بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

سارا 🦋

@Khsrvsara

25 دنبال شده

87 دنبال کننده

                      این کاربر علاقه زیادی به کتاب، شمع، انیمه و آهنگ داره ^^

                    
Khsrvsara

یادداشت‌ها

نمایش همه
                شروع داستان از زبان پسری به نام "خوآن پرثیادو" هست که در جست و جوی پدری که هرگز ندیده به روستای "کومالا" مسافرت کرده: جایی که به طرز عجیبی خالی از سکنه و ساکت به نظر می‌رسه و در عین حال هیچ لحظه‌ای نیست که خوآن سر و صدا و نجوای آدم‌ها رو نشنوه.
طولی نمی‌کشه که خوآن پی ببره ساکنان این روستا مردم عادی نیستند. بلکه مردگانی آواره و بلاتکلیفن که نه به عذاب جهنم محکوم می‌شن و نه به بهشت راهی دارن؛ این‌ها تو برزخ بلاتکلیف موندن و رنج می‌کشن. چرا که هر کدوم از اون‌ها بار گناهی به دوش داره که نمی‌ذاره روحش بعد از مرگ به آرامش برسه‌.

توی این کتاب مرز واضحی بین شخصیت‌ (راوی) و اتفاق‌ها وجود نداره و به خاطر پرش‌های زمانی متعدد تو دسته کتاب‌های سخت‌خوان قرار می‌گیره. از طرفی احتمالا در سبک رئالیسم جادویی  یا سورئال قرار بگیره؟! (زیاد از معیارای این طبقه‌بندی‌ها سر در نمی‌آرم فقط بدونید با ترکیبی از واقعیت و استعاره و تخیل مواجه هستیم) سبکی که من خیلی طرف‌دارش نیستم ولی این یکی ارزش خوندن داشت!

اگه با این تفاسیر به خوندن پدرو پارامو علاقه‌مند شدین توصیه می‌کنم یه برگه کنار دستتون بذارید و اسامی و نقششون رو یادداشت کنید. چون در نهایت باید تمام اطلاعات شلخته‌ای که از کتاب به دست آوردید کنار هم بیارید تا به معنی داستان و منظور نویسنده برسید. بهتره در حد امکان بدون وقفه و با دقت خونده بشه. امیدوارم براتون مفید بوده باشه.
        
                اگر قراره این کتاب اولین تجربه شما از ادبیات روس و آثار جناب داستایفسکی باشه توصیه می‌کنم موکولش کنید به بعد!

از دید من بانوی میزبان چیزی بیشتر از یه داستان سرگرم‌کننده نبود. همین‌جا اشاره و تاکید می‌کنم قرار نیست تمام کتابایی که می‌خونیم بار آموزندگی و مفاهیم عمیق داشته باشن. صرفا می‌خوام بگم برای نویسنده‌ای که این قدر در حیطه روان‌شناسی انسان و اخلاق‌گرایی و میهن‌دوستی و ... آثار فاخری داره این کتاب شروع و انتخاب مناسبی نیست.

اما درباره بانوی میزبان!
کتاب با توصیف پسری تنها و خیال‌پرداز به نام اُردینف آغاز می‌شه و آشنایی اون با یه زوج مرموز شما رو تحریک می‌کنه تا برای سر در آوردن از اسرار اون‌ها کتاب رو یک ضرب بخونید.

ممکنه گاهی دشوار بودن تشخیص مرز واقعیت و خیال خوندن کتاب رو براتون سخت کنه. اما تقریبا مطمئنم که کنجکاوی بهتون اجازه نمی‌ده زمین بذاریدش.

امیدوارم یادداشتم شمارو نسبت به این کتاب به طور اغراق آمیز بدبین و یا علاقه‌مند نکرده باشه (خودم هنوزم در مورد منصفانه بودن یا نبودنش گیجم) 

پینوشت: ۳ امتیازی که به کتاب دادم بر مبنای مقایسه با سایر کتابای جناب داستایفسکی و ارزش مطالعه نسبت به اونا بود.
        
                نمی‌دونید چه قدر ذوق دارم برای نوشتن یادداشت روی این کتاب :)
کتابی با کمتر از یک صد صفحه اما محتوای خوب!
انسان به طور طبیعی نسبت به محرک‌های اطرافش (از جمله اونایی که باعث القای درد و رنج می‌شن) واکنش نشون می‌ده و قادر نیست با نادیده گرفتن مشکلات از سختی زندگیش کم کنه.
حالا چی می‌شه اگه نسخه زندگی کسی توسط فردی پیچیده بشه که موقعیت بهتری نسبت بهش داره و قادر به درک شرایط دردناک و کلافه کنندش نیست؟ :)
این چیزی بود که به نظرم جناب چخوف در فضای دلگیر تیمارستان، بین یک پزشک و بیمار روانیش بیان کرد تا بفهمیم چه حسی داره نادیده گرفته شدن و درک نشدن رنج و اندوه ما توسط دیگران :)

و اما درباره خود کتاب:
"راگین" یک پزشک فرهیختست که درد و رنج رو صرفا از مطالعه کتاب‌ها و فلسفه‌بافی‌های ذهنیش درک کرده و معتقده برای داشتن احساس رضایت از زندگی کافیه اون حس رو بدون در نظر گرفتن شرایط بیرونی (از جمله موقعیت اجتماعی و مالی و ...) در ذهن به وجود آورد.
از طرفی یکی از بیماران اتاق شماره ۶ به نام "گروموف" مردیست رنج دیده و سختی کشیده که کسی دغدغه‌ها و نگرانی‌هاش رو درک نمی‌کنه و در بیمارستانی با شرایط بسیار بد بستری و حتی می‌شه گفت زندانی شده!
به زودی شاهد تقابل اندیشه‌ و جایگاه‌ "راگین" و "گروموف" خواهیم بود و این جا همون جاییه که این کتاب کوتاه، عظمت خودش رو نشون می‌ده :)
در نهایت برای جلوگیری از اسپویل شدن کتاب توضیحاتم رو به این توصیه ختم می‌کنم که حتما کتاب رو بخونید و بذارید یه تلنگر درست و حسابی بهتون بزنه؛ پشیمون نمی‌شید :)
از خوندن یادداشت‌های دوستان هم غافل نشید که خیلی به فهم کتاب کمک می‌کنه^^
        
                باید اعتراف کنم برای این که قراره اولین کسی باشم که روی این کتاب یادداشت می‌نویسه استرس دارم :)
در ابتدا مقدمه‌ای از یک استاد ادبیات روسی نقل شده که شیطان کوچک رو با آثار غول‌های ادبی از جمله آقایان داستایفسکی، گوگول و پوشکین و ... مقایسه می‌کنه و همین نشون دهنده اهمیت این کتاب در ادبیات روسیه هست.

