یادداشت پواد پایت
دیروز
چند خط که جلو میروم باید به خودم یادآوری کنم که نیاز دارم نفس بکشم. انگار که پیوسته نفس کشیدن یادم رفته باشد. آخرین باری که اینطور از خواندن چیزی به خودم میپیچیدم کی بود؟ آخرین باری که این طور بیدفاع و بیپناه با سیاهترین نقطههای خودم روبرو میشدم؟ بار اولی نبود که این کتاب رو میخوندم. از روی شیطنتی بچگانه، برای سرک کشیدن به بعضی چیزها، و بعد برای فهمیدن این که توی این سه سال نگاهم چه فرقی کرده، کتاب رو از کتابخانه کشیدم بیرون که چند صفحه اول رو بخونم و بعد برش گردونم سرجاش. یکی دو صفحه خواندم و انگار کتاب گلویم را گرفته بود و چسبانده بودم گوشه دیوار. من داشتم خفه میشدم و هر صفحه سفتتر از قبل به دیوار فشارم میداد. شخصیت اصلی، موریس، و صدای ذهنیاش، موقعیتش، روزهایش، درگیریهایش، حرف زدنش، نگاه کردنش به چیزها... همه یک چیز عمیق در من زنده میکردند. یک چیزی که تا نیمههای کتاب متوجه نبودم از چه جنسیست. یک جایی آن وسطها، در حالی که قفل کرده بودم و نیاز داشتم نفس دوباره بالا بیاید، فهمیدم که چرا این طوری میشوم. همان تم اصلی کتاب، نفرت. نفرت از خودم. نفرت از آدمی که چند ماه اخیر، آرام آرام بهش تبدیل شده بودم. شاید خودم هم حجمش را نفهمیده بودم و انگار هر خط بهم سیلی میزد. شباهتها توی ذهنم رقابت با موریس را شروع کرده بود. دلم میخواست موریس از خودش بد بگوید و بیشتر از خودش متنفر شود، تا توی این بازی بازنده باشم. من نباید از موریس بیشتر حس نفرت پیدا میکردم. نباید انقدر فرو میرفتم... یکجایی، بین فصلهای کتاب، بازی را باختم. موریس برنده شد. او بیشتر از من از خودش بدش میآمد. و هیچوقت باخت انقدر بهم مزه نداده بود. هنوز چیزهایی برایم مانده بود و هنوز از تمام وجودم تنفر از خودم بیرون نمیزد. دستم را انداختم به آن نقطههای باقیمانده، سعی کردم باور کنم هنوز چیزهایی مانده که بتوانم نگهشان دارم، که این آدمی که بهش تبدیل شدهام، یک باریکهای از نور برایش مانده. ساعتها میتونم از کتاب بنویسم و هنوز هم کافی نخواهد بود. بنویسم از تمام نمودهایش در زندگی، از غمها و تجربهها و نفرتها و عشقها و رقابتها. از حسادتها... احتمالا مهمترین چیزی که قصه رو برام همیشه ماندگار میکنه، اثریست که روی من گذاشته. چیزهایی که آن زیرها دفن شده بوده را عیان کرده. وجوه انسانی که خودم هم آگاهش نبودهام را توی صورتم کوبیده. و «پایان رابطه» گراهام گرین، همواره برای من در بالا بالاهای آن لیست مینشیند. داستان موریس و نسبتش با رابطه، داستان فکرهای درونی و داستان چیزهای دستنیافتنی، چیزی که من از این روزهای درهم زندگی با خودم به جلو میبرم. کتاب تمام شد. نیاز دارم چند نفس عمیق بکشم. چشمها بسته، دم.... نگه میدارم... بازدم... . امیدوارم صداهای ذهنم کمی کم بشوند. جلد کتاب رو اصلا دوست ندارم. انتخاب جلد نسخه انتشارات پنگوئن کتاب و تاکید کردن روی نارنجی، اشتباهی که واقعا ضربه زده و اصلا فضای کتاب رو نمیرسونه. ترجمه هم در کل غلط و اشتباه زیاد داره. بریدههای قشنگ و فکرهای درهم موریس اصلا توی ترجمه در نیومده.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.