شخصیت ها برگردن با خودم گفتم: بابا کاش برنگردن! 

به علاوه انتظار داشتم سردار سیروس تو این جلد یه خودی نشون بده.... ولی کو؟؟؟( دیگه کسایی که یادداشت منو خوندن میدونن وقتی مینویسم: ولی کو؟؟؟ یعنی خیلی ضدحال خوردم.)

ولی یه شخصیت بود که با حذفش به شدت حرص خوردم( ناراحت نشدم، حرص خوردم!)  چون من از جلد اول راجب اون شخصیت کنجکاو بودم و این شخصیت تا جلد چهار همه رو گیج کرده بود و بعد یهو تو این جلد بدون پردازش درست و درمون، با یه فلش‌بک سادههههه از بچگیش، خیلی ناگهانی آقای صالحی تصمیم گرفت این شخصیت رو حذف کنه؟؟؟؟ این شخصیت واقعا حیف شد!(همچنان اسم نمی‌برم ولی خواننده های میدگارد دیگه می‌فهمن، خوب آدرس دادم)

در کل نمیگم ارزش خوندن نداشت، ولی منم جز افرادیم که جلد ششم و هفتم رو پسرفت آشکار مجموعه میدگارد می‌دونم.

تنها دلیلی هم که عین جلد شیش بهش ۳/۵ ستاره دادم اینه که از خوندنش پشیمون نیستم(وقتی ۳ میدم یعنی ممکنه بتونم بگم پشیمونم)

انشالله که قبل از نوشتن یادداشت جلد نهم یادم بمونه و یادداشت جلد هشتم رو ویرایش کنم.
      

36

        بسم الله الرحمن الرحیم 

خب من از اون دسته افرادیم که صرفا حس خوب یک کتاب قانعم نمیکنه تا بهش امتیاز بدم‌.

قبل از مطالعه کتاب فیلمش رو دیده بودم. طبیعتا معمولا کتاب ها از فیلم ها بهترن و منم انتظار داشتم این کتاب از فیلمش بهتر باشه. انتظار داشتم کلی صحنه جدید ببینم که برای درک بهتر بهم کمک کنه. ولی بدون اغراق فقط دوتا صحنه اینچنینی پیدا کردم. یکی حسادت پنهان استلا به دوستاش و دومی جریان هدیه تولد ویل.
باقی کتاب عملا دیالوگ به دیالوگ عین فیلم بود، به معنای واقعی کلمه دیالوگ به دیالوگ! و مشخصه که توی همچین شرایطی فیلم رو ترجیح میدم.

من بعد دیدن فیلمش با خودم گفتم که احتمالا برای اینکه کتاب بتونه به اندازه فیلم منو تحت تاثیر قرار بده، باید حدودا ۳۷۰ صفحه باشه، اما این کتاب کلا ۲۱۰ صفحه بود که یعنی تقریبا نصف چیزی که انتظار داشتم. شاید اگه کتاب چندتا سناریوی بیشتر داشت می‌تونست منو بیشتر تحت تاثیر قرار بده. ولی خلاف اینکه با فیلمش بغض کرده بودم، کتابش اصلا اونجوری منو تو حس فرو نبرد. 

انگار نویسنده می‌خواست صرفا نشون بده که یه تعداد ادم بخاطر بیماری ممکنه نتونن بهم برسن و اینو که نشون داد گفت: خب دیگه بسه! عشق ویل و استلا به عنوان دو نوجوون خلاف اینکه کتاب میخواست عمیق نشون بده، سرسری بود.

ولی خب، نتیجه گیری کتاب با توجه به اتفاقاتی که توش افتاد بجا و منطقی بود و تو بیان عواطف هم نه خیلی زیاده روی کرده بود و نه کم گذاشته بود. پس در این زمینه کتاب مورد پسندم بود. 

شخصیت پردازی کتاب خوب بود و تغییرات شخصیت چه با توجه به شخصیت اولیه‌شون تو کتاب و چه با توجه به تجربیات‌شون در میانه داستان، منطقی و قابل باور بود.

در کل ارزش خوندن داشت، ولی اگه فقط فیلمش رو ببینید هم هیچ ضرری نکردید.
      

66

        بسم الله الرحمن الرحیم 

داس مرگ، کتابی در کمال تعجب در رده نوجوانان ولی محتوا محور!

گرچه جلد دوم از مجموعه داس مرگ امتیاز مشابهی با جلد اولش از من گرفت، اما به طور کلی به اندازه جلد قبلی برای من رضایت‌بخش نبود!

در ابتدا از نثر و ترجمه کتاب حرف می‌زنم که خب در حد همون کیفیت جلد قبلیه، گرچه بنظرم این جلد حاشیه پردازی ها به علت دنیاسازی خوب جلد قبلی کمتر شده بودن. (این جلد کمتر تمایل داشتم از روی توصیفات کتاب بپرم)

کم کم دارم حس می‌کنم اینی که از داس ها غالبا فقط رنگ‌ رداشون رو می‌دونیم، خودش بخشی از محتوای کتابه. انگار می‌خواد بگه اینا فقط داسن و دیگه هویتی جز این ندارن.

خب حالا که حرف از محتوا شد، می‌تونم بگم که چرا این جلد رو کمتر دوست داشتم. 
به طور کلی ما سه دسته اثر داریم: شخصیت محور، داستان محور و دسته سوم و کمتر شناخته شده، محتوا محور!

در جلد اول من بیشتر فکر می‌کردم که داس مرگ یک اثر داستان محوره. داستان قوی، چیدمان بندی خوب، پرش های مکرر برای کاهش گزارش نویسی، غافلگیری های هوشمندانه، همه اینا باعث شدن که فکر کنم داس مرگ داستان محوره!
اما بعد این جلد به این نتیجه رسیدم که این کتاب محتوا محوره. حالا چرا؟ یکی از دلایلش شیوه شخصیت پردازی کتابه. در جلد قبلی با اینکه به طور کلی حضور سیترا بیشتر بود، اما وقتی حرف از محتوا وسط میومد، شخصیت روئن تاثیرگذار تر و کلیدی تر می‌شد.( اضافه می‌کنم که روئن و فارادی شخصیت های محبوب من هستن) حالا در این جلد چونکه ظاهرا کار نیل شوسترمن در زمینه محتوا با روئن تمام شده، این شخصیت رو تا حدی می‌بره به حاشیه. عوضش شخصیت گریسون رو وارد ماجرا می‌کنه.
احتمالا خواننده های دیگه هم حس کردن که ابر تندر در جهان داس مرگ جایگاهی شبیه به خدا پیدا کرده. شاید به همین خاطر بهترین راه برای زمینه چینی پردازش شخصیت یک هوش مصنوعی، استفاده از شخصیت انسانی باشه که شدیدا به هوش مصنوعی وابسته‌ست. این ایده شوسترمن تحسین برانگیزه! ولی من به قدر کافی با گریسون ارتباط نگرفتم.
تو یادداشت جلد قبلی نوشته بودم که بیشتر محتوای داس مرگ در دیالوگ و یادداشت های انتهای فصل هاست و در روند کتاب به اندازه‌ی جملات کتاب پررنگ نیست. در حالی که یک اثر محتوا محور بجز دیالوگ، باید در روند هم محتوای خودش رو خوب به تصویر بکشه. بنظرم این جلد هم بیشتر محتوا محدود به دیالوگ ها شده بود هم اینکه انگار یه جاهایی نیل شوسترمن تو همون هم کم آورده بود(چندتا از فصل ها یادداشت نداشتن)

یک سراغی هم از شخصیت پردازی کتاب بگیریم: تنها شخصیتی که بعد این جلد توی ذهنم جایگاهش عوض شد داس رند بود. گرچه سیترا هم به عنوان داس آناستازیا پیشرفت چشم‌گیری داشت. درباره رابطه سیترا و روئن هم باید بگم که شوسترمن به خوبی تونسته اینکه چطور دو فرد متضاد مکمل  میشن و با مسیری متفاوت برای هدفی مشترک می‌جنگن رو به نگارش در بیاره.

در رابطه با داستان: این جلد پر از غافلگیری بود و پایانی داشت که قشنگ یه یک ساعتی منو توی حال و هوای کتاب نگه داشت.

در کل که این کتاب ارزش خوندن داره، ذهن خلاق و گاها خشن شوسترمن خوب بلده سناریو های خفن خلق کنه.
      

