شبکه اجتماعی کتاب‌دوستان

بهخوان فضایی برای کتابخوان‌هاست تا همدیگر را پیدا کنند و دربارۀ کتاب‌ها حرف بزنند.

بهخوان
یادداشت‌های پیشنهادی
axellee

axellee

7 ساعت پیش

        داستان دوست من، دومین کتابیه که از هرمان هسه خوندم.

از اونجایی که ترجمه‌ی خوبی داشت، از نظر ترجمه به مشکلی نخوردم و روان بودن داستان و زیبایی توصیفات حفظ شده بود.

با توجه به تعداد صفحات کتاب (۱۳۰ صفحه)، خودم انتظار داشتم خیلی زود و حداکثر دوروزه تمومش کنم، ولی متأسفانه تو مطالعه یک‌کم کند شدم. هرچند نمی‌دونم خوبه یا بد.

داستان درباره‌ی مردی به نام کنولپه که در دهه‌ی سی و چهل زندگیش، پس از سالیان سال رهاگردی و صحراگردی، بیمار شده و اواخر زندگیش توسط سوم‌شخص روایت می‌شه. کتاب به سه قسمت تقسیم شده: قسمت اول و سوم از دیدگاه راوی/نویسنده و قسمت دوم از دیدگاه یک دوست که مدتی رو همراه کنولپ بوده.

رهاگردی رو می‌شه یک‌جورایی همون بی‌خانمانی تعبیر کرد. البته بی‌خانمانی‌ای که یک‌جانشین نیست و دائماً در حال سفره. احتمالاً این سؤال پیش میاد: سفر؟ با کدوم پول؟ و جواب این سؤال دقیقاً به ویژگی پررنگ و بااهمیت کنولپ در طول داستان اشاره می‌کنه: خوش‌مشرب بودن و داشتن دوست‌های بسیار!

کنولپ بنا به دلایلی (که گفتنش باعث می‌شه هیجان بزرگی رو از دست بدید و ازش صرف‌نظر می‌کنم) از زمانی که خیلی خیلی جوان بوده، به رهاگردی رو میاره، درحالی‌که زمانی در یک مدرسه‌ی خیلی خوب تحصیل می‌کرده و خانوادش دوست داشتن تحصیلات خوبی داشته باشه. شغلی نداره، پولی نداره و خونه‌ای هم نداره؛ اما به‌سبب رهاگردی‌هاش دوستان بسیار، تجربیات بسیار و هنرهای خوبی داره، از جمله شعر گفتن و سوت زدن. به هر روستا یا شهری که می‌رسه، برای کودکان آواز می‌خونه، برای دختران جوان داستان می‌گه و با آدم‌های بسیاری طرح رفاقت می‌ریزه. سبک زندگیش برای برخی احمقانه و برای برخی مایه‌ی حسرته، اما به‌طور کلی روحیه‌ی سرزنده و نشاط‌بخشش در کنار چهره‌ی جذاب و پاکیزگی عجیبش — در مقایسه با صحراگردیش — باعث شده که در خونه‌ی آدم‌ها همیشه به روش باز باشه و پا به هر جا بذاره، ازش بخوان چند روزی رو مهمونشون باشه و از پذیرایی کردن ازش خوشحال بشن. هرچند اکثر شب‌ها رو تو صحرا، تو طویله یا اتاقک نگهبانی صبح می‌کنه.

کنولپ برای سالیان زیادی از سبک زندگی خودش خشنود بود و پیدا کردن شغل، زندگی توی یک خونه و ازدواج کردن رو تنها یک جور قفس تصور می‌کرد. این باعث شده بود که اغلب آدم‌ها اون رو آدم سرخوش و رهایی ببینن که با آزادی تمام و بدون دغدغه‌هایی که زندگی اون‌ها رو سخت کرده (از جمله درآمد، گشنگی و آینده‌ی فرزندانشون)، سبک و شادمان قدم برمی‌داره و از زندگی لذت می‌بره.

اما — این دقیقاً همون قسمتیه که نباید ازش مطمئن بود. چون کنولپی که به آخر خط زندگیش رسیده، سخت دچار تردید می‌شه و دائماً خودش رو در این مورد مورد بازخواست قرار می‌ده و گذشته رو کندوکاو می‌کنه تا مطمئن بشه تصمیم درستی داشته؟ بهترین تصمیم همین بوده؟

و همین موضوع باعث می‌شه یک تضاد در شخصیت کنولپ برای منِ خواننده ایجاد بشه: رهاگردی که از درون زنجیر شده. کنولپ به اون اتفاق دوران نوجوانیش زنجیر شده و کل زندگیش تا پایان، به‌خاطر اون اتفاق دستخوش تغییر قرار گرفته. مردی که از نظر بعضی آدم‌ها باید خوشبخت باشه، خودش هم مطمئن نیست که واقعاً خوشبخت بوده یا نه. و این تضاد و درگیری ذهنی باعث می‌شه آخر عمرش یک‌جور توهم صحبت با خدا داشته باشه — که من اون رو یک مکالمه با خود، هنگام مرور گذشته در واپسین لحظات زندگی تعبیر کردم که به شکل یک توهم جلوه داده شده. کنولپ از خدا می‌شنوه که:

> "من تو را جز این‌طور که هستی، نمی‌خواستم. تو به نام من صحراگردی کردی و پیوسته اندکی میل به آزادی در دل اسیران شهرها پدید آوردی. به نام من دیوانگی کردی و تمسخر دیگران را برتافتی. تو فرزند منی و جزئی از منی و هر لذتی که بردی یا رنجی که تحمل کردی، من در آن شریک بودم."




