ماه آفرید

تاریخ عضویت:

تیر 1403

ماه آفرید

بلاگر
@Blue.

39 دنبال شده

88 دنبال کننده

                کتاب خوندن فقط یه سرگرمی نیست کتاب خوندن برای من یعنی زندگی بین سطر ها و کلمات یعنی پا گذاشتن به یه دنیا جدید یعنی حرف زدن با آدم های از همه جای دنیا و دیدن تجربیاتشان کتاب خوندن مثل این میمونه که شمشیرم رو میگیرم دست و به جنگ با تایتان ها میرم به پایان جهان سفر میکنم یا با چوب جادویم سنجاب رو تبدیل به کلم میکنم کتاب ها تنها یه سری حروف کنارهم نیستند یه دروازه هستند برای سفر به سرزمین پریان 
              

یادداشت‌ها

نمایش همه
ماه آفرید

ماه آفرید

6 ساعت پیش

        کتاب تسوکورو تازاکی بی رنگ و سال ها زیارت او نوشته هاروکی موراکامی.اولین کتاب تابستون من.
همون طور که از اسمش برمیاد یه کتاب ژاپنی بود .داستان در مورد تسوکورو تازاکی بود پسری معمولی با چهره معمولی ،نمره های معمولی و خانواده متوسط رو به بالا .پسری  که در تابستون سال دوم کالجش در توکیو به طور ناگهانی از گروه پنج نفره دوست هاش به طور کامل و بدون هیچ توضیحی یا دلیل روشنی  طرد میشه .
تصور کنید که ناگهان در آب یخ اقیانوس سقوط کنید ،ناگهان تمام دوستان شما بدون هیچ دلیلی شما رو از جمعشون بیرون بندازند، این احساس تسوکورو بود .خلاصه این واقعیت باعث افسردگی و سرخوردگی و پوچی تسوکورو میشه انگار یه شبه همه چیزش رو از دست داده و اینطوری داستان شروع میشه .
اما برای من در مورد هر کتابی که میخونم بجز داستان اصلی خود کتاب که بین برگه که نوشته شده یه داستان دیگه هم وجود داره، این که چطور اصلا این کتاب به دست من رسید ! این کتاب به طور خیلی غیر منتظره ای سرش رو کرد توی زندگی من . یه روز عادی مثل همیشه رفتم کلاس زبان و بعد یهو یکی از دوست های خوبم بهم گفت «هی برات یه چیزی آوردم که فکر میکنم ازش خوشت میاد قلم این نویسنده شبیه به داستان ها و نوشته های خودت هست پس گفتم حتما خوشت میاد » که برای من عجیب بود .اره این دوست به خصوص قبلاً هم در مورد شباهت نوشته های من و موراکامی برام گفته بود ولی نکته عجیب این جا بود که اون کتابش رو بدون این که ازش خواهش کنم برام آورده بود .هیچ کس تا حالا بدون این که ازش خواهش کنم و شاید یکم اصرار بهم کتاب نداده بود ،پس با این حرکت به این نتیجه رسیدم که حتما برای این دوستم خیلی مهمه که کتاب رو حتما بخونم پس شروعش کردم. 💅
اولین چیزی که با خوندن این کتاب احساس کردم این بود که (وای پسر انگار دارم انیمه میخونممم!) این کتاب واقعا اولین کتاب ژاپنی بود که میخوندم و تا قبل از این صد ها انیمه دیدم. اینقدر انیمه دیده بودم که امکان نداشت کتاب توکیو رو توصیف کنه و تصورات مغز من با افکت انیمه نباشه .حتی گرافیک ها توی مغزم توی هر بخش عوض میشد انگار استادیو های انیمه سازی باهم همکاری کنند،کارکتر های توی کتاب رو هم با شخصیت های انیمه ای تطابق میدادم .
 حتی میتونم بگم متن رو توی سرم با زبون و صدای ژاپنی میخوندم 😂 که غیر ممکن هست چون بجز چند تا کلمه ساده که از انیمه ها یاد گرفتم من که ژاپنی بلد نیستم ،اما میفهمید چی میگم ؟صدای توی سرم زبون ژاپنی داشت .
حالا بزارید کمی از خود کتاب بگم .
تنهایی اجتماعی ،رنگ باختن زندگی مثل سبک مینیمالیسم ،مثل رنگ های فیلتر شده و بی روحی( مثل کرمی و خاکستری که رنگ های مد این روز ها رو تشکیل میدند)  که پس زمینه این دنیا رو در عوض رنگ های زنده و پر حرارت تصاحب کردند. آقای موراکامی خیلی خوب تونسته بود این مفاهیم رو به قلم بکشه .زندگی تسوکورو هم به این یک نواختی و بی رنگی دچار بود ،در زمانه ای که احساسات هم مثل رنگ ها  تعلیل رفتند و بی معنی شدند ،دیگه خبری از احساسات عمیق و عصیان برانگیز نیست .عواطف انسانی مثل خشم ،عشق ،دوستی ناامیدی و هیجان اونقدر کمرنگ شدند که انسان به هر احساسی هر چند کوچیک چنگ میندازه .حتی اگر اون احساس غمی عمیق باشه زیرا که غم و اندوه به مرات بهتر از تهی بودن و اسیر چرخه روزمرگی و عادت بودنه.من پوچ انگاری زندگی مدرن رو به وضوح میون این کلمه ها و سطر ها دیدم .
من توصیف مارکس وبر از قفس آهنین رو یک پارچه و تمام و کمال با تمام قامت خودش در این کتاب به چشم دیدم.
قلم آقای موراکامی برای من خیلی گیرا بود . تسوکورو تازاکی پسری هست که شخصیت خیلی متفاوتی با من داره من پر سر و صدا ، اجتماعی و سر شار از شور و شوق هستم؛ اما تسوکورو غمگین و گوشه گیر و ساکته اما نکته جالب اینجاست که حس میکنم بر خلاف خیلی از کتاب های دیگه که شاید گاهی احساسات شخصیت اصلی رو مثل یه روزنامه میخوندم ؛تسوکورو تازاکی رو میتونستم خیلی خوب احساس و درک کنم  حتی اگر تجربیاتی شبیه به اون نداشتم. گاهی حس میکردم در جسم تسوکورو حلول کردم مثل یه ارتباط خیل نزدیک .
حالا مقداری از فضای فلسفی کتاب حرف بزنیم .
این کتاب یه جنبه فلسفی هم داشت که من رو به تفکر عمیق وا می‌داشت که ازش خوشم میومد (وی تازه کتاب فلسفه یازدهم رو امتحان داده و داره به خودش افتخار می‌کنه).وقتی داشتم این کتاب رو میخوندم یهو به خودم میومدم میدیدم وای دارم چقدر با زبان عالمانه ای حرف میزنم .میتونم بگم اگر کسی از عمیق فکر کردن و اندیشیدن و فلسفه خوشش نیاد احتمالا از این کتاب هم خوشش نمیاد .خود من اگر چند سال پیش این کتاب رو میخوندم شاید خوشم نمیومد ،ولی بعضی وقتا یه داستان های دقیقا توی یه زمان خاص اگر که خونده بشند به دل میشینند و این کتاب هم از همون سری بود .و من ازش لذت برم .
اما یه مشکل خیلی بزرگی که این کتاب از نظر من داشت پایانش بود .پایان کتاب منو با کلی سوال بی جواب تنها گذاشت .انگار خیلی معمولی داری توی خیابون راه میری بعد یهو یه پیانو بیوفته رو سرت و بوم تموم شد مردی 😀🤏!
یعنی چی آخه من کلی سوال بی جواب دارم و نمی‌خوام خودم جوابشون رو تصور کنم من جواب خودت نویسنده رو مبخوام مثلا:

