بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

مگس ها: نمایشنامه (درام در سه پرده)

مگس ها: نمایشنامه (درام در سه پرده)

مگس ها: نمایشنامه (درام در سه پرده)

ژان پل سارتر و 1 نفر دیگر
3.6
23 نفر |
12 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

2

خوانده‌ام

39

خواهم خواند

30

این نمایشنامه درامی است که در سه پرده روایت می شود و در سال ???? نوشته شده است. شخصیت های این نمایشنامه را اساطیر و خدایان یونان باستان، تشکیل می دهند و داستان، حول ماجرای برخورد این شخصیت ها در دوران کلاسیک شکل می گیرد.

دوره‌های مطالعاتی مرتبط

محاکات

1402/09/24

تعداد صفحه

13 صفحه در روز

یادداشت‌های مرتبط به مگس ها: نمایشنامه (درام در سه پرده)

سارا 🦋

1402/06/10

            دارم از اولین نمایشنامه‌ای که خوندم براتون می‌گم :)
پیامی که تو دل این کتاب بود توی یه لِوِل دیگه منو تحت تاثیر قرار داد :)
تنها راهی که می‌شه باهاش آدما رو مثل دسته‌ای بز و گوسفند رهبری کرد اینه که کاری کنی باور کنن آزاد نیستن. اما چی می‌شه وقتی فقط یک نفر از اون‌ها بدونه که آزاد آفریده شده؟ بفهمه که اراده و اختیاری داره که می‌تونه باهاش نه تنها خودش بلکه تمام مردمش رو نجات بده؟ :)
می‌زنه کاسه کوزه حاکم خون‌خواری که از رنج و درد مردم لذت می‌بره رو به هم می‌ریزه...
قسمتی از متن کتاب:
ژوپیتر: راز اندوهبار خدایان و پادشاهان در این است که انسان آزاد است. اژیست، انسان آزاد است. تو این را می‌دانی ولی آن‌ها نمی‌دانند.
اژیست: مسلم است. اگر مردم می‌دانستند که آزادند، چهار گوشه قصر مرا به آتش می‌کشیدند و دمار از روزگارم در می‌آوردند. خود من مدت پانزده سال است که این شاه‌مورتی‌بازی را در آورده‌ام تا نگذارم آن‌ها از این راز سر در بیاورند و به قدرت انسانی خودشان پی ببرند.
پینوشت: من این کتاب رو با ترجمه صدیق آذر از نشر جامی خوندم که چون نه در بهخوان بود و نه خودم موفق به ثبتش شدم این نسخه رو وارد لیست کردم و روش یادداشت نوشتم.
از اون جایی که شخصیت‌های اصلی برگرفته از اساطیر روم ( و در مورد زئوس، یونان) هستن بهتر بود مقدمه‌ یا پانوشتی در کتاب می‌بود که یه کم از پیشنه شخصیت‌ها سر در بیاریم.
ضمن این که سیر کلی داستان خیلی شبیه نمایشنامه هملت از شکسپیر بود (نخوندم اما درباره کلیت داستانش شنیدم) پس اگه اون براتون قشنگ بوده از مگس‌ها هم خوشتون میاد :)
توضیح بیشتری درباره خود داستان نمی‌دم چون تصور می‌کنم باعث اسپویلش می‌شه...
          
            اولین نمایشنامه ای بود ، خواندم ، که دیالوگهای بلند حتی در دو یا سه صفحه داشت . و با خودم فکر کردم اگر اجرا شده باشد ، چطور بازیگر این دیالوگها رو حفظ کرده است  ؟؟
به نظر بعضی نمایشنامه ی سخت  و حوصله سر بری بود اما برای من جالب بود و سریع خواندم ش .
موضوع جدیدی نداشت _داستان آزاد بودن انسان ها_ اما روایت جدیدی برای من داشت . 
 یک داستان تمثیلی عالی بود ، از خدایگان یونان باستان .
اینکه انسان ها باید  آزاد باشند و با ندامت و احساس افسوس برای اشتباهات و گناه های گذشته ، زندگیِ یکنواخت و همراه با ملالی نداشته باشند .
*****
نقش خدایان باستانی در  این زندگی  سراسر افسرده و غمگین ایجاد و الزام به حس پشیمانی در مردم بود ، در برابر گناهانی که روزی انجام داده بودند و تفاوت ش با عقاید و ادیان ما در توبه و بخشودگی بود که ما با انجام آن احساس آزادی از بار گناهان و ادامه به زندگی آزادانه در راستای دستورات الهی را داریم اما خدایان یونانی الزام می‌کردند به زندگی در قید ندامت و داشتن زندگی ای وابسته به خدایان به دور  از آزادی  در افکار و شاد بودن  ، مردم یونانی در صورتی می‌توانستند بخشیده شوند که تا پایان عمر با ندامت و افسوس زندگی کنند و خدایان این شرایط رو در پیش‌روی آنها قرار می‌دادند تا آنها را وابسته کنند به بود خودشان 
و اگر انسانی آزاد از قید این احساسات و همینطور بی نیاز به افسوس خوردن و پشیمانی می زیست گناهکار تلقی می‌شد. 
و نقش مگس ها در داستان ، جولان دادن در اطراف گناهکاران و ایجاد احساس گناه در آنها بود و متوسل شدن به خدایان برای نجات از آنها و قبول حس گناهکار بودن و ندامت در برابر خدا .
*****
برای من که داستان جالب و تمثیل زیبایی بود.
تنها بدی ای که داشت پایان بندی بود و اینکه من اصلا پایان های باز را دوست ندارم .
          
