«شادی در آسمان»: نگاهی به جهانِ رامو در آینهٔ ادبیات
نوشتۀ وحید امنیتپرست
«شارلفردینان رامو»، نویسندۀ سوئیسیِ فرانسویزبان، در رمان شادی در آسمان، روایتی را میآفریند که همچون آینهای شفاف، ژرفای وجود آدمی و پیوندش با طبیعت را بازمیتاباند. این اثر، فراسوی داستانی ساده از زندگی روستائیانِ آلپ، به کاوشی فلسفی در باب تنهایی، جستوجوی معنا و تلاش انسان برای هماهنگی با قوانین نانوشتۀ کیهان بدل میشود. رامو در اینجا، همچون نقاشی چیرهدست، با قلممویِ واژگان، رنگهایی از حیرت و اندوه و شور را بر بومِ متن میپاشد؛ رنگهایی که در پسزمینۀ کوهستانهای سربهفلککشیده و آسمانهای بیپایان، بهشکلی پارادوکسیکال، همزمان هم سنگین از وزن هستیاند و هم سبُک از پروازِ رؤیا.
در جهانِ رامو، طبیعت تنها صحنهای خنثی برای رویدادهای داستان نیست، بلکه حضوری زنده و چندوجهی دارد که گاه مادرانه بر آغوشِ شخصیتها گشوده میشود و گاه همچون هیولایی سرد، آنها را در خود میبلعد. کوهها، برفها و بادهای تندِ آلپ، در این روایت، تبدیل به استعارههایی از ناآرامیهای درونیِ آدمی میشوند. رامو با زبانی شاعرانه، این همزیستیِ پرتنش را روایت میکند: «کبوترها نیز به پرواز درآمدند تا از دره بگذرند؛ نمیشد آنها را با نگاه تا کنارۀ دیگر تعقیب کرد. اندکاندک در هوا حل میشدند، مانند تکههای قند که در آب حل میشوند.» این نثر، در عین روانی، با چینشِ موزونِ واژهها و تصاویرِ بدیع، خواننده را به حریمی میبرد که مرزهای واقعیت و خیال در آن محو میشود.
عنوانِ کتاب، شادی در آسمان، خود طنزی تلخ را در دل میپروراند. شادیای که گویی در افقِ دستنیافتنیِ آسمانهاست برای روستائیانی که پا در گلِ زمین دارند بیشتر به رؤیایی دورمانده میماند. رامو، با نگاهی نزدیک به مکتبهای اگزیستانسیالیستی، پرسشهایی بنیادین را پیش میکشد: آیا شادی حقیقی در گروِ گریز از محدودیتهای مادی است؟ یا در پذیرشِ رنج بهمثابه بخشی جداییناپذیر از هستی؟ شخصیتهای او، در تلاش برای یافتن پاسخ، میان زمین و آسمان سرگرداناند؛ گاه به دامنِ عرفان پناه میبرند و گاه در گردابِ شکِ مدرن غرق میشوند. این تقابل، در نثرِ رامو، نه با جملاتِ پیچیده، که با ایجازی پرطنین بیان میشود: «در آن زندگی دیگر، هیچوقت نمیدانستیم؛ باید اول میگذاشتیم روح عمل کند. انسان حقیقی در آن زندگی دیگر کجا بود، میتوانید به من بگویید؟»
رامو در شادی در آسمان، همچون آهنگسازی که نتهای سکوت را با نواهای زندگی درمیآمیزد، روایتی خلق میکند که در آن، هر صخره، هر قطرهٔ باران و هر نفَسِ یخزده، به زبانی اساطیری سخن میگویند. این اثر، با تکیه بر نثری که هم ساده و هم ژرف است ما را به تماشای نمایشی دعوت میکند که در آن، انسان نه قهرمانِ مطلق، که موجودی است رامنشدنی، در جستوجوی نشانی از روشنایی در دلِ تاریکیهای بیکران. شاید پاسخِ رامو به پرسشِ شادی، در همین سطرهای آخر نهفته باشد: «آنگاه که تمامی زمین از نو پدید آمد، سرانجام تمامی آسمان از آنِ ایشان شد، آنگاه که رنج بازگشت تا کنار شادی جای بگیرد، تمامی شادی از آنِ ایشان شد.»