---

سبک زندگی کنولپ در ابتدا برای من جالب بود. در وهله‌ی اول به این فکر کردم که اگه من جای کنولپ بودم، می‌تونستم چنین سبک زندگی‌ای داشته باشم؟ که جوابش با توجه به شخصیت من، یک «نه» مطلق بود. که علتش هم تضاد شخصیتی من و کنولپ هستش.

دومین چیزی که بهش فکر کردم این بود که رهاگردی مثل کنولپ در زمان حال چطور به نظر میاد؟ هیچ ایده‌ای در مورد زمان حال آلمان ندارم، ولی در ارتباط با زمان حال ایران و همین‌طور تفکر جاری در جامعه، نتیجه یک‌جورایی پرطعنه بود؛

رهاگردی به تعبیری همون بی‌خانمانی هستش. تو جامعه‌ای که کنولپ زندگی می‌کرد، افراد تا پایان نوجوانی در مدرسه درس می‌خوندن، به‌عنوان شاگرد یک حرفه مشغول به کار می‌شدن و پس از تعداد سال‌های مشخصی (یک‌جورایی مثل دانشگاه)، حرفه‌ای می‌شدن و به‌تنهایی کار می‌کردن. پس از سال‌ها استاد می‌شدن و چرخه‌ی گرفتن شاگرد ادامه پیدا می‌کرد. در مقایسه با زمان حال ایران، که تنها رشته‌های علوم پزشکی و بعدش مهندسی و احتمالاً حقوق مورد توجه هستن و رشته‌ای غیر از این‌ها اصلاً رشته حساب نمی‌شه، بی‌خانمانی و شغل نداشتن، فرد رو در قعر می‌ندازه. بی‌خانمانی یا سبک زندگی کنولپ رو تشویق نمی‌کنم، سوءتفاهم نشه. صرفاً واسم جالب بود که شخصیت اصلی تو چنین جایگاهی توصیف شده، عجیب به نظر نمیاد و در این حد دوست‌داشتنیه.

مورد دیگه این‌که می‌شه گفت همه‌ی دوستان کنولپ بسیار دوستش داشتن، و اون‌هایی که زندگی و درآمد قابل قبولی داشتن، برای چندین روز مهمونش می‌کردن و از حضورش خوشحال می‌شدن. باعث شد به این فکر کنم که در حال حاضر چند درصد از آدم‌ها جرئت می‌کنن یک نفر رو — حتی آشنای نزدیک نیست و ممکنه چند سالی یک‌بار ببیننش — به خونه دعوت کنن تا چندین روز بمونه؟ جدا از بحث امنیت، بحث مالی هم مطرحه.


---

در نهایت، خوندن این کتاب یک تجربه‌ی خوب بود و سبک زندگی‌ای رو بهم نشون داد که خیلی بهش فکر نکرده بودم و چندین سؤال و دغدغه هم توی صد و سی صفحه به‌جا گذاشت :)

کتابی که من خوندم، ترجمه‌ی سروش حبیبی بود از نشر ماهی.

و نمره‌ای که من به این کتاب می‌دم، ۴ هستش. نه اون‌قدر شاهکار که دلم بخواد ۵ بدم و نه دلم میاد نمره‌ای کمتر بهش بدم. شاید روزی نظرم عوض شد.

از منبر میام پایین و این ریویو رو به انتها می‌رسونم :)

اگه خوندینش، امیدوارم مفید بوده باشه^^

دوشنبه شانزدهم تیرماه ۱۴۰۴
      

1

Taha. b

Taha. b

7 ساعت پیش

        سومین اثری که از کراوچ میخوندم و  از دوتای قبلی بیشتر دوستش داشتم 

به جرات میتونم بگم بلیک کراوچ در ایده نابغه است و با همون جرات میتونم بگم اصلا نویسنده خوبی نیست و درست از ظرفیت ایده و شخصیت پردازی و فضا سازی استفاده نمیبره 
ایده های کراوچ از بس شاهکارند که به دست هر نویسنده حتی نابلد هم این ایده ها بیفتن کتاب بدی تحویل مخاطب نمیده 
ولی فکر کنید اگر همین ایده به دست کاردانش بیفته چه ابر رمانی قراره بخونیم؟ 
کراوچ در همه کتاب هاش از ایده های فوق‌العاده اش تغذیه میکنه و با اینکه قلم آنچنان قوی ای نداره و نمیتونه شخصیت هارو بسازه ولی در پایان به دلیل همین ایده هاش لایق سر پا ایستادن و دست زدنه 
و موضوع سفر در زمان هم که به خودی خود جذاب و معمولا پیچیده هست و این کتاب هم نه به پیچیدگی سریال دارکه که رشتهٔ داستان از دست در بره و نه اونقدر داستان ساده ای داره که یکنواخت و خسته کننده بشه 
بر خلاف دو کتاب قبلی این کتاب توضیحات علمی خیلی کمتری داده و به نظرم توی این قضیه لنگ میزنه چون من هنوزم که هنوزه چگونگی طرز کار دستگاه رو به صورت شفاف علمی متوجه نشدم و با اینکه توی کتاب ارتقا بسیار عالی توی دادن اطلاعات عمل میکنه به نظر میاد اینجا درحال شانه خالی کردنه 
اواسط کتاب هیجان بسیار بالاست و کشش بسیار زیادی ایجاد میکنه ولی در پایان افت میکنه و کمی کسل کننده میشه و این بماند که پایان کتاب به نظر من غیر منطقی و پر از باگه 