📝 قیمهٔ و
            📝 قیمهٔ ویشی در ماستِ آرگوس!

▪️ سارتر پدر روشنفکرهای کافه‌نشین امروزی‌ست؛ کسانی که دوست دارند توی جمع‌های انتلکتوئلی وقتشان را صرف صحبت کردن دربارهٔ معنای زندگی، چرایی مرگ، جبر و اختیار، دنیای سیاست، ضرورت دموکراسی و چیزهایی از این قبیل کنند. غوطه خوردن روزانه در سیاست و فلسفه برای آن‌ها حکم یک‌جور تسکین (یا حتی تخدیر!) را دارد. اگر در زندگی شخصی سارتر غور کنید، درمی‌یابید که بخش اعظم زندگی‌اش به نوشتن و صحبت کردن توی کافه‌ها گذشته است. سارتر از هنر نمایش هم (که در دوران مدرن بیش از همیشه تحویلش گرفتند و تبدیل شد به ظرفی برای سیاست و فلسفه) به همین شکل استفاده کرد تا به کمک آن تز بدهد و تلاش کند انتزاعات و تراوشات غامض ذهن خود را به زندگی عملی نزدیک کند و حرف‌هایش را با بخش‌های بزرگتری از جامعه به اشتراک بگذارد (هرچند سارتر در مصاحبه با کنث تاینان اعتراف می‌کند که همیشه از مخاطب عام متنفر بوده است!).

▪️ اما سارتر عاجز بود از اینکه فلسفه‌اش را در جهانِ داستان‌هایش جاری کند و با داستان‌گویی حرفش را بزند، به‌جای اینکه داستان را مثل کافه‌نشینی وسیله‌ای کند برای خودنمایی و انتشار مانیفست و صدور بیانیه و شعارهای گل‌درشت. ممکن است مدافعانش بگویند سارتر نمی‌خواست «قصه‌گویی» کند و اصلاً از نگاه یک هنرمند چپ این شیوهٔ قصه‌گویی مال بورژوامسلک‌هاست. اما برتولت برشت با همهٔ فاصله‌گذاری‌هایش بیشتر از سارتر در این زمینه موفق بود! آثار برشت قبل از هر چیز تئاتر است. لیکن در آثار سارتر درام مثل یک طفیلی به فلسفه‌اش آویزان می‌شود؛ مثل آفتابه‌ای که ظرفش از لوله‌اش کوچک‌تر باشد!

▪️ سارتر در نمایشنامهٔ «مگس‌ها» همه چیز را فدای مقصود سیاسی‌‌اش می‌کند. می‌دانیم که این نمایش در دورهٔ اشغال فرانسه به دست نازی‌ها اجرا شد و سارتر تمام تلاشش را کرد تا داستان اساطیری خانوادهٔ آگاممنون را به اسارت مردم فرانسه در روزگار اشغال ربط بدهد. موریس کرنستون دراین‌باره می‌نویسد: «داستان "مگس‌ها" را به‌عنوان نمایشنامه‌ای که در زمان نهضت مقاومت ملی در فرانسه نوشته شده و در زمینهٔ اوضاع و احوال آن ایام باید تلقی کرد. از این جهت، نه فقط شباهت میان دین توبهٔ ملی در شهر آرگوس را با دین توبهٔ ملی فرانسه در شهر ویشی باید در نظر گرفت، بلکه اوژیست را باید علامت غاصبان آلمانی و کلیتمنسترا را به منزلهٔ همکاران فرانسوی آن‌ها محسوب داشت.»

