زهرا عالی حسینی

زهرا عالی حسینی

بلاگر
@zahra_alihosseini

88 دنبال شده

116 دنبال کننده

            |کتاب خواندن تنها استعدادم بود...
طوری که انگار زندگی‌ام به آن بستگی داشت...|
نانسی هوستون
          
گزارش سالانه بهخوان

یادداشت‌ها

نمایش همه
        دو سال پیش رفته بودم کتابفروشی، دیدم یه آقا و خانم دست بچه‌شونو گرفتن باهم اومدن از مسئول اونجا پرسیدن کتاب برای آموزش دستشویی رفتن هم دارید؟؟
من نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و کلی خندیدم. تا حالا همچین چیزی نشنیده بودم. ولی به تازگی متوجه شدم اصلاً چیزی خنده داری نیست. گریه داره. و یک معضله.
ولی برای از پوشک گرفتن بچه خردسال، دکتر و روانشناس میگن سن مشخصی نداره و نباید بچه رو با میانگین جدول های رشد و... مقایسه کرد. چون بچه ها مثل ما نیستن و خیلی اوقات توانایی نگه داشتن خودشون رو ندارن، یا اینکه فعل و انفعالاتی که توی بدنشون اتفاق میوفته رو متوجه نمیشن و اینا کاملاً غیرارادیه و باید گذاشت تا اون مرحله رشد کرده باشن. تو هر بچه‌ای هم متفاوته. و حتی اگر به اون مرحله از رشد هم رسیده باشن، ممکنه براشون یک فشار روانی و یک ترس و اضطراب بیش از حد باشه. به طور کلی بچه باید آمادگی جسمی و روحیش رو داشته باشه. و سن مشخصی نداره.
 دیدیه کالوت(روانشناس رشد روانی - حرکتی) هم میگه همه کار های بدیهی، عادی و روزانه‌ای که ما انجام میدیم برای بچه حکم بازی داره. اون همه چی رو بازی می‌بینه. حتی غذا خوردن!
پس باید با این فرآیند و این مرحله رو برای بچه مثل یه بازی جالب کرد. مثلاً اینکه وقتی روی صندلی دسشویی نشسته، براش قصه خوند، شعر خوند، یه بازی راه انداخت یا بعد که تموم شد تشویقش کرد، بهش جایزه داد و...
اصلاً چیز خنده داری نیست. هر مرحله از رشد یه موفقیته.‌ و موفقیت برای این بازه سنی اینه که از پس کار هاش بر بیاد. و واقعاً هم براش سخته.
حرف زدن درباره این موضوع و راهنمایی بچه و خوندن کتاب قصه های مرتبط  خیلی کمک کننده است.
تصاویر این کتاب آموزشی و بامزه است. شعر هم داره.
نوشته ها و راهنمایی هاش هم واقعاً مفید و جالبه و برای بچه هم ملموسه. بچه حس میکنه این فرآیند مثل یه بازی جالبه. و دوست داره مثل قهرمان کتاب "بزرگ شدن" و "خلاص شدن از پوشک" رو تجربه کنه.
      

7

        |اولین مواجهه‌ام با شریعتیِ بزرگوار|

شریعتی را من به حبّ حسین و علی و فاطمه شناخته‌ام و به کراواتش!
بله دقیقاً با همین ترکیب نامأنوس!
نقد ها و دعواهای منتقدین و دفاع ها و تعریف های دفاع کنندگان را هم شنیده‌ام.
ولی هیچوقت مواجهه‌ جدی‌ای با خودش نداشتم. یعنی هیچوقت کتابی ازش نخوانده بودم. نه که دلیل خاصی داشته باشد، کلاً وسوسه نشده بودم کتاب هایش را بخوانم.
تا اینکه نمی‌دانم چه استادی توی چه جلسه‌ای در باب جریان شناسی شخصیت ها و... گفت شریعتی جزء جریان التقاطی روشنفکر_مذهبی است و فلان است و بهمان و جایی درباره روحانیت چنین گفته و جایی دیگر آن را کوبیده و غیر ذلک.
من هم از آنجایی که همیشه خدا سماجت دارم که خودم بخوانم، و خودم بفهمم، و خودم قضاوت کنم، تصمیم گرفتم لا به لای مطالعه کتاب های تاریخی‌، یک جایی هم برای شناخت مستقیم شریعتی بگذارم. و دست گذاشتم روی "درباره روحانیت" تا موضع ایشان را مستقیماً و یک بار برای همیشه، بدانم.
و حالا که تمام شد، به نظرم خوب کردم به حرف آن استاد بزرگوار تکیه نکردم!