🔴 « ادامه یادداشت داستان کتاب را افشا میکند »  

در ادامه به چندتا حفره داستانی که برای خودم به شخصه جای سوال بود اشاره میکنم 
۱) پایان کتاب بری از زبان اسلید چگونگی پایان این چرخه و به یاد نیاوردن خط های زمانی توسط دیگران رو میفهمه و متوجه میشه که باید به یک خاطرهٔ مرده و اولین خط زمانی بازگرده و ما از زبان اسلید میشنویم که خودشون در آزمایش ها به این قضیه پی بردن و خودش به اولین خط زمانی برگشته و مانع شده بقیه راه حل رو به یاد بیارن اینجا باگ شروع میشه، در خط زمانی اولیه اسلید یک زیر دست ساده آزمایشگاهه و هلنا رو میکشه حالا چگونه اسلید به خط زمانی اولیه برمیگرده و طوری سناریو رو میچینه که دیگه هلنا و بقیه یادشون نیاد چطور میشه از به یاد آوری خط زمانی جلوگیری کرد؟ درحالی که هلنا مرده و اسلید یک دستیار سادست؟ هلنایی اصلا وجود نداره و کلا عدمه پس چطوری اسلید خط زمانی رو دوباره به همون آزمایشگاه بزرگ توی اون جزیره کشونده و حافظه هلنا رو از راه حل پاک کرده ؟ اصلا فرض کنیم اسلید به خط زمانی اصلی برمیگرد و با صندلی به گذشته بر میگرده و دوباره میشه همون اسلید مشهور و پول دار ( که الظاهر باید همین باشه) پس دیگه چه نیازی به هلنا داره؟ وقتی خودش طرز ساخت دستگاه بازسازی خاطره رو کامل با تمام جزئیات بلده، چرا باید دوباره به سراغ هلنا بره؟ 
--------
۲ ) از اینکه چرا برخلاف چندین دفعه قبل بری حرف های خودش و اسلید که پایان خط زمانی قبل بوده رو خیلی دیر بیاد میاره بگذریم این سوال رو باید بپرسم که بری چطور به خط زمانی اصلی برگشت درحالی که منطقی این بود که هلنا فقط میتونست به خط زمانی اصلی دسترسی پیدا کنه به دلیل خاطرهٔ کشته شدن به دست اسلید که فقط در اولین خط زمانی وجود داره ولی بری دقیقا سر از خط زمانی اصلی در میاره با خاطره ای که اصلا مختص به خط زمانی اولی نیست ولی با ناباوری تمام با یاداوری خاطره سالگرد تولد فرزندش دقیق به خط زمانی اصلی برمیگرده، درحالی که این خاطره مختص به خط زمانی اصلی نیست و میتونست از خط های زمانی دیگه سردربیاره مثل خط زمانی ای که اسلید پس از کشتن هلنا ایجاد میکنه و به گذشته بر میگرده و پولدار میشه یا به خط زمانی ای که هلنا ایجاد میکنه برای فرار از اسلید اما دقیقا با یاداوری این خاطره سر از خط زمانی اصلی در میاره که به نظرم باگ بزرگیه 
--------
۳) یک بار روی اون فرد معتاد بازگشت به یک خاطرهٔ مرده رو امتحان کردن و انجام نشد و اون فرد مرد و خود اسلید هم در پایان موقع اعتراف به بری اذعان میکنه که خیلی کار سخت و پیچیده ایه و یک نقشهٔ دقیق نورونی و چه و چه و چه نیاز داره ولی بری در سی دقیقه مونده به پایان خط زمانی حرف اسلید یادش میاد و درحالی که با قرص خودکشی کرده و احتمالا درحال ورود به خلسه است ( درحالی که تو خط زمانی قبلی دیده بودیم هلنا از زدن مورفین امتناع میکنه چون باعث اختلال در ترشح اون ماده در مغز میشه ) با این حال بازسازی خاطره انجام میشه اونم نه به همین خط زمانی فعال بلکه به یک خط زمانی مرده! 

در کل کتاب هیجان انگیز و جذابی بود و طوری کشش داره که میشه در مدت زمان کوتاهی کتاب رو تموم کرد 
به هرحال کتابی با این چنین موضوعی کاملا بدون حفره نمیتونه باشه و نمیشه از این بابت سرزنشش کرد 
      

3

Milad Rezaie

Milad Rezaie

8 ساعت پیش

        🔹 نزاعی که پایان ندارد؛ نگاهی به جهان بی‌معنای گوگول

در داستان کوتاه اما پُرمایه «نزاع ایوان ایوانویچ و ایوان نیکفورویچ»، نیکلای گوگول با نگاهی طنزآمیز اما بی‌رحم، سقوط رابطه‌ای انسانی را در بستری از کینه‌توزی، لجاجت و پوچی ترسیم می‌کند. روایت از آن‌جا آغاز می‌شود که دو دوست، تنها به‌واسطه یک توهین – واژه‌ی ساده‌ی «غزل» – به دشمنانی قسم‌خورده بدل می‌شوند. گوگول این تحول را نه با غافلگیری‌های روایی، بلکه با تکرارهای روزمره، جزئیات ظاهراً بی‌اهمیت و منطق سرد بوروکراتیک به تصویر می‌کشد؛ گویی خود جامعه نیز در حفظ و گسترش این کینه، نقش فعالی دارد.