▪️ همه چیز در این نمایشنامه صریح است و شخصیت‌های اساطیری مثل خودِ درام بهانه و دستاویزند. ببینید شخصیت‌های یونان باستان چگونه دربارهٔ «نظم اخلاقی»، «بورژواهای آتنی»، «فواید فلسفه» و رابطه‌اش با «آزادی انسان» صحبت می‌کنند! من اسم این را «نابه‌هنگامی تاریخی» -که نورتروپ فرای و گئورگ لوکاچ درباره‌اش فراوان گفته‌اند- نمی‌گذارم؛ چون نابه‌هنگامی باید در بستری از واقع‌نمایی حداقلی تاریخی رخ دهد، اما سارتر همه چیز را به روساخت اثر می‌آورد. برای همین اگر در نمایشنامهٔ «مگس‌ها» می‌خواندیم که زئوس دارد دربارهٔ فاشیسم ‌حرف می‌زند یا اورست به عضویت نهضت آزادی فرانسه درمی‌آید، تعجب نمی‌کردیم.

▪️ اما دو کلام دربارهٔ منهج سیاسی و عقیدتی سارتر:
اول اینکه، به نظر می‌آید برای سارتر هدف بدجوری وسیله را توجیه می‌کند! بر کسی پوشیده نیست که سارتر از حامیان استالین بود و این اعتقادش مبنی بر مجاز بودن همه چیز برای دستیابی به آرمان آزادی را هم در بیشتر نمایشنامه‌هایش منعکس می‌کند؛ از «مردگان بی‌کفن‌ودفن» که در آن برای معنادار کردن مبارزه همرزمانشان را از میان برمی‌دارند، تا «دست‌های آلوده» که روایت تسویه‌حساب‌های درون‌حزبی‌ست و «شیطان و خدا» که اوج ظهور این اعتقاد است و داستان ساخته شدن یک دیکتاتورِ مثلاً مصلح را روایت می‌کند؛ طوری که خیلی از تحلیلگران گوتز را همان استالین دانستند! در «مگس‌ها» هم اورست، شخصیت اصلی، دست‌هایش را آلوده می‌کند تا آزادی خود را به اثبات برساند. در پردهٔ دوم، تابلوی اول، صحنهٔ چهارم، الکتر دربارهٔ مردم به برادرش می‌گوید: «آن‌ها رنجشان را دوست دارند. به زخمی آشنا که با ناخن‌های کثیف خود می‌خراشند و به‌دقت حفظش می‌کنند، نیاز دارند. آن‌ها را با اِعمال خشونت باید درمان کرد؛ زیرا رنج را جز با رنجی دیگر نمی‌توان مغلوب کرد.» همهٔ این‌ها ریشه در اصالت وجود و تاکید بیش از حد سارتر بر آزادی انسان دارد و به نظرم رشد چنین تفکری در ذهن آدمی می‌تواند او را به یک هیولا تبدیل کند. تعارض خواست‌ها و منافع انسان با دیگران همواره یکی از دغدغه‌های اصلی شخصیت‌های داستانی سارتر بوده و  اغلب به قتل و ارتکاب جنایت علیه آدم‌های دیگر داستان منجر شده است؛ آدم‌هایی که به نحوی آزادیِ شخصیت‌های اصلی درام‌های سارتر را محدود کرده بودند. 

▪️ دوم اینکه، سارتر یکبار دیگر نشان داد آنگونه که ادعا می‌کند یا حداقل از سخنانش برداشت می‌شود، خداناباور نیست. فکر می‌کنم سارتر با خدا دشمنی می‌کند، نه به دلیل آنکه خدا محدودکنندهٔ آزادی‌های انسان است، بل به دلیل آنکه خدا در زمان مناسب و آنگونه که سارتر منتظر بوده، پاسخش را نداده است. با این حال، دشمنی با کسی مستلزم پذیرش موجودیت و جایگاه اوست.
کرنستون از اصطلاح «طبع متدین سارتر» استفاده و به این نکته اشاره می‌کند: «نقش ژوپیتر در این نمایش مهم است و او به صورت خدای موحدین، یعنی خالق یگانه معرفی شده است. شاید چنین تصور شود که ملحد معترفی چون سارتر چگونه چنین مقام مهمی را به خدا می‌دهد. اما الحاد سارتر، الحاد غریبی است. او مانند دیگر پیروان اصالت انسانیت، لفظ خدا را خالی از معنی نمی‌داند و مفهوم الوهیت را به عنوان افسانه‌ای متروک نفی نمی‌کند. آنچه به اصطلاح او "مرگ خداست" معنی عمیق و شگرفی دارد. هرچند می‌گویند سارتر از سن یازده سالگی به خدا اعتقاد نداشته است، اما صبغۀ دینی ذهن او همچنان باقی‌ست.» دربارهٔ همین الحاد غریب سارتر و صبغهٔ دینی او می‌شود چندین یادداشت نوشت. صد حیف که مجال کم است و حرف بسیار.
          