87

        بسم الله الرحمن الرحیم 

و بالاخره... پایان سه گانه نفرین بال سوخته...
وقتی کتاب رو بستم عملا روی دسته مبل لم دادم و با خودم جملات آخر کتاب رو یادآوری کردم 
خب قبل از هرچیز راجب امتیازی که به کتاب دادم حرف بزنم.
همونطور که قبلا تو یادداشت "اخگری در خاکستر" نوشتم، من هیچوقت به کتابی پنج نمی‌دم، چون هم معتقدم کتاب بی‌نقص وجود نداره و هم اینکه می‌خوام یه مقدار به نظر افرادی که به کتاب علاقه نداشتن، احترام بزارم.
امتیاز چهار یا چهار و نیم رو به کتاب هایی میدم که واقعا عاشقشون بودم و احتمال خیلی بالا بازم میخونم(خصوصا چهار و نیم)
و به چه کتاب هایی سه و نیم میدم؟ اگه یادداشت های قبلی منو خونده باشید احتمالا دیدید که به بیشتر جلد های مجموعه میدگارد و همچنین کتاب رقبای الهی امتیاز سه و نیم دادم. من این امتیاز رو به کتاب هایی میدم که در عین اینکه خیلی بهشون علاقه داشتم، ایراداتی رو توشون دیدم که به معنای واقعی گفتم: حیفه! یه همچین اثری نباید این ایرادات رو داشته باشه.
متاسفانه یا خوشبختانه جلد سوم و پایانی بال سوخته از من امتیاز سه و نیم رو دریافت کرد.

از خود کتاب بگم...
نویسنده این کتاب می‌خواسته که شما همه چیز رو با شخصیت ها تجربه کنید، به همین دلیل کمترین استفاده ممکن رو از فلش بک داشته. اگرم فلش بکی باشه درواقع دیده شدن خاطرات شخصیت های مکمل توسط اصلی هاست. یا مرور خاطرات فراموش شده خودشون(شخصیت هورمان چنین موردی بود) این موضوع باعث شد که من خیلی وقتا احساس گنگ بودن داشته باشم و یجورایی دیالوگ های شخصیت ها گاهی برام کافی نبود تا داستان رو بفهمم، اگرم می فهمیدم عمق کافی نداشت و ملموس نبود. 
به علاوه رمز و رازهای زیادی تو کتاب بود که همونجور که برای شخصیت های اصلی کتاب(رایان و پروا) لو نرفت، از ذهن و چشم منم پنهان موند.

بنظرم داستان می تونست خیلی گسترده تر باشه، حقیقتا معتقدم کتاب به فلش بک نیاز داشت. درباره هورمان، نریمان، سام و مهمتر از همه رایان! اینکه چطوری وارد اون مسابقه شد که ناخواسته حتی پیش از ملاقات با پروا سرنوشت‌شون بهم گره خورد.

بیان متفاوت شخصیت های مختلف از گذشته و قضاوت هاشون و همچنین سکوت راوی(کتاب از دید دانای کله) باعث می‌شد گاهی در حقیقت داستان شک کنم و توی دیدگاهم به شخصیت ها دچار تردید بشم(گرچه ظاهرا هدف نویسنده هم همین بوده)
خب من اعتقاد دارم که حتی تو کتابی که همه شخصیت ها خاکسترین، بازم یه تعدادی سیاه ترن و یه تعدادی سفیدتر... و این کتاب با نشون دادن وجه های متفاوت کاراکترهاش به من اجازه تصمیم گیری رو نمی‌داد.
البته بگم که من اینارو نه صرفا تحت عنوان "ایراد" بلکه بیشتر به عنوان سبک پردازش کتاب بیان می‌کنم.

سرفصل های کتاب غالبا با گزارش رخداد ها و یا توصیف طبیعت بیان شدن. توصیفات دلنشین و گزارش هایی گاها سرسری اما قابل قبول و کاربردی! 
بنظرم توصیفات نه خیلی کلافه کننده بود و نه کم، به علاوه توصیف چهره و لحن شخصیت هاهم به اندازه بود.
هرچند من به طور کلی چندان از گزارش نویسی خوشم نمیاد،  همونطور که درباره جلد قبل هم گفتم، کتاب می‌تونست بعضی چیزا رو بجای گزارش نوشتن به تصویر بکشه. حالا شده در حد چند صفحه، البته در اون صورت کتاب پر از پرش مکانی می‌شد و احتمالا نویسنده چنین سبکی رو نمی‌پسندیده، چون بجز جلد اول چندان در طول داستان پرش نداشتیم.
( من فارغ از بررسی از دیدگاه خودم، تلاش می‌کنم سلیقه و علاقه نویسنده رو هم تحلیل کنم. یه مجموعه‌ای عین داس مرگ که همزمان با این مجموعه می‌خوندم دقیقا برعکس این کتاب پر از پرش بود‌.)

بخش محبوبم: شخصیت پردازی!

نویسنده این کتاب از یه مورد خیلی جالب آگاهی داشته! اینکه با توجه به اینکه شخصیت هاش اکثرا بالاتر از بیست هستن، قرار نیست در طول داستان قوس خاصی پیدا کنن و برای پردازش بهتر باید وجه های متفاوت اونا رو به خواننده نشون بده. خب یه حقیقته که باید توی پردازش شخصیت بزرگسال( که شکل‌گرفته و تقریبا غیر قابل تغییره) با نوجوون( منعطف یا نسبتا تغییرپذیر) باید تفاوت هایی وجود داشته باشه.

پروا: از اول تا آخر کتاب دوگانگی خاص خودش رو داشت، ولی در نهایت تونست مصمم بشه و از پردازشش راضیم، گرچه همونطور که تو یادداشت جلد دو گفتم جا داشت وجه مقتدرش بیشتر نشون داده شه! اما خب... ما داریم بخشی از زندگی پروا رو می‌بینیم که این دختر دیگه کم طاقت شده!
پروا دختری بود که هم کلی از دستش حرص خوردم و هم حسابی درکش کردم... اینکه در اعماق قلبش می‌خواست همون دختر ساده‌دل و پاک بمونه، اما جو اطرافش اجازه نمی‌داد و به اون القا می‌کرد که باید هیولا بشه! حقیقت هم داشت که برای دفاع از خودش و اطرافیان گاهی باید فقط به خشونت رو میزد.... و مسئله حقیقی پروا هم همین بود، اون می‌خواست قوی بشه، ولی هیولا نشه و این اعتدال چیزی بود که پروا برای رسیدن بهش دست و پا می‌زد. خب احتمالا منم اگه عین پروا رهبر گروهی بودم خودم رو مسئول زندگی‌شون می‌دونستم و اونا رو به خودم اولویت می‌دادم، حتی اگر اونا هم متقابلا بخوان برای من فداکاری کنن. شاید منم اگه عین پروا هشت سال با چیزی می جنگیدم در نهایت چنین دیدگاهی به رهایی پیدا می‌کردم.

رایان: هنوزم برام یکی از عزیزترین شخصیت های کتابیه!!!
اینکه چطور در عین این همه شوخ‌طبعی و کله شق بودن، این اندازه باهوش و زیرک و جدی بود! من معمولا از شخصیت های جدی و سرد خیلی بیشتر استقبال میکنم، ولی رایان به طرز عجیبی شد از محبوب ترین هام. دیدش به دنیا، مسئولیت پذیریش، تعهدش، بیخیالی های به وقت و ساده گیری هاش، دروغ نیست اگه بگم خیلی جاها خلاف اینکه خودم بیشتر آدم جدی ای هستم، با رایان همذات‌پنداری کردم. مگه باید چه‌ چیزی درون یک مرد بشکنه تا پا بزاره روی عشقی که داره؟ غرورش؟ غیرتش؟ قلبش؟ پروا تو جلد های قبل خواسته یا ناخواسته هر سه مورد رو توی وجود رایان خرد کرد و رایان بازهم پای پروا موند و جوری موند که به معنای واقعی می‌شد بهش گفت وفاداری و تعهد، نه کور بودن یه عاشق!
نویسنده داستان رایان رو جوری چید که همونطور که تو جلد دو بیان کرد"عقل و احساس " رایان توی یه راستا باشن. رایان تو جلد های قبل مثل کسی بود که بین بیان دیگران سردرگمه تا راه درست رو پیدا کنه و در نهایت توی این جلد نقش خودش رو به عنوان یک مهره مهم پیدا کرد و خلاف پروا( در بیشتر مجموعه) رایان بدون تعصب تصمیم می‌گرفت.