🚨سوال ها اسپویل دارند اگر کتاب رو نخوندید سوال ها رو نخونید 🚨
آخر سر چی شد سارا تسوکورو رو انتخاب کرد یا اون مرد بی نام نشون رو؟
اصلا اون مرده کی بود؟
سرنوشت هایدا چی شد گفتش هایدا هم کی از گره های زندگیشه ولی چرا دیگه باهاش رو برو نشد؟
شیرو واقعا چرا همچون دروغی در مورد تسوکورو گفت ؟واقعا دیونه شده بود؟
چرا اینقدر پا فشاری داشت ؟هر دلیلی که کتاب آورد در حد  احتمالات بود!!
کی به شیرو تجاوز کرده بود ؟ کی آخر سر شیرو رو خفه کرد و کشت ؟ایا این دوتا اتفاق به دست یه نفر انجام شده بود؟ اصلا انگیزش چی بود؟
معنی اون خواب شیش انگشتی تسوکورو چی بود؟معنی خوابی که در مورد حسادت دید چی بود ؟
یا این که اصلا چرا اون چنین خوابی در مورد هایدا دید؟
آخر عاقبت اون پیانیست داستان بابای هیدا چی شد ؟توی اون بقچه هایی که روی پیانو موقع نواختن می‌گذاشت دقیقا چی بود ؟
آخرش سارا و تسوکورو به هم می‌رسند یا نه؟
چرا نویسنده با صد تا سوال بی جواب خیلی راحت کتاب رو تموم کرد؟ انگار وسط یه روتین روزمره همه چیز متوقف شد بدون هیچ پایانی.این کارش دلیل خاصی داشت ؟پیام خاصی رو  میرسوند ؟یا فقط دیگه دلش نخواست بنویسه؟
در آخر باید بگم نظر جامع من در مورد این کتاب اینه که ،کتاب عمیقی بود ،جالب بود.شاید از نظر بعضی ها خسته کننده باشه چون خودمونیم از اون کتاب های سراسر هیجان و ادرنالین نیست که با سرعت نور تمومش میکنی .
ولی من این کتاب رو دوست داشتم و خوشحالم که خوندمش و ممنونم از اون دوستم که این کتاب رو به من امانت داد .این کتاب رو بیشتر از همسن های خودم به اشخاص بزرگ تر پیشنهاد میکنم .خودمم باید یه بار دیگه در بزرگ سالی بخونمش مطمئنم اون موقع حتی درک بهتری ازش خواهم داشت تا الان به عنوان به نوجوون ۱۷ ساله.
_یا خدا چه نظرم طولانی بود 🗿🗿🗿
      