            شرحِ یک شکست؛ 
چرا لزوما باید برای کتاب‌هایی که کامل خوانده‌ایم یادداشت بنویسیم؟

0- قبلا برای نمایشنامۀ «گریز» از بولکاگف یک متن نوشته بودم و عنوانِ آن را گذاشته بودم: «شرح یک شکست قریب الوقوع». آن نمایشنامه را داشتم از دست می‌دادم تا یک اجرای درست‌وحسابی از آن را در یوتیوب یافت می‌کردم و از آنجا بود که نجات پیدا کردم. داشتم از یکی از نویسنده‌های مورد علاقه‌ام، بولگاکف، بدم می‌آمد؛ لااقل در فقرۀ نمایش‌نویس بودن آن. خلاصه یک اجرای خوب، عیارِ متن را برای واضح کرد.
اما این بار شکست خوردم.

1- این نمایشنامه را که فعلا تمام نمی‌کنم. به نظرم جرح و تعدیلِ این موقعیتِ شکست، خیلی حرف‌ها می‌تواند داشته باشد. 
مسعود فراستی یک عادتِ زشتِ آموزنده دارد: فیلم‌ها را ندیده نقد می‌کند. یعنی می‌گه: وقتی تو 5دقیقه اول می‌بینم که کارگردان/فیلم‌بردار قاب‌بندی بلند نیست، بازیگر بازی، چرا باید وقتم را تلف کنم؟ حالا از این عادتِ زشت  (بالاخره منتقد باید ببیند اثر را بعد نقد کنه) از مسعودخان چی می‌شه یاد گرفت؟ 
این رفتار بالا از فراستی که گفتم، برای من حداقل دو آورده داشته است: 1- به رسمیت‌شناختن شکست در مطالعۀ یک اثر (لااقل تا آن لحظه) 2- فهمیدن ذائقه و تخصیصِ بهینۀ نایاب‌ترین منبع جهان: زمان. من مثلِ مسعود، با توپِ پر یک اثر را نقد نمی‌کنم (فعلا) و خودم را قدِ به سخره گرفتنِ سارتر نمی‌دانم، ولی فهمیدم خواندنِ «مگس‌ها» کار من نبود. دیگه بسه، الان می‌گم مشکلم با اثر چه بود:
اول اینکه شخصیت‌ها را اپسیلونی نشناختم (در 110صفحه). لااقل با یک شخصیت سمپاتی ایجاد می‌کردم شاید باعث می‌شد نمایشنامه را ادامه بدهم. برای قیاس، چخوف را در باغ آلبالو ببینید، لامروت با آن اسامی دور و درازِ روسی که در حالتِ تحبیب و اختصار، حالات مختلف دارند (مثلا فرض کن من هم «امیرحسین» باشم (برای برادرم در نمایش)، هم «امیری» (برای مادرم) و هم «هوی» (برای پدرم) و در متنِ نمایش هرکدام یکجوری من را صدا بزنند) ولی یکجوری در 40/50 صفحه، چخوف، آن خانه، خانواده و «شخصیت‌ها» را می‌سازد که گویی داری در یکی از آن سریال‌های دوران دورِ صداوسیما(مثلِ وضعیت سفید) زندگی می‌کنی. ولی سارتر اینجوری نبود در این نمایشنامه، من اصلا نفهمیدم اینا کی بودن در 110 صفحه‌ای که از اثر خواندم. لااقل در شیطان و خدا، مثلا گوتز را شناختم (با اینکه منطق تغییر شخصیت قوی‌ای نداشت) ولی باز یه «چیزی» بود.
دوم. بابا جان روایت باید کار بکنه. من اینو نمی‌فهمم، مدیوم رو نباید اشتباه گرفت. یک متن فلسفی متنِ فلسفی است، یک متن ادبی/هنری/روایی، یک متن ادبی/هنری/روایی.  مثلا از مدخل راتلجِ سارتر، نشسته ام و خوانده ام و چندین برابر بیش از این استعاره‌ها و نمادهای شاذ، ایده‌های سارتر را فهمیده ام. واقعا نماد بماهو نماد اصلا اصالت ندارد به نظرم. واقعا بحث نماد، خیلی اساسی، غامض و مهم است، اینجا با یک قیاس خودم را راحت می‌کنم. نامِ درامِ «عروسکخانه» از ایبسن هم خیلی استعاری و نمادین است، ولی درام جوری در ایبسن کار می‌کند که نگو! چون تئاتر است، نمایش است و باید داستان گفت. روایت را از نمایش بگیری می‌شه پرسید: SO WHAT! بیا، الان داره ذهنم سارتر را با تنسی ویلیامز، ایبسن، مایکل فرین، یاسمینا رضا، مک‌دونا و امثال آن مقایسه می‌کند، نه شوپنهاور، کانت و هگل. چون زمین بازی درام است نه فلسفه!
سوم. وقتی اپسیلونی، ارجاعات نمادین اثر را نفهمم، یک جوری در حینِ خوانش خود خوری می‌کنم که: ببین، الان این حرف شخصیت، این دیالوگ‌های پینگ‌پونگی بینِ شخصیت‌ها (الهه‌ها و اساطیرِ یونانی در این اثر)، ورود و خروج شخصیت‌ها و هزار و یک المان دیگر، در ذهنم رژه می‌روند و فرض بر  این می‌برم که هیچ نفهمیده‌ام. خلاصه اگر استعاره‌ها را نفهمم، نمی‌توانم ادامه بدهم. ولی خب من نمی‌فهمم اگر قرار است خلاصه‌ای از داستانِ شخصیت‌ها لازم باشد برای فهم اثر، چرا باید انقدر وزنِ اثر را با این ارجاعات ثقیل کنیم و اگر این ارجاعات اصیل است و قرار است «کار» کند، دیگر خواندن این اثر باید خیلی جزءنگرانه باشد.
چهارم. چرا یک اجرای درست‌ودرمانِ فارسی، اجرای صوتی، چیزی از این اثر پیدا نکردیم؟ خیلی نگشتم، ولی این سارترِ مترقی و معروف و این اثرِ مشهورش، باید جهانی اجرا داشته باشد که ندارد! نمی‌دانم شاید نباید نمایش می‌بوده باشد!
پنجم. الحق‌والانصاف سارتر فرزندِ زمانه‌اش است. اصلا جای درست، زمانِ درست از فلسفه‌های اگزیستانسی و کنش‌های سیاسی‌اش گفته است. هر نمایشی، رنگِ زمانه دارد و هنرمندی که بخواهد از مدیوم تئاتر و نمایش استفاده کند، می‌تواند با خودآگاه کردن این ایده‌ها، آگاهانه فرزندِ زمانه باشد. ولی سارتر راه  کژ کرده به قصدیتِ افراطی و مُخِل. دیگه زیادی می‌خواسته فرزندِ تاریخ باشد! مسائلِ سارتر زنده اند، اما متن‌های نمایشی‌اش، لااقل مگس‌ها، نه، زنده نیستند، البته اگر هیچ‌گاه متولد شده باشند!