البته باید بگم که درست از جریان سپهر سر در نیاوردم(و این جز اعتراضات من به کتابه) بخاطر همون قضیه نبود فلش بک و یجورایی تهش نفهمیدم که قراره چه اتفاقی برای طلسم رایان بیوفته... البته با اون اعتماد به نفسی که رایان داره... احتمالا معلومه!

شخصیت های مکمل:

هورسا: بانوی من، واقعا هنوزم همونطور که خودت می‌خواستی برای هممون پر از رمز و رازی! در عین حال ثابت کردی که همیشه پای حرفات می‌مونی، حتی به قیمت های سنگین! باعث افتخارم بود که شخصیتی مثل تو توسط یک نویسنده خلق بشه که هموطن منه!

هورمان: شخصیتی بود که بنظرم لیاقت پردازش بیشتری رو داشت، خصوصا گذشته‌ش که واقعا راجبش کنجکاو بودم. دوست داشتم خودم ببینم نه اینکه فقط از زبون باقی کاراکتر ها بشنوم فلان شد و بهمان شد.

ولی انتظار داشتم پادرا، آترا و داریو نقش آفرینی بهتری تو جلد آخر داشته باشن. خصوصا پادرا! واقعا انتظار داشتم یه نقش اساسی ایفا کنه، آترا هم با توجه به جلد پیش ازش انتظار بیشتری داشتم. 

همچنین منتظر بودم سام و آبتین حضور بیشتری داشته باشن و چیزهای بیشتری راجبشون بفهمم.

بنظرم داستان بجز اینکه گفتم می‌تونست گسترده تر باشه و به چهار یا پنج جلد برسه، روند درست و منطقی ای داشت. هرچند تو این جلد جنبه عاشقانه بین رایان و پروا یکم رنگ‌باخته بود که اونو میذارم به حساب اینکه این رابطه دیگه به سرانجام رسیده!

 و بالاخره درباره پایان بندی:
میخوام صادق باشم.... خانم افشار ازت دلخورم که حسرت دیدن عروسی رایان و پروا رو گذاشتی به دلم!!!😁😁😁
ولی خب درباره باقی شخصیت ها منطقی بود، خصوصا هورمان، هورسا و آرمان که کاملا مورد پسندم قرار گرفت.

و حالا که دارم به پایان یادداشتم نزدیک می‌شم، بیشتر احساس می‌کنم که قراره با این مجموعه خداحافظی کنم، هرچند یه سه گانه زیبا به قلم نویسنده‌ای ایرانی بود که قراره تو قلبم بمونه!

      

34

وایولت

وایولت

1404/4/30

        بسم الله الرحمن الرحیم 

جلد دوم بال سوخته رو بی توجه به وسوسه هایی که میگفتن بیشتر کشش بده، سریعا تمام کردم و حالا دارم برای جلد سه انتظر می‌کشم...

این جلد هم پیشرفت های خودش رو داشت، هم افت های خودش رو...ولی احساس میکنم کشش و تعلیق این جلد بیشتر از جلد قبلی مجموعه بود. خلاف اینکه یه شخصیت هایی عین آترا، رایان و هورسا بهتر پردازش شده بودن و البته با شخصیت هورمان هم بیشتر آشنا شدیم، چندتا از شخصیت ها توی این جلد افت بسیاررررر قابل توجهی داشتن.

 اولیش داریوعه! خدایا، توی این جلد داریو اصلا به اندازه جلد اول جنبه منطقی و بالغانه خودش رو حفظ نکرده بود، اولین تصویری که ازش درباره این جلد تو ذهنمه: سیلی زدن، شک و تردید و بحث های احمقانه ایه که با رایان داشت.

یادتونه تو یادداشت جلد قبل گفتم نویسنده هم میخواسته پروا رو مهربون خلق کنه هم قوی؟ توی این جلد پروا قویتر شده، نیروهاش، مصمم بودنش، اینکه بیشتر خودش رو پذیرفته، اما...امااااا هنوز عذاب وجدان و نگرانی هاش الکیش ولش نکرده هیچ، تازه بدتر هم شدن! همین باعث شده نصف کتاب در حال گریه باشه، درحالی که ما وجه های مقتدرش رو توی بخش های دیگه ای از کتاب به وضوح می‌بینیم. جا داشت نویسنده با کمتر هدر دادن اشک های پروا انقدر از اقتدار این دختر در چشم خواننده کم نمیکرد، چون همونطور که رایان گفت: پروا ضعیف نیست، ولی کم آورده! بقول هورسا(این زن حق زیاد میگه، شخصیت مونث محبوبم ایشونه): شخصیت پروا خلاصه شده تو عذاب وجدان های بیهوده و بیهوده و بیهوده!

 رایان.... واکنش صادقانه من به بقیه کاراکترها تو این جلد این بود: دست از سر رایان بردارید!!!!
یعنی هرکی از راه میرسه یه کینه دیرینه با رایان داره😂😂 رایان همچنان توی این جلد پیشرفت داشت، حقش نبود اون اتفاق آخر کتاب! واقعا رایان خیلی خوب به تنهایی داشت اون همه اتفاق رو پشت سر میذاشت و در برخی موارد حتی میشه گفت، مدیریت می‌کرد. 

و آترای عزیز...واقعا میشه بهش گفت رفیق واقعی! تا تهش رایان رو باور کرد و همراهش موند. تو این جلد آترا حضور خیلی موثر تری داشت و امیدوارم نویسنده جلد بعد کمر به کشتن این شخصیت نبنده😐😐😐

کیاراد؟ بنظرم حقش بود یکم بیشتر بهش پرداخته بشه. هنوز شخصیتش برام خیلی گنگه، انگار با وجود اون همه طمعکار بودنش، وجدانش زنده مونده. در کل بنظرم علت کارهای کیاراد درست و به قدر کافی توجیه نشد، تناقض اعمال گذشته و حالش رو درک نکردم.

هورمان؟ این یکی رو واقعا نمیتونم قضاوت کنم. هنوز تکلیف این شخصیت مشخص نیست، بنظرم داره از قربانی به قاتل تبدیل میشه، گرچه خیلی باهوش و زیرک بود، ولی مطمئنا از شخصیت هایی بود که بسیارررر با سخنرانی های خودش روی مغز من رژه رفت.

هورسا هم که داخل این جلد خیلی خوب درخشید. کم کم داره به شخصیت سفیدتری تبدیل میشه، گرچه از همون جلد اول هم کاملا سیاه نبود. سیاست های هورسا، احترامی که برای خودش بوجود می اورد، مکالمه هایی که با رایان داشت، اینکه در نهایت بخشی از وجدانش رو بیدار نگه داشته بود...همه باعث شدن که توی ذهنم بیاد بالاتر!

خیلی خب زیاد درباره شخصیت ها حرف زدم بریم برای باقی موارد.

تا حالا کتابی رو دیده بودید که بزرگترین نقطه ضعف و قدرتش یکی باشن؟ این مجموعه دقیقا همچین مجموعه ایه! شیوه داستان پردازی کتاب طوریه که بجای استفاده از فلش بک، توسط مکالمات و عقاید شخصیت ها گذشته داستان روایت میشه. این باعث میشه که شما با دیدگاه های متفاوت روبرو بشید و تا لحظه آخر نفهمید که نقش منفی واقعی کیه؟ به همین خاطر ممکنه روایت گاهی گنگ بنظر برسه، اما همین مرموز بودن و ناشناخته بودن داستانه که شما رو دنبال خودش میکشه.

چیدمان بندی(همون پلن بندی) کتاب نسبتا خوب بود، اما اگر بخش های سیاسی کتاب گسترده تر بیان میشدن و اینقدر به شکل گزارش نوشته نمیشدن، احتمالا بخاطر  بروز بیشتر ژانر حماسی در کنار رومنتزی، موجب می‌شد که کتاب دلنشین تر باشه. ولی خب نویسنده جوونه و طبیعتا انتظار نمیره که تعداد مکالمات سیاسی کتابش بالا باشه. به شخصه هم ترجیح میدم چنین مکالماتی کم و مفید باشن، به جای زیاد و آبکی!

بعضی از بخش های کتاب به معنای واقعی برای صمیمیت بیشتر با شخصیت ها بود. کسایی که به کتاب های داستان محور علاقه دارن، احتمالا برخی صحنه های این جلد رو غیرضروری بدونن. ولی از اونجایی که من برام شخصیت پردازی مهمتره، همون صحنه ها رو هم دوست داشتم. چون بهم یادآوری میکرد که این شخصیت ها هم بجز جهان جادو و این جریانات، یه بخشی از زندگیشون مثل ما عادیه.