7

ماه آفرید

ماه آفرید

7 روز پیش

        کتاب دوم چالش کتاب خوانی متفاوت

من کتاب های جنایی زیادی نخوندم  کتاب چشم بندی سومین کتاب جنایی و دومین کتابی بود که از آگاتا کریستی خوندم .
نه بخاطر این که از ژانر جایی خوشم نیاد، نه.فقط انگار هیچ وقت توی لیست کتاب های که برای خوندن انتخاب میکردم قرار نمی‌گرفتند ؛ اما سومین کتاب جنایی که خوندم باعث شد که بیشتر به این ژانر علاقه مند بشم .البته سه چهار بار دیدن سریال شرلوک هولمز هم بی تاثیر نیست.
کنار هم قرار دادن سرنخ ها ،حدس زدن قاتل و برسی انگیزه ها واقعا خیلی هیجان انگیز هست و بیشتر وقتا اعصابم به شدت خورد میشه که نمیتونم حدس بزنم این مجرم لعنتی بالاخره کیه .
البته که تا الان هم نتونستم هیچ وقت درست حدس بزنم.
چرا قاتل همیشه اونیه که اصلا بهش فکر هم نمیکنم؟
اما در کل از کتاب چشم بندی خوشم اومد با این که روابط فامیلی توش یکم پیچیده بود و همچنین دیدم نصبت به آگاتا کریستی رو هم بهبود بخشید چون تا قبل از این با کتاب «و آنگاه هیچ کس نماند» تصور خسته کننده ای نصبت به آگاتا داشتم .
کتاب جالبی بود به نظرم از این به بعد بیشتر جنایی بخونم .
      

9

        کتاب اول چالش کتابخوانی متفاوت

بار دیگر شهری که دوست می داشتم اثر نادر ابراهیمی
قبل از هر چیزی باید بگم من چطور با این کتاب آشنا شدم که داستان جالبی داره .
اسم خواهر من هلیا هست همون اسمی که شخصیت اصلی این کتاب بار ها و بار ها مثل زمزمه یک نیایش  تکرارش می‌کنه.
  اسمی که نویسنده از طریق زاویه اول شخص مثل یک معبد با به زبون آوردنش اون رو پرستش می‌کنه . داستان اینه که پدر من وقتی می‌رفت دانشگاه توی خوابگاه دانشگاه یه کتاب نصفه نیمه بدون جلد و تقریباً پاره پیدا می‌کنه کتاب «بار دیگر شهری که دوست می داشتم » و شروع می‌کنه به خوندنش و اونجا به این اسم بر میخوره و همونجا تصمیم میگیره که اسم دختر توی راهش رو هلیا بزاره.

  در مورد داستان کتاب نمی‌دونم دقیقا باید چی بگم  واقعا میگم نمی‌دونم،چون  نمی‌دونم .چیزی که من فهمیدم از در کنار هم قرار گرفتن این آشفتگی منظم اینه که راوی داستان و هلیا از بچگی با هم دیگه بزرگ شدند .
باهم دیگه دنبال پروانه ها می‌دویدند و بازی میکردند.وقتی بزرگ میشن عاشق همدیگه میشن ولی پدر هلیا اجازه نمیده با همدیگه ازدواج کنند پس اون و هلیا با همدیگه فرار میکنند به ساحل چمخاله ،اما خب بعد از یه مدت وقتی هلیا متوجه میشه که نمیتونه به اینطوری زندگی کردن ادامه بده برمیگرده به شهر خودشون خیلی مطمئن نیستم ولی فکر کنم راوی هم برمیگرده خونه و میبینه مادرش دوماه پیش فوت کرده و پدر هلیا خیلی با خانوادش بد کرده.
پس فکر کنم تنهایی برمیگرده به ساحل چمخاله و چندین نامه برای هلیا می‌نویسه اما خب هلیا جواب نمیده و بر نمیگرده.و بعد از یازده سال که بالاخره راوی اول شخص برمیگرده به ستاره آباد میبینه که شهر دیگه بوی عاشقی نمی‌ده میبینه که شهر فرق کرده و باز هم فکر کنم (چون واقعا نثر کتاب طوری نبود که متوجه بشی داره چی میشه ) هلیا رو میبینه که ازدواج کرده و بچه داره.

