ارباب و نوکر
با انتخاب ستارهها به این کتاب امتیاز دهید.
در حال خواندن
4
خواندهام
101
خواهم خواند
41
نسخههای دیگر
توضیحات
این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.
نیکیتا نزدیک صبح بیدار شد. سرما، که دوباره نیزه اش را در پشتش فرو می برد بیدارش کرد. به خواب دیده بود که از آسیاب می آید و گاری آرد اربابش را می آورد و ضمن عبور از نهر چرخ گاری از پل لغزیده و در آب مانده بود. به خواب دید که به زیر گاری خزیده و آن را بر گرده گرفته بود تا بلندش کند اما عجیب آن بود که گاری نمی خواست حرکت کند و به پشت او چسبیده بود و او نه می توانست آن را بلند کند و نه از زیر آن بیرون آید و بار سنگین گاری کمرش را خورد می کرد. -از متن کتاب-
بریدۀ کتابهای مرتبط به ارباب و نوکر
یادداشتها
1400/9/22
تولستوی هیچگاه نگرش «هنر برای هنر» را نپذیرفت. هنر برای او یک مدیوم هدایتگر بود، ابزاری که به ما کمک میکند به ارزشیابی مجدد باورها و قضاوتهایمان بپردازیم و نگاهی به مراتب اخلاقیتر به جهان و انسانها بیافکنیم. اما این باور چگونه در داستانهای او متبلور میشود؟. او به طور خاص به دنبال تصویر کردن ظرفیت نیک بودن در نسل بشر است. برای این کار، تولستوی به دقت و چیره دستی خطوط رفتاری شخصیتهایش را ترسیم میکند تا حدی که مخاطب حس میکند چنان با شخصیتها آشناست که میتواند اعمال بعدی آنها را حدس بزند. اما در یک موقعیت مرزی (مثل مواجه با مرگ یا اخذ تصمیمی بزرگ در زندگی) رستاخیز شخصیتها فرا میرسد و آنها دست به رفتارهایی میزنند که محتوای واقعی جهان درونی آنها را نشان میدهد. این رویداد خلافِ تصور، ضربهای است که به ما یادآوری میکند چه قضاوتهای ناپختهای درباره ظرفیتهای درونی انسانها داشتهایم. این تم بارها در آثار تولستوی تکرار شده است، چه در موقعیتی که ایوان ایلیچ در بستر مرگ افتاده و خانوادهاش که برای مرگ او لحظه شماری میکنند را میبخشد، چه زمانی که همسر آناکارنینا که به نظر فردی دربند سنتهای خشک اجتماعی است از گناه او چشم پوشی میکند چه وقتی در ارباب و بنده با صحنه گریستن واسیلی برخونف تاجر طماع روسی که برای نجات نوکرش آمده اشک به چشمانمان جاری میشود. ارباب و بنده داستان سفر واسیلی برخونوف و نوکرش نیکیتا برای خرید زمینی جنگلی در اطراف محل زندگیشان است. در ابتدای داستان به خوبی با شخصیتها آشنا میشویم، واسیلی تاجری سود پرست است که برای رسیدن به ثروت اِبایی از فریب دادن هیچکس ندارد و نیکیتا رعیتی ساده دل است که با وجود آگاهی از رذالتهای اربابش به تمامه در خدمت اوست و تنها آرزوی خرید اسبی برای پسرش دارد. سود پرستی واسیلی و عجلهاش برای رسیدن به یک معامله نان و آب دار باعث میشود سورتمهی آنها در بوران شدید برف گیر کند. ارباب و بنده مجبوراند شب را در وسط جاده بخوابند که نتیجهای جز یخزدگی و مرگ نخواهد داشت. تولستوی در دو صحنه جهان ذهنی واسیلی را برای ما ترسیم میکند، یکی پیش از رسیدن به نقطه اوج (بخوانید مواجه با موقعیت مرزی) و دیگری پس از آن. در صحنه اول واسیلی با کتهای گرمش در عقب سورتمه دراز کشیده و غرق در افکارش است. واسیلی به مسیر زندگیاش