شبکه اجتماعی کتاب‌دوستان

بهخوان فضایی برای کتابخوان‌هاست تا همدیگر را پیدا کنند و دربارۀ کتاب‌ها حرف بزنند.

بهخوان
یادداشت‌های پیشنهادی
سروش علی‌نژاد

سروش علی‌نژاد

19 ساعت پیش

        رمان بخش دی یکی از آثار برجسته فریدا مک‌فادن در ژانر تریلر روان‌شناختی است. این کتاب با روایت پرتعلیق و فضاسازی رازآلود خود، خواننده را به دنیایی پر از ابهام، وحشت و ناآگاهی می‌کشاند.

داستان کتاب
داستان از دید شخصیت اصلی، ایمی، روایت می‌شود؛ دانشجوی پزشکی‌ای که برای یک شیفت شبانه در بخش دی بیمارستانی روانی داوطلب شده است. اما بخش دی، جایی که بیماران خطرناک و مرموز در آن نگهداری می‌شوند، به سرعت از یک محل کار معمولی به کابوسی واقعی تبدیل می‌شود. ایمی متوجه می‌شود که برخی از درهای بیمارستان قفل نمی‌شوند، سایه‌هایی در تاریکی حرکت می‌کنند و صداهای عجیب‌وغریبی از راهروهای متروک شنیده می‌شود. مهم‌تر از همه، بیماران رفتاری غیرمنتظره دارند؛ برخی زمزمه‌هایی درباره اتفاقات گذشته می‌کنند و برخی دیگر هشدارهایی مرموز به ایمی می‌دهند.

با گذشت زمان، او درمی‌یابد که حضورش در این بخش تصادفی نبوده و ارتباطی میان او، گذشته‌اش و این بیمارستان وجود دارد. همان‌طور که پرده از اسرار برداشته می‌شود، ایمی درگیر توطئه‌ای پیچیده می‌شود که او را به لبه‌ی مرز بین واقعیت و توهم می‌کشاند.

نقد و بررسی کتاب
۱. شخصیت‌پردازی:
ایمی، به عنوان شخصیت اصلی، ترکیبی از هوش، آسیب‌پذیری و شجاعت را به نمایش می‌گذارد. خواننده همراه با او قدم به قدم در هزارتوی وحشت و رمز و راز پیش می‌رود و ترس‌های او را به طور عمیقی احساس می‌کند. دیگر شخصیت‌های داستان نیز، به‌رغم حضور کوتاه، تأثیر بسزایی در ایجاد جو دلهره‌آور رمان دارند.

۲. فضاسازی و سبک نوشتار:
مک‌فادن در این رمان، همانند دیگر آثار خود، از نثری ساده اما مؤثر بهره می‌برد. استفاده از جملات کوتاه و توصیفات مینیمالیستی به ایجاد تعلیق و تنش در داستان کمک می‌کند. فضای بیمارستان روانی، با راهروهای تاریک، درهای قفل‌شده و صدای وزوز چراغ‌های مهتابی، به شکلی استادانه ترس و اضطراب را منتقل می‌کند.

۳. تعلیق و غیرقابل‌پیش‌بینی بودن داستان:
یکی از نقاط قوت اصلی این کتاب، روند غیرمنتظره داستان است. خواننده مدام با اطلاعات جدید مواجه می‌شود که دیدگاهش را نسبت به اتفاقات تغییر می‌دهد. همانند دیگر آثار مک‌فادن، در بخش دی نیز غافلگیری‌های متعددی در انتظار خواننده است که باعث می‌شود تا آخرین صفحه نتوان کتاب را زمین گذاشت.

اگر به رمان‌های روان‌شناختی، پرتنش و معمایی علاقه دارید، بخش دی انتخابی عالی است. این کتاب نه‌تنها حس کنجکاوی شما را برمی‌انگیزد، بلکه با بازی‌های ذهنی و پیچیدگی‌های روایی خود، شما را درگیر خواهد کرد.
      

2

        اثر جاودانِ «ایوان تورگنیف»، «یادداشت‌های آدم زیادی»، همچون آیینه‌ای شفاف، ژرفای روانِ آدمی را در تقلای بی‌پایان با خویشتن و جهان پیرامون می‌کاود. این روایت که در قالب خاطراتِ «چولکاتورین»، قهرمانی از تبار آدم‌های زیادی ادبیات روس، تنیده شده است، نه تنها روایتی از سرگشتگی فردی، که نگارشی است هنرمندانه از بحرانِ جمعیتی که در میانهٔ گذارهای تاریخی، هویت خویش را در مهِ زمان گم کرده‌اند.

