یادداشت زهرا علیمردانی

        غایت بعضی کتاب ها این است که هر چند صفحه که می خوانی با خودت بگویی: تف تو گور این زندگی و دنیای بی صاحب! لعنت به من و همه آدم‌ها با هم!
هر صبح می میریم قرار بوده که چنین کتابی باشد.« حبیب می گفت همه ی آدم های بی سر و پایی که توی چنین وضعیتی می‌افتند،حداقل یک‌بار این سوال را از خودشان می‌پرسند. این‌که اصلا چرا به این دنیای خاک‌برسری نازل شده‌اند و توی این وضعیت فرورفته‌اند». 
کتاب برای این مقصود رفته سراغ نشخوارهای ذهنی یک گناهکار و به هم ریختگی روحی او. ولی مسأله اینجاست که اگر نقطه تمرکز فقط روی همین بخش باشد و ما خیلی کم یا دیر بفهمیم که چرا اصلا دچار این بدبختی شده ایم، آن‌وقت این وضعیت بیشتر شبیه غرغرهای تکراری از روی شکم سیری است و ارتباطش را با واقعیت گناه نمی‌فهمیم. انگار که داریم یک افسانه از روزگاران نامعلوم می‌خوانیم نه قصه ی آدم ها را. دقیقا همه ی آدم ها که می توانند هم درس خوانده و عکاس و عاشق باشند هم یک گناهکار و قاتل و روانی. قرار نیست جمع شدن این ها با هم در یک نفر چیز عجیبی باشد. همه ی آدم ها اینجا همین طورند. حالا گیرم به جای عکاس، نقاش و به جای قاتل، دزد. 
کجا؟ دزد و قاتل را کجا نگه می دارند؟ زندان. پس همه ی ما توی زندانیم کتاب قرار است شیر فهم مان کند، اینجا زندان است با بندهای عمومی و سلول های انفرادی. همین دنیایی که داریم کنار هم توش زندگی می کنیم. و خب من شیرفهم شدم ولی انقدر در طول خواندن کتاب در طلب ارتباط این روان‌پریشی گناهکارانه با اصل گناه له له زدم که در نهایت حسم این بود که: اصلا برو به درک!
...
خب به نظرم استاد بازی کردن با واژه ها و معانیِ دور امیرخانی ست ، مخصوصا در بی وتن مثلا. اینجا هم تا نیمه چندتا بازی با کلمه و معنا داریم که هیجان زده کرد من را، اما انگار از نیمه به بعد تمرکز و انرژی نویسنده ته کشید یا رفت سمت چیزهای دیگر. اما در همین حدود هم تلنگرهای دلچسبی داشت کتاب.
...
و عشق. زندگی احمد و مریم از چیزی که ما معمولا به نام عشق و دوست داشتن می‌شناسیم خیلی دور بود. خیلی سر راست و ساده و همه جایی. با فاصله ی زیاد از الگوهای متعارف و کلیشه ای. پر از حفره و دست انداز. اما به نظر من خیلی عشق بود. حتا با همین پایان عجیب و اندوهگین. احمد و مریم آدم های معمولی و حرص دراری که برای شان رقیق می‌شوی.
...
قصه زیاده گوست. تکرار و تأکید و تفصیل از غلظت قصه کم کرده است.  ابهت ماجرا کم شده و دنگ دنگی که باید توی سر خواننده بخورد، ضربش را از دست داده. اما در هر حال  قصه انقدری به یقه ات چنگ می‌اندازد که بی خیال ادامه نشوی و بخواهی بفهمی چی شد و نشد؟ 
....
داستان اسماعیل و ابراهیم هم که کلا هیچی! اصلا چرا اینجا بود؟
      
264

19

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.