فکر میکند این که چگونه از رعیت زادگی به ثروت رسیده است و در آینده به چه جاه و مقامهایی خواهد رسید. دغدغه اصلی او پول است و دیگران (چه نیکیتا، چه همسرش، چه کشیشان، چه همکارانش) برای او ابزارهاییاند برای رسیدن به هدفش. در یک لحظه از آگاهی احساس میکند نیکیتا، همان مرد رعیتی که با لباسی پاره، گودالی برای خود کنده تا از گزند سرما در امان بماند به مانعی برای پیشبرد اهدافش تبدیل شده است. پس دست به عملی میزند که از چنین شخصیتی در موقعیتهای سخت انتظار میرود. سورتمه را رها میکند، سوار بر اسب میشود و نیکیتا را تنها میگذارد تا یخ بزند. اما یورش واسیلی به سمت تاریکی برای نجات خودش از مهلکه، او را در موقعیتی مرزی قرار میدهد. همهی آن سیاهیها که از دور میبیند و میپندارد نشانهی نجات یافتگیاش هستند چیزی جز خیالات نیستند (رستگاری به تنهایی میسر نیست و رو به دیگری دارد). اسب فرار میکند، واسیلی مسیر را گم میکند، و خود را چهره به چهره با مرگ میبینند. در این لحظاتِ خطیر دست به دامن مقدسان میشود اما به یاد میآورد در رابطه با مقدسان هم چیزی جز سودجویی را در پی نگرفته است (شمعهای استفاده شده مراسمات ربانی را مجدد فروخته است). واسیلی در این لحظه به تنهایی عمیقش پی میبرد. صحنه دوم جایی است که اسب، واسیلی را به سمت سورتمه باز میگرداند در حالی که نیکیتا با مرگ دست و پنجه نرم میکند. واسیلی در اینجا ظرفیت درونی جدیدش که از مواجه با تنهایی و مرگ به آن پی برده را به نمایش میگذارد. او دست از نگریستن به انسانها به مثابه ابزاری برای اهدافش برمیدارد و رستگاری را در فداشدن برای دیگری مییابد. واسیلی خود را روی نیکیتا میاندازد تا گرم شود. ما دوباره به جهان ذهنی واسیلی پرتاب میشویم. برای اولین بار نیرویی متعالی تمام وجودش را فرا میگیرد، خبری از خود محوری و خودپرستی پیشین نیست، برای او این شیرینترین معاملهای است که تا کنون انجام داده به همین دلیل شادی و آرامش درونی را احساس میکند که هیچ وقت تجربه نکرده است. چشمان واسیلی پر اشک میشود و آرام آرام آگاهیاش به سوی خاموشی حرکت میکند. تولستوی در بیشتر آثارش ما را فرامیخواند تا به نیکی درونی انسانها در جهانی آشوب زده و فاسد باور پیدا کنیم. ارباب و بنده یکی از نمونههای برجسته این موضوع است. نویسنده به کمک توصیفهای شاهکارش (مخاطب خود را به خوبی وسط برف و سرمای نیمه شب احساس میکند و در دنیای ذهنی واسیلی غرق میشود) جهانی میسازد تا شخصیتهایش را به سوی موقعیتها مرزی هدایت میکند. در چنین موقعیتهایی است که امکان بروز نیکی نهفته در سیاهترین دلهای انسانی پدید میآید، دلهایی که به محض آگاهی از لوازم رستگاری، نورانی میشوند و هدایت مییابند.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
12
1401/3/12
8
1400/10/22
7
1402/4/26
3
1403/4/29
1
1402/12/25
25
1403/5/15
