معرفی کتاب یادداشت های اینجانب اثر لئونید نیکلایویچ آندری یف مترجم حمیدرضا آتش برآب

یادداشت های اینجانب

یادداشت های اینجانب

3.8
30 نفر |
13 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

3

خوانده‌ام

57

خواهم خواند

51

شابک
9786002538659
تعداد صفحات
160
تاریخ انتشار
1401/10/1

توضیحات

        کتاب «یادداشتهای اینجانب» نوشتۀ لیانید آندری‌یِف
رمانی در قلمروِ جنایت، خیر و شَر، گناه و بی‌گناهی، عشق و جنون، موقعیت انسان در هستی، زندگی و مرگ و مرز خاکستری و مبهم حقیقت و دروغ. کتاب «یادداشتهای اینجانب»، با عنوان اصلی Мои записки، رمانی روانکاوانه و فلسفی با حال‌وهوایی اکسپرسیونیستی و از نمونه‌های عصر نقره‌ای ادبیات روسیه است.
لیانید آندری‌یف در کتاب «یادداشتهای اینجانب» پنجره‌ای به جهانی مه‌آلود باز می‌کند؛ جهانی که در آن نمی‌توانیم با اطمینان به آنچه می‌شنویم یا درواقع می‌خوانیم اعتماد کنیم چرا که راوی کتاب «یادداشتهای اینجانب» یک راوی غیرقابل‌اعتماد است که خود نویسنده نیز، چنانکه در یادداشت کوتاه ابتدای ترجمۀ فارسی این رمان از قول او نقل شده، مطمئن نیست که آن‌گونه که خودش ادعا می‌کند بی‌گناه و از جرمی که به او نسبت داده‌اند مبراست یا نه.
با کتاب «یادداشتهای اینجانب»، به‌همراه آندری‌یف و طنز تلخ و سیاه او در این رمان، وارد تاریک‌جاهای یک ذهن مالیخولیایی و پر از تناقض می‌شویم و هستی و درون آدمی را می‌کاویم.
متن اصلی کتاب «یادداشتهای اینجانب» اولین بار در سال 1908 منتشر شده است.
      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به یادداشت های اینجانب

نمایش همه

لیست‌های مرتبط به یادداشت های اینجانب

نمایش همه

پست‌های مرتبط به یادداشت های اینجانب

یادداشت‌ها

          ‌به نام او

️چند روز پیش گفتم که از فلان نشر به‌خاطر گران‌بودن کتاب‌هایش، کتابی نمی‌خرم، قسمت این شد که با فاصله کم از آن حرف بر روی دو تا از کتابهایش معرفی بنویسم البته من این دو کتاب را نخریده‌ام بلکه هدیه گرفته‌ام وگرنه با مجموع قیمت پشت جلد این دو کتاب می‌توانستم کتابهای اساسی‌تر و واجب‌تری برای خودم بخرم.

️اول از آن عزیزی که این هدیه را داد و همچنین ناشر محترم به‌خاطر این ضدتبلیغ ابتدایی پوزش می‌طلبم و البته از ناشر این گلایه را هم دارم که کتاب خوبت را به قیمت منصفانه‌تری عرضه کن درست است که گرانی است ولی این‌قدرها هم نیست ما خودمان دستمان در کار است :)

️بگذریم پیش از این از آندری‌یف دو اثر خوانده بودم که هر دو کتاب با قلم حمیدرضا آتش‌برآب ترجمه شده بود، "یادداشت‌های شیطان" و "داستان هفت نفری که به دار آویخته شدند" این دومی را بسیار پسندیدم و به چند نفر از دوستانم هدیه دادم. لیانید آندری‌یف از نویسندگانِ جوانی است که در سالهای منتهی به انقلاب اکتبر به شهرت رسیدند. او هم‌نسل کسانی چون چخوف و گورکی است البته نه به بزرگی و اهمیت آن‌ها. ولی هرچه هست آثار درخوری را در آن سال‌ها منتشر کرده که در ادبیات پربار روسیه حائز اهمیت است، به‌قولی حتی آثار یک دست‌دوم روس هم خواندنی است.