شخصیت اصلی کتاب معلمیست به نام پردوناف که دچار پارانویاست. (داشتن این توهم که دیگران برای لطمه زدن به منافع فرد توطئه می‌کنن)
پردوناف رویای بازرس شدن رو در سر می‌پرورونه و نسبت به همه بدگمانه. برای آزار و اذیت شاگردان و اطرافیانش از هیچ تلاشی رویگردان نیست و دست به اعمالی می‌زنه از عقل و منطق به دوره.
این شخصیت به قدری در حیطه "بدگمانی و شرارت" خوب پرداخته شده که بعدها به صورت واژه "پردونافیسم" وارد ادبیات شده!

بخشی از این کتاب که در واقع توهمات پردوناف هستن با وقایع ماوراطبیعی همراهه که برخلاف تصور من به قدری طبیعی روایت شده که باور پذیر جلوه می‌کنه (من از طرفداران سبک رئالیسم جادویی و ... نیستم اما این کتاب بدجور به دلم نشست)

پاسخ به این سوال احتمالی که چرا جناب سالاگوب این قدر پردوناف رو آزارگر خلق کرده در سرگذشت خودش نهفته: بر اساس خاطرات به جا مونده مادر، مادر بزرگ (که در اصل زنی بوده که به اونا خونه اجاره داده) و خواهرش در دوران کودکی و نوجوانی اون رو تنبیه بدنی می‌کردن که همین باعث ظهور تمایلات آزارخواهی در وجودش شده که انعکاسش رو نه تنها در شیطان کوچک که در آثار دیگه هم شاهدیم.

برای معرفی بیشتر کتاب قصد دارم بخشی از مقدمه‌ای که خود نویسنده بر چاپ دوم کتاب نوشته بازگو کنم:

هر آن‌چه در رمان من از مایه‌های طنز، امور روزمره و روان‌شناسی دیده می‌شود، بر پایه مشاهدات بسیار دقیقم بنا شده است و "الگو" هم به تعداد کافی پیرامونم داشته‌ام.
به راستی، آدم‌ها می‌خواهند که دیگران دوستشان بدارند. آن‌ها خوش دارند که جنبه‌های متعالی و ارزشمند روحشان نمایش داده شود. آن‌ها می‌کوشند حتی در ظالمان کورسوی نیکوکاری و، به قول قدما، "بارقه الهی" را ببینند. از همین رو تصویر صحیح، دقیق، تاریک و خبیث را باور نمی‌کنند. دلشان می‌خواهد بگویند:《منظور او خودش است.》
خیر، هم‌عصران عزیزم! من با وصف شیطان کوچک و دیگران، شما را نقش کرده‌ام‌، شما را !
آینه رمان من ماهرانه ساخته شده است. من آن آینه را با سخت‌کوشی تمام، مدتی مدید صیقل داده‌ام.
سطح آینه‌ام صاف و ترکیبش ناب است. به کرات اندازه‌گیری و با وسواس آزموده شده تا عاری از هرگونه انحنا باشد.
در آن زشت و زیبا با دقتی یکسان بازتاب یافته‌اند.

و در آخر اگر کتاب "اتحادیه ابلهان" نوشته "جان کندی تول" رو دوست داشتین خوندن "شیطان کوچک" رو به شدت به شما توصیه می‌کنم :)
        
                بیلیارد در ساعت نه و نیم داستانی از جنگ جهانی دوم و پس از اون رو در سه نسل از یک خانواده روایت می‌کنه:
پدر بزرگی که معمار قابلی بوده و بناهای مهمی از جمله صومعه سنت‌آنتون رو ساخته. پسری که در بحبوحه جنگ (امیدوارم درست نوشته باشم) اون رو نابود می‌کنه و نوه‌ای که به ترمیم و بازسازی همون صومعه می‌پردازه.
کل داستان در روز تولد هشتاد سالگی پدر بزرگ اتفاق می‌افته که با پرش‌های زمانی متعدد و از زبان راویان مختلف گذشته و حال رو به شیوه "جریان سیال ذهنی" روایت می‌کنه.
همین مسئله باعث پیچیدگی کتاب شده که به توصیه مترجم و با تجربه خودم بهتره بدون وقفه‌های طولانی مطالعه شه.
حین خوندن این کتاب‌° عجیب یاد "سمفونی مردگان" افتادم. شاید به خاطر شیوه روایت و پیچیدگی‌های داستان و اندوهی که توی هر خط می‌شد احساسش کرد :)
یک انتقاد: ای کاش این مسئله جا بیفته که برای هر کتاب، به خصوص اون‌هایی که رسالتی فراتر از سرگرم کردن مخاطب دارن، مقدمه و یا موخره‌ای در خور نوشته بشه که هم از پیشینه نویسنده و هم از محتوای کتاب اطلاعات مفید و مختصری بده.
چیزی که تصور می‌کنم تو درک بهتر کتاب تاثیر زیادی داره...
امیدوارم این یادداشت براتون مفید بوده باشه ^^
        
                تصمیم گرفتم این یادداشت رو بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم به روزرسانی کنم:
بی‌راه نیست اگر بگیم یکی از مهم‌ترین معیارهای ارزش‌گذاری در قرن نوزدهم روسیه جایگاه اجتماعی  و میزان ثروت افراد بوده و در چنین وضعی برخی مردم از هر طبقه‌ای در ازای کسب پول و متعاقبا قدرت و احترام دست به هرکاری می‌زدن!
در چنین شرایطی فرد هوشیاری مثل جناب داستایفسکی از سرنوشت شومی که در انتظار کسانیست که از قید و بند اخلاق رها شدن خبر می‌ده؛ با کتابی مثل ابله که جالب هست بدونید بخش قابل توجهی از اون برگرفته از تجربیات حقیقی نویسنده و یا اخبار زمان زندگیش بودن!
تقریبا تمام شخصیت‌های این کتاب از حیث سرگردانیِ ناشی از بی‌ایمانی من رو یاد "راسکلنیکف" در "جنایت و مکافات" می‌انداختن. مخصوصا راگوژین!
فکر می‌کنم باقی مسائل از جمله این که داستان درباره چی هست و توضیحات مفصل درباره شخصیت‌های کتاب رو بتونید از یادداشت‌های دوستان ونقد انتهای کتاب بخونید.
در آخر جا داره اشاره کنم دیدن این که نویسنده چه قدر نسبت به مردم و کشورش دلسوز و هوشیار بوده برام بسیار لذت بخش بود :)

پی‌نوشت: نوشتن درباره کتاب‌های مفصل برام ساده نیست. اگه صفحه من رو دنبال کرده باشید می‌دونید تقریبا نتونستم درباره "شیاطین" هم چیزی بگم. خلاصه امیدوارم ایرادات یادداشتم از جمله پراکندگی و ابهامش رو به بی‌تجربگی من ببخشید.
        