تورگنیف، با ظرافتی شاعرانه، چولکاتورین را نه به مثابه شخصیتی منفرد، که چونان نمادی از نسلی می‌آفریند که در میانۀ سدۀ نوزدهم روسیه، میان کهنگیِ نظام فئودالی و نوخاستگیِ مدرنیته، سرگردان مانده‌اند. این «زیادیِ وجود»، این احساسِ بیهودگی، ریشه در ناسازگاریِ فرد با بستر تاریخی‌اش دارد. چولکاتورین، با تمامِ فرهیختگی و حساسیتِ هنرمندانه‌اش، چون شبحی است بر دیوارهای جامعه‌ای که او را نادیده می‌گیرد، چرا که کارکردی در چرخۀ سود و سودای آن ندارد.

شکلِ خاطره‌وارِ روایت، تورگنیف را به ژرفای روانِ شخصیت رهنمون می‌شود. تک‌گوییِ درونیِ چولکاتورین، آکنده از لحظه‌هایی است که مرز میان اندیشه و احساس را درمی‌نوردد. نثری که در ترجمهٔ فارسی با قلمی چیره‌دستانه همچون «بابک شهاب» می‌تواند جان بگیرد، نثری است با آهنگِ آرام و موج‌هایی از حسرت، که هر واژه‌اش گویی از ژرفای دلِ راوی برمی‌خیزد. بابک شهاب، با تسلط بر هر دو سویِ زبانِ مبدأ و مقصد، این تک‌گوییِ درون‌مایه‌دار را به فارسی برگردانده است بی‌آنکه از ظرافتِ تراژیکِ آن بکاهد.

چولکاتورین در واپسین روزهای زندگی، به بازخوانیِ هستیِ خویش می‌پردازد و در این میان، پرسشِ بنیادینِ «زیادی» بودنش را همچون زخمی ناسور بر پیشانیِ روایت می‌نشاند. آیا این «زیادی» ناشی از ناتوانیِ او در هم‌نوایی با جامعه است، یا جامعه است که در شناختِ ارزشِ فرد ناتوان است؟ تورگنیف پاسخ را یکسره به خواننده نمی‌سپارد، بلکه او را در برابر این دوگانگی می‌نشاند: آیا تراژدیِ آدمِ زیادی، تراژدیِ فرد است یا جامعه؟

مرگِ چولکاتورین، پایانی است نمادین بر زندگی‌ای که از آغاز، ناکام بوده است. اما این مرگ، شکست نیست؛ بلکه اعلامِ وجودِ انسانی است که تا واپسین دم، در جست‌وجوی معنا بوده است. تورگنیف، با این اثر، نه تنها تصویری از روسیۀ عصر خویش ترسیم می‌کند، که پرسشی جهانی را پیش می‌نهد: آیا هستیِ آدمی، وابسته به سودمندیِ اوست، یا شکوهش در همین سرگشتگیِ جست‌وجوگرانه نهفته است؟
      

1

حـــامیم

حـــامیم

22 ساعت پیش

        "گاهی باید کتاب ها را زمین گذاشت  
تا روزی خودشان به سمت مان بیایند...

راستش را بخواهید، زمانی که "یک عاشقانه ی آرام" را خواندم، حسابی کلافه شدم! انگار نویسنده یک جعبه ی پر از الماس های پراکنده به دستم داده بود، اما نمیدانستم چطور آنها را به گردنبندی زیبا تبدیل کنم. 
نادر ابراهیمی در این کتاب، بیشتر شبیه یک فیلسوفِ عاشقِ کلمات است تا یک راویِ داستانگو. 
پر است از جملات نغز و تصویرهای شاعرانه، اما آنقدر درگیرِ پیچ و تابِ مفاهیم انتزاعی میشود که گاهی رشته ی داستان از دستت در میرود.  
نکته هایی که احتمالاً باعث می شود ارتباط نگیرید:
این کتاب، یک رمان کلاسیک با پیرنگِ مشخص نیست؛ بیشتر شبیهِ دفتر خاطراتی است که یک عاشقِ پیر، برای معشوقه اش مینویسد. 
اگر دنبال دیالوگ های تندوتیز یا ماجراجویی های هیجان انگیز هستید، اینجا جایشان خالیست! ابراهیمی دارد از عشق حرف میزند ؛ یک عشق آرام... اما شاید همین "آرام" بودنش، برای ذهنِ پرسه زنِ ما که عادت کرده به هیاهوی شبکه های اجتماعی و داستان های سریع، سنگین و بی حاصل بیاید.  

