یادداشت بهار ه.ف
20 ساعت پیش
این سومین کتابیه که از آندریف می خونم و دارم فکر می کنم چرا زودتر با کتاباش و نحوه ی تفکرش آشنا نشدم ... بعد از کتاب در باب حکمت زندگی شوپنهاور ، کتابی بود که بعد از خوندنش یه حس "آخیش یکی گفت بلاخره" بهم دست داد 😁 نقل قولهاش چند جا منو یاد شوپنهاور می انداخت و اتفاقا یه جا به یه مثال مشهور از شوپنهاور هم اشاره می کنه"داستان جذاب الاغ ایتالیایی شوپنهاور(ص۳۳)" _چند تا نقل قول از این کتاب: _ من در دفتر یادداشتهای یک محکوم ضجه می زدم و از سردرگمی تلخی در عذاب بودم. در آن حس کورکورانه ی جوانی و درددلی ناپخته، هنوز نمی خواستم بفهمم این تنهایی که به تلخی دارم از آن شکوه می کنم ، درست مثل عقل، موهبتی است برای حفظ اسرار مقدس قلب از نگاه بیگانه که به انسان عطا شده است. آری این نه مصیبت ، که امتیاز آدمی است نسبت به دیگر موجودات[ بگذارید خواننده ی جدی من به این فکر کند که اگر انسان از حق و تکلیف خلوت و تنهایی اش غافل میشد، زندگی چگونه بود. طبیعی است که در جمعي مشتی حراف و میان جماعت کسل کننده ی عروسکهای شیشه ای ، که با ابتذالشان همدیگر را می کشند، می پوسید. آشکار است که آدمیزاد در شهری وحشی که همه ی در و پنجره هایش باز اند و رهگذرانش با ملال از دیوارهای شیشه ای صرفا همان شومینه و همان طاقچه ی معمول همیشگی خانه ی همدیگر را مشاهده می کنند، دیوانه میشد. آری فقط آن کس که تنهاست صورت دارد و آنها که از تنهایی متبرک و عظیم جان بی خبرند ، بی صورت اند و جای چهره شان، چیزی شبیه پوزه ی یکنواخت درندگان نشسته است]. و من جوان بخت برگشته دوستانم را آدمفروش خائن خطاب می کردم و نمی توانستم آن قانون حکیمانه ی زندگی را درک کنم که می گوید: نه دوستی ابدی است و نه عشق و نه حتی لطیفترین محبت های خواهر و مادر. آری ، فریب مرخرفات شاعرانی را خورده بودم که دوستی و عشق را جاودانه تصویر می کردند... (ص۲۸) _همین افکار و امیدهای فریبنده طبیعتا مرا در حالتی از تشنج و هشدار نگه می داشت و مانع از تمرکزم بر روی موضوعات مهمتر و اساسی تر میشد [بد نیست خواننده مهربان من داستان جذاب الاغ ایتالیایی شوپنهاور را به خاطر بیاورد که با بستن یک دسته یونجه بر سر چوبی که جلو پوزه اش می گیرند ، وادار به حرکت میشود و در اصل الاغ بیچاره که آنقدر ها هم حیوان احمقی نیست به جایی می رود که منافع اربابش او را می فرستد] (ص۳۳) _حقیقت اینکه با خاموشی گرفتن امید، آگاهی از عدم امکان فرار یک بار برای هميشه مرا از اضطراب عذاب آورم رهانید و ذهن ریاضی و کمال گرای آن زمانم را از بردگی آزاد کرد...(ص۳۵) _خوب یادم هست ، حس حسادتی را که در کودکی حتی در رابطه با گنجشکها به من دست می داد، آن پرندگان جادویی که از توانایی پرواز خود تنها برای این استفاده می کردند تا از یک تل سرگین اسب بر تلی دیگر بپرند. اما برای من انسان بسیار دردناک و اهانت آمیز بود که از موهبتی که حتی یک گنجشک برخوردار است ، محرومم. فقط حالا می فهمم که تلاش هوانوردی بشر هرگز میل ذاتی ما را برای پروازی بی پایان تغییر نخواهد داد و ناممکنی این اشتیاق دردناکی اش را افزون می کند... (ص۳۷) _روح انسان خودش را آزاد تصور می کند و دائما هم ازین آزادی کاذب در رنجه .. پس ناگزیر برای خودش قید و بندهایی طلب میکنه (ص۸۳) _آن چشم کورت را باز کن و ببین که مدتهاست هنرت دارد به ریشت می خندد و از وسط آن تخته خود شیطان بود که با قیافه ی رذلش بهت زل زده بود! (ص۱۰۰) _چه تله هایی در زندگی انسان هست و ،سرنوشت، آدمی را مانند ماهیگیر حیله گری ، گاه با طعمه ی حقیقتی آشکار و گاه با کرم مخملین دروغی سیاه ، گاه با شبح زندگی و گاه با شبح مرگ به دام می اندازد... (ص۱۰۴) _این مردم مثل پرنده ی احمقی که تا سرحد خستگی خود را به دیوار شیشه ای می کوبد و درنمی یابد چه چیز سد راهش می شود، بی اختیار به دیوارهای زندان شیشه ای خویش می کوبند.(ص۱۱۵) _می خواهم این پوشش تیره را که به چهره تان حالت عبوسی می دهد بردارید. صورت آدم که ماسک نیاز ندارد... (ص۱۲۳) _بگذار برخی دیوانه ام بخوانند و در کوری رقت انگیزشان به سخره ام بگیرند ، بگذار دیگرانی قدیسم بدانند و در انتظار اعجازم بمانند، برخی را زاهدی باشم و برخی را شیادی کذاب، من خود نیک می دانم که هستم و به ادراک کسی حاجتم نیست... (ص۱۵۳)
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.