|ارباب و بنده| کدام ارباب و بنده؟ واسیلی آندرهایچ و نیکیتا؟ یا خدا و بنده؟ عنوان کتاب چنگی به دلم نزد. خیال کردم یک داستان اجتماعی است. از این داستان های روسیِ نقد سرمایهداری که من هیچ علاقهای به خواندنشان ندارم. مسیر داستان سرد بود. خیلی سرد. طوری که سرمایش استخوان سوز بود و تا ته وجودت یخ میکرد. و آنجا که چای میخوردند و یا سیگار میکشیدند تو هم کمی گرم میشدی. نمیدانم به خاطر فضاسازی و توصیف هایش بود یا چه یا چه. فقط بوران بود و سرد بود. و کسل کننده و عاجز کننده. چند بار با خودم گفتم که چی بشود آقای تولستوی؟ تهش بگویی نیکیتا یخ زد و اربابش ولش کرد و بد بود و فلان و بهمان؟ ولی جلوتر فهمیدم کارش درست است و خوب گول خوردهام. تولستوی توی تمام این مسیر، تمرکزت را میگذارد روی نیکیتا و تو منتظری ببینی سرنوشت او چه میشود و واسیلی آندرهایچ را معرفی میکند که چقدر حسابگر است و چقدر رند است و چقدر حریص است تا تو دقیقاً پیشبینی کنی چنین آدمی در چنان شرایطی چه میکند و بعد در چند صفحه پایانی دستش را رو میکند که "ولی این کار را نکرد." "ولی این کار را نکرد"اش هم توی ذوق نمیزند. نه طوری که انگار وصله ناجور داستان باشد. انگار واقعاً در آن لحظه از شخصیت واسیلی آندرهایچ برمیآمد. واسیلی آندرهایچ همه چیز را به مثابه سکه و ملک و مال و اموال میبیند. برای همین هم در آن لحظهای که نیکیتا را رها میکند، به خودش میگوید او که مفت نمیارزد. مردنش از زنده بودنش بهتر است. منم که ثروت و خانواده و زندگی دارم. و میرود و میرود تا آنجا که در تاریکی، با دست های خالی، ناکام، از اینجا رانده و از آنجا مانده، نه دستش به جنگل رسیده و نه دیگر در زار و زندگی امنش است. و در آن لحظه در وحشت و برف و بوران و گرگ و ترس از مرگ به خدا متوسل میشود. آن هم هنوز با ابزار سنجش سابقش. که میخواهد جانش را هم و حتی خدا را هم با مالش بخرد! و چیزی و دنیایی فراتر از مال و منالش نمیبیند. آن هم نه با ملک و املاکش، بلکه با رندی و خساست خاص خودش. طوری که انگار دارد صدقه میدهد. وعده میکند اگر خدا نجاتش بدهد، شمع هایی را که سابقاً به کلیسا میفروخته را به کلیسا میبخشد. و بعد در لحظهای، در آنی، خودش به خودش جواب میدهد که نه حالا دیگر این چیز ها به کمکم نمیآید. و بعد خودش، حرصش، اموالش، زن و بچهاش و همه این دست و پا زدن ها در نظرش هیچ میشود، انگار تکانده باشندش و همه سکه هایش ریخته باشد و حالا دیگر با ابزار سنجش خودش و با معیار خودش هم قیمتی نداشته باشد. در این لحظه اسب هم رهایش میکند و واسیلی آندرهایچ ساکت و خاموش و دست از پا درازتر در تاریکی ردپای اسب را میگیرد تا میرسد به نیکیتا. و آخر داستان درست آن چیزی است که فکرش را نمیکنی! درست برعکس آن سرنوشتی که توی ذهنت چیده بودی. اینجا انگار تازه واسیلیآندرهایچ چیزی یافته که درخور پیشکش به درگاه خدا باشد. نه شمع ها، و نه حتی مال و اموالش، جانش را! مهمترین چیزی که دارد. واسیلی آندرهایچ خوابیده روی نیکیتای یخ زده تا او را زنده نگه دارد! و حالا از اینجا دیگر داستان گرم است. خیلی گرم. انگار تازه تو هم آرام گرفتهای و با گرم شدن نیکیتا گرم میشوی. حتی خود واسیلی آندرهایچ هم با دست ها و تن یخزدهاش گرم میشود: [با خود گفت: «پیداست خیلی ضعیف شدهام! از ترس داشتم دیوونه میشدم!» اما این ضعف نه فقط برایش زیاده ناخوشایند نبود بلکه اسباب دلخوشیاش بود، احساسی مخصوص