این داستان کتاب بود یا چیزی که من از این جدال خط ها و سطر ها فهمیدم .
اما چیزی که توی این کتاب خیلی برای من جالب بود این سبک نوشتن بود سبکی که تمام زمان ها بدون هیچ مرزی با بی ترتیب ترین نظم ممکن کنار هم قرار گرفتند .
شاید خطی از خاکسپاری مادر بخونی و در نیمه همون خط به انار ترش خوردن توی باغ برسی .
انگار که هیچ نظمی وجود نداره و در عین ها این با نظم ترین حالت ممکنه .این سبک نوشتن مثل این میمونه که داستان رو توی دیگ بزرگ بهم بزنی و بعد خالی کنی روی برگه های کاغذ و همین آشفتگی نظم اصلی باشه ، یا انگار که هیچ مرزی نیست ببین گذشته و حال و آینده انگار که تفکرات پریشانی رو بخونی .
ولی زیبایی جملات، معانی و مفهموم ها آدم رو خیره می‌کنه و من گاهی مجبور میشدم یه جمله رو بار ها بخونم تا متوجه بهشم.انگار که شعر رو در قالب رومان نوشته باشی .
چیزی که واقعا برام جالب بود اما، اینه که من این سبک نوشتن رو قبلا توی آثار عباس معروفی خوندم مخصوصا توی سال بلوا که انگار آشفتگی و بلوا به سطر ها  و کالمات هم سرایت کرده بود.
فکر میکردم این فقط سبک عباس معروفی هست تا این که با این کتاب برخوردم و الان واقعا برای من سوال شده که اسم این سبک چیه حس میکنم باید یه اسمی داشته باشه  ولی من نمی‌دونم .اگر کسی می‌دونه خوشحال میشم به منم بگه 

این کتاب من رو یاد چیز های زیادی انداخت .
 من رو یاد آهنگ «اخرین بوسه » از شاهین نجفی انداخت .بخاطر حسی  که هر دو از گیلان منتقل میکنند.
من رو یاد شب های روشن داستایوفسکی انداخت .طوری که هر دو عاشق در هر دو کتاب اسم معشوق خودشون رو مثل اسم معبود ستایش میکنند و مثل  یک سرود الهیی اون رو به زبون میارند(و چقدر جالب که اسم هلیا هم از همین آشفته کردن کلمه الهی ساخته شده ).هلیا یا نازتنکا ؟ و چه غمناک که در آخر هیچ کدوم از این دو کتاب ما نام عاشق رو نمی‌فهمم چون معشوق حتی یک بار هم اسم اونا رو به زبون نیورد .
حتی این کتاب من رو یاد چنتا از دوستام انداخت .
در آخر باید بگم کتاب متفاوتی هست ازش انتظار نداشته باشید که مثل یه کتاب معمولی خودش رو به مکان زمان و چهار چوب محدود کنه .این کتاب اصلا مثل چیز هایی که قبلاً خوندید نیست .تجربه جالبی بود جملات شاعرانه و زیبایی داشت ؛نوشته نادر ابراهیمی هست انتظار دیگه ای هم نمی رفت .
از سری کتاب های بود که باید چند بار خونده بشه .
به همه پیشنهادش نمیکنم 

      