                دارم از اولین نمایشنامه‌ای که خوندم براتون می‌گم :)
پیامی که تو دل این کتاب بود توی یه لِوِل دیگه منو تحت تاثیر قرار داد :)
تنها راهی که می‌شه باهاش آدما رو مثل دسته‌ای بز و گوسفند رهبری کرد اینه که کاری کنی باور کنن آزاد نیستن. اما چی می‌شه وقتی فقط یک نفر از اون‌ها بدونه که آزاد آفریده شده؟ بفهمه که اراده و اختیاری داره که می‌تونه باهاش نه تنها خودش بلکه تمام مردمش رو نجات بده؟ :)
می‌زنه کاسه کوزه حاکم خون‌خواری که از رنج و درد مردم لذت می‌بره رو به هم می‌ریزه...
قسمتی از متن کتاب:
ژوپیتر: راز اندوهبار خدایان و پادشاهان در این است که انسان آزاد است. اژیست، انسان آزاد است. تو این را می‌دانی ولی آن‌ها نمی‌دانند.
اژیست: مسلم است. اگر مردم می‌دانستند که آزادند، چهار گوشه قصر مرا به آتش می‌کشیدند و دمار از روزگارم در می‌آوردند. خود من مدت پانزده سال است که این شاه‌مورتی‌بازی را در آورده‌ام تا نگذارم آن‌ها از این راز سر در بیاورند و به قدرت انسانی خودشان پی ببرند.
پینوشت: من این کتاب رو با ترجمه صدیق آذر از نشر جامی خوندم که چون نه در بهخوان بود و نه خودم موفق به ثبتش شدم این نسخه رو وارد لیست کردم و روش یادداشت نوشتم.
از اون جایی که شخصیت‌های اصلی برگرفته از اساطیر روم ( و در مورد زئوس، یونان) هستن بهتر بود مقدمه‌ یا پانوشتی در کتاب می‌بود که یه کم از پیشنه شخصیت‌ها سر در بیاریم.
ضمن این که سیر کلی داستان خیلی شبیه نمایشنامه هملت از شکسپیر بود (نخوندم اما درباره کلیت داستانش شنیدم) پس اگه اون براتون قشنگ بوده از مگس‌ها هم خوشتون میاد :)
توضیح بیشتری درباره خود داستان نمی‌دم چون تصور می‌کنم باعث اسپویلش می‌شه...
        
                تصور می‌کنم برای داشتن درک دقیق‌تری از کتاب بهتره یادداشتم رو با یک مقدمه شروع کنم. کاری که متاسفانه مترجم کتاب از انجامش صرف نظر کرده!
تا پیش از سال ۱۸۶۰ بخش بزرگی از جامعه‌ی روسیه رو دهقانانی تشکیل می‌دادن که روی اراضی متعلق به دولت و یا اشراف‌زاده‌ها کار می‌کردن و زندگیشون عاری از حقوق انسانی و احترام و ارزش بود. چرا که کارگران و دهقانان به همراه این زمین‌ها معامله می‌شدن (به طوری که برای نشون دادن وسعت زمین‌ها از تعداد نفراتی که روی اون کار می‌کردن اسم می‌بردن) و یا حق ترک زمین‌ها رو بدون خواست و اراده اربابانشون نداشتن و مواردی از این دست...
تا این که در سال ۱۸۶۱ برده‌داری توسط تزار روسیه ملغی می‌شه و کشور راه جدیدی رو برای اصلاحات در پیش می‌گیره. اصلاحاتی که یکی از اهدافش برگردوندن حس انسان‌دوستی و رفتار منصفانه نسبت به زیردستان و قشر ضعیف‌تر جامعه بوده.
اما از اون جایی که در اون سال‌ها هنوز زیرساخت‌های لازم برای این اقدامات شکل نگرفته بود هیچ یک از دو قشر ارباب و رعیت نمی‌تونستن به درستی هم دیگه رو درک کنن:
گروهی از اشراف‌زاده‌ها و افراد مرفه با این اصلاحات مخالف بودن و عقیده داشتن حفظ سنت‌ها مهم‌ترین اصل برای حفظ بقای کشور هست که در کتاب شخصیت‌های "استپان نیکیفوروویچ نیکیفوروف" و "سمیون ایوانوویچ شیپولنکو" از همین گروه هستن.
گروهی دیگه اگرچه در حرف حامی این تغییر و تحولات بودن اما در عمل به دلیل این که هیچ تعریف درستی از انسان‌دوستی و درکی از مشکلات قشر ضعیف جامعه نداشتن در این همدردی و همدلی رد پایی جز خرابی از خودشون به جا نمی‌ذاشتن که شخصیت اصلی کتاب یعنی "ایوان ایلیچ پرالینسکی" نماد همین گروه هست. مردی که ظاهرا دوست داره لطف و محبتش شامل حال زیردستانش بشه اما در عمل همچنان همون درجه‌دار مغروری هست که از بالا به بقیه نگاه می‌کنه.
و اما در نهایت قشر رنج‌دیده جامعه که با وجود تغییراتی که در قانون اعمال شده همچنان دچار مشکلات و سردرگمی‌های قبل هستن و از نعمت آسایش و رفاه محروم که شخصیت "پُرفیری پتروویچ پسلدومینوف" و خانوادش نماد این گروه هستن.
پس شاید بشه گفت در این کتاب شاهد انتقاد جناب داستایفسکی نسبت به شرایط اون زمان روسیه هستیم (ظاهرا کتاب در سال ۱۸۶۲ نوشته شده یعنی یک سال بعد از لغو قانون برده‌داری) که در کنارش تناقض‌هایی که یک انسان می‌تونه دچارش بشه رو هم به خوبی به تصویر کشیده (بین چیزی که بهش عادت کرده و اونو بلده و چیز جدیدی که می‌خواد در پیش بگیره و هیچ اطلاع و درکی ازش نداره)
تمام این‌ها در مجموع این داستان کوتاه رو پرمحتوا و باارزش کردن به طوری که جای هیچ تردیدی برای مطالعش باقی نمی‌ذاره :)
        