که او هرگز در دل نیافته بود. با خود گفت: «ما اینجوریم دیگه!» و در دل خود مهربانی والایی احساس کرد.] اشک میریزد و دلش میخواهد از این احساس، این احساس شعف، مهربانی، این رقت قلبی که درونش ایجاد شده و انگار برایش تازگی دارد و ناآشناست با کسی حرف بزند. آن هم با همان ادبیات بامنت خاص خودش: [میدونی برادر، من چیزی نمونده بود که از دست برم. اگه تو برف مونده بودم تو حسابی یخ زده بودی!...] اما بعد دوباره میلرزد و اشک میریزد و حرفش ناتمام میماند و به خودش میگوید: [خوب، عیب نداره. من خودم هرچی لازمه از خودم بدونم میدونم!] انگار تازه آرامش و اطمینانی درونی یافته و خیالش از خودش جمع است. و به خواب میرود. در خواب میبیند که سخت منتظر ایوان ماتویهایچ است برای معامله جنگل، و بالاخره کسی که او منتظرش بود میآید، اما آن کس ایوان ماتویهایچ نبود. این همان کسی بود که به او گفته بود روی نیکیتا بخوابد. صدایش کرد. و واسیلی آندرهایچ با خوشحالی، انگار مدت ها انتظار این شخص را کشیده باشد فریاد میزند: الان میام! از خواب بیدار میشود. و دیگر آن سنجشش را ندارد. دیگر به دیده تحقیر نمینگرد و خود را با نیکیتا یکی میبیند: [به نظرش آمد که او خود نیکیتاست...و با لحنی همه متانت و غرور گفت:«نیکیتا زنده است. پس من زندهام!»] و اینجا انگار آن رویای یگانگی انسانی مسیح که داستایوفسکی در برادران کارامازوف ازش حرف میزند به تحقق پیوسته. یگانگی ارباب و بنده! و صبح روستایی ها درحالی پیدایشان میکنند، که ارباب روی بنده خوابیده و او را در آغوش گرفته تا گرمش کند و در این راه یخ زده و جان داده! ارباب و بنده! همان اربابی که ارباب است و همه از واسیلی آندرهایچ تا نیکیتا بندهاش هستیم. [همان اربابی که او را به این زندگی فرستاده بود و میدانست که بعد از مرگ هم زیر دست او خواهد بود و این ارباب فریبش نمیداد و آزارش نمیکرد...] بعد از خواندن پایان داستان، درباره سرنوشت واسیلیآندرهایچ به یاد این دیالوگ گروچنکا در برادران کارامازوف افتادم: من هم پیازی صدقه دادهام! و همان داستان عفو خدا برای صدقه دادن پیاز!
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
23
1403/2/11
‼️اول این رو بگم که اگر کتاب رو نخوندید، این یادداشت رو نخونید. مخاطب این مرور کسانی هستند که کتاب رو خوندند و همه چیز درش اسپویل شده. حتی اگه اسپویل کتاب براتون مهم نیست، پیشنهاد میکنم این یه بار براتون مهم باشه و مواجهه با کتاب بدون اطلاع قبلی رو از دست ندید. چه قدر این داستان عجیب بود! و چه قدر تولستوی داستاننویس خوبیه. جملات و کلمات انقدر تر و تمیز کنار هم قرار گرفتن که آدم حس میکنه هر کدوم، چندین بار سبک سنگین و ویرایش شدن. البته که مترجم خوب هم از جمله عوامل این حس و حاله. وسطای کتاب، از پافشاری آندرهویچ برای ادامه دادن سفرش با وجود طوفان شدید، فهمیده بودم که داستان با مرگ هردو شخصیت یا یکیشون تموم میشه و چون این روزا یه مقدار فکرم درگیر بود، لحظاتی که تولستوی از آگاهی دو شخصیت برای نزدیکی مرگ و ترسشون میگفت؛ میخواستم کتاب رو ادامه ندم. اما ادامه دادم و تولستوی با پایانبندی کتاب