11

        خب کتاب مانون لسکو داستانی بود از یک شوالیه‌ نجیب از یک خانواده با اصلات که عاشق دختری زیبارو و دلفریب میشه دختری که از زیبایی به گفته خود شوالیه د گریو مانند الهه ها بود .و بخاطر این عشق از  همه چیزش از جمله ابرو و خانواده و اصلاتش میگذره.
من خیلی طرفدار کتاب  های کلاسیک نیستم اما این کتاب رو خوندم چون یک هدیه بود و میتونم بگم شاید اولین کتاب کلاسیکی بود که واقعا تمومش کردم .
داستان این عشق خیلی جنون وار و عجیب بود نویسنده توی کتاب ادعا میکرد که این داستان رو از شخص دیگه ای روایت می‌کنه و درواقعا داستان واقعی هست و من هنوز برام این موضوع سواله که این داستان واقعا واقعی بود ؟
علت شروع شدن این عشق دقیقا چیزی هست مثل داستان رومئو و ژولیت، عشق هایی که هیچ وقت درکشون نمیکنم پسره فقط زیبای دختره رو میبینه و یک دل نه صد دل عاشقش میشه  ،از اون عشق های جنون وار که حاضره براش بمیره.
شروع شدن این عشق دقیقا همچین چیزی بود ولی خب وقتی تا آخر داستان رو خوندم دیدم که نه خیلی از سطح این عشق آبکی و ظاهری فرا رفتند و مثل یه عشق واقعی شدند.
در طول داستان بالغ بر صد بار به این فکر کردم که خدایا این شوالیه چقدر احمق و کوره .دختره خیانتی نمونده که بهش نکرده باشه و باز این شوالیه از همه چیزش، ثروتش ،مقامش، موقعیتش و حتی جونش میگذره برای عشقش .
مانون  بار ها بخاطر پول به شوالیه  د گریو خیانت می‌کنه و هر بار وقیحانه بهش میگه با این که بهت خیانت کردم ولی هنوز دوستت دارم و با این حرف هر بار خودش رو از ملامت نجات میده .انگار یه جمله جادویی میمونه که هر بار دوباره شوالیه رو اسیر خودش کنه و موفق هم هست . 
با این حال شوالیه د گریو هم هر چقدر که تلاش میکرد هیچ وقت نمیتونست عشق مانون رو از دلش بیرون کنه و حتی دلش نمیومد مانون رو بخاطر خیانت هاش درست حسابی سرزنش کنه .
درواقع از نظر من همین فدا کاری های شوالیه بود که عشقش رو ارزشمند میکرد چون واقعا حاضر بود تا آخرین قطره خونش رو فدای عشقش کنه .نه این که فقط برای عشقش بمیره حاضر بود اگر لازمه برای مانون زندگی کنه. خب ولی دختره این وفا داری و فداکاری پسره رو نداشت .
حس میکنم رفتار مانون، این دختر به شدت زیبا و دلفریب یه جورایی تاییدی هست به نظریه هرم  نیاز های مازلو .توی این هرم هر کدوم از نیاز های انسان توی یک سطح خاص قرار میگیرند و تا وقتی نیاز های یک سطح تامین نشه فرد نمیتونه به نیاز های دیگه فکر کنه مثلا تا وقتی امنیت و نیاز های زیستی مثل آب و غذا تامین نشه فرد نمیتونه به چیزی مثل عشق فکر کنه .
رفتار مانون هم دقیقا همینطور بود تا وقتی وضعیت مالی خوبی داشتند به شوالیه وفا دار بود تا پولشون تموم میشد می‌رفت پی خیانت و تیغ زدن یه مرد پول دار دیگه و شوالیه هر بار بی استثنا هر بار باز می فت دنبال مانون تا برش گردونه . البته حتی خود شوالیه هم چند بار توی خیانت کردن و تیغ زدن بغییه مرد های پول دار به مانون کمک کرد و وضعیتش همش من رو یاد این شعر ابن یمین مینداخت :
آن که محتاج خلق شد خوار است / گرچه در علم بوعلی‌سینا است 
یه چیزی دیگه که توی این کتاب خیلی برام سوال بود این بود که آخه چرا شما وقتی بی‌پول میشد نمیرید انگار آدم آستین بزنید بالا کار کنید هی از دوست و آشنا پول قرض میکنید ؟!
در هر صورت در آخر طوری که داستان تموم شد به نظرم خیلی دردناک بود خیلی زیاد .ای کاش هر دوتاشون میمردند ولی اینطوری تموم نمیشد . این که در آخر مانون در اون وضعیت در آغوش شوالیه مرد خیلی دردناک بود و شوالیه مجبور شد با دست های خودش معشوقش رو به خاک بسپاره، اونم زمانی که بالاخره عشقشون به پختگی رسیده بود وقتی میتونستند یه زندگی آروم کنار هم داشته باشند وقتی از همه زیاده خواهی ها گذر کرده بودند وقتی اونقدر عشقشون پایدار بود که بخاطرش تا اون سر دنیا سفر کنند . این که در آخر شوالیه زنده موند حتی از مرگش هم دردناک تر بود چون از معشوقش جدا موند .
در آخر نمی‌دونم واقعا نظرم در مورد این کتاب چیه به نظرم کتاب خوبی بود و پیشنهادش میکنم یا نه ؟
واقعا نمیدونم ولی خب تجربه جالبی بود بر خلاف خیلی از کتاب های کلاسیک دیگه پر از جزعیات و توضیحات بی ربط نبود اصل داستان ها صریحا بیان کرده بود .
به عنوان کسی که اصلا کلاسیک نمیخونه میتونم بگم کتاب جالبی بود ولی کمی حوصله سر بر.
اما حتی اگر بخاطر پایانش هم باشه میگم که دوستش داشتم پایان های تراژیک به نظرم داستان رو زیبا تر میکنند .من واقعا به طور عجیبی از پایان های تراژیک خوشم میاد.داستان رو برام به یاد موندنی میکنند.