تو جلد پیش بخش زیادی صرف آشنایی شخصیت ها شد و این جلد بیشتر به اعمال اونها می‌پردازه. احتمالا علت کشش  بیشتر هم همینه. ولی همچنان برخی از قوانین جهان جادو در کتابه کاملا ناشناخته و گنگه! تو یادداشت جلد اول هم گفتم که به موضوع اعتراض دارم.

یکمم درباره نثر کتاب حرف بزنیم. بنظرم برای خانم افشار، روان بودن متن بر ارزش ادبی کتاب تقدم خاصی داشت. بیشترین آرایه استفاده شده در کتاب "پرسش انکاری" هست که معمولا استفاده زیادش، در متونی به کار میره که نویسنده قصد داره متنی ادبی نزدیک به گویش عامیانه رو به نگارش دربیاره. ولی خب توصیفات کتاب راجب طبیعت رو دوست داشتم.

احساس میکنم بال سوخته سه گانه‌ایه که بعد تمام کردن جلد سومش، باید دوباره کل مجموعه رو از اول بخونم. تا هم بهتر داستان رو بفهمم، هم یکبار دیگه حس خوبی که با این کتاب داشتم رو تجربه کنم.

عکس آبشار گذاشتم چون از مکان های مهم کتابه:)
      

15

وایولت

وایولت

1404/4/27

        بسم الله الرحمن الرحیم 

دومین رومنتزی ایرانی ای بود که خوندم. کتاب رو طی پنج روز تمام کردم و باید اعتراف کنم خیلی سخت بود که در مقابل خوندن فصل های بعدی مقاومت کنم(همین الانم دارم زور میزنم که از فردا برم سراغ جلد دوم)
خوشبختانه به علت اینکه کتاب از نشر تندیس بود، خلاف خیلی دیگه از کتاب های ایرانی تونستم نسخه چاپی کتاب رو داشته باشم.
قبل از اینکه برم سراغ داستان و شخصیت پردازی...یه سوال خیلی وقته که برام پیش اومده، چرا کتاب های ایرانی ویراستاریشون همیشه مشکل داره؟؟؟ توی تمام دیالوگ های این کتاب افعال سوم شخص جمع به شکل نگارشی نوشته شده بود، در حالی که باقی جمله کاملا عامیانه و محاوره ای بود.

خب اول یه مقایسه ساده کنیم که آیا به پای آثار خارجی میرسه یا نه؟
در جواب باید بگم، البته! از خیلی از رمنتزی های خارجی که بیخود و بی جهت ترند میشن بهتر بود! گرچه ایراداتش رو هم در ادامه بیان میکنم.

اول بریم سراغ تم کار، آیا تونست حس ایرانی بودن رو منتقل کنه؟ در جواب باید بگم این تم ایرانی برای کسی منتقل می‌شد که مثل ما خودش ایرانیه! مثلا اسامی کتاب یا اسم های فارسی بودن یا گاها اسم هایی با ریشه های زبان های دیگه ایرانی(مثلا آوین که ریشه کردی داره.)
 اگه بخوام صادق باشم، چون دنیای کتاب تخیلی بود، نمیتونستم دقیقا بگم که براساس فرهنگ ایران ساخته شده یا نه. یکی از راه های نشون دادن این مسئله توی این شرایط توصیف سبک معماری، مراسمات و موسیقیه، ولی خب توصیفات این کتاب بیشتر صرف طبیعت شده...یا مثلا جریان دین اصلا توی کتاب مشخص نبود، اما معلوم بود که یکتاپرست هستن.

حرف از فضاسازی شد...
بنظرم بزرگترین ایراد این کتاب این بود که علارغم اونکه نویسنده در توصیف طبیعت و در برخی موارد حتی اشیا، سنگ تموم گذاشته بود؛ چندان موجودات ماورایی و جادویی دنیا رو توضیح نداده بود. مثلا اول کتاب افراد داشتن راجب سبزپا و پرپوش حرف میزدن و من هیچ تصوری از این دو موجود نداشتم تا وسط کتاب هم این روال ادامه داشت. انگار نویسنده می‌خواست خواننده فقط به وسیله دیالوگ ها و مکالمات شخصیت ها با دنیای کتاب آشنا بشه. حد و مرز و شیوه دقیق استفاده از جادو تو کتاب اصلا مشخص نبود.

از اونجایی که گفتم نویسنده فضاسازی رو به عهده دیالوگ ها گذاشته بود، بریم سراغ جو و فضای بین شخصیت ها....
خب توی این کتاب واقعا صمیمیت بین اشخاص حس میشد. اعتماد نریمان به کیاراد، ابهت هورسا، نگرانی های پروا، عشق رایان، دوستی و پیوند محکم بین افراد پروا... کلا فضای کتاب و جو بین شخصیت ها دوست داشتنی بود و من بیشتر باقی ایرانی هایی که تا حالا خوندم، این جو و فضا رو پسندیدم.

بریم سراغ شخصیت پردازی...

شخصیت پردازی کتاب به طور کلی برای جلد اول، خوب بود و حداقل روابط بین شخصیت ها قابل درک بود، حتی با اینکه برخی از شخصیت های مکمل کامل معرفی نشدن. مثلا افراد  چهار نفر از افراد گروه پروا صرفا با مهارت هاشون از هم تفکیک شده بودن.
خب اینجا چی داریم؟؟؟ بزارید تلاش کنم چندتا از شخصیت های کتاب رو بدون اسپویل توصیف کنم.....مهمتر هارو

پروا: اون از همون اول دختری جدیه که ازش بوی خستگی به مشام می‌رسه. مثل شخصیت های رایج تو کتاب های سابق ایران بله قربان گوی کسی نیست و خودش رئیس گروهیه که همشون مرد هستن و بعضیاشون حتی از پروا سن بالاتر. اقتدار پروا در ابتدای داستان مشخصه و ذره ذره ضعیف شدنش یا بهتر بگم، بی تاب شدن و لبریز شدن کاسه صبرش، توی کتاب کاملا مشهوده... پروا شجاع، فداکار و مسئولیت پذیره، ولی مثل خیلی دیگه از نقش اصلی هایی که تا حالا دیدیم، این صفات گاهی براش دردسر میشن. نویسنده در عین اینکه میخواسته یه دختر قوی به تصویر بکشه، دوست داشته یه دختر مهربون هم خلق کنه و ماجرا جایی سخت میشه که پروا هردو رو بخواد...چه برای خودش و تصمیم هاش و چه برای نویسنده که بتونه قوس های اونو درست به تصویر بکشه....

رایان: خدای من! اجازه بدید بهتون بگم که این پسر یکی از بهترین نقش اصلی هایی که تا حالا توی کتاب‌ها دیدم! هیچ پسر کتابی ای تا حالا انقدر توی دل من جا باز نکرده بود. 
خب بریم سراغ شخصیت رایان. شاید در ابتدا بنظرم اومد که رایان مثل خیلی دیگه از شخصیت های شوخ و شنگیه که اخیرا مد شده و با خودم گفتم که قرار نیست زیادم به چشمت بیاد، اما رفته رفته نظرم عوض شد....
اولا که رایان شخصیتی بود که تناقض های رفتاریش برای من قابل درک بود. دوما نویسنده خوب تونسته بود شخصیت رایان رو با توجه به زندگی ای که داشته به تصویر بکشه. رایان جوونه، ولی بخاطر تنهایی و سختی هایی که کشیده پر از علم و تجربه‌ست! در عین حال پر از شور زندگی و امید! رایان شخصیت خیلی قوی ای بود! چه در زمینه جادو، چه شمشیرزنی و چه عاطفی! در عین حال نویسنده نیازهای عاطفی این پسر قوی رو زیر نقاب پنهان نمیکرد. رایان شخصیتی بود که توی سخت ترین شرایط خندید تا به بقیه روحیه ببخشه، اما وقتی کم آورد باکی از اشک ریختن نداشت! و حتی در اون حال هم با تمام تلاش دوباره کنترل افکار خودش رو بدست گرفت. همونطور که خودش توی کتاب میگه اون علاقه ای به دستور دادن به دیگران نداره، رایان با استفاده از هوشش تبدیل به مغز متفکری میشه که رهبران برای کمک گرفتن از ایده هاش باید از اون حساب ببرن. 
یکی دیگه از دلایل علاقم به رایان دیالوگ پردازی خوبشه. 
یکی از دیالوگ هاش که بریده‌ش رو هم گذاشتم اینه:《تو ذهن شما دروغ  معنی خیانت میده؟ قراره مجازاتم کنید؟》
این دیالوگ در نگاه اول برام خیلی ساده بود و بعد فهمیدم که رایان پنهان‌کاری ها و دروغ هاش رو جوازی بر بی معرفت بودن ندونسته و اون پلات توییست آخر کتاب هم که....خب در یک کلام دلم برای رایان سوخت!  