 این کتاب در شرایطی که آدم دنبال جواب های آماده یا انرژیِ مثبتِ فوری است، مثل یک غذای بی مزه میماند که با وجود مقوی بودن، دلچسب نیست.
 خودم هم وقتی آن را خواندم، گفتم: "خب که چی؟ این همه جمله ی قشنگ، اما چی میخواد بگه؟!" اما شاید مدت ها بعد ، در دوره  ای که زندگی ام آرام تر شده باشد و فرصتِ فکرکردن  به این مسائل را داشته باشم، شاید دوباره سراغش رفتم. 
آن موقع ممکن است بفهمم که چرا بعضی ها این کتاب را دوست دارند؛ شاید چون شبیهِ آینه ایست که اگر عجولانه از کنارش بگذری، فقط تارِ عنکبوت های روی آن را میبینی، اما اگر بایستی و نفس بکشی، تصویر خودت را در آن پیدا میکنی...  
 
اگر الان حس میکنید این کتاب حرفی برای گفتن با شما ندارد، اشکالی ندارد! کتاب ها هم مثل آدم ها هستند؛ بعضی ها در یک فصل از زندگیتان کنارتان میمانند، بعضی ها را باید بعدها ملاقات کنید. 
شاید امروز، ذهنِ شما بیشتر به دنبالِ داستان هایی است که ضربان قلبش را تندتر کنند، نه جملاتِ فلسفی که مثل بارانِ نمناک، آرام آرام ذهن را خیس کنند.  


اگر دوست دارید کتابی از نادر ابراهیمی بخوانید که هم قصه ی جذابتری دارد و هم درگیرتان میکند، "آتش بدون دود" را پیشنهاد میکنم.
 اما اگر روزی احساس کردید دلتان میخواهد در سکوتی شاعرانه غرق شوید، شاید "یک عاشقانه ی آرام" آنوقت برایتان معنایی متفاوت داشته باشد... 
      

5

N.S

N.S

23 ساعت پیش

        پارسال همین موقع ها بود که در مورد گراتزیا دلددا و کتابهاش تو اینترنت جستجو کردم و متوجه شدم برنده جایزه نوبل ادبی در سال 1926 شده. بین همه کتابهاش کتاب رقص گردنبند از همه شون ارزون تر بود و البته کمتر از بقیه معروفه با اینکه طبق چیزی که پشت کتاب نوشته این رمان نقش بسزایی در کسب این موفقیت (جایزه نوبل ادبی) داشته. همه اینا به علاوه ترجمه بهمن فرزانه باعث شد تصمیم بگیرم بذارمش تو لیست خریدم و خریدمش و بالاخره امسال تو دو روز خوندمش...
خیلی از کتاب لذت بردم خیلی خیلی زیاد همینم باعث شد که باقی کتابای دلددا هم برن تو لیست خریدم 
اما خود کتاب:
کتاب کوتاهیه 
ترجمه روانی داره
توصیفات زیادی داره ولی ابدا خسته کننده نیستن (البته بستگی به خودتون هم داره) خیلی قشنگن و کامل اون منظره ای که داره ازش صحبت میشه رو مثل یه نقاشی میارن جلو چشمات بعضی جاها حتی دلم می خواست کاش یه کم بیشتر بود. همه اینا در صورتی هست که شما به چنین توصیفاتی علاقه داشته باشید من خودم نه تنها از خوندن جزئیات و توصیفات خسته نمیشم بلکه لذت هم می برم پس اگر شما حوصله یا علاقه ندارین ممکنه خسته تون کنه.
داستان کتاب هم جالب بود مردی که به خاطر یه گردنبند به این شهر میاد و دنبال شخصی می گرده که گردنبند دست اونه. سر همین جریان (نمیدونم از اینجا به بعد اسپویل محسوب میشه یا نه ولی هشدار اسپویل) با یه خانمی آشنا میشه و احساس می کنه که عاشقش شده این دو نفر تصمیم می گیرن بیشتر با هم آشنا بشن ولی این دختر هویت و سرگذشت واقعی خودش رو در ابتدا پنهان می کنه و با هویت دیگه ای خودش رو به مرد معرفی می کنه و حالا این مرد عاشق این زن و این هویت میشه و صاحب اصلی این هویت شاهد عشق این دو نفره و ماجراهای بعدش
جزو معدود کتاب هایی بود که من گفتگوی کاراکتر ها رو خیلی دوست داشتم و از خوندنشون خسته نمیشدم
و پایانش برام عجیب بود و غمگین... 
نظرتون در مورد شخصیت ها تا پایان کتاب کاملا عوض خواهد شد و این چیزیه که من به شخصه خیلی دوست دارم اینکه هرچی بیشتر با شخصیت های داستان آشنا میشی هرچی بیشتر می شناسیشون نظرت راجع بهش عوض میشه
      