                باید اعتراف کنم تا قبل از خوندن مقدمه نمی‌دونستم جناب بولگاکوف این کتاب رو بر اساس تجربه شخصی و واقعی خودش از طبابت و اعتیاد به مورفین نوشته!
ماجرا مربوط به زمانی هست که نویسنده که به تازگی با بهترین نمرات از دانشگاه فارق التحصیل شده به روستای دورافتاده‌ای اعزام می‌شه که خودش تنها پزشک اون‌جاست.
دکتر با این که از سواد تئوری خوبی برخورداره اما به دلیل بی‌تجربگی یا کم‌تجربگی تردید زیادی درباره اقدامات درمانیش داره. و این ترس و دلهره‌ها همیشه هم بی جا نبودن: مثل وقتایی که نمی‌تونست بیمارشو به زندگی برگردونه!
کمی بعد از این که توی کار و شرایط جدید جا افتاد از تلاشش برای آگاه سازی مردم و از بین بردن جهل و خرافات می‌گه که البته همیشه هم موفقیت‌آمیز نیست...
و در آخر با شجاعت تمام از اعتیادش به مورفین صحبت می‌کنه :)
از اون جایی که منم به تازگی کارم رو تو حیطه درمان و سلامت شروع کردم این کتاب تاثیر عجیبی روی من گذاشت و واقعا برام در حد ۵ ستاره  دوست داشتنی بود :)
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

                اگه سبک رئالیسم جادویی رو دوست دارید این کتاب برای شماست :)
تو این اثر نویسنده مسائلی که در زمان خودش با اون‌ها مخالف بوده رو (نظام کمونیستی و ایده اشتراک - پرداختن هر شخص به کارهای متعدد که بسیاری از اون‌ها خارج ار حیطه تخصصش بوده - پرداختن افراطی به آموزه‌های انقلابی ضمن کم‌رنگ شدن مسائل اخلاقی و ...) از زبان شخصیت "فیلیپ فیلیپوویچ" به باد انتقاد می‌گیره. اون هم در قالب یک داستان نمادین‌. من قسمتی از متن کتاب رو می‌ذارم و فکر می‌کنم همین‌ کافیه تا  دستتون بیاد با چه جور کتابی طرف هستید :)

مسئله این است: اگر من به جای جراحی شروع کنم به این که هر شب در خانه‌ام در گروه کر آواز بخوانم، آن وقت ویرانی‌ام فرا می‌رسد! اگر من بروم دستشویی و معذرت می‌خواهم آن طرف کاسه توالت کارم را بکنم، و زینا و داریا پتروونا هم همین کار را بکنند، آن وقت دستشویی ویرانه می‌شود. نتیجه می‌گیریم که ویرانی توی مستراح نیست، بلکه در کَله‌هاست! برای همین است که وقتی این آوازه‌خوان‌ها عربنده می‌کشند که "مرگ بر ویرانی!" من خنده‌ام می‌گیرد. قسم می‌خورم خنده‌ام می‌گیرد! این شعار یعنی این که هر کدام از آن‌ها باید محکم بکوبد پس کله‌ی خودش! و وقتی انقلاب جهانی، انگلس و نیکالای رامانوف، مالایی‌های تحت ستم و این قبیل توهمات را از کله‌اش ریخت بیرون و مشغول تمیز کردن انبار شد که وظیفه اصلی اوست، آن وقت ویرانی خود به خود محو می‌شود. نمی‌شود هم‌زمان به دو خدا خدمت کرد! نمی‌شود هم‌زمان هم مسیر حرکت تراموا را جارو زد و هم برای فلان آواره‌های اسپانیایی تعیین تکلیف کرد! این کار از عهده‌ی هیچ‌کس بر نمی‌آید. دکتر، به‌خصوص از عهده‌ی آدم‌هایی که دویست سالی از اروپایی ها عقب مانده‌اند و تا امروز حتی نمی‌توانند درست و حسابی دگمه‌ی تنبانشان را ببندند!
        
                این کتاب تقریبا حس مشابهی با آثار جورج اورول برای من داشت :)
مثل "۱۹۸۴" از نظر توپیدن به حکومت کمونیستی در روسیه و "دختر کشیش" از نظر ترس از تغییر و تحول عقاید.
هرچند که جورج اورول آینده شوروی رو پیش‌بینی کرده (اون هم با چه خلاقیت و ظرافتی)  و لیدیا چوکوفسکایا اون چه رو که زیسته روی کاغذ آورده.
ظاهرا استالین تونسته بود اکثریت جامعه رو به این یقین برسونه که حکومت هیچ اقدامی نمی‌کنه مگر در راستای تامین منافع جامعه و اجرای عدالت. سوفیا پتروونا هم یکی از کسانی بود که تحت تاثیر نفوذ و تبلیغات گسترده به درست‌کاری حکومت ایمان کامل داشت.
با این حال زمانی که صحت تمام این باورها زیر سوال رفت، برای حفظ روال زندگی‌ای که بهش عادت داشت تمام شواهد رو حتی به قیمت از دست دادن نزدیک‌ترین افراد به خودش نادیده گرفت.
مشکلی که می‌شه گفت شاید بسیاری از ما باهاش درگیریم. ترس کنار گذاشتن عقاید قبلی و رو آوردن به زندگی و افکار جدید!
در کل کتاب جالبی بود :)
        
                فضای این کتاب با آثار دیگه‌ای که از داستایفسکی خونده بودم بسیار متفاوت بود. این بار به جای پرداختن به پیچیدگی‌های انسان، انگشت اتهام رو به سمت نظریه‌ای گرفته که می‌گه روسیه برای پیشرفت باید اروپا رو سرلوحه و مسائل اقتصادی رو در اولویت قرار بده.
برای نقد این تفکر، اروپا رو به تمساح حریصی تشبیه کرده که کارمندی رو که نماد مردم سطحی‌نگر روس هست می‌بلعه. این مرد بعد از یکی شدن با تمساحی که از درون تهیه، شروع به نظریه پردازی‌هایی می‌کنه تا با طراحی یک نظام اجتماعی جدید، اقتصاد قوی‌تری ایجاد کنه. و ما به خوبی می‌بینیم که چه طور در ازای پیشرفت‌های مالی، مسائل اخلاقی و معنوی کم‌ کم رنگ می‌بازن.
مترجم توی مقدمه توصیحات کامل‌تری ارائه داده که می‌تونه کمک کنه درک بهتری از این طنز سیاسی-اجتماعی داشته باشیم.
نکته‌ای که جا داره بهش اشاره کنم این هست که اگه قراره این کتاب اولین تجربه شما از داستایفسکی باشه نباید به سایر آثارش تعمیمش بدید. چون کتاب‌هایی مثل یادداشت‌های زیرزمینی، جنایت و مکافات، شیاطین و ... به قدری از لحاظ محتوا عمیق و پیچیده می‌شن که حتی از توصیفشون هم عاجزم!
امیدوارم این یادداشت براتون مفید بوده باشه ^^
        
