بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

علی طالب‌لو

@taleblou

7 دنبال شده

94 دنبال کننده

                      انباز || مشغول به دین‌پژوهی و علاقه‌مند به مطالعات تطبیقی ادیان 



                    
https://t.me/notghiat

یادداشت‌ها

نمایش همه
                بالاخره تمام شد.
شک داشتم که یادداشتی راجع به این کتاب بنویسم یا خیر؛ شاید به این جهت که من متخصص ادبی- هنری نیستم.
امّا به نظرم رسید بد نباشد آنچه هنگام خواندن این کتاب حس کردم را - نه به عنوان یک ارزیابی هنری بلکه به عنوان احساسات یک خواننده‌ی معمولی - عرض کنم.
این کتاب از چند جهت باب میل من نبود:
۱- ترجمه‌ی نسبتا بد صالح حسینی. به گمانم نوع انتخاب کلمات و چینش جملات، اصلا خوب و فنی نبود‌.
۲- روایت بسیار کند پیش می‌رفت و شخصیت‌محور بود نه داستان‌محور. من داستان‌های با خط روایی خوب را دوست دارم؛ کاری که تولستوی به خوبی آنرا انجام می‌دهد. برخلاف داستایفسکی که به دیالوگ‌ها و شخصیت‌ها اهمیت می‌دهد. من در رمان به دنبال روایتم نه فلسفه‌ی فکری نویسنده. (ممکن است شما در داستان به دنبال فلسفه‌ی فکری نویسنده باشید لذا از داستایفسکی لذت ببرید.)
۳- حدود ۱۵۰ صفحه از کتاب قابل حذف بود و به گمانم خللی به داستان‌پردازی داستایفسکی وارد نمی‌کرد.
با این وجود، در بخش‌هایی از کتاب، تناسب محتوا و فرم بی‌نظیر بود و نمی‌توان این مسئله را انکار کرد.
آقای صالح حسینی نیز یادداشتی در انتهای ترجمه این کتاب نوشته‌اند که خواندنش برای مرور شخصیت‌ها و ایده‌های کلی کتاب قابل استفاده است.
        
                کتاب پروسلوگیون Proslogion مهم‌ترین کتاب آنسلم قدّیس، یکی از مشهورترین فیلسوفان مسیحی کاتولیک است.
این کتاب حاوی یکی از مناقشه‌برانگیزترین استدلال‌ها برای اثبات وجود خداست. پس از وی توماس، کانت، لایب نیتس، راسل و فیلسوفان اسلامی بر این استدلال ایراداتی وارد کرده‌اند.
این استدلال پس از کانت به استدلال وجود شناختی شهرت یافته است؛ گرچه به گمانم توصیف دقیقی از روش استدلالی آنسلم نیست. آنسلم در فصل دوم تا چهارم این کتاب سعی دارد از نفس تصوّر خدا در ذهن، وجود او را ثابت کند. گرچه به تصریح می‌گوید که اگر استدلال هم نبود، خدا را می‌توان با دل درک کرد و هیچ سفیهی نمی‌تواند خداوند را در درونش انکار کند (برگرفته از کتاب اشعیا، عهد عتیق).
به گمان من این کتاب اساسا یک کتاب کلامی یا فلسفی نیست بلکه کتابی در الهیات عرفانی است. تنها سه فصل از این کتاب به مسئله اثبات وجود خدا اختصاص دارد لکن در بقیه‌ی کتاب، آنسلم به توصیف خداوند و نوع رابطه‌اش با او دست می‌زند. چراکه به عقیده او خدا چیزی است که نمی‌توان بهتر از او را تصور کرد؛ لذا سعی می‌کند به بررسی مصداقی کمالات خدا و رد کردن شبهاتی درمورد او بپردازد. توصیفات آنسلم طوری است که اگر او را نمی‌شناختیم احتمال می‌دادیم فیلسوفی اسلامی این مطالب را نوشته است. شاهد من بر این مدّعی، تصریح گونیلون (منتقد مطلب آنسلم) بر این مطلب است که بجز دلیل اثبات وجود خداوند، بقیه‌ی مطالب این کتاب بسیار خوب و برخاسته از روحی مهذّب و احساساتی قدسی است.
ترجمه‌ی کتاب بسیار خوش‌خوان و دقیق است، نسخه لاتینی آن هم همینطور. این کتاب به علاقه‌مندان کلام مسیحی و الهیات عرفانی پیشنهاد می‌شود.
        