0

        نمونه‌خوانی این کتاب به شدت حرص من روانشناس رو درآورد. چرا؟ بهتون در نظرشخصی میگم!
🎙 همونطور که از روی جلد و توضیحات پیدائه این کتاب ادامه داستان نویسنده هستش و دوباره سرگذشت جلسات روان درمانی ایشون رو روایت می‌کنه که رویکردشون هم روان‌تحلیلی هستش. بک‌سهی، حدودا ده ساله که داره برای مشکلات روانشناختی پیش درمانگر میره و خب این جلد یک طغیان به تمام معنا خواهد بود چون به جای اینکه به چیزی به اسم بالاخره دارم ثبات پیدا می‌کنم در پروسه درمانش برسه به مرحله فروپاشی شدید روانی دچار میشه!

✍️ و اما نظر من: در وهله اول و به عنوان یک درمانگر در حیطه اختلالات شخصیت باید بگم که درمانگر ایشون فارغ از رویکردی که دارند طبق یادداشت‌ها و مکالمات جاری در کتاب بنابر اصول جلساتشون رو جلو نمی‌برند و پیشنهاد می‌کنم که حتما اگر با مشکلی مشابه با سهی دست و پنجه نرم می‌کنید پاسخ و روندی که این درمانگر داره رو به کل جامعه روان‌درمانی انطباق ندین و حتما برای درمان اقدام کنید!! پیشنهاد در حاشیه من اینه که بهتره به درمانگری با رویکرد طرحواره‌درمانی یا درمان دیالکتیکی مراجعه کنید‼️

و اما بازگشت به بحث خود کتاب، در اصل بعضی از مشکلاتی که سهی باهاشون دست و پنجه نرم می‌کنه مشکلاتی هستند که خیلی از افراد به خصوص خانم‌ها، شایع‌تر، تا حدودی و در یک طیف باهاش روبرو هستند که زندگی به تبع براشون سخت می‌کنه اما جملاتی که درمانگر در جلسات عنوان می‌کنه می‌تونند تا حدودی اون نوری باشند که شما رو به ادامه زندگی امیدوار می‌کنه.
یکی از مسائلی که جدی در کتاب عنوان شد و اما متاسفانه به ثمر نرسید شرم از بدن بود که تقریبا درصد بالایی از خانم‌ها درگیرش هستند و ریشه در باورهای فرهنگی و خانوادگی ما داره. و همین جدی بودن مسئله انتظار رو از جلسات روان‌درمانی سهی در این جلد بالا برده بود که متاسفانه راه حل آن‌چنانی‌ای رو پیدا نکرد.

‼️به طور کلی این کتاب ارزش خواندن دارد و مسائلی  که حکم تابو دارند رو به خوبی عنوان  کرده است اما از آن انتظار راه حل قابل تعمیم نباید داشت.

و اما آنچه که خواهید آموخت: تعویض داروهای روانپزشکی اصولی هستش؛ تعداد جلسات روان‌درمانی در حوزه اختلالات شخصیت ممکن است دو بار در هفته باشد، آشنایی با افسردگی و افکار خود آسیب‌رسان.


اگر سوالی از این کتاب یا موارد عنوان شده داشتید که در حیطه کاری من بود، در تلگرام پاسخگو خواهم بود.
      

2

        داستان در مورد نوجوانی به نام مانوئل است که خود را ناگهان در یک اتاق سفید و مکعبی می بیند بدون آنکه هیچ خاطره‌ای از گذشته خود به یاد بیاورد. در این اتاق سفید، او به بهترین و بالاترین فناوری‌های هوش مصنوعی دسترسی دارد و افراد مختلفی از جمله کسی که خودش را پدر مانوئل می‌نامد، با او صحبت می‌کنند و از شرایط وخیمش به او می‌گویند. شرایطی که بخاطر حمله چند فرد ناشناس به او و مادرش ایجاد شده و مادرش کشته شده و او به کما رفته. مانوئل کم‌کم متوجه می‌شود که ماجرا چیز دیگری است و آن ها در حال پنهان کردن حقیقت هستند. او که در گشت و گذارها و ارتباطاتش از طریق اینترنت با افرادی که خودشان را خیرخواه او معرفی کرده اند آشنا شده، تلاش میکند تا از آنجا فرار کرده و حقیقت را پیدا کند.

