زهرا علیمردانی

تاریخ عضویت:

مرداد 1402

زهرا علیمردانی

@alimardani29

103 دنبال شده

67 دنبال کننده

یادداشت‌ها

        قصرالشوق در دسته کتاب‌هایی قرار گرفت که می‌گویند: صبور باش تا صفحات آخر کتاب. کتابی که تا دو- سوم  آن هم پیش رفته بودم و با این حال نظرم این بود که نسبت به بین القصرین دوستش ندارم و فکر نمی کردم که کتاب را در حالی ببندم که با بغض و گریه دست به گریبانم. چون کتاب شرح حال آدم هایی بود که « زمین خورده ی واقعیت» هستند و هرچه به انتهای کتاب نزدیک‌تر می‌شدیم میزان زانو خم کردن کمال در مقابل واقعیت بیشتر می‌شد و آه .... کدام مان این‌گونه نیستیم؟ این واقعیت بی رحم که ما را از آسمان به زمین سخت می‌کوبد.
من نمی دانم آن انسانی که در روزگار حیاتش زمین از مرکز کائنات بودن تنزل مقام پیدا کرد به یک سیاره در میان سیارات دیگر و پدر از آدم ابوالبشر تبدیل شد به بوزینه، با فروریختن باورها و سنت‌های فکری چندین ساله اش چطور کنار آمد، اما می دانم کمال وقتی فهمید عتبه حسین در قاهره نمادین است، عشق آسمانی وجود ندارد، پدر یک زنباره ی دروغگوست، زیبایی یک فریب عمیق است و دین مشتی اوهام و خرافات  و اگر حقیقتی وجود داشته باشد فقط علم است نه قرآن، چطور فروریخت و زمین خورده ی واقعیت شد. فراتر از دانستن، من کمال را می فهمم.
انگلیس و فرانسه و غرب با کمال و مصر چه کرده؟ وطن و سنت‌های فرهنگی و اجتماعی( امینه/ مادر) و وطن و سنت‌های سیاسی ( سیداحمد/ پدر) برآمده از وطن را از مصر گرفته و چه چیزی به او داده؟ یک بوروکراسی بیمار با قاضی‌ها و کارمندان نیمه فرانسوی و احزابی دروغین و سیاستمداران دغل و قدرت‌پرست و باورهای شکست خورده و استعمار و ... . کمال همان نسل روشنفکری است که از استبداد پدر و جهالت مادر فرار می کند و راهی جز هجرت یا شورش مقابل خود نمی‌بیند. قبله آمال این نسل پاریس است. شهر عشق و زیبایی.
کتاب تا نیمه و حتا بعد از آن مرا بر سر شوق نیاورد چون به نظرم نسبت به جلد اول یک عقب‌نشینی واضح بود از اینکه داستانی باشد در دل قاهره با همه مختصات سیاسی و اجتماعیش و تبدیل شده بود به یک واگویه از زندگی فردی کمال و یاسین که البته نماینده دو نگاه متضاد به عشق هستند. یکی عشق را با اولوهیت چنان پیوند زده که نمونه ی کامل خاکساری پاکبازانه در مقابل معشوق است و دیگری عشق و زیست زمینی را چنان در هم آمیخته که معتقد است عشق هم جایی در جسم انسان دارد، همانطور که بینایی در چشم و حرکت در دست.
به فراخور اهمیت پیدا کردن عشق و نفسانیت در کتاب، نگاه به زن نیز روشن‌تر می‌شود. به نظر می‌رسد زن‌ها دزدند. یا دزد احساس و عشق و یا دزد جیب و پول. چه موجودات حقیری! و اگر ناتوان از دزدی باشند چیزی بیش از حیوانی توسری‌خور نیستند.
اما با گذر از نیمه کتاب، کمال تبدیل می شود به خود مصر. به خود ایران در سال‌های بعد از جنگ اول. به همه ی ما که اینجا زندگی کرده ایم و مجبور شده ایم در وانفسای آشنایی با غرب جدید خودمان را بازتعریف کنیم اما در سایه ی خشن غرب که از ما انسانیت‌زدایی کرده و اجازه نداده خودمان را خارج از گستره ی استعمار بازیابی کنیم.
کتاب یک شرح مطلوب هم دارد از اینکه چگونه می‌شود که «مستی و راستی» کنار هم می‌نشینند. اولین تجربه ی میگساری کمال در روزهای ابتدایی بریدنش از دین، جزو بخش‌های درخشان کتاب بود که فرآیند ذهنی مستی و راستی را روشن و روراست تصویر کرده بود. خب کتاب‌ها قرار است فایده های اینطوری هم داشته باشند دیگر. تجربه های نزیسته!😎😄
نجیب محفوظ در جاده ی خوبی پیش می‌رود. ببینم با سومین جلد به کجا می‌رسیم!
      