                بچه‌ها این بار حرفای زیادی برای گفتن دارم :)
توی بخش اول راوی ذهن ما رو با استدلال‌های جالبی درگیر یه سری از ابعادِ وجودیِ انسان می‌کنه. این که مهم‌ترین عامل برای تصمیم‌گیری، مصلحتش نیست بلکه میل و اراده و اختیار ماست!
و واقعا هم بیراه نمی‌گه! بهش که فکر کنیم می‌بینیم خیلی اوقات کاری رو که کاملا به غیرمنطقی بودنش آگاه بودیم انجام دادیم تا فقط بگیم ما حضور داریم و این اراده ماست که کار رو پیش می‌بره.
و یا مثلا از روی عشق و دوست داشتن فداکاری‌هایی کردیم که برای ما هیچ منفعتی نداشته و دلیلش صرفا میل خودمون به انجام اون کار بوده.
و بعد می‌گه چنین خصوصیتی در انسان (میل و اراده و اختیارش) رو نمی‌شه با عقل و منطق محدود کرد به این که همیشه در جهت مصلحت و قوانین پیش بره.
حالا توی بخش دوم کتاب قسمتی از زندگی راوی رو می‌بینیم که دقیقا منعکس کننده تمام حرف‌هایی هست که توش بخش اول بهمون گفته.
باید بگم این اثر مثل شیاطین (جن‌زدگان) از نظر معنی و مفهوم خیلی گسترده هست و جزئیاتش رو توی نقدهایی که روی کتاب نوشته شده می‌تونید بخونید که من از تکرارشون صرف نظر می‌کنم.
اما چیزی که جالب بود شباهت‌های متعدد این کتاب با آثار موخر اون هست مثل شیاطین و جنایت و مکافات و ...
شاید برای همین هست که می‌گن این کتاب پایه تمام آثار بزرگ بعدی داستایفسکیه. هرچی از موشکافانه بودن این اثر و نفوذش به روح و روان آدمیزاد بگم کم گفتم :)
اما درباره ترجمه!
من قبلا گارد شدیدی نسبت به حمیدرضا آتش‌برآب داشتم. چون بنا به سلیقه خودم دوست داشتم آثار کلاسیک به همون شکل ترجمه بشن و از امروزی سازی کتاب پرهیز شه.
وقتی این کتاب رو خوندم دیدم نه! این مسئله تنها فاکتور برای انتخاب ترجمه کتاب نیست. جناب آتش‌برآب نقدهای بسیار خوبی به کتاب اضافه کردن که کمک کرد بهتر درکش کنم. پس چیزی که این ترجمه رو با این که طبق سلیقه من نبود برام با ارزش کرد اطلاعات مترجم از جزئیات کتاب و سبک نگارش نویسنده بود.
امیدوارم این متن براتون مفید بوده باشه ^^
        

باشگاه‌ها

فعالیت‌ها

سارا 🦋 پسندید.
            ‼️اول این رو بگم که اگر کتاب رو نخوندید، این یادداشت رو نخونید. مخاطب این مرور کسانی هستند  که کتاب رو خوندند و همه چیز درش اسپویل شده. حتی اگه اسپویل کتاب براتون مهم نیست، پیشنهاد میکنم این یه بار براتون مهم باشه و مواجهه با کتاب بدون اطلاع قبلی رو از دست ندید. 

چه قدر این داستان عجیب بود! و چه قدر تولستوی داستان‌نویس خوبیه. جملات و کلمات انقدر تر و تمیز کنار هم قرار گرفتن که آدم حس میکنه هر کدوم، چندین بار سبک سنگین و ویرایش شدن. البته که مترجم خوب هم از جمله عوامل این حس و حاله.

وسطای کتاب، از پافشاری آندره‌ویچ برای ادامه دادن سفرش با وجود طوفان شدید، فهمیده بودم که داستان با مرگ هردو شخصیت یا یکیشون تموم میشه و چون این روزا یه مقدار فکرم درگیر بود، لحظاتی که تولستوی از آگاهی دو شخصیت برای نزدیکی مرگ و ترسشون می‌گفت؛ می‌خواستم کتاب رو ادامه ندم. اما ادامه دادم و تولستوی با پایان‌بندی کتاب شگفت‌زدم کرد!