کتاب یک رمان نوجوان و بسیار پرهیجان، ماجراجویانه و پر از معما است که به طور خوبی بحث هوش مصنوعی و پیشرفت فناوری را در دل داستان گنجانده. برخی از قسمت های داستان کمی گنگ بیان شده اما در کل کتاب خوبی است.
      

3

        خب کتاب مانون لسکو داستانی بود از یک شوالیه‌ نجیب از یک خانواده با اصلات که عاشق دختری زیبارو و دلفریب میشه دختری که از زیبایی به گفته خود شوالیه د گریو مانند الهه ها بود .و بخاطر این عشق از  همه چیزش از جمله ابرو و خانواده و اصلاتش میگذره.
من خیلی طرفدار کتاب  های کلاسیک نیستم اما این کتاب رو خوندم چون یک هدیه بود و میتونم بگم شاید اولین کتاب کلاسیکی بود که واقعا تمومش کردم .
داستان این عشق خیلی جنون وار و عجیب بود نویسنده توی کتاب ادعا میکرد که این داستان رو از شخص دیگه ای روایت می‌کنه و درواقعا داستان واقعی هست و من هنوز برام این موضوع سواله که این داستان واقعا واقعی بود ؟
علت شروع شدن این عشق دقیقا چیزی هست مثل داستان رومئو و ژولیت، عشق هایی که هیچ وقت درکشون نمیکنم پسره فقط زیبای دختره رو میبینه و یک دل نه صد دل عاشقش میشه  ،از اون عشق های جنون وار که حاضره براش بمیره.
شروع شدن این عشق دقیقا همچین چیزی بود ولی خب وقتی تا آخر داستان رو خوندم دیدم که نه خیلی از سطح این عشق آبکی و ظاهری فرا رفتند و مثل یه عشق واقعی شدند.
در طول داستان بالغ بر صد بار به این فکر کردم که خدایا این شوالیه چقدر احمق و کوره .دختره خیانتی نمونده که بهش نکرده باشه و باز این شوالیه از همه چیزش، ثروتش ،مقامش، موقعیتش و حتی جونش میگذره برای عشقش .
مانون  بار ها بخاطر پول به شوالیه  د گریو خیانت می‌کنه و هر بار وقیحانه بهش میگه با این که بهت خیانت کردم ولی هنوز دوستت دارم و با این حرف هر بار خودش رو از ملامت نجات میده .انگار یه جمله جادویی میمونه که هر بار دوباره شوالیه رو اسیر خودش کنه و موفق هم هست . 
با این حال شوالیه د گریو هم هر چقدر که تلاش میکرد هیچ وقت نمیتونست عشق مانون رو از دلش بیرون کنه و حتی دلش نمیومد مانون رو بخاطر خیانت هاش درست حسابی سرزنش کنه .
درواقع از نظر من همین فدا کاری های شوالیه بود که عشقش رو ارزشمند میکرد چون واقعا حاضر بود تا آخرین قطره خونش رو فدای عشقش کنه .نه این که فقط برای عشقش بمیره حاضر بود اگر لازمه برای مانون زندگی کنه. خب ولی دختره این وفا داری و فداکاری پسره رو نداشت .
حس میکنم رفتار مانون، این دختر به شدت زیبا و دلفریب یه جورایی تاییدی هست به نظریه هرم  نیاز های مازلو .توی این هرم هر کدوم از نیاز های انسان توی یک سطح خاص قرار میگیرند و تا وقتی نیاز های یک سطح تامین نشه فرد نمیتونه به نیاز های دیگه فکر کنه مثلا تا وقتی امنیت و نیاز های زیستی مثل آب و غذا تامین نشه فرد نمیتونه به چیزی مثل عشق فکر کنه .
رفتار مانون هم دقیقا همینطور بود تا وقتی وضعیت مالی خوبی داشتند به شوالیه وفا دار بود تا پولشون تموم میشد می‌رفت پی خیانت و تیغ زدن یه مرد پول دار دیگه و شوالیه هر بار بی استثنا هر بار باز می فت دنبال مانون تا برش گردونه . البته حتی خود شوالیه هم چند بار توی خیانت کردن و تیغ زدن بغییه مرد های پول دار به مانون کمک کرد و وضعیتش همش من رو یاد این شعر ابن یمین مینداخت :
آن که محتاج خلق شد خوار است / گرچه در علم بوعلی‌سینا است 
یه چیزی دیگه که توی این کتاب خیلی برام سوال بود این بود که آخه چرا شما وقتی بی‌پول میشد نمیرید انگار آدم آستین بزنید بالا کار کنید هی از دوست و آشنا پول قرض میکنید ؟!
در هر صورت در آخر طوری که داستان تموم شد به نظرم خیلی دردناک بود خیلی زیاد .ای کاش هر دوتاشون میمردند ولی اینطوری تموم نمیشد . این که در آخر مانون در اون وضعیت در آغوش شوالیه مرد خیلی دردناک بود و شوالیه مجبور شد با دست های خودش معشوقش رو به خاک بسپاره، اونم زمانی که بالاخره عشقشون به پختگی رسیده بود وقتی میتونستند یه زندگی آروم کنار هم داشته باشند وقتی از همه زیاده خواهی ها گذر کرده بودند وقتی اونقدر عشقشون پایدار بود که بخاطرش تا اون سر دنیا سفر کنند . این که در آخر شوالیه زنده موند حتی از مرگش هم دردناک تر بود چون از معشوقش جدا موند .
در آخر نمی‌دونم واقعا نظرم در مورد این کتاب چیه به نظرم کتاب خوبی بود و پیشنهادش میکنم یا نه ؟
واقعا نمیدونم ولی خب تجربه جالبی بود بر خلاف خیلی از کتاب های کلاسیک دیگه پر از جزعیات و توضیحات بی ربط نبود اصل داستان ها صریحا بیان کرده بود .
به عنوان کسی که اصلا کلاسیک نمیخونه میتونم بگم کتاب جالبی بود ولی کمی حوصله سر بر.
اما حتی اگر بخاطر پایانش هم باشه میگم که دوستش داشتم پایان های تراژیک به نظرم داستان رو زیبا تر میکنند .من واقعا به طور عجیبی از پایان های تراژیک خوشم میاد.داستان رو برام به یاد موندنی میکنند.