5

        تجربه عجیبی بود. رمان های کلاسیک معمولا غنی از توصیف های جزیی از حالات روانی آدم ها و غور در لایه ها و صفحات درونی آن‌هاست. بین القصرین دقیقا همین حس و حال را داشت، اما بسیار شیرین‌تر. از این جهت که انسانی که با بین القصرین با او مواجه می‌شویم، خیلی آشناست. انسان شرقی. مثل ما. انسانی که یک طرف درگیری ها و گفت و شنودهای درونی او، نه فقط وجدان و نه حتا یک قدرت فراانسانی اما نامعلوم و ناشناس، بلکه یک مفهوم آشنا برای ماست، خداوند.
سرتاسر خواندن رمان یک رفت و برگشت ناتمام است بین اینکه چقدر انسان مجموعه ای است از صفات مشترک و ثابت بین همه آدم‌ها در سراسر زمان و زمین، چه مصری چه انگلیسی. خشم، عشق ،هوس، زیاده خواهی و.... و در عین حال هر لحظه شگفت‌زده شدن از اینکه چقدر خشم و عشق و هوس و .... تاریخی و فرهنگی است و تمام ظهور این صفات در آدم ها وابسته به تاریخ و جغرافیاست. انسان شرقی و انسان غربی.
وقتی شروع به خواندن کردم، با توجه به ریویوهایی که از رمان خوانده بودم و همگی تأکید بر خاورمیانه ای بودن داستان داشتند، ناخودآگاه بیرون از رمان ایستاده بودم و تسلیم قصه نمی‌شدم. فضای داستان برایم نمادین بود و پدر نمادی از قدرت‌های خودکامه، مادر نماد سنت های فرهنگی و دینی تخدیرکننده و .... ولی کم کم این زجر مداوم را تمام کردم و در داستان این خانواده مصری غرق شدم. هرچند که پدر هم‌چنان برایم منفور باقی ماند اما توان هم‌دردی هم با او داشتم. مادر یک کاراکتر اعصاب خردکن و توسری خور باقی ماند، اما گاهی هم همسر بودن و مادر بودنش را می‌پذیرفتم و باقی هم همین‌طور.
پسران خانواده یاسین و فهمی بیشتر از همه برایم ملموس و مفهوم بودند و فهمی بسیار نزدیک و دوست‌داشتنی. مثل ژاک در خانواده تیبو.
انگار این تجربه یاسین نبود در مواجهه با انگلیسی‌های اشغالگر، خودم بودم در دوره قاجار :« سرخوشانه و مست از شادمانی رو به خانه کرد. چه بخت خوشی رو به او آورده بود! یک انگلیسی- نه هندی یا استرالیایی- به رویش لبخند زده و از او سپاسگذاری کرده بود! انگلیسی یعنی آدمی که در خیال وی نمونه کامل تکامل بشری بود»
و انگار این فهمی نیست در کنار خانواده اش، تک تک ما هستیم بین مردمان مان :« در جمع خانواده و با وجود شلوغی مجلس خود را تنها و ناهمگون می‌دید. در میان کسانی که وقت را می کشتند و می‌خندیدند، با دل خویش و اندوه و تب و تابش تنهایی می گزید..... او غریب است و دست‌کم بیگانه با اینان»
هنوز جلد دوم و سوم را شروع نکرده ام، اما خیلی دوست دارم، بالاخره به روز گار جوانی کمال هم برسیم. پسر سوم خانواده. نوجوانی که روزگار اشغال و قیام استقلال مصر را زیسته، در کنار یاسین و فهمی در نشست های عصرگاهی خانواده آرام گرفته، در کودکی یک تصویر مهربانانه و دوستانه از اشغالگران انگلیسی دارد و در نهایت جسد غرق به خون برادر را نیز تشییع کرده است. دوست دارم بدانم روزگار کمال را به کدام سو خواهد راند.
...
تصویر زن و مرد در خانواده و جامعه در بین القصرین به شدت مردسالار است. زنان و فرزندان همگی تحت اجبار و تسلط. اما با این حال تصویری کامل از پیوندها و روابط خانوادگی. یک تصویر کامل از یک خانواده که هرچند تحت اقتدار کامل پدر اداره می شود، اما تثبیت این اقتدار بیش از آنکه در اثر تدبیر پدر باشد، نتیجه ی یک ستایش و محبت عمیق از طرف فرزندان است. ما هرچند در یک اتمسفر تقریبا واحد با جهان عرب قرار گرفته ایم، اما در مورد جامعه و فرهنگ و روزمره ها در بین آنها خیلی کم می دانیم. خیلی قبل داستانی با مضمون فرهنگ عرب خوانده بودم که اسمش در خاطرم نمانده( فقط یادمه یه واحه توش داشت😂). سه گانه نجیب محفوظ بازگشت خوبی به این فرهنگ بود و احتمالا فعلا اینجا ماندگار خواهم بود.
در ضمن خیلی ترجمه خوبی بود. روان و راحت. ممنون آقای محمدرضا مرعشی‌پور.
      