                از جمله کتاب‌هایی که خیال می‌کنیم زرد است ولی اشتباه می‌کنیم.
کتاب هنر ظریف بیخیالی از مجموعه کتاب‌های هنر زیستن است. مارک منسون معتقد است که زندگی انسان‌ها با درد و رنج گره خورده. ما نمی‌توانیم از رنج و سختی عبور کنیم، بلکه می‌توانیم مشکل بزرگ را به مشکل کوچک‌تر تبدیل کنیم.
این کتاب هرچند دارای رگه‌هایی از تفکّر بوداست اما به هیچ وجه سعی ندارد تبیینی فلسفی و متافیزیکی از رنج و درد ارائه دهد (دقیقا برخلاف فیلسوفان اگزیستانسیال).
به نظر منسون بزرگترین مشکل ما این است که در جستجوی بهتر شدن حالمان باشیم. چون این کار، این ذهنیت را تقویت می‌کند که ما فاقد حال خوب هستیم.
با این اوصاف مهم‌ترین سوال زندگی ما این نیست که در آینده بخواهیم به کجا برسیم و چه لذتی را تجربه کنیم. سوال اساسی این است که ما می‌خواهیم چه رنجی را در آینده تحمل کنیم تا به موفقیت برسیم.
مشکل اصلی ما حق به جانبی است و این انگاره که ما و رنج‌هایمان خاص هستیم. درحالی که تقریبا هیچ درد و وضعیت منحصر به فردی وجود ندارد. رسانه‌ها ما را به این سمت می‌برند که استثنایی و حق به جانب باشیم درحالی که اغلب ما آدم‌هایی معمولی هستیم.
درست است که مشکلات اجتناب ناپذیر هستند ولی معنایی که یک مشکل دارد اجتناب ناپذیر نیست. برای رشد باید به ارزش‌های بهتر اولویت داده و انتخاب‌های بهتری داشته باشیم.
انتخاب‌های ما معمولا ناظر به موفقیت‌های خارجی و ملموس هستند درحالی که موفقیت اصلی، دستیابی به فضیلت‌های درونی است. منسون دستیابی به این فضایل را موفقیت می‌داند:
۱- مسئولیت پذیری: تفاوت دردناک بودن یا انرژی بخش بودن یک مشکل در این است که آن را انتخاب کرده‌ایم و خودمان را مسئولش می‌دانیم یا خیر. واقعیت این است که همه‌ی ما مسئول هر چیزی هستیم که در زندگی‌مان اتفاق می‌افتد. ما مقصر دردها و رنج‌ها نیستیم ولی خودمان انتخاب می‌کنیم که چگونه به آنها نگاه کنیم.
۲- عدم قطعیت: رشد فرآیندی تکراری و بی پایان است. وقتی چیزی را یاد میگیریم از غلط به درست درنمی‌آییم بلکه از غلط به کمی غلط درمی‌آییم. اشتباه این است که به دنبال پاسخ نهایی مسائل باشیم درحالی که باید دنبال این باشیم که صرفا از اشتباهات امروزمان عبور کنیم. به جای رسیدن به یقین باید به دنبال تردید باشیم.
لازم نیست خودمان را بشناسیم. عدم شناخت باعث رشد و فروتنی در قضاوت می‌شود و استعدادهای ما را به ما نشان می‌دهد. زندگی یعنی هیچ چیز ندانستن و سپس هر کاری کردن.
3- شکست: بزرگی موفقیت بستگی به این دارد که چقدر شکست خوردید. فضای آموزشی، والدین و فضای مجازی با نشان دادن موفقیت‌های سریع نمی‌گذارند که ما بیش از حد به خودمان گند بزنیم. درحالی که اگر تمایلی به شکست نداشته باشیم، یعنی به موفقیت هم تمایلی نداریم. شکست و غم و رنج همیشه بد نیستند. ما برای یک زندگی شادمانه‌تر به تحمل رنج‌های عاطفی نیاز داریم.
اگر حس می‌کنیم که در کاری شکست می‌خوریم، فقط باید عمل کنیم. عمل کردن، واکنش‌هایی احساسی و منابع الهام ایجاد می‌کند و باعث می شود ما بتوانیم برای کارهای بیشتر انگیزه داشته باشیم.
4- رد کردن و نه گفتن: جواب رد دادن بخش ضروری و ذاتی حفظ ارزش‌های ماست. میل به اجتناب از تقابل و مخالفت و سازگار کردن همه چیز با هم، شکل عمیقی از حق به جانب بودن است. جستجوی گسترده در تجربه‌ها ما را از فرصت بهره‌مندی از پاداش تجربه‌های عمیق محروم می‌کند.
5- تفکّر درمورد فناپذیری: مرگ نوری است که سایه معنای زندگی به واسطه آن شکل می‌گیرد. تفکّر درمورد مرگ، ریشه‌هایی باستانی دارد. فیلسوفان رواقی توصیه می‌کردند که مرگ را همیشه در ذهن داشته باشیم تا قدر زندگی را بدانیم. به نظر پرسش از مرگ و میراث به جا مانده از ما، تنها پرسش واقعا مهمِ زندگی است درحالی که به دلیل ترسناکی و ابهام، معمولاً به آن فکر نمی‌کنیم. واقعیت این است که مرگ پاسخ درستی به همه سوالات زندگی است. ما باید ارزش‌هایی را انتخاب کنیم که در خدمت چیزی فراتر از منافع خودمان باشد. و اساسا شادکامی حاصل یک چیز است: اهمیت دادن به چیزی فراتر از خودمان و درک اینکه انسان‌ها ضعیف و محدودند. و رنج، عنصری جدایی ناپذیر از زندگی انسان‌هاست...
        