یه ذره موقع نوشتن عصبی شدم (وقتی نیت به نوشتن کردم انقدر عصبی نبودم)، یکی‌دو جا ادعای بزرگ کردم که می‌دونم در حد و اندازه‌ام نیست و احتمال می‌دم اشتباه کرده باشم، ولی گفتم بذاره بمونه.


خلاصه مگس‌ها تمام نشد!
اما چرا؟
          
زهرا🌿

1402/12/29

            دستور برای آزادی!

📚مگس ها: 

در ابتدا، قبل از اینکه کمی جزئی تر به نمایشنامه نگاه کنیم بگویم که، هنگام خواندن داستان، به طرز عجیبی کثیفی و آلودگی های شهر را، روی دستانم حس میکردم و دوست داشتم با هر صفحه ای که ورق میزنم، این کثافتِ حضور مگس ها و خون و یاس و مرگ را از روی دستانم بزدایم!

من هنگام خواندن هر متنی، ناخداگاه یک رنگ، برای داستان درنظر میگیرم.
با توجه به داستان، توصیفات، شخصیت ها....
و این رنگ انتخابی نیست، خودش در ذهنم شکل میگیرد؛
باید بگویم سر تاسر این نمایشنامه، رنگ خاکستری و مشکی از جلوی چشمم کنار نمیرفت...

📌اما اگر بخواهم دقیق تر درباره ی معنا و مفهوم داستان حرف بزنم، دیگر همه‌تان میدانید که سارتر پدر ما را با اگزیستانسیالسم درآورده!
پوچی و نیستی....

راستش برای من، داستان سختی بود.
حتی همین نوشتن درباره اش دشوار است، ذهنم جمع نمیشود برای آنچه که میخواهم بگویم و میدانم یادداشت خوبی از آب در نمی آید!

📌اما اینبار مفهوم "آزادی" را پررنگ تر به نمایش‌گذاشته و به صراحت حکم به آزادی میدهد!

نمایشنامه‌ی مگس ها، فریاد و اعتراض ناامیدی از وضعیت پررنج انسان است.

📌به دفعات زیاد، در مقاله های مختلف خوانده ام که سارتر از هایدگر الهام گرفته است و در اینجا هم برای مفهوم ناامیدی و خلاء و پوچی، این تاثیر پذیری کاملا مشهود است.او معتقد است با داشتن آزادی، دیگر قضاوت ها و دیدگاه های اطرافیان اهمیت ندارند و کسی که میخواهد آزادی داشته باشد باید گذشته اش را، خوب یا بد، کنار بگذارد.