      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

3

        چند خط که جلو می‌‌روم باید به خودم یادآوری کنم که نیاز دارم نفس بکشم. انگار که پیوسته نفس کشیدن یادم رفته باشد. آخرین باری که اینطور از خواندن چیزی به خودم می‌پیچیدم کی بود؟ آخرین باری که این طور بی‌دفاع و بی‌پناه با سیاه‌ترین نقطه‌های خودم روبرو می‌شدم؟ 
بار اولی نبود که این کتاب رو می‌خوندم. از روی شیطنتی بچگانه، برای سرک کشیدن به بعضی چیزها، و بعد برای فهمیدن این که توی این سه سال نگاهم چه فرقی کرده، کتاب رو از کتابخانه کشیدم بیرون که چند صفحه اول رو بخونم و بعد برش گردونم سرجاش. یکی دو صفحه خواندم و انگار کتاب گلویم را گرفته بود و چسبانده‌ بودم گوشه دیوار. من داشتم خفه می‌شدم و هر صفحه سفت‌تر از قبل به دیوار فشارم می‌داد.
شخصیت اصلی، موریس، و صدای ذهنی‌اش، موقعیتش، روزهایش، درگیری‌هایش، حرف زدنش، نگاه کردنش به چیزها... همه یک چیز عمیق در من زنده می‌کردند. یک چیزی که تا نیمه‌های کتاب متوجه نبودم از چه جنسی‌ست. یک جایی آن وسط‌ها، در حالی که قفل کرده بودم و نیاز داشتم نفس دوباره بالا بیاید، فهمیدم که چرا این طوری می‌شوم. همان تم اصلی کتاب، نفرت. نفرت از خودم. نفرت از آدمی که چند ماه اخیر، آرام آرام بهش تبدیل شده بودم. شاید خودم هم حجمش را نفهمیده بودم و انگار هر خط بهم سیلی می‌زد. شباهت‌ها توی ذهنم رقابت با موریس را شروع کرده بود. دلم می‌خواست موریس از خودش بد بگوید و بیشتر از خودش متنفر شود، تا توی این بازی بازنده باشم. من نباید از موریس بیشتر حس نفرت پیدا می‌کردم. نباید انقدر فرو می‌رفتم...
یک‌جایی، بین فصل‌های کتاب، بازی را باختم. موریس برنده شد. او بیشتر از من از خودش بدش می‌آمد. و هیچ‌وقت باخت انقدر بهم مزه نداده بود. هنوز چیزهایی برایم مانده بود و هنوز از تمام وجودم تنفر از خودم بیرون نمی‌زد. دستم را انداختم به آن نقطه‌های باقی‌مانده، سعی کردم باور کنم هنوز چیزهایی مانده که بتوانم نگهشان دارم، که این آدمی که بهش تبدیل شده‌ام، یک باریکه‌ای از نور برایش مانده.
ساعت‌ها می‌تونم از کتاب بنویسم و هنوز هم کافی نخواهد بود. بنویسم از تمام نمودهایش در زندگی، از غم‌ها و تجربه‌ها و نفرت‌ها و عشق‌ها و رقابت‌ها. از حسادت‌ها...
احتمالا مهمترین چیزی که قصه رو برام همیشه ماندگار می‌کنه، اثری‌ست که روی من گذاشته. چیزهایی که آن زیرها دفن شده بوده را عیان کرده. وجوه انسانی که خودم هم آگاهش نبوده‌ام را توی صورتم کوبیده. و «پایان رابطه» گراهام گرین، همواره برای من در بالا بالاهای آن لیست می‌نشیند. داستان موریس و نسبتش با رابطه، داستان فکرهای درونی و داستان چیزهای دست‌نیافتنی، چیزی که من از این روزهای درهم زندگی با خودم به جلو می‌برم.
کتاب تمام شد. نیاز دارم چند نفس عمیق بکشم. چشم‌ها بسته، دم.... نگه می‌دارم... بازدم... . امیدوارم صداهای ذهنم کمی کم بشوند.