                کتاب تربیت کودک صرفا کتابی برای تربیت خردسالان نیست بلکه برخی از ایده‌های آن، در تربیت نوجوان نیز کارایی دارد. و البته قسمت قابل توجهی از این کتاب، نوع رابطه معلّم و دانش‌آموزان کلاس را نیز روشن می‌سازد.
مرحوم علی صفایی کتاب را با این پرسش شروع می‌کند: اساسا چرا باید معلّم و مربّی بود؟! نقش انسان در این هستی چیست؟!
جواب این سوال، تنها با تفکّر درمورد سرمایه‌های انسان ممکن خواهد بود و تفکّر، ما را به جهان‌بینی مهمی درمورد انسان و نقش او در جهان خواهد رساند. این جهان‌بینی، لازمه‌های مهمی در رفتار یک معلم و مربی خواهد داشت.
معلّم باید علاوه بر تفکّر، مواظب رفتار و حرف‌هایش نیز باشد. ممکن است معلّم حرف‌های قشنگی سر کلاس بزند ولی این رفتار و عمل مربی است که روی فرزند یا شاگردش تأثیر می‌گذارد.
صفایی معتقد است که نباید هدفی را به فرزند یا شاگرد، تحمیل کرد بلکه فقط باید او را روشن ساخت. همین که فرد ضرورت حرکت را حس کرد می‌توان درمورد هدف و راه رسیدن به آن صحبت کرد. مربّی‌ای که فقط یک راه جلوی افرادش بگذارد، هرچند راه خوبی را معرّفی کرده باشد، به آن‌ها ظلم کرده است زیرا اساس تربیت شکوفا کردن استعدادهای شخصی و فردی است تا زمینه‌ی انتخاب برای آن‌ها مهیا شود.
معلّم علاوه بر اخلاص و تعیین هدف خود از تربیت، باید مواردی را رعایت کند چون صرف معلومات زیاد باعث حرکت افراد نمی‌شود.
معلّم خوب معلمی است که به شاگرد خود، جرئت و فرصت تفکّر نقادانه بدهد نه اینکه آنان را مجبور کند تا مسائل را مطابق با سلیقه‌ی معلّم‌شان تحلیل کنند.
همچنین تربیت حذفی و سنّتی، نتایج مخرّبی برای کودک خواهد داشت. کودک در دل تضادها رشد می‌کند و الّا تربیت سنتی نمی‌تواند مشکلی را حل نماید و جلوی ضد سنّت‌ها بایستد. به محض خارج شدن کودک از فضای سنّتی، او در دامن فضای غیر سنّتی و فاسد می‌افتد چون در دل سنّت، تضادها را ندیده و حس نکرده است.
در جامعه‌های متضاد که مذهبی و غیر مذهبی با هم زیست و زندگی می‌کنند، نباید تصمیمات شخصی را بر کودک تحمیل کرد بلکه باید زمینه را برای انتخاب او مهیا نمود.