داستان در ظاهر، شرح یک مشاجره‌ی روستایی ساده است، اما در باطن، ساختاری روان‌شناختی دارد. ایوان‌ها به‌مرور به موجوداتی گرفتار در چرخش میل و نفرت بدل می‌شوند؛ میل نه برای آشتی یا پیروزی، بلکه برای تداوم نزاع. در این‌جا با چیزی مواجهیم که روان‌کاوی لاکانی آن را «ژوئیسانس» می‌نامد: لذت بیمارگونه‌ای که از رنج، تکرار و شکست حاصل می‌شود. تفنگی که در ابتدا موضوع نزاع است، به ابژه‌ی میل تبدیل می‌شود؛ چیزی که معنای خود را از دست داده اما همچنان محور نزاع باقی مانده است.

در نهایت، جامعه، قانون، دین و حتی خاطرات دوستی هیچ‌کدام قادر نیستند این چرخه‌ی خودویرانگر را بشکنند. دو شخصیت اصلی داستان به کاریکاتوری از خود بدل می‌شوند: موجوداتی که تنها با نفرت معنا پیدا می‌کنند. گوگول با طنز تلخ و نثری سرد، جهانی را به تصویر می‌کشد که در آن نه خیر و شر، بلکه پوچی و تکرار، ساختار روابط انسانی را شکل می‌دهند.

«نزاع ایوان ایوانویچ و ایوان نیکفورویچ» نه‌تنها هجویه‌ای بر جامعه‌ی بوروکراتیک روسیه‌ی تزاری‌ست، بلکه پیش‌درآمدی‌ست بر بحران معنا و هویت در انسان مدرن. داستانی کوتاه، اما سرشار از تأمل‌برانگیزترین پرسش‌های روان‌شناختی و فلسفی درباره خشم، زبان و میل انسان به ویرانی.
      

1

Sh

Sh

8 ساعت پیش

        لطفا اگر فیلم رو کامل ندیدید یا کتاب رو کامل نخوندید این یادداشت رو رد کنین
 .
.
اوه ناخدا، ناخدای من ! 
خیلی وقت بود با هیچ چیزی این طور اشک نریخته بودم. 
شاهکار خالص .
تازه داشتم خودم رو در درون مایه داستان غرق میدیدم ... من حدفاصل نیل و تادم ... گاهی اونقدر پرشور که جسورانه ترین ها ازم سر بزنه ، گاهی اونقدر ناتوان در بیان که شبیه تاد جلوه کنه
نیل ... نیل عزیزم 
 شخصیتی که انقدر برام ملموس باشه کم دیده بودم 
انقدر از عمق درکش کنم و در عین نزدیک بودن برام جذاب باشه 
 به این میگن شخصیت پردازی 
تاد ... 
...
نیل و تاد به چشم هر بیننده ای متضاد کاملن 
ولی هردو تحت فشار بودن 
و هر دو آخر شخصیتشون فروپاشی کرد و خودشون شدن ... 
تاد که روی میز ایستاد و نگذاشت ناخدا در بدترین شرایط ممکن از اونجا بره 
و نیل .... آخ .... 
اصلا شرایط مناسبی برای آشنایی با این داستان و فیلم نبود :) ولی از اونجایی که از مدتها قبل میدونستم بهترین فیلم و کتاب زندگیم میشه بالاخره دووم نیاوردم و اومدم سراغش 
و با این پایان ... با این اوصاف ... :)) 
فعلا نمیتونم قضاوتی درمورد امتیازی که بهش میدم بکنم 
لحظه ای که تاد درمورد برف گفت : چقدر زیباست ! 
و لحظه ای بعد خم شد و حالش به کل بد شد از ته ته قلبم .... 
همراه با کیتینگ گریه کردم 
معلمی که انسان بود 
انسانیت یاد می‌داد و جرئت پاره کردن برگه هایی که چیزی جز مزخرفات و تلف کردن ذهن شاگرد ها نبودن رو داشت
این داستان به معنی واقعی کلمه شخصیت پردازی بی نظیری داره 
روندش فاقد هرگونه ایرادیه
دیالوگها سنجیده و پر مفهومن
و بی نهایت زیباست ...... 
مطمئنم یادداشت های بیشتری درموردش خواهم نوشت 
و بیشتر از همه چیزی که الان - در لحظه پایان - به ذهنم میاد 
قساوت قلبه :) 
شکسپیر ( بله نویسنده نمایشنامه ای که نیل توش بازی کرد ) مینویسه : اگر انسان یقین داشته باشد که با یک خنجر برهنه می‌تواند خود را آسوده کند، 
کیست که در مقابل ظلم ظالم 
تفرعن جابر 
آلام عشق مردود 
و رنج هایی که لایقان صبور از دست نالایقان می‌بینند 
تن به تحمل دهد ؟! 

و این تحمل پایانی داشت که قلب من رو شکست 
نیل برای من در یک کلام " شور زندگی " بود 
نوری که خاموش شد ... 