جلد کتاب رو اصلا دوست ندارم. انتخاب جلد نسخه انتشارات پنگوئن کتاب و تاکید کردن روی نارنجی، اشتباهی که واقعا ضربه زده و اصلا فضای کتاب رو نمی‌رسونه. ترجمه هم در کل غلط و اشتباه زیاد داره. بریده‌های قشنگ و فکر‌های درهم موریس اصلا توی ترجمه در نیومده.
      

22

        بخوام در یک جمله یادداشت بنویسم میگم: وقت خود را هدر ندهید!
ولی خب بذارین یکم توضیح بدم چرا!

اول خلاصه داستان: توی جلد اول ما خوندیم که نورا که یه دختر معمولیه، پاش به ماجراهای بین فرشته‌های سقوط کرده و نفیلیم‌ها (نژادی ترکیبی از انسان و فرشته‌های سقوط کرده) باز میشه. با پسری به نام پچ آشنا میشه که بعدا مشخص میشه ایشون فرشته‌ای سقوط کرده‌اس و نورا هم سابقه خانوادگی خاصی با این نفیلیم‌ها دارد. خلاصه‌اش اینکه نورا به واسطه همین رابطه میتونه گزینه خوبی باشه تا فرشته‌های سقوط کرده برای همیشه یه کالبد انسانی پیدا کنن. حالا میپرسین مگه فرشته سقوط کرده چشه که میخواد آدم بشه؟ هیچی، گویا این دسته از فرشته‌ها توانایی درک احساسات جسمانی مثل آدمها را ندارند.
پس برای همین نورا میشه هدفی برای این دسته از فرشته‌های محترم که در جلد دوم هم تقریبا با همین موضوع داستان ادامه پیدا میکنه و نورا متوجه میشه خیلی بیشتر از اون چیزی که تصور میکرده با این نفیلیم‌ها ارتباط دارد.

خب حالا میریم سراغ بررسی: اولین مورد داستان است. این جلد هرچی که بود از جلد اول بهتر بود چون داستان به مراتب بیشتر و بهتری داشت (جلد اول فقط  صحبتها و موقعیت‌های جنسی وقت و بی‌وقت بود)
امااااا پیرنگ ضعیفه، علت و معلول‌ها خوب نیستن از طرفی شخصیت پردازی هم به شدت ضعیفه! یعنی شما میمونین نورا این همه حماقت رو از کجا آورده! باقی شخصیت‌ها هم چیز خاصی ندارن برای نشون دادن و شخصیت منفی این جلد کپی نقش مشابهش توی جلد اول بود. میزان خوش شانسی و بدشانسی نورا هم چیزیه که عجیب اذیت میکنه، هرجا دقیقا لب مرز خطر میرسه پچ به دادش میرسه! یه نکته جالب دیگه اینه که همه اطرافیانش هم یه جورایی انسان عادی نیستن، من نمیدونم انسان‌های معمولی کجان پس🙄 رمنس یا همون رابطه عاشقانه داستان هم که از نقاط ضعف بزرگ کتابه که جدا نمیخوام درباره‌اش حرف بزنم...
خلاصه شاید من کتابی با این ایده نخونده باشم و بازم داستان‌هایی درباره فرشته‌های سقوط کرده و رابطه‌شون با آدمها باشه ولی این رو میدونم که ایده خوب این داستان فدای رمنسی به شدت آبکی شده!!! همین، مرسی، اَه!
      