علی صفایی می‌گوید باید سه خصوصیت را حتماً در کودک ایجاد کرد: شخصیت و استقلال، حریّت و آزادمنشی، تفکّر. این خصوصیت‌ها با چند راه در کودک ایجاد می‌شوند: ۱- تقلید: کودک به دلیل غریزه کمال‌جویی و قهرمان‌پرستی، به تقلید اهمیت می‌دهد لذا پدر و مادر باید شخصیت خود را حفظ کنند تا بتوانند الگوی کودک خود باشند. والدین با بزرگ شدن کودک، باید الگوهای خوب و بزرگ‌تری به او معرّفی کنند و چهره‌ی الگوهای منفی را خراب نمایند و الّا کودک با انتخاب خود، استعدادهایش را تباه کرده و از دست می‌رود. ۲- رقابت: رقابت به این معنی نیست که شخصیت کودک را خراب کرده و او را با آشنایان مقایسه کنیم زیرا این امر رقابت نیست بلکه زبونی و تحقیر است. بلکه باید با ترفندهایی کودک را ترغیب کرد که رقیب‌هایی برای خود بتراشد و برای موفقیّت خود تلاش کند. ۳- داستان و هنر: راه تربیت فرزند نمی‌تواند از طریق مقاله و وعظ فلسفی باشد بلکه باید بوسیله داستان شکل بگیرد؛ آن هم به صورت غیرمستقیم که جنبه‌ی خیالی داشته باشد نه علمی. ۴- ترس و مجازات: نمی‌توان از تأثیر ترس در تربیت غافل شد. ترس انسان را از امید واهی دور می‌کند. شخصیت‌های بی‌باک، برای جامعه‌شان فاسد و خطرناک خواهند شد زیرا اساس حیات انسان به عشق است و عشق موجب ترس از دست دادن می‌شود و کسی که ترس ندارد، عشقی هم ندارد. مجازات نیز نباید برای دل‌خنک کردن باشد بلکه صرفا به عنوان عامل تربیتی به کار گرفته می‌شود. ۵- قهر: بچه‌ها نیز در تعامل و دوستی‌شان یکدیگر را به قهر کردن تهدید می‌کنند. لذا قهر کردن مادامی که صرفا یک حرف و تهدید صرف نباشد، در تربیت کودک مؤثر است. ۶- وعده پاداش: پاداش یکی از قوی‌ترین مولفه‌های تربیتی است. البته مربّی باید دقّت کند که پاداش دادن، نباید به باج تبدیل شود تا کودک حس کند بابت هر کار خوبی باید طلبکارِ جایزه باشد چون این روحیه، فرزند را فاسد کرده و ارزان‌قیمت بار می‌آورد.
و در آخر علی صفایی تاکید می‌کند: نمی‌توان در امور تربیتی یک قاعده‌ی کلی و صد در صد بیان کرد چون روحیه‌ها متفاوت است و مربّی بر اساس ویژگی‌های کودک و متربّی خود تصمیم می‌گیرد که چه واکنش و روش تربیتی نسبت به او داشته باشد و اساسا آفت تربیت، یکسان پنداشتن افراد و ظرفیت‌های آنان است.
        