داریو: اون یه مرد با جذبه و جدیه که واقعا برای معاون پروا و مافوق رایان بودن مناسبه و البته یک پدر تنها که نگرانی هاش برای دخترش، کاملا توسط خواننده درک میشه! شخصیت منطقی و البته مسئولیت پذیرش رو دوست داشتم.

هورسا: یک بانوی با وقار که قدرت و تواناییش از دیالوگ هاش میباره و واکنش دیگران صحت کلماتش رو بیان میکنه. شخصیت زیرکی که داشت رو تحسین میکنم.

کیاراد و نریمان: ظاهرا بیشتر یا حتی بشه گفت تمام شخصیت های خاکستری هستن. نریمان و کیاراد نقش منفی بودن اما من نتونستم ازشون متنفر باشم. درسته که جاه‌طلب و خونریز و خائن بود، ولی بعضی جاها حس کردم که دارم درکشون میکنم.

روابط عاشقانه کتاب:
خب این مورد بعضی جاها یکم رومخ می‌شد. مثل مواردی که از عشق های قدیمی که ما حتی یکی از طرف هارو ندیده بودیم حرف زده میشد(مثلا رابطه مهرشید و هورمان)  البته باید بگم که عشق رایان به پروا رو واقعااااا دوست داشتم. من به شخصه کاملا احساس متفاوتی به روابط عاشقانه کتاب ها پیدا میکنم و فرق عشق خالصانه و هوس می فهمم یا حداقل حس میکنم. با اینکه علاقه رایان یکم سرسری بود ولی من ابدا فکر نکردم که هوس باشه، من از محبت های رایان و نگرانی هاش عشق پاک رو حس کردم. چیزی که بعد از خوندن کتاب رقبای الهی(divine rivals) فکر نمیکردم که به این زودی بتونم باز تو کتابی ببینمش.

بریم سراغ پلات توییست ها:
تاکید زیاد نویسنده روی تعلیق، گاهی به باقی بخش ها از جمله فضاسازی کتاب آسیب زد(همون جریان دیالوگ های گنگ که بالا گفتم.) کلا تاکید بیش از حد روی هیچ چیز خوب نیست، حتی کشش و جذابیت کتاب.
یکی دیگه از اشکال پلات توییست ها این بود که بیشتر از هرچیز به هویت شخصیت ها و روابط خانوادگی مربوط بودن. نه مثلا روابط سیاسی و کاری شخصیت ها. هی فلانی داداش بهمانیه، اون یکی پسر واقعی این یارو نبود....خلاصه!

در کل این کتاب ارزش خوندن رو داره، شما رو با کاراکترها همسفر میکنه و کلی علامت سوال توی ذهنتون درباره اونا و گذشته و آینده‌شون می‌کاره!
      

21

وایولت

وایولت

1404/4/18

        بسم الله الرحمن الرحیم 

اگر قرار بود جلد های مجموعه میدگارد رو رده بندی کنم، بین اینکه جز کتاب های سطح پایین مجموعه(به نسبت خود مجموعه میدگارد ها، نه بقیه کتاب ها!) یا کتاب های متوسط، دچار تردید میشدم. نمیدونم دقیقا باید درباره این جلد چی بگم.

خب ملت تو کتابراه کلی غر زده بودن که چقدر فلش بک داشتیم‌. بعد از خوندن دیدم که فلش بک ها اونقدر هم زیاد نبوده...ولی دروغ چرا؟ بنظرم فلش بک هاش، چندتاشون غیرضروری بودن.
مثلا تو فلش بک سارنوش تهش ماجرا به جایی نرسید که ما بفهمیم چرا قطمیر و سارنوش از هم جدا شدن...
فقط روی غول آرزو تمرکز شده بود که اونم بخاطر استفاده ازش اون تو جلد های بعدیه....
فلش بک فترس هم کمکاری داشت. انگار بیشتر از اینکه برای نشون دادن گذشته فترس باشه، برای نشون دادن شرایط حکومت هیراتا شاه و هژیر شاه بود...
من در اصل میخواستم مدتی که نسیم فترس رو بزرگ کرد رو ببینم. چون برام سوال بود که فترس چطور تا حدی میشه گفت متعصبانه به حکومت کاظم و بیش از اون، به ملکه نسیم وفاداره...

بریم سراغ آریای عزیز...
خب شاید تنها دلیل اینکه جلد شش رو از هفت بیشتر دوست دارم، کمتر بودن حاشیه ها و حضور بیشتر آریا و کلا خط زمانی حاله.....هرچند که آریا از این جلد شروع کرد خودش رو از چشم بنده انداختن.....پسرجون تکلیفت با خودت معلوم نیستا! آخرش تینا یا صوفیا یا سکویا؟:////
و حالا برویم سراغ گل سرسبد کل مجموعه که تازه داخل این جلد روی واقعیش رو دیدیم...جناب شاهزاده والامقام عالم پریان، عالیجناب خفقان ارباب تاریکی!
یعنی جوری که از این جلد به بعد خفقان مقتدر نشون داده میشه....حس میکنم تنها شخصیتی که واقعا با نقش آفرینی در میدگارد خوب پردازش شد همین جناب خفقانه !!!
تا جلد پنج مرموز میرفت و میومد و از این جلد کم کم می‌شناسیمش. مقتدر، مسئول، منطقی، بسیار باهوش و سیاست مدار و البته، صد البته بی رحم
هرچند ارزشی که برای مهارت، احترام و وفاداری قائل بود رو تحسین میکنم. 
ولی از پردازش شخصیت دهشت تاریکی اول راضی نبودم، خصوصا که قرار نیست مدت زیادی رو حضور داشته باشه.
یکی دیگه از شخصیت هایی که تو این جلد باعث تعجبم شد ژولیت بود...دختر تو که خودت تو جلد پیش با جریان سکویا موافق بودی، بعد الان میای سر فالی بخاطر فرمان بردن از سکویا غر میزنی؟
کیارش هم که  تو این جلد محو بود...پنج بار تو کتاب اسمش اومده از اون پنج بار سه بارش دیالوگ هایی گفته که اصلا نقش خاصی ندارن.
صوفیا هم که کلا....آخه دختر خوب این چه کاری بود که کردی؟؟؟ زدی بدتر آریا رو انداختی تو هچل...این کاری که تو کردی که بدتر حرمت ژنرال ارتش رو برد:///
با اینکه احساسم نسبت به آریا تقریبا خنثی‌ست ولی اون لحظه دلم براش سوخت...
انصافا هر یادداشتی میام درباره میدگارد بنویسم...۸۰ درصدش میشه راجب شخصیت ها.

اگه فلش بک هارو فاکتور بگیریم، این جلد فضای جدی و خوبی داشت. بجز یه تعداد دیالوگ که باز همون فضای تینیجری قدیمی رو درست میکردن. با گذشته خفقان و دهشت و البته پارسیس و دینارگل آشنایی بیشتری پیدا کردیم. توصیفات هم که طبیعتا پیشرفت کرده، ولی...بعضی جاها حس میکرد اسم شخصیت ها توی بخش دیالوگ پردازی جابجاست، کلا انگار کتاب خوب ویراستاری نشده بود.
در کل فکر کنم بتونم بگم این جز جلد های ضعیف میدگارد بود، ولی بازم نمیشه از کنارش گذشت، احتمالا این جلد و جلد هفتم رو بیشتر طرفدارا صرفا برای اینکه بفهمن چی میشه بخونن.
      

20

وایولت

وایولت

1404/4/18

        بسم الله الرحمن الرحیم 

به عنوان شروع یک سه گانه کتاب خیلی خوبی بود‌.
بی شک جز بهترین کتاب هایی بود که خوندم در ژانر پادآرمان‌شهری و البته رده سنی YA، اما خب چیزایی هم داشت که من خوشم نیومد.