رهبری جایی گفته‌اند شریعتی خیلی مظلوم است.
یکی از ناحیه منتقدانش که چشم بسته او را می‌کوبند و خوبی ها و درستی هایش را نمی‌بینند، و یکی هم از ناحیه طرفدارانش که چشم بسته از او بت مطلق می‌سازند و فرصت شناخت صحیح و دفاع صحیح از او را می‌گیرند...
حالا من هم از چند نسل بعد و پس از سال ها، از خواندن کتاب همین را برداشت کردم:
شریعتی مظلوم واقع شده. یکی از ناحیه منتقدانش و یکی از ناحیه طرفدارانش!
توی بخش آخر کتاب شریعتی خودش قصه این اتهام "مخالف روحانیت بودن" را گفته که از کجا آمده و جواب هم داده،
و من تعجب میکنم که چطور آن استادِ محققِ تاریخ‌شناس بعد از گذشت این همه سال متوجه موضع شریعتی نشده! ولی خود کتاب گویای همه چیز هست!
و حالا تصورم از شریعتی: مردی که حسین و علی و فاطمه را دوست دارد و کراوات می‌بندد!
(ببخشید خب چیکار کنم تصویر ذهنیم همونه.)

خب طبیعتاً همه بخش های کتاب را قبول نداشتم. مثلاً هیچوقت نمی‌توانم به جامعه آن‌طور نگاه کنم که او نگاه می‌کند، با طبقه بندی های مارکسیستی‌اش.
ولی عجب قلم شیوا و گیرایی داری مرد!
عجب قشنگ حرف می‌زنی، عجب درست حرف می‌زنی، عجب خوب آن‌ور را می‌شناسی و عجب خوب این‌ور را می‌شناسی و عجب خوب راهکار می‌دهی...
و برخلاف چیزهایی که شنیده بودم. شریعتی اصلاً چشم به آن ور ندارد و همه جواب را در خود اسلام و علمای اسلام و مکتب اسلام می‌بیند.
و چه خوب شد که نقد آن استاد بزرگوار فرصت آشنایی من با شریعتی را رقم زد.
ولی فارغ از مسئله روحانیت، کاش کسانی که توی آموزش و پرورش کاره‌ای هستند هم این کتاب را می‌خواندند!
هر لحظه که جلوتر می‌رفتم، بیشتر حسرت می‌خوردم که چه شد که ما این نظام آموزشی قالبیِ تقلیدی و پوچ امروز را جایگزین نظام آموزشی سنتی غنی خودمان کردیم؟
از توی مکتب ها امثال ابوعلی سینا خارج می‌شدند و از توی نظام آموزشی غربی مدرنیته الان کارمند های بله قربان گو!
یا به قول خود شریعتی عزیز، ثمره آموزش متمدن امروز این است که خلاقیت و ابتکار را در انسان کور کند و از او پیچ و مهره‌ای بسازد برای جا گرفتن در سازه بزرگ اجتماع!
      