داستان چندین قسمت قابل توجه برام داشت که دوست دارم دربارشون صحبت کنم:
- اولیش طمع زیاد آندره‌ایچ بود، به طوری که خودش رو با مال و اموالش، تلاشی که برای اون‌ها به کار برده، وارثش و زرنگیش تعریف می‌کرد. ولی لحظه‌ای که فهمید چندان فاصله‌ای با مرگ نداره، همه‌ی اون‌ها براش فرو ریخت.
- نحوه‌ی مواجهه دو شخصیت با آگاهی از فرا رسیدن مرگ. آندره‌ایچ در لحظه اولیه آگاهی از مرگ، ترس زیادی به جونش میفته و میخواد هرطور که شده خودش رو نجات بده و حتی نیکیتا رو با وجود این که می‌دونه ممکنه بمیره، تنها ول میکنه. نیکیتا اما با وجود ترس از مرگ فکر می‌کنه چیز زیادی برای از دست دادن نداره. 
به نظرم اومد که تولستوی در این جا دو نگاه به این موضوع داره، اولی این که زندگی ثروت‌مند باعث شده آندره‌ایچ به دنیا وابسته بشه و طمع کنه، ولی نیکیتا که به واسطه جبر روزگار از مال دنیا بی‌بهره است، طمع خاص و در نتیجه تاسف خاصی هم برای ترک دنیا نداره. تنها تاسفش هم ترک عادات روزانه و مختصر ترسی هم برای زندگی جدید و گناهانشه. نگاه دوم اما یک نگاه عرفانیِ سادهِ روستاییه که نیکیتا با خودش فکر میکنه به جز این ارباب دنیایی (آندره‌ایچ)، ارباب دیگه‌ای هم داشته و با مرگ از قلمرو اون ارباب خارج نمیشه، اربابی که هرگز تحقیرش نمی‌کنه.
- تو یه لحظه وقتی آندره‌ایچ می‌بینه که نیکیتا داره جلوی چشماش جونش رو از دست میده، به ندایی در درون، به عزم و اراده‌ای قوی برای نجات رعیتش، یک نوع جوشش خوبی از درونش پاسخ مثبت میده و تسلیم میشه. این جوشش عشق انگار که همه‌ی طمع‌ها، ترس‌ها و تعاریف قدیمی خوش‌بختی رو از بین می‌بره و به جاش حالتی از رضایت، آرامش و محبت می‌نشونه. در همین حالِ شعف و محبت، رویایی می‌بینه که همون کسی که بهش فرمان داد و برش بانگ زد که روی نیکیتا دراز بکشه و از مرگ نجاتش بده به سراغش اومده.
"شادمانه بانگ زد: آمدم!"
دیگه از رفتن با این فرد که در حقیقت خودشه، نمی‌ترسه. از مردن نمی‌ترسه... "می‌فهمد که این مرگ است و هیچ غصه نمی‌خورد."
"پول، مغازه، خرید و فروش‌ها و میلیون‌های میرونوف‌ها را به خاطر می‌آورد و درک این که چرا مردی، واسیلی برخوف نام، به همه‌ی این‌ها دل‌بستگی داشته، برایش دشوار می‌شود.
راجع به وسیلی برخوف می‌اندیشد: خب، آخر نمی‌دانست اوضاع از چه قرار است. نمی‌دانستم، ولی دیگر می‌دانم. دیگر خطایی در کار نیست. دیگر می‌دانم."
نکته دیگه‌ای که نظرم رو جلب کرد این بود که با وجود خصلت‌های بدی که ثروت و شهرت برای آندره‌ایچ داشت، لحظه‌ای که به خاطر نیکیتا از همه اون‌ها گذشت و همشون رو کوچک دید، انگار که باعث رشدی درش شد که بدون اون‌ها نمی‌تونست داشته باشه. 
- آخرین جملات کتاب، آخرین قسمت خیلی جالب داستان برام بودن: مرگ نیکیتا سال‌ها بعد از حادثه.
"به طیب خاطر از این زندگی که دیگر می‌آزردش به آن دیگری که هر روز و هر دم برایش مفهوم‌تر و دل‌فریب‌تر می‌شد گذر کرد. آیا آن‌جا برایش، پس از بیداری از این مرگ واقعی، بهتر است یا بدتر، آیا فریب خورده است، آیا آن‌چه را می‌جست یافته است؟ دیری نخواهد گذشت که به همه این‌ها پی می‌بریم."
          
سارا 🦋 پسندید.
سارا 🦋 پسندید.
سارا 🦋 پسندید.
            توضیح داستان این کتاب ۸۸ صفحه‌ای خیلی ساده‌ست،

یه ارباب، واسیلی آندره‌ایچ، برای خرید یه قطعه جنگل راهی یه سفر میشه و تو این مسیر، نوکر پنجاه و چند ساله‌ش به اسم نیکیتا همراهیش می‌کنه.

این ارباب و بنده تو راه رسیدن به این جنگل به برف و بوران می‌خورن و تو سرمای آدم‌کش روسیه باید با مرگ دست و پنجه نرم کنن...

🔅🔅🔅🔅🔅

خب من عاشق تولستوی هستم 😅
یعنی وقتی ببینم رو یه کتابی اسم تولستوی هست باید بالاخره یه روزی بخونمش! کاری هم ندارم موضوعش چیه 😄 و حتی اگه مثل این کتاب، توضیحات خود داستان برام جذابیتی نداشته باشه، بازم میرم سراغش :) چون تجربه‌م نشون داده تولستوی دست رو هر موضوعی بذاره یه طوری در موردش می‌نویسه که امکان نداره خوشم نیاد ☺️

در مورد این کتابم این پیش‌بینیم به وقوع پیوست!

و در جریان کتاب با خودم فکر می‌کردم، واقعا کس دیگه‌ای می‌تونه مثل تولستوی بنویسه؟ 😍

 🔅🔅🔅🔅🔅

همونطور که گفتم یه بخش مهمی از کتاب تو برف و بوران‌های طاقت‌فرسای روسیه می‌گذره و جدال این دو تا شخصیت با این طبیعت خشن، واقعا زیبا توصیف شده. این توصیفات برای من خیلی ملموس بود، مخصوصا از این جهت که من نسخهٔ صوتی کتاب رو گوش دادم و با صداگذاری زیبایی که داشت قشنگ خودم رو وسط اون برف و بوران حس می‌کردم :)

و بعد توصیفات تولستوی از درونیات این دو تا شخصیت...

برای خود من بشخصه گفتگوهای شخصیت‌ها و درونیاتشون خیلی مهم‌تر از توصیف صحنه‌هاست و همیشه این تیکه‌ها رو با علاقه و دقت خیلی بیشتری می‌خونم.

و واقعا تولستوی تو این زمینه استاده... یه طوری آدم رو می‌بره تو دل هر شخصیت که دیگه مرز بین فکرای خودت و واگویه‌های درونی اون شخصیت برات کمرنگ و کمرنگ‌تر میشه.

و چه وقتی به عمیق‌ترین لایه‌های وجودت دست پیدا می‌کنی؟ اون وقتی که با مرگ فاصله‌ای نداشته باشی...

و چقدر جالب بود رویارویی یه ارباب و یه بنده با مرگ...
          