27

Elias

Elias

دیروز

        نام کتاب: میزری 
نویسنده: استیون کینگ
مترجم: امیرحسین قاضی 
ژانر: ترسناک 
تعدادصفحات: ۳۹۰
خلاصه داستان: 
پل شلدون، نویسنده به نام مجموعه کتاب‌های میزری، برحسب تصادفی مرگبار با طرفدار شماره یک خودش رو به رو میشه و...

بررسی:
کتاب میزری با روایت سوم شخص از دید پل شلدون نوشته شده.
داستانی از عشق و نفرت، عشقی افراطی و نفرتی بی پایان.
طبق معمول خب شخصیت پردازی کینگ واقعا خوب بود. 
درگیری‌های ذهنی و روانی شخصی که زندانی شده و افکاری که اصلا قابل کنترل نیست؛ گاه دیوانه‌وار میشه و گاه خنده‌دار در کنار زنی دیوانه که در ظاهری اروم و با خدا و وسط زندگی‌ای ترد شده دست و پا میزنه، تا تنها چیزی که دلخوشش می‌کنه رو حفظ کنه.
شخصیت انی درواقع از رابطه ناسالم بین افراد معروف و طرفدارهای سمیشون میگه، از افرادی که انقدر درگیر کاری میشن که گاه حتی از خالق اون اثر بیشتر خودشون رو مالک می‌دونن.
و پل نویسنده‌ای که نه تنها الان اسیر شده بلکه از قبل هم اسیر کاراکتری بود که خودش خلقش کرده، شخصیتی به اسم میزری (مصیبت / فلاکت) که حتی اسمی هم که روی شخصیتش گذاشته درواقع از حال خودش و حسی که نسبت بهش داره میاد و حالا که زندانی شده همچنان به خاطر همین شخصیت میزری هستش که باز هم مصیبتی به همراه آورده.
کل کتاب داخل خونه‌ی انی روایت میشه. نوع روایت و فضا سازی دقیقاااا همون حس خفگی و زندانی بودن پل رو به مخاطب القا می‌کنه. 
حسی که پل داره باخودش مدام چیزهایی رو میگه و داخل ذهنش عقب جلو میشه در این حین ما از گذشته پل خبر دار می‌شیم از ذهنی که دنبال راه فرار می‌گرده، از بقای زنده موندن و دست و پا زدن‌های انسان برای زندگی. 
نوع روایت کینگ از ذهنیت دوتا کاراکتر عالی بود، درحالی که از طریق دیالوگ یکی از کاراکترها رو میگه در همون زمان با ذهنیت یکی دیگه می‌فهمیم تو ذهنش چه خبره و هردو در یک لحظه، عالی بود. 

اسم کتاب، میزری به معنای فلاکت و مصیبت هستش و خب اسم شخصیت داستانی نویسنده‌اش هم هست. 
در این بین کلیت داستان و اتفاقی که برای پل میوفته هم به نوعی مصیبتی هستش برای پل که باز هم مربوط به کاراکتر کتابه و این انگار کلا همراشه 
در کل اسم کتاب کلا به تک تک قسمت‌های کتاب اشاره داره و به شدت حرفه‌ای انتخاب شده.
در این بین ما درس‌هایی از نویسندگی و افکار نویسنده‌ها هم داخل کتاب داریم. 
قسمت‌هایی که پل مجبور به نوشتن کتاب میزری میشه و ما قسمت‌هاییش رو می‌خونیم.
      

14

ساخت کتابخانۀ مجازی

ساخت کتابخانۀ مجازی

لیست کتاب‌های متنوع

لیست کتاب‌های متنوع

ثبت تاریخچۀ مطالعه

ثبت تاریخچۀ مطالعه

امتیاز دادن به کتاب‌ها

امتیاز دادن به کتاب‌ها

باشگاه کتابخوانی

باشگاه کتابخوانی

بهخوان؛برای نویسندگان

با در دست گرفتن صفحۀ خود می‌توانید بلافاصله از یادداشت‌هایی که روی کتاب‌هایتان نوشته می‌شود، مطلع شوید و با خوانندگان ارتباط برقرار کنید.

مشاهدۀ بیشتر

بهخوان؛برای ناشران

با در دست گرفتن صفحۀ نشرتان، کتاب‌های در آستانۀ انتشار خود را پیش چشم خوانندگان قرار دهید و اطلاعات کتاب‌های خود را ویرایش کنید.

مشاهدۀ بیشتر

چرا بهخوان؟

کتاب بعدیتان را
       پیدا کنید.
کتاب بعدیتان را
       پیدا کنید.
بدانید دوستانتان
      چه می‌خوانند.
بدانید دوستانتان
      چه می‌خوانند.
کتابخانۀ خود
       را بسازید.
کتابخانۀ خود
       را بسازید.