نه، خاموش نشد !! 
بعضی نورها هیچوقت خاموش نمیشن 
نیل پری شخصیتی بود، انسانی بود که تاثیرش رو روی دوستانش، دبیرانش، و شاعران و مشتاقان آینده گذاشت 
کارپه دیم ! :) وقتی اونطور مشتاقانه و باورمندانه به استادش نگاه می‌کرد پس چرا ما باورش نداشته باشیم ؟! 

و در پایان، 
انجمن شاعران مرده، 
زنده ترین اسطوره فراموش نشدنی  
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

3

dream.m

dream.m

11 ساعت پیش

        ما معمولاً عادت داریم داستان لیلی و مجنون را به‌عنوان یک منظومه‌ عاشقانه بخوانیم؛ روایت دلدادگی، دلتنگی، جدایی، و مرگ. اما اگر کمی دقیق‌تر، و با دید اجتماعی‌ به ماجرا نگاه کنیم، با داستانی بسیار پیچیده‌تر روبه‌رو می‌شویم. این فقط قصه‌ دو نفر نیست که عاشق هم می‌شوند و به هم نمی‌رسند؛ بلکه افشای یک نظام قدرت است، که چطور عشق را مهار، زن را از صحنه حذف و فردیت را انکار می‌کند.
در دنیای «لیلی و مجنون»، عشق نه یک احساس بی‌خطر، که نوعی شورش است. عشق، وقتی از کنترل قبیله خارج می‌شود، تبدیل می‌شود به چیزی خطرناک. چیزی که باید با طرد، تبعید، یا انگ زنی، خنثی‌اش کرد.

در این داستان، صرفِ عاشق شدن جرم است. نه چون کسی کار ناپسندی کرده، بلکه چون دل بستن، بدون اجازه‌ خانواده، بدون حساب و کتاب قبیله‌ای، یک نوع نافرمانی است. مجنون فقط چون شعر عاشقانه گفته، از مدرسه بیرون انداخته می‌شود. لیلی چون کنار مجنون دیده شده، در خانه حبس می‌شود. هیچ‌کس نمی‌پرسد احساس‌ این دو نوجوان چیست. فقط خودمختاری خطرناک آنهاست که مهم است.
در چنین جامعه‌ای، همه با هم هم‌دست‌اند برای سرکوب اختیار این دو نفر.
مدرسه، که عشق را انحراف از علم‌اندوزی می‌داند؛
خانواده، که بدن دختر را به‌عنوان سرمایه‌ ناموس و شرافت حفظ می‌کند؛
و درنهایت ازدواج، که ابزار سیاسی قبیله‌ست، نه راهی برای پیوند قلب‌ها.
در واقع، عشق در این فضا، یک مسئله‌ سیاسی و اجتماعی است و عاشق شدن بدون درنظر گرفتن این امر، تهدیدی علیه ساختار موجود بشمار می‌رود.

در این منظومه، قبیله فقط یک محیط زندگی نیست؛ دستگاه کنترل و سرکوب است. قدرتی است که با سنت، آبرو، و ترس از رسوایی، همه‌چیز را مدیریت می‌کند. آن‌چه از بیرون شبیه مخالفت با عشق به‌نظر می‌رسد، در واقع نوعی دفاع از توازن قدرت بین دو خاندان است.

عشق، باعث بی‌نظمی می‌شود؛
عشق، معادلات را به‌هم می‌زند؛
عشق، به قاعده‌ ازدواج‌های براساس سود و زیان پشت پا می‌زند.

برای همین است که لیلی و مجنون، حتی اگر هیچ کاری نکنند، حتی اگر پاک‌ترین عشق را داشته باشند، باز هم تهدیدند. چون آزادند.

ما به‌سادگی مجنون را «دیوانه» می‌نامیم. اما مگر در جامعه‌ای که عشق را جرم می‌داند، عقل سالم را می‌توان تعریف کرد؟ شاید مجنون، دیوانه نیست؛ فقط تنها کسی‌ست که به خودش دروغ نمی‌گوید.
جامعه از او می‌خواهد عاقل باشد: یعنی احساسش را سرکوب کند، ازدواجی منطقی بکند، و شعر نگوید. او اما این معامله را نمی‌پذیرد.
و وقتی نمی‌پذیرد، جامعه به او انگ می‌زند و او را «مجنون» می‌نامد. چون برای این دنیا، کسی که طبق قواعدش بازی نمی‌کند، باید بنوعی حذف شود.

«لیلی و مجنون» دقیقاً نشان می‌دهد که عشق، هرچقدر هم خصوصی شروع شود، اگر از حد تعیین‌شده‌اش بیرون برود، تبدیل به بحران عمومی می‌شود.
عشق تا وقتی در دل عشاق باقی بماند، قابل تحمل است. اما همین که بیرون بریزد، جامعه را متشنج می‌کند. .
در این منظومه، مجنون نه فقط یک عاشق شکست‌خورده، بلکه شاهدی‌ست از ناکامی جامعه در فهم آزادی.
و لیلی، نه زنی تسلیم، بلکه روایتی زنانه از مقاومت در سکوت است.
      