📍هر داستانی یک سری کلید واژه هایی دارد که در "مگس ها" کلماتی همچون:
☆اضطراب: اضطراب از آمدن منجی و گرفتن انتقام و بعد، اضطراب از درستی یا نادرستی عملی که روزی رویایش را داشته.

☆فراموشی: فراموش گذشته برای دستیابی به آینده ای که در آن آزادی موج میزند.

☆مسئولیت: مسئولیت دربرابر مردم و به عهده گرفتن تمام خطاهایشان برای تبدیل شدن به یک قهرمان!

☆شرافت و پشیمانی: دو کلمه ی مهمی که مردم شهر، ترس و پشمانی از زنده بودنشان را، شرافت زندگی میدانند!
و......
به شدت، قابل لمس است.

اما اینبار تقابل بی واسطه ی خدا با مخلوقش.

📌 البته خدای خدایان، پادشاه خدایان، به طرز غریبی ناتوان است...یک جاهایی از شدت ضعف و ناتوانی زبان به توهین میگشاید.
خدایی که با ضعف مخلوق، قوی میشود، خدایی که برای قطره ای احساس ندامت در بنده، به التماس می افتد!

آقای سارتر از جان خدا چه میخواهی؟
چرا همیشه خدا برایت ناقص است؟
چرا نمیخواهی باور کنی که یک چیزی وسط فلسفه ات میلنگد؟

📌راستی:
سكون روابط مضحک و ناسالم باعث فقدان  
حركت و ناپویایی عمل شخصیت ها شده، یعنی نمایشنامه را از پویایی لازم تهی کرده!
البته در بقیه‌ی نوشته های سارتر هم فضا چنین است، و به این شیوه ی سکون وفادار مانده.

نمیدانم این حس را تجربه کردیه اید یا نه!؟ 
خیلی زیاد حرف برای گفتن دارم اما انگار به دلیل همین زیادیِ مطلب، قادر به گفتنش نیستم.

و در نهایت:
سارتر را دوست دارم اما این نوشته اش را نه...
          
نرگس

1403/01/05

            اولین نمایشنامه‌ی سارتر و متفاوت با بقیه آثارش!
در ارتباط با یونان و اساطیر یونانی! / (•◡•) \

آگاممنون در اسطوره‌های یونان، رهبر یونانیان در جنگ تروا و همچنین پادشاه شهر آرگوس بوده.
🌱آگاممنون مرد خوبی بود، ولی ببینید، خطای بزرگی کرد. اجازه نداده بود که اعدام‌ها در ملأعام صورت بگیرد. حیف است. یک دار زدن حسابی، سرها را گرم می‌کند، اندکی از حساسیت مردم نسبت به مرگ می‌کاهد.
آگاممنون به همین جرم، مجازات میشه! زنش بهش خیانت میکنه و توسط اژیست کشته میشه. اژیست مردم رو در خفقان نگه میداره تا بتونه حکومت کنه، اما این حکومت تا کی میتونه دووم بیاره و چی میشه رو در ادامه‌ی داستان میخونیم(≖ᴗ≖).

سارتر این نمایشنامه رو هم برای بیان مستقیم فلسفه‌اش نوشته و همچنان شاهد این هستیم که بارِ فلسفیش زیاده و به بارِ نمایشی داستان می‌چربه. منظورش رو خیلی صریح و واضح میگه و نیاز به کنکاش زیادی نداره. با این‌حال استفادش از اساطیر یونانی برام جالب بود و خوشم اومد.^◡^.

درونمایه‌ی این اثر هم فلسفه‌ی اگزیستانسیالیسمه و انسان رو محکوم به آزادی و انتخاب میدونه. آزاده که انتخاب کنه و مسؤلیت این انتخاب رو هم به عهده بگیره. 
🌱از هنگامی که آزادی در جان فردی منفجر شد، خدایان در قبال چنین فردی قادر به هیچ‌کار نیستند. زیرا این ماجرایی بشری است و به انسان‌های دیگر _فقط به آن‌ها_ مربوط است.

امتیاز نهایی من ۳،۷۵عه ̃o.O ولی چون قابلیت امتیاز ریز نداریم، رُندش میکنم به ۴. در مورد خیلی از کتابا این کار رو کردم ولی برای فرار از منتقدین سارتر، نوشتن این چندخط رو لازم دونستم🤝🏻😂. باشد که باهم دوست باشیمᕕ( ՞ ᗜ ՞ )ᕗ