      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

33

ویدئو در بهخوان
        سیرسه ۴۳۰ صفحه با فنت ریز بود و بسیار بسیار طولانی طوری که حس میکنم از زمان شروع کردنش قرن ها گذشته که درست هم میگم واقعا سیرسه ساحره جزیره آیایا فرزند هلیوس خدای خورشید هزاران سال زندگی کرد ⁦ಠ⁠◡⁠ಠ⁩
این طوری بود انگار که دفترچه خاطرات سیزده سالگیم رو ورق بزنم 
حس میکنم دیگه افسانه ای از یونان باستان نمونده که نخونده باشم همه شخصیت ها برام به طوری آشنا بودند انگار پسر خالمند .
خب البته این بی تاثیر نیست که قبل از این کتاب، پنجگانه پرسی جکسون و پنجگانه قهرمانان المپ و آزمون های آپولو و سه گانه آتش دزد و نغمه آشیل رو خونده بودم .⁦乁⁠(⁠ ⁠•⁠_⁠•⁠ ⁠)⁠ㄏ⁩ عملا افسانه و داستان جدیدی نخوندم بجز خود شخصیت سیرسه که خب آره واقعا الهه جسور و قابل تحسینی بود 🫠✨
میلر مدلین نویسنده کتاب تلاش کرده بود از یه زاویه دید جدید  منظومه ایلیدا و  ادیسه هومر  رو روایت کنه موفق هم بود .
قبلا در مورد سیریه توی کتاب پرسی جکسون خونده بودم ولی الان دیگه قشنگ فهمیدم کی بوده جالب بود .متن کتاب به نظر میومد که خسته کننده باشه  (واقعا میخورد خیلی خسته کننده باشه⁦(⁠+⁠_⁠+⁠)⁩ )ولی اصلا خسته کننده نبود میتونستم ساعت ها بخونم خسته هم نشم .
نمی‌دونم چرا اینقدر به دلم نشست شاید اگر تو یه زمان دیگه میخوندمش برام خسته کننده بود .
 میتونم بگم شخصیت سیرسه رو به عنوان یه مادر خیلی تحسین میکنم  .سیرسه مصمم ترین و پوست کلفت ترین مادری بود که تاحالا دیدم اگر من به جاش بودم خودم بچم رو تو دریا خفه میکردم ⁦ಠ⁠‿⁠ಠ⁩
اگر بخوام از یکی از نقطه ضعف های کتاب بگم همین طولانی بودنش بود واقعا خیلی خیلی طولانی بود و بیشتر داستان هم انگار تویه جاده صاف پیش می‌رفت که هراز گاهی یه دست انداز هایی هم داشت 
البته من توی این کتاب دنبال هیجان نبودم پس این روند داستان برام آزاردهنده نبود.
حس و حال کتاب رو دوست داشتم  این فضای باستانی و افسانه ای ؛و اگر کتاب دیگه ای هم از افسانه ها نه فقط افسانه های یونان_روم  ببینم حتما میخونمش .
      

23

        در مورد این کتاب ،جلد دوم دروازه مردگان اثر حمید رضا شاه آبادی، باید بگم اینقدر کتاب های ماجراجویی و فانتزی خارجی خونده بودم که دیدم اسم هایی مثل شکور، رضا، نادر ،عالیه و الماس بین صفحات کتاب هر دفعه دوباره من رو شگفت زده میکرد .
دیدن لوکیشن هایی مثل ایستگاه پانزده خرداد ،سبزه میدان  و سلطان آباد ساوه  برای کسی که فقط با خیابون های منهتن توی کتاب ها عادت کرده بدجوری عجیب بود . 
و از همه عجیب تر برام این بود که دقیقا به همون اندازه، به اندازه کتاب های خارجی که خونده بودم خوب بود.
 نمیگم کتابی که الان تموم کردم شاهکار تاریخ هست ولی واقعا نمیشه از این حقیقت که عالی بود هم گذشت  .
مجموعه جالبی هست و جلد سوم رو هم میخونم . ولی در کل اصلا نمیشه جزو ژانر ترسناک حسابش کرد حتی فانتزی هم نه پیشتر یه سورئالیست با چاشنی فضای گوتیک و رئالیست جادویی بود .
شخصیت مورد علاقم توی این کتاب نادر بود یه جوون تحصیل کرده توی فرنگ که هیچ کس حرفاش رو نمی‌فهمید و همه مسخرش می‌کردند خیلی گناه داشت بچه 😭🤝🏻.از خود شخصیت های اصلی هم بیشتر دوستش داشتم 
در کل کتاب خوبی بود پیشنهادش میکنم :)