1

محمدعلی حامدی

محمدعلی حامدی

12 ساعت پیش

        جستار شماره سوم؛
این جستار رو تو سه بخش مینویسم براتون:

۱) حاصل چن دقیقه تفکر من درمورد قرن ۲۰ 👋
۲) نظرم درمورد انسان پس از اینکه اورول محبت کرد و انسان رو برایم تعریف کرد 🫰
۳) ۱۹۸۴ بهم گفت اورول چجور آدمیه 😌

۱) بخش اول؛ "عجب قرنیه، قرن بیستم!"
 بعد از دوره که دین حاکم بر جامعه بود ( کلیسا در اروپا و خلافت در غرب آسیا) یک دوره گذار و مابین دو دوره شکل گرفت که به دوره روشنگری معروفه ، عصری برای زدودن همه مکاتب و تمدن ها برای اینکه یه بار بشر بیاد خودش برای خودش تصمیم بگیره خودش به کمک عقل و تجربه خودش یک راه و روش و مکتب انتخاب کنه 
ماحصل این انتخاب جدید و پر ریسک قرن بیستم رو رقم زد جایی که بشر دست به اختراع هر مکتبی میزد که راهی باشد و جلوی خدا بندازد که ببین من میتونم برای خودم تصمیم بگیرم و برای خودم باشم بدون کمک تو!!!
نتیجه چه شد؟ شاهد ۲ جنگ جهانی، چند ده انقلاب بزرگ ، ظهور مکاتب نابود کننده ای مثل نازیسم و توتالیتاریسم و کمونیست و هزاران ایسم دیگر 
این انتخاب تبدیل به یک باتلاقی شد که بشر روز به روز در آن فرو می‌رفت راه حل را یک چیز دید برگشت و استفاده از توشه پیشینیان 
اما در همین حال یک ایسم خارق العاده ظهور کرد"لیبرالیسم" شد پرچم دار بشریت آن زمان برای خارج شدن از باتلاق 
اما یک اتفاق غیر منتظره ای رخ داد "انقلاب ۱۹۷۹ یا ۵۷" ایران که کمی شوکه کننده بود 
کلاسی رو تو ذهنتون بیارید که شاگرد اول در حل یک سوال گیر کرده یکهو یه شاگرد دیگر سوال رو راحت تر و  سریع تر حل میکنه 
همینقدر روی اعصاب و روی مخ برای شاگرد اول بود!!!
باید وارسی بشه این قرن ۲۰اُم که یک مخزن الاسراریه برا بشر 
پس "عجب قرنیه، قرن بیستم"

۲) بخش دوم ؛ "انسان"
عامه حیوان ناطقش می‌خوانند و اهل فن یک موجود ممکن!!!
براستی نمی‌توان انسان را حیوان خواند زیرا حیوانات یک قاعده و قانون نانوشته دارد امکان خیانت به مادرشون یعنی طبیعت مساوی نابودی خودشون و پاک شدن خودشون از صحنه تاریخ و دیگری حیوانات خطوط قرمز دارند و هرگز نزدیک آن نمی شوند
اما انسان چی؟ برایش مهم است چه بلایی سر مادر طبیعت بیایید؟ یا به خطوط قرمز انسانیت نزدیک نمیشود؟
فعکک نکنم!!!!
پس براستی حیوان نیست ، دیگر این کلمه و تعریف را به کار نبرید!!!

۳) بخش سوم؛ "اورول را بدبین کردن"
این موجود ممکن که انسان نام دارد به راحتی با واژگان بازی می‌کند و معنا هایی برایش خلق می‌کند که تا قبل اصلا کاربردی نداشته 
به اسم آزادی و عدالت و یافتن هدف و ارزش زیستن در قرن آزمون و خطا(قرن بیستم) دست به حرکت های آزادی خواهانه ای زد و جوانی انگلیسی با قلب پاک گوش جان به این نغمه آزادی سپرد اما پس سالها مبارزه و روایت این مبارزه آخر سر چه شد؟
انتشار قلعه حیوانات و ۱۹۸۴ اوج بدبینی به نتیجه قرن ۲۰ در افکار اورول بود 
تصویر کرده بود که بشر با همین منوال پیش برود تفکر و منطق و انسانیت خود را خواهد باخت و دست مایه بازیگردانان دنیا شدند که در پی حفظ قدرت خود هستند!!!

اما خب الان مگر چیز دیگری شده؟ اورول که راست گفته الان هم در آن دیستوپیا هستیم
خیر عزیزانم!!! هنوز تفکر انتقادی زنده است و خواستار زنده ماندنش هستند 
هنوز قوه استدلال و منطق زنده است 
هنوز انسانیت زنده است 
چشم بشر کور می شود اما بصیرت اون هرگز از بین نمی‌رود 

آگاهی چشم بصیرت بشر ست که به همراه بال پرواز تفکر به ماجراجویی خود با قدرت بیشتر ادامه می‌دهد!!!

محمدعلی حامدی
 
      

2

بهار ه.ف

بهار ه.ف

12 ساعت پیش

        این سومین کتابیه که از آندریف می خونم و دارم فکر می کنم چرا زودتر با کتاباش و نحوه ی تفکرش آشنا نشدم ... بعد از کتاب در باب حکمت زندگی شوپنهاور ، کتابی بود که بعد از خوندنش یه حس "آخیش یکی گفت بلاخره" بهم دست داد 😁
نقل قولهاش چند جا منو یاد شوپنهاور می انداخت و اتفاقا یه جا به یه مثال مشهور از شوپنهاور هم اشاره می کنه"داستان جذاب الاغ ایتالیایی شوپنهاور(ص۳۳)"    

_چند تا نقل قول از این کتاب: 