شگفتزدم کرد! داستان چندین قسمت قابل توجه برام داشت که دوست دارم دربارشون صحبت کنم: - اولیش طمع زیاد آندرهایچ بود، به طوری که خودش رو با مال و اموالش، تلاشی که برای اونها به کار برده، وارثش و زرنگیش تعریف میکرد. ولی لحظهای که فهمید چندان فاصلهای با مرگ نداره، همهی اونها براش فرو ریخت. - نحوهی مواجهه دو شخصیت با آگاهی از فرا رسیدن مرگ. آندرهایچ در لحظه اولیه آگاهی از مرگ، ترس زیادی به جونش میفته و میخواد هرطور که شده خودش رو نجات بده و حتی نیکیتا رو با وجود این که میدونه ممکنه بمیره، تنها ول میکنه. نیکیتا اما با وجود ترس از مرگ فکر میکنه چیز زیادی برای از دست دادن نداره. به نظرم اومد که تولستوی در این جا دو نگاه به این موضوع داره، اولی این که زندگی ثروتمند باعث شده آندرهایچ به دنیا وابسته بشه و طمع کنه، ولی نیکیتا که به واسطه جبر روزگار از مال دنیا بیبهره است، طمع خاص و در نتیجه تاسف خاصی هم برای ترک دنیا نداره. تنها تاسفش هم ترک عادات روزانه و مختصر ترسی هم برای زندگی جدید و گناهانشه. نگاه دوم اما یک نگاه عرفانیِ سادهِ روستاییه که نیکیتا با خودش فکر میکنه به جز این ارباب دنیایی (آندرهایچ)، ارباب دیگهای هم داشته و با مرگ از قلمرو اون ارباب خارج نمیشه، اربابی که هرگز تحقیرش نمیکنه. - تو یه لحظه وقتی آندرهایچ میبینه که نیکیتا داره جلوی چشماش جونش رو از دست میده، به ندایی در درون، به عزم و ارادهای قوی برای نجات رعیتش، یک نوع جوشش خوبی از درونش پاسخ مثبت میده و تسلیم میشه. این جوشش عشق انگار که همهی طمعها، ترسها و تعاریف قدیمی خوشبختی رو از بین میبره و به جاش حالتی از رضایت، آرامش و محبت مینشونه. در همین حالِ شعف و محبت، رویایی میبینه که همون کسی که بهش فرمان داد و برش بانگ زد که روی نیکیتا دراز بکشه و از مرگ نجاتش بده به سراغش اومده. "شادمانه بانگ زد: آمدم!" دیگه از رفتن با این فرد که در حقیقت خودشه، نمیترسه. از مردن نمیترسه... "میفهمد که این مرگ است و هیچ غصه نمیخورد." "پول، مغازه، خرید و فروشها و میلیونهای میرونوفها را به خاطر میآورد و درک این که چرا مردی، واسیلی برخوف نام، به همهی اینها دلبستگی داشته، برایش دشوار میشود. راجع به وسیلی برخوف میاندیشد: خب، آخر نمیدانست اوضاع از چه قرار است. نمیدانستم، ولی دیگر میدانم. دیگر خطایی در کار نیست. دیگر میدانم." نکته دیگهای که نظرم رو جلب کرد این بود که با وجود خصلتهای بدی که ثروت و شهرت برای آندرهایچ داشت، لحظهای که به خاطر نیکیتا از همه اونها گذشت و همشون رو کوچک دید، انگار که باعث رشدی درش شد که بدون اونها نمیتونست داشته باشه. - آخرین جملات کتاب، آخرین قسمت خیلی جالب داستان برام بودن: مرگ نیکیتا سالها بعد از حادثه. "به طیب خاطر از این زندگی که دیگر میآزردش به آن دیگری که هر روز و هر دم برایش مفهومتر و دلفریبتر میشد گذر کرد. آیا آنجا برایش، پس از بیداری از این مرگ واقعی، بهتر است یا بدتر، آیا فریب خورده است، آیا آنچه را میجست یافته است؟ دیری نخواهد گذشت که به همه اینها پی میبریم."
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
22
1403/9/5
11