❌⚠️ احتمال لو رفتن داستان:
از لحاظ زمانی، و مدل داستان‌هاش! هرچقدر هم سعی میکنم بازم نمی‌تونم بُعد سیاسی نوشته‌های سارتر رو نبینم!
اژیست نماد قدرتمندانیه که سعی میکنند مردم رو در ناآگاهی نگه دارن، یا با افکار مرگ و اتفاقات بعدش درگیر کنند و قدرت تفکر رو ازشون بگیرند تا راحت‌تر بشه کنترلشون کرد! مردم رو تبدیل به مرده‌های متحرک و ترسویی می‌کنند که بله‌قربان‌گو باشند. فقط درین صورته که حکومت و قدرت خودشون به خطر نمیفته و همه
چیز طبق خواسته‌ی اونا پیش میره.
با توجه به اینکه این نمایشنامه در سال ۱۹۴۳ و در بحبوحه‌ی جنگ جهانی دوم نوشته شده، دقیق نمیدونم فرانسه در چه موقعیتی بوده اما برداشت نهاییم برای مردم فرانسه: پاشین، آگاه بشین و مسؤلیت بپذیرین و سرنوشت خودتون رو بسازین!
حالا یا پیام اصلیش یه چیزی تو همین مایه‌ی برداشت من بوده یا کلا تو درو دیوارم😂🫠!

سرنوشت اژیستم جالب بود! در نهایت ازین اعمال فشار و ازین سیاهی که به مردم تلقین کرده بود به تنگ اومد. بعد از ۱۵ سال دروغ‌هایی که خودش به مردم گفته بود رو باور کرد و همه‌چیز براش سنگین شد. تا جایی که حاضر نشد برای فرار از مرگ اقدامی بکنه و مرگ رو با آعوش باز پذیرفت!

اورست رو هم میشه به صورت نماد دید؛ نماده کسانی که فکر میکنند و مسؤلیت‌پذیرند. با قدرت و شجاعت کاری رو که حس میکنند خوبه (درین جا دادن آزادی فکر و‌عمل به مردم) انجام میدن و البته در نهایت طرد میشن へ‿(ツ)‿ㄏ.
اورست به خودش و تصمیمش ایمان داشت و بعد که تصمیمش رو گرفت متزلزل نشد. با اینکه باعث جداییش از الکتر شد. اما اورست همون قهرمانی شد که رفت و مگس‌ها رو با خودش برد.
مگس‌ها وابسته به ژوپیتر بودن‌ و با اشاره‌ی اون می‌ریختند!مگس‌ها نماد چی بودن؟ یه چیزایی خوندم ولی برام ملموس نشد!

آیا اورست رو میشه یجورایی استعاره‌ای از خود سارتر در نظر گرفت؟ از لحاظ نوع تفکر و‌ عملکردش؟

و دوست دارم بیشتر راجع به الکتر بدونم! چرا قبلا خودش رو برحق میدونست و اعتراض میکرد ولی بعدش عذاب وجدان گرفت؟! عملاً مثل بقیه‌ی مردمی شد که خودش نکوهششون می‌کرد! 
چرا من اینجور آدما رو نمیفهمم؟(>﹏<) نه اینکه هرکسی باید روی تصمیمش و‌درستیش پافشاری کنه! ولی چرا مسؤلیت قسمتی که مربوط به خودشون و کارشونه قبول نمی‌کنن؟ یا چون قبول کرد که تقصیرکاره گفت پشیمونم؟ خودش اورست رو تهدید کرد اما بعدش با اورست قهر کرد و گفت که تقصیر توعه😩

پس با این تفاسیر میشه الکتر رو نماد کسانی دونست که اراده‌ی آزاد ندارن؟ لاف آزادی می‌زنند و به محض اینکه از بند رها میشن، سرگردان میشنو دوباره به دنبال اسارت می‌گردند؟(*’ー’*)
          
            یک:
اجازه بدید ابتداً از یونان بگم براتون. در یونان مفهومی به نام «جبر» وجود نداره بلکه به جای اون مفهوم «مویرا» یعنی سرنوشت قرار داره. حالا فرق این دوتا چیه. جبر به این معنیه که اعمال و رفتار ما طبق یک قاعده پیشینه و حتی خم کردن انگشتمون هم از پیش تعیین شده‌ست. اما سرنوشت حالتیه که اعمال انسان در اختیار خودشه اما در آخر اون چیزی اتفاق میوفته که خدایان رقم زدند. قهرمان یونانی با آگاهی از سرنوشتی که در انتظارشه حتی علیه اون سرانجام قیام می‌کنه اما نهایتا اون چیزی که باید بشه میشود.
در این نمایشنامه اورستس درگیر سرنوشت نفرین شده‌ایه که از پدربزرگش، تانتالوس، نسل به نسل گریبان‌گیرشون بوده اما اورستس قرن بیستمی دیگه آزاده و حتی اوایل نمایشنامه به الکترا میگه که تمایلی نداره به نفرین پدرانش دچار بشه اما نهایتا به سرنوشتی که باید میرسه اما این رو خودش انتخاب می‌کنه.
.
دو:
هر نویسنده‌ای که سر به تنش بیارزه، بازگو کننده زمانه خودشه. حالا ممکنه مسائلی که زمانه اون درگیرشن مسائل کل بشریت باشه برای همین اثر نویسنده هم جهانی میشه و هم زمان‌های زیادی خواننده داره. اما ممکنه مسئله جهان نویسنده مربوط به یک بازه خاصی تاریخی و یا جغرافیایی باشه که طبعا در این صورت اثرش در همه ازمنه و امکنه تاثیرگذار نیست.
در این نمایشنامه هم سارتر تلاش کرده با ادبیات اساطیری داستانی بنویسه برای جامعه در اشغال فرانسه و از اون ادبیات سرنوشت‌گرا آزادی تولید کنه. اگر اثر سارتر امروز به دل ما نمیشینه نه به خاطر اینه که از نظر داستانی ضعیفه، چه بسا داستان‌هایی به مراتب ضعیف‌تر از این نمایشنامه که امروز به خاطر مسئله‌شون با اونها ارتباط برقرار میکنیم، بلکه مسئله سارتر مسئله ما نیست و اگر خدایی نکرده اشغال دوباره یک روزی مسئله‌مون بشه خودمون این نمایشنامه رو روی صحنه ببریم.