_ من در دفتر یادداشتهای یک محکوم ضجه می زدم و از سردرگمی تلخی در عذاب بودم. در آن حس کورکورانه ی جوانی و درددلی ناپخته، هنوز نمی خواستم بفهمم این تنهایی که به تلخی دارم از آن شکوه می کنم ، درست مثل عقل، موهبتی است برای حفظ اسرار مقدس قلب از نگاه بیگانه که به انسان عطا شده است. آری این نه مصیبت ، که امتیاز آدمی است نسبت به دیگر موجودات[ بگذارید خواننده ی جدی من به این فکر کند که اگر انسان از حق و تکلیف خلوت و تنهایی اش غافل میشد، زندگی چگونه بود. طبیعی است که در جمعي مشتی حراف و میان جماعت کسل کننده ی عروسکهای شیشه ای ، که با ابتذالشان همدیگر را می کشند، می پوسید. آشکار است که آدمیزاد در شهری وحشی که همه ی در و پنجره هایش باز اند و رهگذرانش با ملال از دیوارهای شیشه ای صرفا همان شومینه و همان طاقچه ی معمول همیشگی خانه ی همدیگر را مشاهده می کنند، دیوانه میشد. آری فقط آن کس که تنهاست صورت دارد و آنها که از تنهایی متبرک و عظیم جان بی خبرند ، بی صورت اند و جای چهره شان، چیزی شبیه پوزه ی یکنواخت درندگان نشسته است]. و من جوان بخت برگشته دوستانم را آدمفروش خائن خطاب می کردم و نمی توانستم آن قانون حکیمانه ی زندگی را درک کنم که می گوید: نه دوستی ابدی است و نه عشق و نه حتی لطیفترین محبت های خواهر و مادر. آری ، فریب مرخرفات شاعرانی را خورده بودم که دوستی و عشق را جاودانه تصویر می کردند... (ص۲۸)

_همین افکار و امیدهای فریبنده طبیعتا مرا در حالتی از تشنج و هشدار نگه می داشت و مانع از تمرکزم بر روی موضوعات مهمتر و اساسی تر میشد [بد نیست خواننده مهربان من داستان جذاب الاغ ایتالیایی شوپنهاور را به خاطر بیاورد که با بستن یک دسته یونجه بر سر چوبی که جلو پوزه اش می گیرند ، وادار به حرکت میشود و در اصل الاغ بیچاره که آنقدر ها هم حیوان احمقی نیست به جایی می رود که منافع اربابش او را می فرستد] (ص۳۳) 
 
_حقیقت اینکه با خاموشی گرفتن امید، آگاهی از عدم امکان فرار یک بار برای هميشه مرا از اضطراب عذاب آورم رهانید و ذهن ریاضی و کمال گرای آن زمانم را از بردگی آزاد کرد...(ص۳۵) 

_خوب یادم هست ، حس حسادتی را که در کودکی حتی در رابطه با گنجشکها به من دست می داد، آن پرندگان جادویی که از توانایی پرواز خود تنها برای این استفاده می کردند تا از یک تل سرگین اسب بر تلی دیگر بپرند. اما برای من انسان بسیار دردناک و اهانت آمیز بود که از موهبتی که حتی یک گنجشک برخوردار است ، محرومم‌. فقط حالا می فهمم که تلاش هوانوردی بشر هرگز میل ذاتی ما را برای پروازی بی پایان تغییر نخواهد داد و ناممکنی این اشتیاق دردناکی اش را افزون می کند... (ص۳۷)

_روح انسان خودش را آزاد تصور می کند و دائما هم ازین آزادی کاذب در رنجه .. پس ناگزیر برای خودش قید و بندهایی طلب میکنه (ص۸۳) 

_آن چشم کورت را باز کن و ببین که مدتهاست هنرت دارد به ریشت می خندد و از وسط آن تخته خود شیطان بود که با قیافه ی رذلش بهت زل زده بود! (ص۱۰۰)

_چه تله هایی در زندگی انسان هست و ،سرنوشت، آدمی را مانند ماهیگیر حیله گری ، گاه با طعمه ی حقیقتی آشکار و گاه با کرم مخملین دروغی سیاه ، گاه با شبح زندگی و گاه با شبح مرگ به دام می اندازد... (ص۱۰۴)

_این مردم مثل پرنده ی احمقی که تا سرحد خستگی خود را به دیوار شیشه ای می کوبد و درنمی یابد چه چیز سد راهش می شود، بی اختیار به دیوارهای زندان شیشه ای خویش می کوبند.(ص۱۱۵)

_می خواهم این پوشش تیره را که به چهره تان حالت عبوسی می دهد بردارید. صورت آدم که ماسک نیاز ندارد... (ص۱۲۳)

_بگذار برخی دیوانه ام بخوانند و در کوری رقت انگیزشان به سخره ام بگیرند ، بگذار دیگرانی قدیسم بدانند و در انتظار اعجازم بمانند، برخی را زاهدی باشم و برخی را شیادی کذاب، من خود نیک می دانم که هستم و به ادراک کسی حاجتم نیست... (ص۱۵۳)
      

1

مآلیس.

مآلیس.