سارا 🦋 پسندید.
            بالاخره تمام شد.
شک داشتم که یادداشتی راجع به این کتاب بنویسم یا خیر؛ شاید به این جهت که من متخصص ادبی- هنری نیستم.
امّا به نظرم رسید بد نباشد آنچه هنگام خواندن این کتاب حس کردم را - نه به عنوان یک ارزیابی هنری بلکه به عنوان احساسات یک خواننده‌ی معمولی - عرض کنم.
این کتاب از چند جهت باب میل من نبود:
۱- ترجمه‌ی نسبتا بد صالح حسینی. به گمانم نوع انتخاب کلمات و چینش جملات، اصلا خوب و فنی نبود‌.
۲- روایت بسیار کند پیش می‌رفت و شخصیت‌محور بود نه داستان‌محور. من داستان‌های با خط روایی خوب را دوست دارم؛ کاری که تولستوی به خوبی آنرا انجام می‌دهد. برخلاف داستایفسکی که به دیالوگ‌ها و شخصیت‌ها اهمیت می‌دهد. من در رمان به دنبال روایتم نه فلسفه‌ی فکری نویسنده. (ممکن است شما در داستان به دنبال فلسفه‌ی فکری نویسنده باشید لذا از داستایفسکی لذت ببرید.)
۳- حدود ۱۵۰ صفحه از کتاب قابل حذف بود و به گمانم خللی به داستان‌پردازی داستایفسکی وارد نمی‌کرد.
با این وجود، در بخش‌هایی از کتاب، تناسب محتوا و فرم بی‌نظیر بود و نمی‌توان این مسئله را انکار کرد.
آقای صالح حسینی نیز یادداشتی در انتهای ترجمه این کتاب نوشته‌اند که خواندنش برای مرور شخصیت‌ها و ایده‌های کلی کتاب قابل استفاده است.
          
سارا 🦋 پسندید.
            به نام او

جناب سروش حبیبی و خیلی از مترجمان بر این عقیده‌اند که هر اثر کلاسیک هر دو سه دهه یکبار باید دوباره ترجمه شود. من چندان با این فرضیه هم‌داستان نیستم به نظرم ترجمه دوباره تنها در شرایطی قابل قبول است که برتر از ترجمه یا ترجمه‌های پیشین باشد. در غیر این صورت اتلاف وقت و انرژی است. ولی به نظرم هر اثر کلاسیکی چه ترجمه باشد و چه به زبان اصلی باید هرچند سال یکبار دوباره‌خوانی شود. چرا که تلقی آدمی نسبت به آن تغییر خواهد کرد و چیزهای تازه‌تری خواهد یافت. دوباره‌خوانی متن‌های کلاسیک به ما می‌فهماند که در مرتبه قبلی خوانش تا چه اندازه بی‌دقتی کرده‌ایم و جزئیات را با سهل‌انگاری از پیش چشم گذرانده‌ایم. همچنین هرچه سن و تجربه زیستی ما بالاتر می‌رود و تعداد کتابهایی که خوانده‌ایم بیشتر می‌شود دریافت ما هم از متن افزایش می‌یابد.
من در نوبه اولی که «شبهای روشن» را خواندم با اینکه از آن بسیار لذت بردم ولی آن را اثری رمانتیک و عاشقانه دیدم تا داستانی فلسفی و هستی‌شناسانه، ولی در خوانش دوباره که چیزی در حدود ده سال پس از اولین مواجهه‌ام با داستان بود آن را اثری فلسفی دیدم و شخصیت اول داستان که همان جوان رویاپرداز است بهتر و بیشتر درک کردم. خب من در این ده سال علاوه بر تجربه‌های متعددی که از سر گذرانده بودم و کتابهای زیادی که از ادبیات کشورهای مختلف خوانده بودم. تقریبا تمام آثار مهم داستایفسکی را مطالعه کردم. پس باید فرقی بین تلقی من با جوانی که ده سال از من کوچکتر است باشد. 
به هیچ‌وجه نمی‌خواهم داستان را فاش کنم. داستان کوتاهی است یا خوانده‌اید یا اگر هم نخوانده‌اید مطالعه‌اش زمان زیادی را از شما نمی‌گیرد حتما بخوانیدش چرا که در همین داستان کوتاه هم می‌توانید عظمت داستایفسکی را دریابید. من اول بار این کتاب را با ترجمه جناب سروش حبیبی خواندم. وقتی که نشر پارسه ترجمه تازه‌ای از آن را به قلم حمیدرضا آتش‌برآب منتشر کرد علی‌رغم قیمت بالایش به‌خاطر سابقه خوبی که از مترجم در ذهن داشتم و همچنین تفسیر بلندی که در انتهای کتاب آمده بود آن را خریدم. اگر به‌خاطر ترجمه آتش‌برآب هم نه ولی برای تفسیر دقیق و موشکافانه پروفسور ولادیمیر واراوا با عنوان «نخستین اگزیستانسیالیست روس» هم که شده کتاب را تهیه و آن را بخوانید.

ضمنا من سالها بود که می‌خواستم فیلم «شبهای روشن» فرزاد موتمن را ببینم که نمی‌شد بعد از خواندن دوباره داستان، بالاخره آن را دیدم و به نظرم فیلم خوبی نیامد. مهمترین مشکلش هم شخصیت‌پردازی استاد دانشگاه است که به‌جای جوان رویاپرداز در فیلم گنجانده شده بود. ما با وراجی‌ها و داستان‌هایی که شخصیت اول رمان از خود و زندگی‌اش می‌گوید می‌توانیم او و رفتار غریبش را درک کنیم. ولی ساکت و مرموز بودن استاد دانشگاه نه تنها هیچ گرهی را باز نمی‌کند بلکه رفتارش را غیرقابل توجیه جلوه می‌دهد.
          
سارا 🦋 پسندید.
            ای بابا(。ŏ_ŏ) باز که پای یک “زن” در میان است..

در مقدمه‌ی کتاب آورده شده که این نمایشنامه، «برداشتی از اوری‌پید» ست:
اوری‌پید یا اوریپیدس از شاعران و نمایش‌نامه‌نویسان بزرگ یونان باستان بود. در زمان خودش به‌خاطر اینکه تفکرش با مردم کشورش متفاوت بوده و خدایان یونانی رو منشأ زشتی‌ها و بدی‌ها می‌دونسته، آثارش خیلی مورد استقبال قرار نمی‌گیره.
یکی از خصوصیات نوشته‌های اوری‌پید اینه بوده که آثارش اندیشه‌محور بودن و کاراکتر‌های جسوری می‌ساخته.
و همینه که سارتر رو به این سمت می‌کشونه.