      

21

        چرا اینقدر دردناک ؟
در آخر نمیدونستم این من هستم که کتاب رو تموم کرد یا کتاب اشک های منو .
 تا قبل از این حتی اسم پاتروکلوس هم به گوشم نخورده بود و آشیل هم برام تنها قهرمانی بود از جنگ تروا، نیمه ایزدی رویین تن که تنها نقطه ضعفش یعنی پاشنه پاش اون رو به کشتن میده ،قاتل هکتور و فاتح تروا . اما هیچ وقت به داستان از این زاویه نگاه نکرده بودم آشیل پسری با موهای طلایی و چشمان سبز سرشار از شور زندگی کسی که چنگ مینوازه و آواز میخونه .همیشه مثل یه اسطوره و صورت فلکی دور و باستانی به نظر میومد ولی وقتی عشق پاتروکلوس رو به آشیل خوندم وقتی همراه اونا توی جنگل ها قدم زدم و توی رودخونه شنا کردم همه چیز حس متفاوتی داشت 
پاتروکلوس میخواست که آشیل با مهربونی و انسان بودنش به یاد بمونه نه قتل های که انجام داده .و میدونم که تمامش در هر صورت یه افسانه هست ولی این نسخه رو خیلی بیشتر دوست دارم 
عشق پاتروکلوس به آشیل واقعا خیلی واقعی بود 
اما نسخه ای که من خوندم خیلی ترجمه  عجیب غریب و پر از اشتباه تایپی داشت بعضی جا ها باید حدس میزدم اصلا داستان داره چی میشه نمی‌دونم خود لحن نویسنده اینقدر عجیب و دور بود یا مترجم درست ترجمه نکرده بود هرچی که بود جونم رو بالا آورد تا بخونمش و یه چیز دیگه که تو داستان خیلی برام عجیب بود این بود که این یونانی ها کلمه تعهد تا حالا به گوششون خورده اصلا؟
اما در هر صورت خیلی کتاب رو دوست داشتم و پایانش باعث شد مثل ابر بهاری برای پاتروکلوس و آشیل اشک بریزم 
      

51

        من دوازده جلد این مجموعه رو وقتی کوچیک تر بودم  برای تولدم هدیه گرفتم  و هر جلد رو با کلی ذوق میخوندم و برام خیلی شیرین بود ؛این که داستان های شاهنامه رو میدونستم و میتونستم برای همکلاسی ها و دوست هام توی مدرسه تعریف کنم  .من عاشق گرافیک نقاشی ها و تصاویر این سری مجموعه هستم و همچنین متن روان و شیرینی هم داره که بچه ها خیلی راحت میتونند باهاش ارتباط برقرار کنند. در عین حال که لحن کهن و قدیمی داره  و اون بخش شجره نامه اول کتاب خیلی کمک کننده هست برای درک بهتر .
اما از یه جایی به بعد دیگه شروع کردم به خوندن خود کتاب شاهنامه به نظم .
و وقتی تفاوت های داستان این کتاب رو با داستان اصلی مقایسه میکنم شگفت زده میشم این کتاب با نظم شاهنامه خیلی تفاوت داشت شاید برای کوتاه شدن داستان این تغییرات ایجاد شدند ولی باز هم این تغییرات به نظر من به داستان اصلی آسیب رساندن برای مثال سه فرزند فریدون بزرگ اصلا تا زمانی که ازدواج کردند اسم نداشتند و فریدون هم به همین دلیل که به دنبال سه خواهر برای سه پسرش میگشت ک اونا هم پدرشون براشون اسمی نزاشته باشه به خواستگاری سه دختر سرو شاه رفت  و این که اون اژدهای که سه فرزند فریدون توی کویر بهش برخورند خود فریدون بود که میخواست واکنش سه پسرش رو ببینه و بر اساس واکنش اونا براشون اسم گذاشت سلم تور و ایرج و همچنین برای همسرانشان .
و اون بخش سیرک که راه افتاده بود بعد از برگشتن سلم و تور و ایرج اصلا توی شاهنامه نیست انگار یه سیرک از هزار سال بعد رفته بود توی دل شاهنامه و تفاوت های دیگه ...
اما اگر از  همه این ها بگذریم  و به داستان خود ایرج برسیم باید بگم که هر بار فکر کردن به این داستان منو توی غم عمیقی فرو می‌بره برادرانی که بخاطر حسادت جاه‌طلبی و تیره دلی خون برادر کوچک تر رو بر زمین می‌ریزند برادری که حاضر شد از تمام دارایی و سرزمینش بگذره فقط برای این که حاضر نبود روی برادر شمشیر بکشه و اما برادران بزرگ تر چقدر بی‌رحمانه سر برده اون رو به پیشگاه پدر خود میفرستند قساوت این اتفاق قلبم رو به درد میاره . 
و شاهنامه کتابی هست با تراژدی های بیشمار .واقعا برام خیلی عجیبه که چرا برخی از داستان های شاهنامه خیلی معروف هستند و بعضی هاشون تغریبا ناشناخته مثلا همه ما شده حتی یک بار اسم رستم سهراب به گوشمون خورده اما در مورد ایرج و برادرانش چطور ؟ داستان سیاوش رو شنیدیم اما فرزندش  فرود چطور یا نبرد سهراب و گردآفرید؟در مورد هفت خان رستم میدونیم ولی هفت خان اسفندیاری ناشناخته باقی مونده  ،زال و رودابه اسم هایی آشنا هستند اما بیژن و منیژه چطور؟. ای کاش روزی برسه که تک تک داستان های شاهنامه نقل زبون تمام مردمان این سرزمین بشه تمام داستان ها!تا مردم افسانه ها حماسه ها و تاریخ کشور خودشون رو بشناسند . وقتی این داستان ها رو میخونی با خودت میکنی :خدایا عجب فیلم های حماسی و تراژیک شاهکاری میشه از این داستان ها خلق کرد!!!!
در کل به این کتاب دو و نیم ستاره میدم چون خیلی تصاویر و روایتگری شیرینش رو دوست دارم و برای آشنایی بچه ها با شاهنامه خیلی خوب هست اما با خود داستان تفاوت های داره ✨
      