          
روشنا

1403/01/10

دوباره مثل
            دوباره مثل کتاب شیطان و خدا، از ابتدای کتاب درباره هدف داستان گیج شدم و بعد سارتر در پایان‌بندیش همه چیز رو برام روشن و معنادار کرد. 😄 البته این بار چون دو کتاب از سارتر خونده بودم، هم سریع‌تر متوجه قضیه شدم و هم فضای داستان برام غریب و دور از ذهن نبود.

درون‌مایه اصلی این کتاب آزادی انسانه. در انتهای کتاب اورست به آزادی خودش به عنوان انسان آگاه میشه و تصمیم می‌گیره کاری که به نظر خودش عادلانه و درسته رو انجام بده؛ نه کاری که ژوپیتر، خدای خدایان مد نظرشه.
اورست بعد از تصمیمش نتایج کارش رو می‌پذیره و با این کار به آزادیش قدرت بیشتری میده، چون دیگه به دلایل خارجی برای شماتت نیاز نداره.
همون‌طور که می‌دونید سارتر خداناباوره و اصلاً به وجود خدا اعتقاد نداره. پس چرا تو داستاناش یه نقش خدا می‌بینیم که باهاش گلاویز میشه؟ در واقع این خدایی که در داستان‌های سارتر وجود داره، تصور خدایی هست که انسان‌ها دارن و اون با این تصویر گلاویز میشه و به انسان‌ها نشون میده زمانه‌ی خدا به سر رسیده و حالا زمانه آزادی انسان‌ها است. دیگه استفاده از خدا به عنوان بهانه‌ای برای شماتت یا ندامت و انداختن تقصیرها به گردنش و در کل محدودیتِ آزادی انسان کافیه.
سارتر در مقاله existentialism is a humanism میگه که درمورد انسان‌ها، وجود بر ماهیت مقدمه. یعنی انسان ابتدا به وجود میاد و بعد خودش با انتخاب‌هاش به ماهیتش شکل میده. در واقع سارتر میگه که خدایی وجود نداره، ما برای هدف مشخصی ساخته نشدیم، زندگی‌هامون از قبل تعیین نشده و حتی ارزش‌های دنیا و خوب و بدش هم از قبل معلوم نیست. ما خودمون ماهیت، ارزش‌ها و اهدافمون رو خلق می‌کنیم و در برابر همشون مسئولیم. دیگه عذری به عنوان ما این طور ساخته شدیم یا خداوند این طور خواسته وجود نداره.
شاید بپرسید خب سارتر چرا فکر میکنه آدما میخوان با تصورِ خدا از آزادی فرار کنن؟ اون به این سوال این طور جواب میده که آزادی در انتخاب با خودش قبول مسئولیت به همراه میاره و انسان‌ها از قبول این مسئولیت و عواقب بعدش می‌ترسن. مثل الکتر که نتونست قبول کنه خودش بوده که تصمیم گرفته با اورست همکاری کنه.

به هر صورت پیام نهایی اگزیستانسیالیست و کتاب اینه که تو به عنوان انسان، آزادی. مسئولیت کامل انتخاب‌هات رو بپذیر و در برابر نیروهایی که میخوان این آزادی رو ازت بگیرن مقاومت کن.

بعد از خوندن سه کتاب از سارتر، تازه حس می‌کنم تونستم عقایدش رو درک کنم و این که باید امتیازاتم به کتابای قبلیش رو تغییر بدم و همین طور احتمالاً نیاز باشه بعدها دوباره به این کتاب‌ها رجوع و از نو بازبینیشون کنم.