یکیش کات خوردن های مداوم در یک فصل بود که درک میکنم با توجه به اینکه کتاب داشت داستان یک سال رو روایت می‌کرد طبیعیه زیاد کات داشته باشه، اما خب من ترجیح میدم تعداد فصل های کتاب زیاد باشه تا اینکه مدام با کات روبرو بشم.

انتخاب راوی سوم شخص نشون میده که نویسنده به خوبی آگاه بوده که راوی اول شخص نمیتونه برای  تکمیل ظرفیت کتاب کافی باشه و کاملا بیانگر اینه نویسنده از اول میدونسته با خودش چند چنده.

روند کتاب به عنوان کتابی که داره یک داستان بلند مدت رو روایت میکنه خوب پرداخته شده، البته لازم به ذکره که پردازش این کتاب ها از کتاب هایی که داستان های سریع دارن، حداقل از نظر من سخت تره.

پایان بندی کتاب جوریه هم برای سه گانه بودن مناسبه و هم خودش یک پایان مستقل برای این جلده و وسط داستان کتاب تمام نمیشه.
هفت فصل آخر داشتم از هیجان می مردم...

توصیفات کتاب به نظر خودم درباره محیط کمی زیادی و درباره شخصیت ها کم بودن، مثلا توصیف چهره سیترا هیچ جا نبود و صرفا از روی کد ژنتیکش من تصورش کردم.

محتوای کتاب هم خیلی عمیقه، البته برای کسی که بخواد توجه کنه. بیشتر محتوای کتاب در دفتر خاطرات داس ها و البته پردازش شخصیت روئن نهفته بود.

محتوای کلی کتاب سه چیزه: 
ارزش مرگ و زندگی
عادی انگاری
میل انسان به فرار از پوچی

در مورد اولی که کتاب به صراحت بیان میکنه که با وجود نامیرا بودن چطور ارزش زمان از دست رفته و مردم به نسبت دوره میرایی اشتیاق کمتری دارن. چطور وقتی بیماری نیست سلامتی کم ارزش شده و حاضرن بخاطر هیجان حتی خودکشی کنن...

مورد دوم هم که در عرف های جامعه و البته تغییر تدریجی شخصیت ها نشون داده میشه که چطور ذره ذره با خشونت خو میگیرن و هرکدوم تعریف خودشون رو پیدا میکنن و با توضیحات و اعتقادات خودشون، این اعمال رو توجیه میکنن.

و مورد آخر که برمی‌گرده به شخصیت روئن....
این مورد کاملا بیانگر اینه که انسان برای اینکه احساس پوچی و بی اهمیتی نکنه گاهی حاضره به هرکاری رو بیاره...عین روئن که در ابتدا چی بود و در انتها چی شد...
پسری که می‌خواست فقط برای بیرون اومدن از بی حسی  و بی هدفی به اون مسیر ادامه بده درحالی که خودش هم اون مسیر رو به چاه تشبیه می‌کرد...

البته بنظرم کتاب اونقدری که در دیالوگ محتوا داشت، در روندش از محتوا استفاده نکرده بود(بجز درباره روئن) احتمال میدم که این موضوع مقدمه برای جلد های بعد باشه....
خشونت کتاب بسیار زیاده و برای هرکسی اونو توصیه نمیکنم.

در کل که ارزش خوندن داره و از دستش ندید.
      

28

وایولت

وایولت

1404/4/16

        بسم الله الرحمن الرحیم 

اولین کتاب صوتی شنیده شده از انتشارات فرد:)))

خب قبل از نوشتن باقی نظرم اول بگم از اینکه این کتاب منو راضی کرد خوشحالم، چرا؟ چون امین فرد در یک مصاحبه اعلام کرده بود که این کتاب رو به این امید نوشته بود که مجموعه همه آنان از خدایان بودند بیشتر شناخته شه(حتی در بخشی از کتاب اسم مجموعه قبلی نویسنده هم اومده) البته بگم که نگارش مجموعه خدایان متوقف شده و من بخاطر اون می‌ترسم برم سراغ جلد دوم😂😂😂😂 خب نقشه نویسنده گرفت و از صدقه سری جوینده الان مجموعه خدایان هم خیلی معروفه(من خودم خدایان رو بیشتر دوست داشتم👍🏻)

جوینده یک کتابه که در اوج بدبختی و در دل یک فاجعه بشری، بهت احساس زنده بودن میده و این زنده بودن، یعنی قراره حین خوندن کتاب احساسات زیادی رو با شخصیت ها تجربه کنی!!!
مثل لیا بترسی ولی باز برای نجات عزیزانت قدم برداری...
مثل سادیا در برابر تمامی مشکلات پابرجا بمونی، زخمی بشی، ولی بمونی...
مثل کورو تو زمانی که ذهن همه محدود و معطوف به مسئله ای خاصه، تو باز بر اعتقادات خودت پافشاری کنی...
البته یک شاهکار نیست! ولی یک کتاب مهیج با شخصیت هایی ملموس هست!

مثل اکثرا مواقع اول میرم سراغ بخش محبوب خودم:شخصیت پردازی
خلاف خیلی از کتاب های راوی اول شخص، این کتاب شخصیت پردازی خوبی داشت یا بهتر بگم، نقش مکملا قربانی پردازش راوی ها نشده بودن! بجز دوتا راوی(سادیا و لیا) چندتا از شخصیت های مکمل هم به خوبی پردازش شدن. البته این شخصیت پردازی خوب نقش مکملا بیشتر برای بخش سادیا بود و تو بخش لیا مثل بیشتر کتابای راوی اول شخص ضعیف بود. شخصیت مورد علاقه خودم؟ آلفا!
این بشر واقعا آلفاست! رهبر، منطقی، مسئول، عاشق، وفادار، مصمم، مقتدر...تقاضای نوشتن یک اسپین اف از این بشر رو دارم از جناب نویسنده🙏🏻🙏🏻😭😭
سادیا هم که اصلا نمیشه دوسش نداشت، اون حجم از تغییر رو چطور پذیرفت و باهاش خو گرفت و بعد خودش تبدیل شد به کاپیتان!(احترام نظامی دوستان!)
لیای عزیز که در حقش کم لطفی شد. ولی اونم خیلی پیشرفت کرد. از شخصیتی که همیشه پشت سنگر پنهان شده بود، تبدیل شد به آدمی که با اراده پا گذاشت توی دل خطر برای نجات عزیزش....
ولی بنظرم کورو لیاقت داشت بهتر بهش پرداخته بشه، هرچند با همین پردازش فعلی هم خیلی توی دلم خودش رو جا کرده.(خصوصا با دوبله زیبای آقای عباسی فرد) دیالوگ منتخبم از این کتاب هم از کوروعه:انسان به عقل و آزاد بودنش انسانه!
خب یادی هم از عاشقانه های پاک و خالصانه کتاب کنیم. بین روابط کتاب بیشتر از همه...شاید عجیب باشه، ولی من به رابطه آلفا و کاپیتان اول جذب شدم. با اینکه کلش یه فلش بک از زبون آلفا بود ولی تا اعماق قلبم رسوخ کرد. جوری که آلفا دوسش داشت و بخاطرش همه کار کرد....
در رتبه دوم کورو و لیا قرار دارن که چطور تو اون جهان بی رحم و شرایط دشوار، مایه آرامش، امید، اراده و اقتدار همدیگه میشدن. واسه همین میگم زوج خوبی بودن! پیشرفت هایی که در کنار هم داشتن توی اعمال انفرادیشون هم مشخص بود.

بریم سراغ بخش روایت و توصیفات
از این بخش چندان راضی نبودم. در زمینه توصیفات: چهره ها اصلا توصیفی نداشتن. از طرفی توصیفات احساسات راوی خیلی طولانی بود و بیشتر صرف محیط شده بود. خب درسته باعث شد شرایط راوی رو درک کنم، ولی در بیشتر بخش های کتاب از تکراری بودن توصیفات کلافه شدم.
روایت: بیشتر جذابیت کتاب متعلق به بخش سادیا بود،بجز آخرای کتاب. این موضوع یکم منو اذیت میکنه، چون نقش اصلی لیا بود و این حضور پررنگ سادیا، تا حدی به شخصیت لیا ضربه می‌زد.

محتوا: اعتماد، پیوستگی، مقاومت و از همه مهمتر...فداکاری!
محتوای کتاب در عین سبک و راحت الهضم بودن، بسیار دلنشین و ملموس بود. البته بگم که کتاب رو برای زیر شونزده سال  پیشنهاد نمیکنم.