این نمایشنامه روایت جنگیه که به خاطر یک «زن» بین تروا و یونان اتفاق افتاده:
پسر پادشاه تروا (پریام) به مهمانی پادشاه اسپارت میره (ملانئوس). موقع برگشت زن ملانئوس هم باهاش فرار میکنه. همین موضوع باعث جنگ ده‌ساله بین تروا و‌ یونان میشه. 
حالا جنگ تموم شده و شهر تروا به آتش کشیده شده. همه‌ی مردانش کشته شدن و فقط زن‌ها و بچه‌ها موندن: زنان تروا

جنگ آثار مخرب زیادی داره: از کشت‌و‌کشتار گرفته تا از بین رفتن منابع، عقب افتادن از دنیا و چیزی که همیشه بهش اشاره میشه: بلاتکلیفی بازمانده‌های طرف شکست‌خورده که اکثرا هم زن و کودکن. حالا یا بهشون تجاوز میشه و به بردگی گرفته میشن یا باید از هیچی شروع کنن به ساختن..
هم فیلم تروی* (که تقریبا همین داستانه و از کتاب ایلیاد هومر گرفته شده)، هم نمایشنامه‌ی اوری‌پید، و هم این نمایشنامه به جنگ اعتراض دارند.

البته که اعتقاد بر اینه که مبنای این جنگ هم به خاطر خدایان بوده. درگیری پیش میاد بین خدای حسد و باقی خدایان! اختلاف‌شون رو با پاریس (که به عنوان زیباترین مرد داور شد) در میون میذارن و هرکدوم برای برنده شدن خودشون چیزی بهش پیشنهاد میدن که در نهایت آفرودیت با پیشنهاد عشق زیباترین زن جهان (هلن) برنده میشه و فَوَقَع‌َ ما وَقَعَ.
توی این نمایشنامه وقتی که همه‌ دوباره رو به خدایان می‌کنند تا کاری بکنند تا اون‌هارو نجات بدن، کاساندر میخواد ثابت کنه که از دست خودشونم کاری برمیاد.

چون آثار یونانی زیادی نخوندمً مخصوصاً ایلیاد و ادیسه‌ی هومر رو. در مورد خدایان یونانی‌ها هم اطلاعات کمی دارم: جلوی خودمو می‌گیرم که “فعلاً” بیشتر ازین اظهار نظر نکنم😂🤦🏻‍♀️.

در کُل نمایشنامه‌ی فوق‌العاده جذابی بود. از امانت‌داری آقای صنعوی چیزی نمی‌دونم😐 ولی ترجمشون نثر شاعرانه و قشنگی داشت. چند بار برگشتم به صفحات قبل و دوباره خوندمشون.
نمایشنامه‌ی کوتاهیه تقریبا ۱۰۰ص. و ۵۰ص آخر اعلام و اساطیر و توضیحات شخصیت‌هاست.
و البته اگر صفر صفر و بدون هیچ اطلاعاتی در مورد اساطیر و خدایان یونانی این نمایشنامه رو بخونین فکر نمی‌کنم چیز زیادی دستگیرتون بشه🤷🏻‍♀️.

فیلم تروی (Troy)*: به کارگردانی ولفگانگ پترسن و محصول سال ۲۰۰۴. 
که یکی از بهترین بازی‌های بردپیت، توی این فیلمه (در نقش آشیل).
          
سارا 🦋 پسندید.
            من اگه بخوام در مورد این کتاب صحبت کنم باید کتاب رو به دو بخش در هم تنیده تقسیم کنم. یک بخش اطلاعات تاریخی و معماری از اوضاع و احوال پاریس در چند صد سال پیش، شرح کامل کلیسا و معماری اون و مطالبی از این قبیل. و بخش بعدی سیر داستانی ما. هر چقدر از ابتدای کتاب به انتها میریم اطلاعات تاریخی معماری جای خودش رو به سیر داستانی میده و شاید به همین خاطر یک چهارم ابتدایی کتاب آنچنان کشش نداره اما اطلاعات خوبی داره و اگه کسی مشتاق به دونستن اطلاعات تاریخی اجتماعی اون زمان پاریس باشه حتما براش جذابیت هم داره. اما در مورد داستان، بسیار تمیز قطعه قطعه کنار هم چیده شده تا در انتها شما به پایان قصه برسید. اگر داستان رو به یک میدان تشبیه کنیم که چندین ورودی داره داستان هر کدوم از شخصیت های قصه یکی از راه های ورودی میدان هست و ما تک تک این راه ها رو طی میکنیم. داستان کشیش و برادرش، داستان فوبوس افسر پادشاهی، داستان کولی زیبا، داستان زن معتکفی که فرزندش رو گم کرده و در انتها داستان کازیمودو گوژپشت نتردام که همه به هم پیوند میخوره و این کتاب رو تشکیل میده. خیلی سخته یک خلاصه از داستان کتاب بنویسم اما چون این قانون رو برای خودم گذاشتم چند خطی مینویسم و شما اگه قصد خوندن کتاب رو دارید میتونید این چند خط رو نادیده بگیرید، داستان از این قراره که کشیش مرموز کلیسای نوتردام بچه ی عجیب الخلقه ای که سر راه گذاشته شده به فرزندی قبول کرده و اون رو ناقوس زن کلیسا کرده. پس از سالها کشیش عاشق یک دختر کولی میشه که اون دختر کلی عاشق یک افسر گارد شده و داستان این عشق ها و پدر و مادر گم شده ی دختر باعث ماجراهایی میشه که شرحش توی کتاب اومده.ه
          
سارا 🦋 پسندید.
سارا 🦋 پسندید.
            چند روز پیش دیدم یه نفری که خیلی نظرات و عقایدش برام قابل احترام و تفکره، از فمینیسم دفاع کرد و گفت که باید از انحصار یه عده خاص که مردستیز و نفرت‌پراکن هستن بیرون بیاد و به معنای عام و شمول‌گراش در نظر گرفته بشه.
نظراتش برام جالب بود و باپیش‌فرض‌های ذهنی من در تناقض؛ برای همین تصمیم گرفتم بالاخره برم سراغ این که ببینم فمینیسم چیه. طبق سرچ‌هایی که داشتم پیشنهاد می‌شد فمینیسم رو از این کتاب شروع کنیم و برای همین منم با این کتاب کوتاه شروع کردم.
کتاب متن سخنرانی یکی از فعالان حوزه زنانه و برای همین خیلی کوتاهه. اکثر چیزایی که گفته بود رو قبلاً به شکل‌های مختلفی دربارش فکر کرده بودم و تو جمع‌های دوستان صحبت کرده بودیم، اما یه سری ایده‌های جدیدی هم داشت که برام جالب و قابل تامل بود، یکی دو تا چیز رو هم قبول نداشتم.
حالا هنوز باید کلی کتاب دیگه بخونم تا بتونم قضاوت کنم ولی در کل متوجه شدم اگه فمینیسم اینه، ظاهراً من و رفقام تقریباً همه فمینیست هستیم و این چیزی بود که تصورش رو نمی‌کردم؛ جالبه. D: