Milad Rezaie

تاریخ عضویت:

دی 1403

Milad Rezaie

@Miladjam

10 دنبال شده

6 دنبال کننده

یادداشت‌ها

نمایش همه
Milad Rezaie

Milad Rezaie

1404/4/24

        تصویری از جامعه‌ای که هنوز تمام نشده

دیکنز در این اثر نه‌تنها فریاد کارگران فراموش‌شده را بازتاب می‌دهد، بلکه با نگاهی تیزبینانه به ما نشان می‌دهد که چه بر سر انسان می‌آید، وقتی تخیل را از کودک می‌گیری و او را فقط با «واقعیت» پرورش می‌دهی.

شخصیت‌هایی مثل گرادگرایند و باندربی می‌توانند در هر عصر و کشوری دوباره متولد شوند: سیاستمدارانی که همه‌چیز را با عدد و منطق می‌سنجند و فراموش می‌کنند انسان چیزی فراتر از یک تابع اقتصادی است. لوئیزا، دختر قربانی‌شده‌ی این منطق سرد، نماد نسلی‌ست که به‌خاطر سرکوب احساسات، در بزرگسالی تنها و گم‌شده‌اند. شخصیت استیون بلک‌پول نیز چنان انسانی‌ست که دوست داریم او را در دنیای امروز پیدا کنیم؛ کارگری شریف، صادق و بی‌صدا که کسی صدایش را نمی‌شنود.

در دنیایی که آموزش همچنان به‌جای پرورش، در حال چیدن قالبی یکسان برای همه است، و در جهانی که کارگر هنوز به چشم «ماشین انسانی» دیده می‌شود، روزگار سخت نه فقط رمانی تاریخی، بلکه آینه‌ای است برای امروز ما.

      

0

Milad Rezaie

Milad Rezaie

1404/4/18

        رمان ایوب اثر یوزف روت، برداشتی مدرن و انسانی از داستان ایوب کتاب مقدس است. قهرمان داستان، مندل زینگر، یک معلم مذهبی یهودی ساده‌دل در روسیه تزاری است که در زندگی‌اش گرفتار مصائب عظیمی چون مهاجرت، جنگ، بیماری و از دست‌دادن عزیزان می‌شود. روت با نگاهی عمیق، نشان می‌دهد چگونه باورهای دینی سنتی در مواجهه با واقعیت‌های بی‌رحم قرن بیستم فرو می‌ریزند و چگونه ایمان، از دل شک و سقوط، امکان تولد دوباره پیدا می‌کند.

سبک روایت یوزف روت به طرز درخشانی بی‌ادعاست، اما در هر خطش حس فقدان، ترس و امید جاری است. او قهرمانی را به تصویر می‌کشد که نه با قدرت، بلکه با فروتنی و پذیرش، در برابر جهان می‌ایستد. مندل زینگر، به‌عنوان ایوبی مدرن، نمادی از انسانی است که در جهانی آشفته و بی‌رحم، در جستجوی معنایی برای رنج است. پایان داستان، بی‌آن‌که پاسخ نهایی‌ای به مسئله‌ی ایمان بدهد، روزنه‌ای برای آشتی دوباره با معنویت می‌گشاید.

ایوب نه فقط یک رمان درباره رنج، بلکه اثری‌ست درباره مرز باریک میان ایمان و پوچی؛ و این همان چیزی‌ست که آن را به یک داستان ماندگار تبدیل می‌کند.
      

8

Milad Rezaie

Milad Rezaie

1404/4/16

        🔹 نزاعی که پایان ندارد؛ نگاهی به جهان بی‌معنای گوگول

در داستان کوتاه اما پُرمایه «نزاع ایوان ایوانویچ و ایوان نیکفورویچ»، نیکلای گوگول با نگاهی طنزآمیز اما بی‌رحم، سقوط رابطه‌ای انسانی را در بستری از کینه‌توزی، لجاجت و پوچی ترسیم می‌کند. روایت از آن‌جا آغاز می‌شود که دو دوست، تنها به‌واسطه یک توهین – واژه‌ی ساده‌ی «غزل» – به دشمنانی قسم‌خورده بدل می‌شوند. گوگول این تحول را نه با غافلگیری‌های روایی، بلکه با تکرارهای روزمره، جزئیات ظاهراً بی‌اهمیت و منطق سرد بوروکراتیک به تصویر می‌کشد؛ گویی خود جامعه نیز در حفظ و گسترش این کینه، نقش فعالی دارد.