                آیا در مقابل جنگ، راه نجاتی برای جامعه‌ی بشری وجود دارد؟!
انیشتین در سال ۱۹۳۲، نامه‌ای به فروید می‌نویسد و از او می‌خواهد که بر اساس متدها و نتایج علم روان‌کاوی، به این پرسش پاسخ دهد.
فروید نیز در نامه‌ای نسبتا مفصّل به این پرسش پاسخ می‌دهد.
او معتقد است غرایز انسانی بر دو گونه است: ۱- غرایزی که موجب حفظ حیات و خواهان حفظ بقاء انسان است: غریزه‌ی عشق - شهوت. ۲- غرایزی که خواهان مرگ و نابودی انسان است: غریزه‌ی پرخاشگری - تخریب.
این نظریه معادل تقابل میان عشق و نفرت است یا همان جاذبه و دافعه.
فروید معتقد است که ما بدون این دو غریزه نمی‌توانیم زندگی کنیم و هر کدام از این دو، همراه و قرین با غریزه‌ی دیگر است. هیچ رفتاری به خودی خود متأثر از یک غریزه نیست بلکه آمیزه‌ای از عشق و نفرت است.
فروید معتقد است که غریزه‌ی تخریب یا نفرت، در درون هر انسانی زنده است و سعی می‌کند موجود زنده را به تدریج ویران و متلاشی کند‌. مشکل اصلی اینجاست که هیچ امیدی به محو کامل این تمایل از زندگی انسان نیست پس برای توقّف جنگ، نباید روی انهدام این غریزه سرمایه‌گذاری کرد بلکه بوسیله‌ی چند راه می‌توان این غریزه‌ را کنترل کرده و از تأثیرات آن جلوگیری نمود:
۱- تقویت غریزه‌ی عشق: فروید معتقد است هر چیزی که موجب تحریک و تقویت احساسات انسان شود، برای جلوگیری از نزاع میان انسان‌ها مفید خواهد بود. باید هم‌ذات‌پنداری و احساس یگانگی را در میان بشر تقویت کرد.
۲- تغییر در ساختار حاکمیت جامعه: اکثریت جامعه بدون فکر و اندیشه از فرمانروایان و حاکمان‌شان تبعیت می‌کنند لذا باید افرادی را به عنوان رهبر جامعه انتخاب کرد که حقیقت‌جو و دارای استقلال فکری باشند.
۳- تعیین نهادی مستقل برای جلوگیری از جنگ: دولت‌ها نهادی را برای جلوگیری از جنگ مشخّص کنند و متعهّد شوند که به قوانین این مجمع و نهاد، ملتزم باشند. فروید معتقد است این راهکار ساده‌اندیشی است چرا که اعضای این مجمع نیز انسان‌اند و دارای غریزه‌ی مرگ. دولت‌ها نیز در بزنگاه‌ها، متعهّد به قراردادهایشان نیستند.
۴- سرمایه‌گذاری روی احساسات مشترک: قدرت در وحدت نهفته است و شکست دادن قدرتِ حکومت‌ها با وحدتِ جامعه محقّق می‌شود. اگر مجموعه‌ای بزرگ [به اندازه‌ی یک جامعه] ایجاد کنیم که اعضای آن دارای اتّحاد و احساسات مشترک باشند، می‌توان در مقابل زور جنگ و استبداد، ایستادگی کرد. چون دو عاملِ [۱] فشار زور و [۲] همبستگی احساسی موجب اتّحاد جامعه و پیش‌برد اهداف انسانی است و هرچقدر احساسات مشترک و اتّحاد بیشتر باشد، زور حاکمان کمتر خواهد شد و بالعکس.
فروید در آخر این نامه، با وجود ارائه‌ی راهکارهای خود، جنگ را جزو لاینفکّ زندگی انسانی می‌داند که باید با آن کنار آمد. جنگ اجتناب‌ناپذیر است و بخشی از زیست طبیعی ماست. تضاد میان منافع انسان‌ها فقط با زور خاتمه پیدا می‌کند.
فروید معتقد است نمی‌توان همه‌ی جنگ‌ها را محکوم کرد تا زمانی که برخی ملّت‌ها و قدرت‌ها به دنبال نابودی دیگرانند؛ به جای این کار باید خودمان را برای جنگ آماده کنیم.
        