️"یادداشت‌های اینجانب" و "خنده سرخ" دو نوولا یا رمانچه یا داستان بلند است که در همان سالهای آستانه انقلاب نوشته شده‌اند. آندری‌یف در اولی تحت‌تاثیر داستایفسکی است. داستان از زبان پیرمردی متهم به قتل که دچار زوال عقل هم شده روایت می‌شود و رویکردی روان‌شناسانه دارد. دومی که من آن را بیشتر پسندیدم یک اثر ضدجنگ است و با توجه به اینکه در آن سال‌ها این نوع رمان مرسوم نبوده برای نویسنده امتیازی محسوب می‌شود. داستان از زبان یک مجروح جنگی است.
        

29

بهار ه.ف

بهار ه.ف

دیروز

          این سومین کتابیه که از آندریف می خونم و دارم فکر می کنم چرا زودتر با کتاباش و نحوه ی تفکرش آشنا نشدم ... بعد از کتاب در باب حکمت زندگی شوپنهاور ، کتابی بود که بعد از خوندنش یه حس "آخیش یکی گفت بلاخره" بهم دست داد 😁
نقل قولهاش چند جا منو یاد شوپنهاور می انداخت و اتفاقا یه جا به یه مثال مشهور از شوپنهاور هم اشاره می کنه"داستان جذاب الاغ ایتالیایی شوپنهاور(ص۳۳)"    

_چند تا نقل قول از این کتاب: 

_ من در دفتر یادداشتهای یک محکوم ضجه می زدم و از سردرگمی تلخی در عذاب بودم. در آن حس کورکورانه ی جوانی و درددلی ناپخته، هنوز نمی خواستم بفهمم این تنهایی که به تلخی دارم از آن شکوه می کنم ، درست مثل عقل، موهبتی است برای حفظ اسرار مقدس قلب از نگاه بیگانه که به انسان عطا شده است. آری این نه مصیبت ، که امتیاز آدمی است نسبت به دیگر موجودات[ بگذارید خواننده ی جدی من به این فکر کند که اگر انسان از حق و تکلیف خلوت و تنهایی اش غافل میشد، زندگی چگونه بود. طبیعی است که در جمعي مشتی حراف و میان جماعت کسل کننده ی عروسکهای شیشه ای ، که با ابتذالشان همدیگر را می کشند، می پوسید. آشکار است که آدمیزاد در شهری وحشی که همه ی در و پنجره هایش باز اند و رهگذرانش با ملال از دیوارهای شیشه ای صرفا همان شومینه و همان طاقچه ی معمول همیشگی خانه ی همدیگر را مشاهده می کنند، دیوانه میشد. آری فقط آن کس که تنهاست صورت دارد و آنها که از تنهایی متبرک و عظیم جان بی خبرند ، بی صورت اند و جای چهره شان، چیزی شبیه پوزه ی یکنواخت درندگان نشسته است]. و من جوان بخت برگشته دوستانم را آدمفروش خائن خطاب می کردم و نمی توانستم آن قانون حکیمانه ی زندگی را درک کنم که می گوید: نه دوستی ابدی است و نه عشق و نه حتی لطیفترین محبت های خواهر و مادر. آری ، فریب مرخرفات شاعرانی را خورده بودم که دوستی و عشق را جاودانه تصویر می کردند... (ص۲۸)