16

        اول از هرچیزی نمیتونم احساسی رو که این جلد از مجموعه بهم داد رو توصیف کنم بی‌شک این داستان داستان یک انقلاب بود یک شورش یه جنگ بی رحم .این جلد با وجود فروپاشی های روانی کارکتر ها برای من خیلی حس مبهم و دردناکی داشت شکنجه های جسمانی و روانی که کارکتر ها تحمل کردند، اونقدر واقعی میتونستم احساس کتنیس رو حس کنم که وقتی توی بیمارستان منتظر بود تا گروه نجات پیتا رو برگردونند میتونستم خیسی رو روی گونه های خودم احساس کنم .
این که شخصیت پیتا اینطوری زیر شکنجه عضو شده بود حتی از مرگش هم بد تر بود .و کل کتاب انگار که یه شو تلویزیونی بود یه نمایش یه چهره برای یک انقلاب چیزی که  آتش هر انقلابی برای برافروخته شدن بهش نیاز داره و کتنیس دختر هفده ساله ای که در دست قدرت ها تبدیل به یه ابزار شده .
اما نمیتونم شوکی رو که با منفجر شدن اون همه بچه متحمل شدم رو بیان کنم .شورشی ها خود انقلابی ها با نماد کاپیتول بچه ها و درمانگر های خودشون رو به کام مرگ فرستادند تا چی؟ به روند انقلاب سرعت بدن و این کار خوب جواب داد برای رسیدن به قدرت همون چیزی رو هدف قرار دادند که جزوی از آرمان هاشون برای این انقلاب بود اونها بچه ها رو به اسم دشمن کشتند تا روند انقلابشون سرعت پیدا کنه اما جالب این جاست که این اتفاق ها فقط توی کتاب ها نمیوفته ...
و در آخر کتاب با پیشنهاد این که بازی های عطش جدیدی بر گذار بشه ما میتونیم متوجه عمق فاجعه بشیم این که هیچ چیز تغییر نکرده هیچ چیز هنوز هم این بازی بازی قدرته و آرمان های انسانی فقط یک شعار هستند یک نقاب !داستانی از یک دیستوپیا واقعی..
پس وقتی که مسیر تیر کتنیس از یک دیکتاتور به طرف قلب دیکتاتور جدید پرتاب شد میتونستم متوجه بشم که خون توی رگ هام یخ زده .
بیست صفحه آخر رو با هر خط بغض و گریه خوندم در آخر تو میتونی بفهمی این داستان عاشقانه کتنیس پیتا یا گیل نیست که داستان اصلیه این انقلاب و مرگ ها و نماد های این کتاب هستند که مسئله اصلی هستند این مجموعه رو نمیشد یه داستان سطحی تصور کرد، نمی‌دونم شاید فقط این حسی هست که من نصبت به این کتاب داشتم شاید بغییه نظرات متفاوتی داشته باشند ولی این مجموعه یکی از بهترین و به یاد ماندنی ترین سگانه هایی بود که تا به حال خوندم پس...
Are you, are you
Coming to the tree?
They strung up a man
They say who murdered three
Strange things did happen here, no stranger would it be
If we met at midnight in the hanging tree
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

17

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

بریده‌های کتاب

نمایش همه

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.