                ویکتور هوگو خدایِ توصیفات بی‌نظیر است...
او این کتاب را در سال ۱۸۲۹ بدون اسم منتشر کرد و در سال ۱۸۳۲ نسخه‌ی جدیدی از آن را به همراه مقدمه‌ای طولانی و اسم خود، به بازار فرستاد.
هوگو در مقدّمه‌اش می‌گوید: من در این کتاب به مسئله‌ی اعدام پرداخته‌ام البته نه اسمی از مجرم برده‌ام و نه حرفی از جرم او زده‌ام بلکه فقط حالات او را در روزهای آخر روایت کرده‌ام تا بهتر بتوانیم اخلاقی بودن / نبودن اعدام را ارزیابی کنیم.
او در مقدّمه، بحثی جدّی‌ای را درمورد اعدام ارائه می‌دهد. او معتقد است که دو دلیل عمده برای درستیِ مجازاتِ اعدام ارائه می‌شود که هر دوی آن‌ها باطل‌اند:
۱- اعدام باعث می‌شود که مجرم از جامعه دور باشد و به آن آسیب نزند لذا غرضی عقلانی برای مجازات اعدام وجود دارد. هوگو این دلیل را رد می‌کند و می‌گوید برای دور کردن آسیب، حبسِ ابد کافی است و تا وقتی حبس هست، اعدام چرا؟!
او می‌گوید دیوارهای زندان‌تان را محکم بسازید تا مجرم فرار نکند ولی جان او را نگیرید.
۲- مجازاتِ اعدام باعث بازدارندگی در جامعه می‌شود و مردم به سبب ترس از مرگ، از جرم و جنایت دوری می‌کنند. هوگو این استدلال را هم نمی‌پذیرد و می‌گوید اولاً هیچ تأثیر عینی برای این قضیه دیده نشده و اتفاقا ریختن خون و اعدام کردن [مخصوصا در امور سیاسی] باعث افسارگسیختگی می‌شود نه بازدارندگی. دوماً اگر غرضِ اعدام، بازدارندگی مردم است چرا آن را در مکان خلوت و به دور از اجتماع برگزار می‌کنید؟! حتما می‌ترسید که مردم با شما مقابله داشته باشند.
سپس ویکتور هوگو در مقام استدلال برآمده و می‌نویسد: نه تنها دلیلی برای اعدام نیست بلکه دلیل برای اعدام نکردن وجود دارد و آن اینکه درصد زیادی از اعدامی‌ها، زن و بچّه دارند. کشتن انسان‌ها فقط موجب ناراحتی و عذاب خانواده‌‌شان می‌شود. یک مادر بیچاره با دختر کوچک خود، چگونه از پسِ مخارج خانه‌اش بربیاید؟! پس بهتر نیست که به جای اعدام، مجرم را زندانی کرده و به او در آنجا کار بدهیم تا سودِ مالی برای خانواده‌اش داشته باشد؟! به نظر می‌رسد که بهتر باشد؛ امتحانش که ضرری ندارد.
ویکتور هوگو نمونه‌هایی تاریک از اعدام‌های وحشیانه ارائه می‌دهد و معتقد است اگر بتواند با این رمان و نوشته، دست سلاطین را از این نوع مجازات کوتاه کند، به بزرگ‌ترین تاج و تخت دنیا دست یافته است.
رمان او و توصیفاتی که ارائه می‌دهد، بی‌نظیر است؛ هرچند نتایج او را نپذیریم. توصیه می‌کنم این کتاب را با ترجمه‌ی بنفشه فریس‌آبادی مطالعه کنید.
        

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

لیست‌های کتاب

فلسفه مقدماتی (برگرفته از آثار استاد شهید مرتضی مطهری)درآمدی بر فلسفه اسلامیتاریخ فلسفه اسلامی

فلسفه اسلامی - مقدّماتی

6 کتاب

یکی از چالش‌های موجود در یادگیری متافیزیک اسلامی، کمبود کتاب‌های خوب مقدّماتی در این حوزه است. برای شروع یادگیری فلسفه اسلامی معمولا کتاب آشنایی با علوم اسلامی مرحوم مطهری و همچنین کتاب بدایه الحکمه را پیشنهاد می‌دهند. درحالی که کتاب مرحوم مطهری پوشش دهنده بحث‌های فلسفی نیست. کتاب بدایه الحکمه نیز با وجود حجم کم بسیار دقیق و با جزئیات نوشته شده است و اصلا برای شروع خوب نیست. به گمانم این سیر به همراه صوت‌های تدریس اساتید خوب بتواند تا حدودی شما را با فضای کلی فلسفه اسلامی آشنا کند. کتب این سیر در سه حوزه تاریخ فلسفه اسلامی، متافیزیک اسلامی و معرفت‌شناسی جا می‌گیرد. برای درک خوب از آنچه در فضای فلسفه اسلامی وجود دارد، باید هر سه حوزه مذکور به علاوه منطق ارسطویی یا سینوی مورد مطالعه قرار بگیرد. این سیر حاوی فلسفه مشاء، فلسفه اشراق و حکمت متعالیه است و هر سه مکتب فکری را پوشش می‌دهد. ان‌شاءالله به مرور لیست‌هایی در منطق کلاسیک - ارسطویی اضافه خواهم کرد.

فعالیت‌ها

بسیار عالی. نه ننوشتم اما اگر بخواهم همینجا عرض کنم: بهترین و دلنشین‌ترین اثر داستایفسکی بین سه رمانی که از او خواندم. بسیار هوشمندانه و خوب. انگار جای شخصیت اصلی داستان ایستادم و احساساتش را حس می‌کنم.
            بالاخره تمام شد.
شک داشتم که یادداشتی راجع به این کتاب بنویسم یا خیر؛ شاید به این جهت که من متخصص ادبی- هنری نیستم.
امّا به نظرم رسید بد نباشد آنچه هنگام خواندن این کتاب حس کردم را - نه به عنوان یک ارزیابی هنری بلکه به عنوان احساسات یک خواننده‌ی معمولی - عرض کنم.
این کتاب از چند جهت باب میل من نبود:
۱- ترجمه‌ی نسبتا بد صالح حسینی. به گمانم نوع انتخاب کلمات و چینش جملات، اصلا خوب و فنی نبود‌.
۲- روایت بسیار کند پیش می‌رفت و شخصیت‌محور بود نه داستان‌محور. من داستان‌های با خط روایی خوب را دوست دارم؛ کاری که تولستوی به خوبی آنرا انجام می‌دهد. برخلاف داستایفسکی که به دیالوگ‌ها و شخصیت‌ها اهمیت می‌دهد. من در رمان به دنبال روایتم نه فلسفه‌ی فکری نویسنده. (ممکن است شما در داستان به دنبال فلسفه‌ی فکری نویسنده باشید لذا از داستایفسکی لذت ببرید.)
۳- حدود ۱۵۰ صفحه از کتاب قابل حذف بود و به گمانم خللی به داستان‌پردازی داستایفسکی وارد نمی‌کرد.
با این وجود، در بخش‌هایی از کتاب، تناسب محتوا و فرم بی‌نظیر بود و نمی‌توان این مسئله را انکار کرد.
آقای صالح حسینی نیز یادداشتی در انتهای ترجمه این کتاب نوشته‌اند که خواندنش برای مرور شخصیت‌ها و ایده‌های کلی کتاب قابل استفاده است.