_همین افکار و امیدهای فریبنده طبیعتا مرا در حالتی از تشنج و هشدار نگه می داشت و مانع از تمرکزم بر روی موضوعات مهمتر و اساسی تر میشد [بد نیست خواننده مهربان من داستان جذاب الاغ ایتالیایی شوپنهاور را به خاطر بیاورد که با بستن یک دسته یونجه بر سر چوبی که جلو پوزه اش می گیرند ، وادار به حرکت میشود و در اصل الاغ بیچاره که آنقدر ها هم حیوان احمقی نیست به جایی می رود که منافع اربابش او را می فرستد] (ص۳۳) 
 
_حقیقت اینکه با خاموشی گرفتن امید، آگاهی از عدم امکان فرار یک بار برای هميشه مرا از اضطراب عذاب آورم رهانید و ذهن ریاضی و کمال گرای آن زمانم را از بردگی آزاد کرد...(ص۳۵) 

_خوب یادم هست ، حس حسادتی را که در کودکی حتی در رابطه با گنجشکها به من دست می داد، آن پرندگان جادویی که از توانایی پرواز خود تنها برای این استفاده می کردند تا از یک تل سرگین اسب بر تلی دیگر بپرند. اما برای من انسان بسیار دردناک و اهانت آمیز بود که از موهبتی که حتی یک گنجشک برخوردار است ، محرومم‌. فقط حالا می فهمم که تلاش هوانوردی بشر هرگز میل ذاتی ما را برای پروازی بی پایان تغییر نخواهد داد و ناممکنی این اشتیاق دردناکی اش را افزون می کند... (ص۳۷)

_روح انسان خودش را آزاد تصور می کند و دائما هم ازین آزادی کاذب در رنجه .. پس ناگزیر برای خودش قید و بندهایی طلب میکنه (ص۸۳) 

_آن چشم کورت را باز کن و ببین که مدتهاست هنرت دارد به ریشت می خندد و از وسط آن تخته خود شیطان بود که با قیافه ی رذلش بهت زل زده بود! (ص۱۰۰)

_چه تله هایی در زندگی انسان هست و ،سرنوشت، آدمی را مانند ماهیگیر حیله گری ، گاه با طعمه ی حقیقتی آشکار و گاه با کرم مخملین دروغی سیاه ، گاه با شبح زندگی و گاه با شبح مرگ به دام می اندازد... (ص۱۰۴)

_این مردم مثل پرنده ی احمقی که تا سرحد خستگی خود را به دیوار شیشه ای می کوبد و درنمی یابد چه چیز سد راهش می شود، بی اختیار به دیوارهای زندان شیشه ای خویش می کوبند.(ص۱۱۵)

_می خواهم این پوشش تیره را که به چهره تان حالت عبوسی می دهد بردارید. صورت آدم که ماسک نیاز ندارد... (ص۱۲۳)

_بگذار برخی دیوانه ام بخوانند و در کوری رقت انگیزشان به سخره ام بگیرند ، بگذار دیگرانی قدیسم بدانند و در انتظار اعجازم بمانند، برخی را زاهدی باشم و برخی را شیادی کذاب، من خود نیک می دانم که هستم و به ادراک کسی حاجتم نیست... (ص۱۵۳)
        

19

          گاهی از شدت عصبانیت میخواستم یقه‌ی این پیرمرد شصت ساله رو بگیرم و بگم تمومش کن توان شنیدن چرندیاتت رو ندارم. :) اما خب چه میشه کرد که برعکس این پیرمرد طنابی به گردن من انداخته و من رو به هر سو که میخواست میکشید. قبل از این کتاب بهتر هست که یادداشت‌های شیطان رو مطالعه کنید که متاسفانه من این کار رو نکرده بودم اما نخوندن اون کتاب باعث اختلال زیادی هم در خوندن این کتاب نشد. گاهی در میان متن با خودتون میگید واقعا دارم به سخره گرفته میشم و این پيرمرد به معنای واقعی کلمه مخاطب رو احمق میدونه و گاهی هم فکر میکنید با صادق ترین ادم جهان طرف هستید چیزی که تا اخر هم توجه شمارو جلب میکنه احترام گذاشتن نویسنده به خواننده‌ی عزیزش هست اما این احترام سبب راستگویی یا بیان تمام روایت از سمت نویسنده نمیشه. در اخر باید گفت نمیشه حدس زد کدام یکی از جملات و یا حتی کلمات این مرد درست هستند اما میشه گفت شما با تمام جان مشتاق هستید که روایت و یادداشت‌های این مرد دروغگوی صادق رو بخونید.
        

19

          مردی مبهم و بی نام برای ما ؛ تنها چیزی که از او می دانیم اظهارات بزرگ منشانه و غلوآمیز و بعضی اوقات غیرقابل تحمل اوست راجع به خودش و معنای زندگی. 
طبیعی است برای کسی که کل زندگی اش یک اتاق است و از قضا ذهن او خوی وحشی و سرکشی دارد ، غلیان فکری و سرریز ذهنی بر کف و در و دیوار اتاق خالی و سفید زندان. طبیعیست ولی در عین حال وقتی متوجه میشویم این مرد بی نام در انتهای داستانش کل بنای ذهنی ما را از تصویر زندگی اش به هم می ریزد و به قول خودش : «بله ، حالا دیگر می توانم صراحتا اعتراف کنم که در این یادداشتهای بی هدف و ساده لوحانه بسیار دروغ گفته ام … »، دیگر طبیعی نیست. حتی دیگر نمیدانیم دل خوش کنیم به حس حقیقت خواهی اش در عالم جوانی که می گفت :« پس خود حقیقت چی ؟ وسط این دنیای اشباح و دروغ ، خود حقیقت کجاست ؟ » یا به حرف قبل از گفتن این جمله ؛ اینکه باید دنبال چیزی شبه حقیقت بود . به قول خودش « تناسبی بین شواهد و تصورات » . احتمالا این مرد بی نام ما را دنبال تصورات خود از زندان کشیده است . دنبال « آن مربع آهنین » . 
این مرد حتی نوشته من را هم تحت تاثیر قرار داده  . چرا مثل او حرف میزنم ؟
        

11

          زندانی‌ای که عاشق زندان‌اش شد!

0-
خیلی درگیرکننده بود این اثر برایم. تجربه‌ی نابی بود.
باید مفصل برایش بنویسم. نه لزوما زیاد، باید اندکی با اتمسفر هنری اثر آشنا بشوم و متنِ درخوری برایش بنویسم.

1-
اتفاقی جالب پس از مطالعه‌ی برخی آثار بزرگ ادبی، یا حتی داستان‌هایی که صرفا پیرنگی تعلیق‌برانگیز دارند، برای انسان رخ می‌دهد؛ حسرت اینکه ای‌ وای این اثر را خواندم و دیگر هیچ‌وقت این تجربه‌ی نابِ نخستین را حس نخواهم کرد. اما این کتاب برای من کاملا توفیر دارد نسبت به این تصویر مشهور؛ اتفاقا بسیار هیجان دارم بعدها چندباره این کتاب را بخوانم. ای‌کاش این حس، از صدقه سر جَوْ نباشد. 
البته دقیق نرفتم سراغ نقدهای کتاب، ولی نمی‌دانم چرا کم به این نویسنده توجه شده است؟ کم‌نظیر است به نظرم. البته شاید این برداشتم خام باشد، باید بیشتر مداقه و تحقیق کنم.

2-
با چند نقل قول سعی می‌کنم تمامِ روند داستانِ "این زندانی‌ای که عاشق زندان‌اش" شد را نشان دهم:

{ص153} : "بگذار برخی دیوانه‌ام بخوانند و در کوری رقت‌انگیزشان به سخره‌ام بگیرند؛ بگذار دیگرانی قدیسم بدانند و در انتظار اعجازم بمانند؛ برخی را زاهدی باشم و برخی را شیادی کاذب."
{ص154} : "بدرود، بدرود خواننده‌ی عزیز من! [...] از من نرنج، از من نرنج که گاهی فریبت دادم و دروغ می‌گفتم، شاید اگر تو نیز جای من بودی، چنین می‌کردی."
و جمله پایانی در {ص156}: "وای، وای که غروب‌ها زندانِ ما چه زیبا می‌شود."

گفتم چند جمله از کتاب را ببینید تا بفهمید حمیدرضا آتش‌برآب عجب هنرنمایی‌ای کرده است. ترجمه به صورت مستقل در اعلی درجه بلاغت و فصاحت زبانی است به نظرم. تازه اینجا عبارات درخشان ترجمه را نیاورده‌ام. قند و نبات است این زبان فارسی.

3-
در ضمن این قهرمانِ گریخته از نویسنده‌، شباهت‌های جالبی با کلامنس در سقوط کامو داشت.
از جهتی دیگر از بس از زندان و گاهی اوقات برداشت‌های استعاری و تعمیم‌های استعاری از این آجرهای به هم‌پیوسته می‌گفت یاد میشل فوکو و مراقبت و تنبیه‌اش افتادم...
تازه، این آمیختگیِ علاقه و تنفر آدم‌های مختلف نسبت به قهرمان داستان، بسیار شبیهِ چارلز اشمیت جونیور، همان قاتلِ توسان در کتاب آدم‌کش شاعر، بود؛ برخی مدح بسیار گویند آن را و وی برای نسلی جوان نماینده‌ای شایسته‌ باشد، و عده‌ای او را یک هیپ‌هاپ جامعه‌ستیزِ معتادِ ناجورِ قاتل... 

0-
عجبِ تجربه‌ای، امیدوارم درگیرش شوید. نگران این حسم که واقعی نباشد و نتوانم در آینده آن را درست انتقال دهم؛ اگر اینگونه شود بد شده است "خوانندهٔ مهربانِ من" !



برخی یادداشت‌هایم حین مطالعه در ادامه می‌آید:
{پس از مطالعه‌ی 52 صفحه‌ی نخست}
در متن کتاب آمده‌است:
"امیدوارم که از این پس خاطرِ خوانندهٔ خود را با طغیان احساسات آشفته‌ام نیازارم."
تاروپود این کتاب به همین طغیان بافته شده‌است. متن جالبی است.

{گزارش تا صفحه‌ی 92}
عجب اثری است. به نحوِ عجیبی خیال‌ساز است. جالب است که قهرمان داستان، به صورت کامل از دست نویسنده در رفته است؛ دقیقا همانگونه که نویسنده در مصاحبه‌ای به این مهم اشارت کرده است.
عجب ترجمه‌ای. واقعا خودش اثری هنری است. چقدر فارسی زیباست، عجب لغات و ترکیباتی می‌توان با این زیبازبان ساخت. چگونه آتش‌برآب بدین میزان، متعالی ترجمه می‌کند؟ رشک‌برانگیز است.
مطالعه‌ی این کتاب تجربه‌ی بسیار جالبی بوده است تا اینجا. تا اینجا از کتاب، چندین بار، مطالعه‌ی مجددِ کتاب را پیش‌خور کرده ام و برایش برنامه چیده ام. امیدوارم تمام این‌ها هیجانی زودگذر نباشد و در ادامه نیز این اثر از این ذهنِ مقایسه‌گر من جان سالم بدر ببرد. با تشکر از مخاطبِ مهربان من که این گزارش‌ها را می‌خواند! 
        

41

Amadeus

Amadeus

1404/2/4

        قاتلی مجنون که در زندان به سر حد دیوانگی رسید،حالت پیامبرگونه گرفت،با زندان هم‌ساز شد،آزادی خود را به دست آورد،ولی اینبار خود زندان شخصی ساخت تا در آن بپوسد و بمیرد.
کتاب تاثیر گذار و خوبی بود.

      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

20