12 ساعت پیش

         کتاب به شدت فوق العاده بود😭. معرکه ترین کتاب بود بنظرم، تا الان کتاب مورد علاقم شد. به شدت زیبا بود و هرچیزی که آدم از یک کتاب عالی توقع داره رو داشت. یکی از دلایلی که دوستش داشتم این بود که تکراری نبود و کلیشه هایی که جدیدا توی همه ی کتاب ها هست رو نداشت؛ مثلا اینکه یه پسر جذاب باشه و یه دختری که به هم میخورن و اینا.کشش عالی ای داشت، چند تا غافلگیری فوق العاده داشت و محشر. کتابی بود که هم باهاش اشک ریختم هم خندیدم هم لبخند زدم. یکی از دلایلی که انقدر خوشم اومد ازش این بود که شخصیت اصلیش " وین " رو درک می کردم، و احساسش نسبت به زندگی و آدما و بی اعتمادیش رو درک میکردم؛ یه جوری بود که همه ولش کرده بودن و بهش خیانت کرده بودن و اون دیگه نسبت به همه بی اعتماد بود، آدمی که تنهایی رو دوست داره و بنظرش همه مشکوکن. تنها نقدی که به کتاب دارم این بود که میتونست یکم زودتر از هفتصد صفحه تمومش کنه، ولی اگه همه ی این صفحات نبودن یه چیزی کم داشت. جمله‌ی مورد علاقم توی این کتاب: "تنهایی را دوست داشت، وقتی تنها هستم هیچکس نمیتونه بهم خیانت کنه." از این کتاب یاد گرفتم آدم های مورد اعتماد هنوز هم پیدا میشن، خیلی کمن خیلی، ولی باز هم پیدا میشن(: 
      

4

Lily

Lily

13 ساعت پیش

        درباره‌ی کتاب:
کتاب شبیه گزارشی‌ست مستند درباره یک گروه موسیقی در آبادانِ پبش از انقلاب؛ شط بویز یا اُپاتان.
تا پایان کتاب نمی‌فهمیم قصه واقعی‌ست یا یک تخیّل که با رخدادهایی واقعی در تاریخ آمیخته شده‌است؛ رخدادهایی چون اعتراضات شرکت نفت، فعالیت‌های گروه‌های چپ، آتش سوزی سینما رکس، انقلاب ۵۷، فاجعه‌ی متروپل و ...
کتاب روایتی‌ست از زبان نویسنده. او به کنکاش در زیست و سرنوشت چهار عضو گروه شط‌بویز می‌پردازد و توی مدارک شرکت نفت و ساواک و روایت‌های آدم‌ها به دنبال هر سرنخ و ردپایی از این چهار نفر می‌رود و هر کجا را نگاه می‌کند ردِّ خونی را می‌بیند؛ تا جایی که جان خودش هم به خطر می‌افتد. او می‌گردد و تکّه‌هایی از هر آن‌چه می‌یابد را به هم متصل می‌کند تا بفهمد بوی خون و ردِّ خون از کجاست.
|
کتاب از عینک من!
راستش کتاب آن‌قدرها که انتظارش را داشتم به دلم ننشست. با این که روایت آن هیجان‌انگیز است و کشش خوبی دارد و مدام یک سوال به دیوارِ کله‌ی آدم می‌آویزد، امّا برایم خوش‌خوان نبود؛ چون من از این سبک روایت که پر از گزارش‌های گسسته‌ است و نام‌های بسیاری درآن‌ها وجود دارند که لزوما کمک خاصی به قصه نمی‌کنند خوشم نمی‌آید. حالا شاید هم این نام‌ها در نظر من زیاده بوده‌اند!
یک بار هم به محمد گفتم قلم نویسنده مرا یاد مصطفی مستور می‌اندازد. 
به نظرم قصه برایم جالب بود ولی سبک کتاب نه.
|
کتاب را بخوانیم یا نه؟!
به نظرم کتابی‌ست که بشود دست کم یک بار آن را خواند؛ به خصوص آن که گره خورده به آبادان و اتفاقات گذشته در آن است. همین برای من کافی بود تا به کتاب متصل‌ بمانم و تا ته بخوانمش.
اگر کتاب‌هایی معمایی و روایی (روایت چند زندگی که همگی به یک ماجرا دوخته شده‌اند) را دوست دارید، قطعا ااز این کتاب لذّت خواهید برد.
      

4

ساخت کتابخانۀ مجازی

ساخت کتابخانۀ مجازی

لیست کتاب‌های متنوع

لیست کتاب‌های متنوع

ثبت تاریخچۀ مطالعه

ثبت تاریخچۀ مطالعه

امتیاز دادن به کتاب‌ها

امتیاز دادن به کتاب‌ها

باشگاه کتابخوانی

باشگاه کتابخوانی

بهخوان؛برای نویسندگان

با در دست گرفتن صفحۀ خود می‌توانید بلافاصله از یادداشت‌هایی که روی کتاب‌هایتان نوشته می‌شود، مطلع شوید و با خوانندگان ارتباط برقرار کنید.

مشاهدۀ بیشتر

بهخوان؛برای ناشران

با در دست گرفتن صفحۀ نشرتان، کتاب‌های در آستانۀ انتشار خود را پیش چشم خوانندگان قرار دهید و اطلاعات کتاب‌های خود را ویرایش کنید.

مشاهدۀ بیشتر

چرا بهخوان؟

کتاب بعدیتان را
       پیدا کنید.
کتاب بعدیتان را
       پیدا کنید.
بدانید دوستانتان
      چه می‌خوانند.
بدانید دوستانتان
      چه می‌خوانند.
کتابخانۀ خود
       را بسازید.
کتابخانۀ خود
       را بسازید.