56

        غایت بعضی کتاب ها این است که هر چند صفحه که می خوانی با خودت بگویی: تف تو گور این زندگی و دنیای بی صاحب! لعنت به من و همه آدم‌ها با هم!
هر صبح می میریم قرار بوده که چنین کتابی باشد.« حبیب می گفت همه ی آدم های بی سر و پایی که توی چنین وضعیتی می‌افتند،حداقل یک‌بار این سوال را از خودشان می‌پرسند. این‌که اصلا چرا به این دنیای خاک‌برسری نازل شده‌اند و توی این وضعیت فرورفته‌اند». 
کتاب برای این مقصود رفته سراغ نشخوارهای ذهنی یک گناهکار و به هم ریختگی روحی او. ولی مسأله اینجاست که اگر نقطه تمرکز فقط روی همین بخش باشد و ما خیلی کم یا دیر بفهمیم که چرا اصلا دچار این بدبختی شده ایم، آن‌وقت این وضعیت بیشتر شبیه غرغرهای تکراری از روی شکم سیری است و ارتباطش را با واقعیت گناه نمی‌فهمیم. انگار که داریم یک افسانه از روزگاران نامعلوم می‌خوانیم نه قصه ی آدم ها را. دقیقا همه ی آدم ها که می توانند هم درس خوانده و عکاس و عاشق باشند هم یک گناهکار و قاتل و روانی. قرار نیست جمع شدن این ها با هم در یک نفر چیز عجیبی باشد. همه ی آدم ها اینجا همین طورند. حالا گیرم به جای عکاس، نقاش و به جای قاتل، دزد. 
کجا؟ دزد و قاتل را کجا نگه می دارند؟ زندان. پس همه ی ما توی زندانیم کتاب قرار است شیر فهم مان کند، اینجا زندان است با بندهای عمومی و سلول های انفرادی. همین دنیایی که داریم کنار هم توش زندگی می کنیم. و خب من شیرفهم شدم ولی انقدر در طول خواندن کتاب در طلب ارتباط این روان‌پریشی گناهکارانه با اصل گناه له له زدم که در نهایت حسم این بود که: اصلا برو به درک!
...
خب به نظرم استاد بازی کردن با واژه ها و معانیِ دور امیرخانی ست ، مخصوصا در بی وتن مثلا. اینجا هم تا نیمه چندتا بازی با کلمه و معنا داریم که هیجان زده کرد من را، اما انگار از نیمه به بعد تمرکز و انرژی نویسنده ته کشید یا رفت سمت چیزهای دیگر. اما در همین حدود هم تلنگرهای دلچسبی داشت کتاب.
...
و عشق. زندگی احمد و مریم از چیزی که ما معمولا به نام عشق و دوست داشتن می‌شناسیم خیلی دور بود. خیلی سر راست و ساده و همه جایی. با فاصله ی زیاد از الگوهای متعارف و کلیشه ای. پر از حفره و دست انداز. اما به نظر من خیلی عشق بود. حتا با همین پایان عجیب و اندوهگین. احمد و مریم آدم های معمولی و حرص دراری که برای شان رقیق می‌شوی.
...
قصه زیاده گوست. تکرار و تأکید و تفصیل از غلظت قصه کم کرده است.  ابهت ماجرا کم شده و دنگ دنگی که باید توی سر خواننده بخورد، ضربش را از دست داده. اما در هر حال  قصه انقدری به یقه ات چنگ می‌اندازد که بی خیال ادامه نشوی و بخواهی بفهمی چی شد و نشد؟ 
....
داستان اسماعیل و ابراهیم هم که کلا هیچی! اصلا چرا اینجا بود؟
      

23

        باز هم نک و نال انسان معاصر،
و خب به نظرم وقتی ناله های لنی در خداحافظ گری کوپر و جاسپر در جزء از کل و یا حتا هولدن در ناطوردشت را شنیده باشی، ناله های هانتا خیلی تأثربرانگیز نخواهد بود.
شاید هم از پراگ و انسان پراگی توقع بیشتری می‌رفت.
دوگانه های چندی که در کتاب ساخته شده بود، قشنگ بود. مسیح و تائو ، آسمان پر ستاره و فاضلاب های پر از موش پراگ، آسمان پر ستاره ی بالای سر کانت و قانون اخلاقی درون وجودش، تحبیب و تحقیر توأمان وجود، پیشرفت به سوی آینده و پسرفت به سوی مبدأ، دکمه سبز و قرمز و .....
ولی فقط همین بود. چیزی درگیرکننده تر از این ثنویت منتشر در همه ی ابعاد عصر جدید نداشت.
و اینکه چون داستان در سال های بعد جنگ دوم و در اروپای شرقی می‌گذشت، نقد کمونیسم و ... اینا بیشتر چسباندن چیزی که نیست به کتاب بود. بار اضافه ای بر دوش تنهایی پر هیاهو.
متن سبک و روان پیش می‌رفت. و از خواندن کتاب حس خستگی به من دست نداد. 
پایان بندی هم ابتدا برایم بدیع بود و دور از ذهن، ولی فکر می کنم، احتمالا این منطقی ترین و در دسترس ترین پایان بندی بود. این طور تمام نمی‌شد ،مثلا چطور می‌خواست تمام شود؟ پایان بندی مکرری در این قسم کتاب‌ها. انسان بیچاره ی معاصر!

      

10

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

این کاربر هنوز بریده کتابی ننوشته است.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.