داستان در ظاهر، شرح یک مشاجره‌ی روستایی ساده است، اما در باطن، ساختاری روان‌شناختی دارد. ایوان‌ها به‌مرور به موجوداتی گرفتار در چرخش میل و نفرت بدل می‌شوند؛ میل نه برای آشتی یا پیروزی، بلکه برای تداوم نزاع. در این‌جا با چیزی مواجهیم که روان‌کاوی لاکانی آن را «ژوئیسانس» می‌نامد: لذت بیمارگونه‌ای که از رنج، تکرار و شکست حاصل می‌شود. تفنگی که در ابتدا موضوع نزاع است، به ابژه‌ی میل تبدیل می‌شود؛ چیزی که معنای خود را از دست داده اما همچنان محور نزاع باقی مانده است.

در نهایت، جامعه، قانون، دین و حتی خاطرات دوستی هیچ‌کدام قادر نیستند این چرخه‌ی خودویرانگر را بشکنند. دو شخصیت اصلی داستان به کاریکاتوری از خود بدل می‌شوند: موجوداتی که تنها با نفرت معنا پیدا می‌کنند. گوگول با طنز تلخ و نثری سرد، جهانی را به تصویر می‌کشد که در آن نه خیر و شر، بلکه پوچی و تکرار، ساختار روابط انسانی را شکل می‌دهند.

«نزاع ایوان ایوانویچ و ایوان نیکفورویچ» نه‌تنها هجویه‌ای بر جامعه‌ی بوروکراتیک روسیه‌ی تزاری‌ست، بلکه پیش‌درآمدی‌ست بر بحران معنا و هویت در انسان مدرن. داستانی کوتاه، اما سرشار از تأمل‌برانگیزترین پرسش‌های روان‌شناختی و فلسفی درباره خشم، زبان و میل انسان به ویرانی.
      

17

Milad Rezaie

Milad Rezaie

1404/4/11

        شاید دیگر هیچ وقت نمی‌دیدمش... دیگر به کلی غیبش زده بود... همه‌ی جسم و جانش توی چیزهایی که آدم‌ها تعریف می‌کنند حل شده بود... آه! وحشتناک است جداً... هر چقدر هم که آدم جوان باشد... وقتی اول بار متوجه می‌شود که خیلی‌ها را توی راه از دست می‌دهد... رفقایی که آدم دیگر نمی‌بیند... هیچ‌وقت هیچ‌وقت... مثل خواب تمام شده‌ند و رفته‌ند... تمام... غیب... که خود آدم هم یک روز غیبش می‌زند... شاید خیلی بعد... اما به هر حال، ناچار... با همه‌ی سیلاب هولناک چیزها و آدم‌ها... روزها... شکل‌هایی که می‌گذرند... هیچ‌وقت وا نمی‌ایستند... همه‌ی عوضی‌ها، آس و پاس‌ها، فضول‌ها، همه‌ی بنده‌خداهایی که زیر طاقی‌ها ول می‌گردند، با عینک، با چتر، با سگ‌توله‌های قلاده به گردن... همه‌شان، دیگر نمی‌بینی‌شان... دارند رد می‌شوند و می‌روند... توی خواب و رؤیاند با بقیه... با هم‌اند... بزودی تمام می‌شوند... غم‌انگیز است واقعاً... نفرت‌انگیز!... آدم‌های بی‌گناهی که از جلوی ویترین رد می‌شدند... یکدفعه بی‌اختیار دلم می‌خواست کار عجیبی بکنم... تن خودم از وحشت به لرزه می‌افتاد از این که بالاخره بدوم و بپرم سرشان... جلوشان وایستم... که حرکت نکنند... یخه‌ی کتشان را بگیرم... فکر احمقانه‌ای بود البته... اما... نگهشان دارم... که دیگر از جا جُم نخورند!... همان‌جا، دیگر ثابت بمانند... بی‌حرکت، همیشه!... دیگر نبینی که می‌روند و پیداشان نمی‌شود.
      

6

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

این کاربر هنوز بریده کتابی ننوشته است.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.