کیفیت نسخه صوتی: اولین ایراد نسخه صوتی، صدای بسیار بلند موسیقیه که تو صحنه های هیجانی باعث می‌شد درست صدای سادیا رو نشنوم. صدای شخصیت لیا هم کمی خشک بود(این مورد رو تو مجموعه خدایان هم داشتیم، دوبلور لیا و سرندا مشترکه). بعضی جاها افکت ها خیلی زیاد میشدن و به زبون ساده، شور قضیه رو در می آوردن.

در کل:ارزش خوندن داره! بخونید و با کتاب زندگی کنید.
      

16

وایولت

وایولت

1404/4/11

        بسم الله الرحمن الرحیم 

خب حتی برای خودمم یکم عجیبه که چطور با وجود اینکه انقدر عاشق این کتابم بهش ۳/۵ دادم...ولی خب بعدش با توضیحاتی که قراره بگم‌ قانع شدم
خب اولا که هر اثری که ترند میشه شاهکار نیست...
رقبای الهی، یک شاهکار و اثری بی نظیر نیست، ولی یک داستان دلنشین و کمیاب در این روزها؟ بله، این یکی رو هست.
اگر قرار بود کتاب رو تو یک کلام توصیف کنم همون دلنشین بود.
حسی که کتاب به خواننده منتقل میکرد خیلی خوب بود. حال و هوای کلاسیک، بوی قهوه و چای، صدای ماشین های تایپ، شادی های کوچیک در غوغای جنگ، متن های شاعرانه ای با حس ادبیات قرن بیستم...برای من فضای انیمه وایولت اورگاردن رو یادآوری می‌کرد.
اما...میخوام صادق باشم، نویسنده زیادی به همین حس خوب کتاب تو بخش فضاسازی متکی بود، یجورایی اون بخش داستان که مربوط به بخش فانتزی و دنیاسازی بود، خوب پردازش نشده بود. خب این کتاب یک فانتزی اساطیریه. در ژانر فانتزی اساطیری بخش زیادی از داستان حالت رئال داره، ولی بنظرم این کتاب با توجه به پایان بندیش، اعتدال بین رئال و فانتزی رو خوب برقرار نکرده بود.
مورد دوم پردازش شخصیت ها بود که نقش اصلی مذکر یا همون رومن کیت، تا حدی غیرقابل باور بود. اون حجم از پختگی، فداکاری و متشخص بودن با یه پسر نوزده ساله خیلی سازگار نبود.  ولی اگر بخوام بگم چرا کتاب کمیابیه؟
خب مدت ها بود دنبال همچین عاشقانه ای می گشتم. یه همچین عشق خالصانه ای! خب حقیقتا همچین عشق هایی غیرواقعی نیستن و فقط هم برای کتاب ها نیستن، اما چه در دنیای واقعی و چه در کتاب ها، واقعا چنین عشق هایی کمیابه! 
نوع روایت از زبان سوم شخصه. بعد فهمیدن این قضیه خیلی خوشحال شدم، چون اخیرا اونقدر راوی اول شخص خوندم که دیگه داشتم دلزده میشدم. چه کتاب های فوق العاده ای که با همین نوع روایت نوشته شدن و حالا داریم کم کم این سبک از نویسندگی رو فراموش می‌کنیم. 
در مورد ترجمه که من با ترجمه نشر مجازی خوندم، باید بگم یجاهایی از کتاب مشخص بود که مترجم تازه کار و ویراستار کتاب هم چندان تلاشی برای پوشوندن این مسئله نکرده. ولی در کل ترجمه بد نبود.
یچیزی درباره شخصیت ها توجهم رو جلب کرد:اونا از ادبیات فقط نوشتن رو یاد نگرفته بودن. مکالمات روزمره ای که داشتن هم شخصیت مودب و اهل نگارش اونا رو نشون می‌داد و این رو به نکته مثبت در نظر می‌گیرم.
خب یکم هم از روند کتاب بگم....
باید بگم که بخش اول کتاب(تا فصل پنج مثلا) یه مقدمه ساده بود. میانه های کتاب مناسب و هیجان انگیز بود طوری که روزی ده فصل خوندم(قرار بود روزی پنج فصل باشه) 
ولی آخر های کتاب...در یک کلام عجولانه بود. معما ها یکم سریع حل شدن و رفتن، البته شاید بعضی افراد اینو نکته مثبت بدونن ولی خب دیگه، برای من این قضیه جالب نبود.
در کل این کتاب یه عاشقانه نوجوانانه و تقریبا پاکه، با فضایی میون نامه های عاشقانه و اخبار جنگه...اگر از کتاب هایی با وایب ادبیات کلاسیک قرن نوزدهم و بیستم خوشتون میاد، احتمالا اینم براتون دلپسند میشه.
      

37

        کلی فکر کردم تا بیام این یادداشت رو بنویسم.....
جلد پنجم طولانی ترین جلد میدگارده و خیلیا معتقد بودن داستان باید همینجا تمام می‌شد و هنوزم خیلیا معتقدن جلد پنج باید پایان می بود. اما نویسنده زیرکانه از قبل کلی بهانه برای ادامه گذاشته بود. حالا از پسر سارنوش بگیر، تا حمله اهریمن ها، بچه مرموز ملکه نسیم، زنده بودن سورنا، گذشته خود سارنوش، گذشته فترس، سرنوشت تینا، طلسم بین فالی و کیارش، توطئه های ملکه نسیم....و مهمتر از همه پردازش عالیجناب خفقان!!! تازه اینا یه بخش کوچیکشه که من تونستم مثال بزنم...
این جلد یک مرز از جهان میدگارده
مرز رده سنی...
مرز سبک روایت...
مرز شخصیت پردازی...
بعد از این جلد داستان به طرز فجیعی پر از شخصیت و فلش بک میشه. روایت از نقش اصلی شدیدا فاصله میگیره و هی داره درباره گذشته نقش مکملا حرف میزنه. که البته اون گذشته هم بیشتر برای پیش رفتن داستانه تا پردازش شخصیت ها. البته این جلد هم به لطف حضور ایدوک و کیتمس، آغاز اضافه شدن شخصیت ها بود...
چیزی که در زمینه شخصیت پردازی میدگارد آزاردهنده‌ست شکل هم بودن شخصیت هاست. مثلا فترس و کیتمس یا بدترین مورد: زاداکوپ و آرتوس! عملا کپی همدیگه هستن...
هردوشون کلی اطلاعات دارن که به بقیه نمیگن، یکی اسرار گذشته رو داره و اون یکی اسرار طبیعت رو، هردوشون در این بخش کتاب درجه روحانی سه دارن(البته انتظار میرفت) هردو تحت فشار شرایط خیلی درمونده میشن و یهو راز هارو لو میدن. 
خب بیخیال شخصیت پردازی این دوتا...
تو این جلد یه اتفاق خیلیییی مهم افتاد، بله! عاشق شدن صوفیا!!! خب میدونم اینکار اسپویله ولی فکر نکنم وقتی قراره کل پنج جلد بعدی رو منتظر بهم رسیدن آریا و صوفیا باشیم ایرادی داشته باشه که یکم راجب شروع این عشق حرف بزنم...
اولا که فکر کنم کسی که این کتاب رو ثبت کرده تو بهخوان، نسخه طاقچه رو مطالعه کرده(که ناقصه) و من نسخه کتابراه رو خوندم...
شروع عشق صوفیا تقریبا خوب و توجیه کننده نبود، حالا من خودم طرفدار این شیپ نبودم، ولی حتی طرفدار های صوفیا هم تو کتابراه گفته بودن که شروع عشقش خوب نبود....
یکی از ایرادات مجموعه میدگارد همینه...
زنی داخلش نماد عشقه که:
۱-بخش اعظمی از عشقش طی جاذبه جسمانیه(یا حداقل من چنین برداشتی داشتم)
۲-ریشه عشقش احساس دین و مدیون بودنه
۳-خودش عشق و عاشق بودن رو ننگ میدونه 
۴-حتی بعد از عاشق شدن هم شدیدا معشوق خودش رو آزار میده
این چند نکته باعث شد که علارغم اینکه صوفیا واقعا عاشق آریا بود، من حتی تو جلد های بعد هم باز از این زوج خوشم نیاد. بعدشم من تو کامنت جلد هشت هم گفتم:علت نویسنده از اینکه انقدر تلاش کرده تا صوفیا رو عاشق واقعی آریا جلوه بده و بعد کلی مانع سر راهش بزاره رو نمیفهمم....
اول علاقه آریا به تینا...بعدشم که جریان سکویا....
البته از حق نگذریم صوفیا تنها شخصیتی که نویسنده وقت گذاشت و احساساتش رو کامل توصیف کرد. کاش انقدری که احساسات صوفیا رو توصیف کرده بود به آریا و تینا هم می پرداخت یا به سکویا....
 حالا بریم سراغ جناب پریزاد افسانه ای، فرزند زمین و وارث مادر طبیعت! خب آریا تو این جلد با دهشت تاریکی و صوفیا رفت سفر تا آموزش ببینه، ولی.....
در جلد های بعدی به حدی جادوی زمین در وجود آریا متزلزله و هی نوسان داره...که انگار کل زحمت های دهشت اول و حتی اینکه روح خودش رو فدای آریا کرد، دود شده و رفته هوا...قدرت های آریا تا جلد چهار قابل درک و تحسین برانگیز بودن ولی از این جلد به بعد چون نویسنده نمی‌خواسته آریا همه فن حریف شه، برای ضعیف کردنش قدرت هاش رو دچار تناقض و نوسان کرده. بعدشم در جواب مردم گفته:نقش اصلی من نابغه مطلق نیست!
خب برادر من میتونستی نقش اصلیت رو قدرتمند ترین موجود زمین معرفی نکنی وقتی هنوز ظرفیتش رو نداره!!!
آریا تو چهار جلد بعدی بعضی جاها از حیوونا میترسه، بعد موقعی که زمهریر و هلاهل میان با کله شقی میره باهاشون بجنگه...این دیگه چجور نوسان و تناقضیه آخه؟؟؟
بریم سراغ اینی که گفتم رده سنی...
از این جلد به بعد کتاب مسائل جنسیش رو خیلی بی پروا تر و البته...گسترده تر بیان می‌کنه...مثلا فصل عشق ناخواسته توی همین جلد که واقعا من یکی ازش خوشم نیومد...یا اونجایی که آریا اکسیر شفابخش رو داد به صوفیا(کسایی که خوندن میدونن چیشد)
باشه قبول...نمیخوایم واقعیت هارو انکار کنیم! ولی شیوه و میزان بیان اینجور موارد باید درست و بجا باشه، نه صرفا برای هیجانی کردن!!!
تو فصل حجله غیرمنتظره یکم قضیه سربسته تر بیان شد، ولی فصل عشق ناخواسته....
یه مسئله دیگه هم که برام سواله اینه که چرا از این جلد به بعد انقدر مشروب خوردن تو کتاب رایج میشه...حالا خودتون که بخونید می‌فهمید چی میگم...
از طرفی کتاب از این جلد پر از مکالمه های سیاسی و جنگ و استراتژی و اینا میشه که باعث میشه مغز مخاطب نوجوون سوت بکشه...
خیلی غر زدم بریم سراغ ساختار کتاب😁😁😁
خب توصیفات کتاب نسبت به قبل پیشرفت کردن و مخصوصا اون دو صفحه در فصل حجله غیرمنتظره خیلی زیبا بود. مکالمات کتاب کم کم دارن از حالت نوجوانانه خارج میشن و این تو جلد های بعد حتی بیشتر معلومه...
 درکل منم جز کسایی هستم که معتقدم میدگارد یه دنیایی بود که احمدرضا صالحی خلقش کرد و باید طی چند مجموعه متفاوت با نقش اصلی های متفاوت روایتش میکرد. جلد پنج اولین جلدی بود که من یه ضرب نخوندم و فکر کنم طی یک ماه تمامش کردم. هنوزم مجموعه مهیج و خلاقانه ای هست و یکی از بهترین فانتزی های ایران. ولی متاسفانه از همون جلد اول گفتم که شخصیت پردازی این مجموعه رو دوست ندارم و این موضوع همونطور که از یادداشتم معلومه برام شدیدا آزار دهنده‌ست.