1

        وَإِذْ قَالَ رَبُّكَ لِلْمَلَائِكَةِ إِنِّي جَاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً ۖ قَالُوا أَتَجْعَلُ فِيهَا مَنْ يُفْسِدُ فِيهَا وَيَسْفِكُ الدِّمَاءَ؟
وَنَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَنُقَدِّسُ لَكَ ۖ قَالَ إِنِّي أَعْلَمُ مَا لَا تَعْلَمُونَ.
(به خاطر بیاور) هنگامی را که پروردگارت به فرشتگان گفت: «من در روی زمین، جانشینی [= نماینده‌ای‌] قرار خواهم داد.» فرشتگان گفتند: «پروردگارا!» آیا کسی را در آن قرار می‌دهی که فساد و خونریزی کند؟
ما تسبیح و حمد تو را بجا می‌آوریم، و تو را تقدیس می‌کنیم.»
پروردگار فرمود: «من حقایقی را می‌دانم که شما نمی‌دانید.»

همین سوال کوتاهِ یک جمله‌ای مدت ها ذهن من را درگیر کرده بود. توی احوالات کثیف و تاریک و سیاهی بودم و سوال هایی دیوانه‌وار و نه‌چندان نامرتبط به احوالات روحی بدِ خودم پشت سرهم جلویم سبز می‌شدند تا آنجا که از چرا زنده‌ام و چرا زنده باشم رسیدم به اصلاً خودت چرا آفریدی؟ و انگشت اتهامم به سمت خدا هم چرخید.
و هنوز هم بعد از این همه مدت توی این علامت سوال ها ابهام هایی هست که با فهم کوچک خودم قادر نیستم بفهمم و شاید بعد ها و با گذر سال ها بفهمم. اما در هرحال،
شهید مطهری در تفسیر این آیه بحثی دارد درباره تقابل خیر و شر. که آیا آخر بشر شر محض است؟ از قبیل همان بحث راسکلنیکف که آیا انسان بیش از شپشی بی‌ارزش است؟
بعد بحث را به فلسفه و تاریخ می‌کشاند و حتی از نیچه و شوپنهاور و هدایت نقل قول می‌آورد و بعد از استدلال هایش اینطور نتیجه می گیرد که اگرچه ما گستره وسیع‌تری از باطل می‌بینیم، اما آنچه ما می‌بینیم کفِ روی آب است و چیزی که نمی‌بینیم آب! و اصالت از آن حق است.
خود متن تفسیر آن قدر شیرین است که من نیازی به وصفش نمی‌بینم.
ولی چیزی که مسئله من بود، و هست این است که این گفته ها، این کتاب و اصولاً تمام کتاب های اعتقادی در حد نظری و تئوری است و نه عملی. نه اینکه ایشان اثبات نکرده باشد یا اثباتش ضعیف باشد، نه. مسئله اینجاست که همان طور که یکی می‌تواند ابراز کند که الف ب است، کسی دیگر می‌تواند نقض کند که الف ب نیست. و درنهایت این من هستم که باید تصمیم بگیرم و انتخاب کنم. و درباره این مورد خاص، شاید فقط با تفکر در متن زندگی و جستجوی درون خود می‌توان فهمید.
و اصلاً درست و منطقی‌اش هم همین است! هیچ جواب آماده بدون تفکری آدم را به حقیقت نمی‌رساند. که خودش هم بار ها گفته هرجا گم شدی در آفرینش من تعقل کن!
و حتی در وجود خودت!
وَفِي أَنْفُسِكُمْ أَفَلَا تُبْصِرُونَ.
و در وجود خود شما (نيز آياتي است) آيا نمي‏بينيد؟!
ولی درباره آدم صمم بکم عمی و لایعقلی مثل من که در خودش تعقل نمی‌کند و احیاناً اگر بکند هم قوه ادراکش هم تا این حد مغشوش و نسنجیده و ناپخته است، ممکن نبود و نیست.
حالا چرا این ها را گفتم؟
که به اینجا برسم:
