نعشکشانِ هستی: طنز سیاه و زوال امید در جهانِ بیخدای بکت
نوشتۀ وحید امنیتپرست
نمایشنامۀ کوتاهِ «همۀ افتادگان» نوشتۀ «ساموئل بکت» هرچند کمتر از شاهکارهایی چون «در انتظار گودو» بر سرِ زبانهاست، اما گوهرِ تلخ و تابناکِ اندیشۀ او را در خود دارد. این اثر، نه روایتی خطی که کابوسوارهای است چندصدایی و پرتوافکن بر تاریکخانۀ وجودِ آدمی در جهانی بیخدا و بیمعنا.
صحنۀ نخستین، جادهای است خاکی در مکانی عینی و در عین حال فراواقعی. «مَدی رونی»، زنی فرتوت و سنگین با پاهایی ورمکرده، در مسیری پرزحمت بهسوی ایستگاه قطار میکوشد تا همسر نابینای خویش «دَن» را باز یابد. این حرکتِ رو به پیش، اما فریبی است بزرگ؛ زیرا هر گام، نه پیشروی که فرو غلطیدنی است در ژرفنایِ خویش. دیالوگها چونان پژواکهایی در خلأ بر سنگینیِ غیرانسانیِ هستی مهر تأیید میزنند. این سنگینیِ معلق، استعارهای است تمامنما از بارِ وجودِ بیوجه.
سفرِ مَدی گذری است از میانِ خاطراتِ پوسیده و ارواحِ زندۀ جاماندگان. هر ملاقات در راه، با «آقای تایلر»، «آقای اسلوکم»، «آقای بَرِل» و… پرده از زخمی تازه برمیدارد: بیماری، ناتوانی، نازایی و مرگِ فرزندان. بکت با چیرهدستیِ رندی فیلسوف، زندگی (زایش) را در آغوشِ مرگ مینشاند. نالههای گاو برای گوسالۀ مردهاش، آوازی است که بر تمامِ نمایش سایه میاندازد. گویی همۀ شخصیتها خود گوسالههای مردهای هستند که هنوز نعش میکشند.
دیالوگهای بکت در این اثر تودهای است از گفتارهای پیشپاافتاده، شِکوههای بیفرجام و شوخیهای تلخ. شخصیتها سخن میگویند نه برای رساندنِ معنا، که برای پرکردنِ خلأیی هولناک، برای گریز از سکوتِ سنگینی که جهان را فراگرفته. این گفتارهای پوچ همچون پوستههایی خالی بر ناتوانیِ زبان در دستیابی به حقیقتِ هستی گواهی میدهند. سوتِ قطار، غرّشِ حیوانات، خشخشِ برگها، این صداهای طبیعی گویا معنایی ژرفتر از همهمۀ آدمیان دارند.
بدنها در جهانِ بکت، خیانتکارانی خستگیناپذیرند. مَدی، دَن، آقای تایلر هر سه ماشینهای زیستیِ فرسوده و شکستخوردهای هستند که روانشان به اسارت کشیده شده است. این «انسانهای ماشینی» پیشامدرنِ بکت، پیشدرآمدی است بر پرسشهای عصرِ فناوری: آیا انسان جز ابزاری زنگزده و محکوم به فروپاشی در دستانِ نیرویی ناشناس است؟
اوجِ تراژدی یا بهتر است بگوییم تراژیکمدیِ سیاهِ بکت، در پایانبندیِ ابهامآلود رخ مینماید. تأخیرِ قطار و اشارۀ مرموز دن به «حادثهای» در مسیر، گویی پرده از رازی شوم برمیدارد. آیا دن، این نابینایِ معصومنما، خود عاملِ سقوطِ کودکی به ریلها بوده است؟ این ابهامِ تعمدی، تمثیلی است هولناک از گناهِ نخستینِ بشر در جهانی بیعدالت؛ گناهی بینامونشان که همگان در آن شریکیم و همگان از پذیرشِ آن سر باز میزنند. سکوتِ توأم با ترسِ مَدی در پایان، فریادی خاموش است در برابرِ پوچیِ شرِ مطلق.
همۀ افتادگانِ بکت، آینهای است در برابرِ انسانِ مدرن که فروغِ خردِ روشنگری در آن به تاریکیِ اگزیستانسیال بدل گشته است. این اثر با نثری آکنده از ایجازِ شاعرانه و طنزی گزنده نه داستانِ مرگِ فیزیکی که روایتِ زوالِ تدریجیِ امید، معنا و حتی توانِ رنج کشیدنِ اصیل است. افتادگانِ بکت، نه در گور که در حیاتِ روزمره، در تنهاییِ هولناکِ خویش، بر زمین خفتهاند. نمایش، همچون خودِ زندگی در نگاهِ بکت حرکتی است بیهدف در مه بهسوی سکوتی که از همۀ کلمات گویاتر است. گویی بکت میپرسد: آیا فروغِ انسانیت، در این ظلمتِ انسانهای ماشینی جز خاطرهای محو از افتادهای دوردست است؟