      

13

        بسم الله الرحمن الرحیم 

یک کتاب در یک کلام تکان دهنده....
از اون کتابایی که اگه تحمل نداشته باشی بارها وسطش با انزجار سرت رو بر میگردونی
و اگه تحمل داشته باشی...طوری موقع خوندنش نفست حبس میشه که انگار با وجود اینکه میدونی داستانش واقعی بوده، میخوای با این جمله خودت رو بی حس کنی:نه! واقعیت نداره! همش حاصل ذهن یه آدم مریضه، یکی که از تصور خشونت لذت میبره....
فاقد از قضیه اینکه کتاب پدیده زنجیره ‌ای از تقلید کورکورانه رو روایت میکرد، داشت یه نکته از شرایط قدیم هم نشون میداد. اینکه چقدر در گذشته خلاف اینکه رسانه ضعیف تر بوده به حدی که فقط شامل رسانه کلامی میشده(چون اکثر مردم بی سواد بودن و رسانه نوشتاری فراگیر نبوده.) ولی بازهم همون حرف مردم، چطور باعث میشه یک سوتفاهم روش گرد تعصب و قضاوت نابهنگام ریخته شه و بعد چطور به یک جنون آنی برسه و ناگهان بشه یک جنایت دسته جمعی!!!
 جنایتی که توش افرادی دخیل میشن که حتی فرد قربانی رو نمیشناسن، اما به اون آسیب میزنن.
اتفاقات کتاب به حدی خشنه که آدم از خودش میپرسه:یعنی تو واقعیت هم انقدر فجیعانه بود؟
و برای جواب دادن به این سوال، یک سوال دیگه تو ذهنم مطرح شد:چرا خشونت برای انسان جذابه؟
شاید از همونروزی که توی پنج شش سالگی موقع دیدن کتک خوردن نقش منفی ها تو سریال ها لبخند میزدم، این موضوع بهم اثبات شده بود و من متوجه نبودم.
واقعا علت جذابیت خشونت چیه؟ آیا هیجانی که باهاش برانگیخته میشه؟ ترسی که به ارمغان میاره؟ یا بخاطر اینکه بیشتر انسان ها پر از خشمی هستن که در ناخودآگاه اونها باقی مونده و انگار گاهی دیدن خشونت، بهمون حس ابراز قدری از اون احساسات رو میده؟
داخل این کتاب هم مردم به همین دلیل تاب دیدن این جنایت رو داشتن. آلن رو علت تمام بدبختی هاشون خطاب میکردن و به خودشون اجازه دادن که هرجور میتونن خشمشون رو از هر کس و هر چیزی، فقط و فقط بر سر آلن خالی کنن.....انگار انسان هیچوقت نمیتونه بپذیره که گاهی خودش مقصره و گاهی هم مشکلات علل هایی دارن که مسبب اونها قرار نیست جلوی چشم ما باشه.
پایان کتاب قدری خواننده رو آروم میکنه. ولی آیا اون افراد با مجازاتی که بهشون رسید آلن رو درک میکردن؟ احساس میکنم فقط وجدان خودشون میتونسته مجازاتشون کنه! طوری که بدنشون توی آتیش عذاب وجدان بسوزه که چنین جوانی رو بی هیچ دلیلی موجهی پرپر کرده بودن.
طوری که از شدت عذاب وجدان دچار همون جنونی بشن که موقع کشتن آلن داشتن!!!
تیباسو هم برام شدیدا شخصیت نفرت انگیزی بود...شخصیتی که چون تو دوره نوجوانی بود می‌خواست غیرت و مردانگی خودش رو به هر قیمتی ثابت کنه..... ولی تو همون هیاهو شهوت رو به همون جنونی که اسم میهن پرستی روش گذاشته بود ترجیح داد!
اینجاست که کتاب نشون میده بعضیا از بیخ خرابن که تو همون سن کم که همه میگن افراد معصومن، باز میتونن چنین جنایاتی مرتکب بشن....
و درباره ساختار کتاب...من این کتاب رو از نشر ارمغان گیلار مطالعه کردم و میتونم بگم پر از غلط های ویراستاری بود که احتمالا توی نشر چشمه وجود نداره.
شیوه روایت کتاب کاملا منو یاد رمان های کلاسیک مینداخت، حتی شروع آرومی که داشت. آرامشی که با پایان فصل سوم تموم میشه. عملا یک آرامش قبل از طوفان. اسم کتاب پایانش رو فریاد میزنه و به نوعی از کشش کتاب کم میکنه....
بنظرم این کتاب درست مثل باقی اتفاقات تاریخ برای عبرت گرفتنه، نه برای خوندن به قصد سرگرمی....
      

31

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

بریده‌های کتاب

نمایش همه

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.