داستایوفسکی و زندگی و دنیایی که جلوی چشم من ترسیم می‌کند، برای من تفسیر و نمود بیرونی و عملی این آیه در متن زندگی است. و این جواب خدا که بله من هم چیز هایی که شما می‌بینید را می‌بینم ولی چیز های دیگری هم در این انسان می‌بینم که شما نمی‌بینید:
قَالَ إِنِّي أَعْلَمُ مَا لَا تَعْلَمُونَ.
پروردگار فرمود: «من حقایقی را می‌دانم که شما نمی‌دانید.»
داستایوفسکی برای من همان نوری بود که در دوران تاریکی محض خودم نداشتمش، و گمش کرده بودم، و بی‌این نور، که درون قلب سخت و سنگ خودم نبود، قادر نبودم حتی روشنایی های دیگر را هم ببینم. که می‌گویند کافر همه را به کیش خود پندارد!
ولی او کسی بود که درست در موقع مناسب، در بطن تاریکی این نور را نشانم داد.
در برادران کارامازوف!
شاید تاثیر خاصی که از برادران کارامازوف گرفتم و علاقه شدیدم و اشک هایی هم که ریخته‌ام هم متاثر از احوالات سیاه خودم بود و چیزهایی که او جلوی چشمم آورد. چیز هایی که قادر نبودم در این انسانِ "يُفْسِدُ فِيهَا وَيَسْفِكُ الدِّمَاءَ" و در قلب سیاه خودم ببینم.
ولی  داستایوفسکی، کسی است که دست می‌برد توی قلب سیاه‌ترین و شریرترینِ آدم ها و نوری را بیرون می‌کشد که همه سیاهی ها را کور می‌کند. از دل قاتل ها و بدکاره ها و جنایتکار ها و پست‌فطرت‌ها! چه رسد به من.
خدا خوب آن کتاب را سر راه من قرار داد.
اما درباره جنایت و مکافات، چهارصد صفحه آخر را تقریباً یک نفس خواندم. داستایوفسکی این کتاب را در آستانه ایمان نوظهوری نوشته، که تا برادران کارامازوف به پختگی تمام می‌رسد.
تمام پرسش کتاب همین یک آیه بود و جواب آخر داستان کمی دوپهلو بود که برای همین هم راضی‌ام نکرد.
اما خود این مرد، و زندگی‌اش، سرنوشتش، و برادران کارامازوفش و جواب قطعی و مسلمش به این پرسش که حتم دارم چیست، برای من کافی بود تا حظ ببرم. من پاسخ خود داستایوفسکی را عوضِ پاسخ نه‌چندان صریحِ راسکلنیکف می‌گیریم.
داستایوفسکی برای من تا ابد تجسم این آیه‌ی قرآن است. شرح و بسط و تفسیر و تجسم همین یک آیه:
که ای فرشته ها و ای آدم لایعقلِ "يُفْسِدُ فِيهَا وَيَسْفِكُ الدِّمَاءَ"، إِنِّي أَعْلَمُ مَا لَا تَعْلَمُونَ.
من چیز هایی می‌بینم که حتی خود تو در نفس جنایتکار خود نمی‌بینی!

و بله باز همان قصه همیشگی و تکراری سرنوشت آدم است!
و آیه هایی که خدا به فرشته ها نشان داد و ما هرروز تکرارش می‌کنیم:
جنایت و خون و فساد!
جنایت و تسلیم و توبه!
جنایت و بازگشت!
جنایت و هبوط!
جنایت و رنج!
و جنایت و مکافات!

پی‌نوشت: حال و احوال و توصیفات پترزبورگ من را یاد "تراس کافه در شب" ونگوگ می‌اندازد.
      

7

        |ارباب و بنده|

کدام ارباب و بنده؟
واسیلی آندره‌ایچ و نیکیتا؟ یا خدا و بنده؟
عنوان کتاب چنگی به دلم نزد. خیال کردم یک داستان اجتماعی است. از این داستان های روسیِ نقد سرمایه‌داری که من هیچ علاقه‌ای به خواندنشان ندارم.
مسیر داستان سرد بود. خیلی سرد. طوری که سرمایش استخوان سوز بود و تا ته وجودت یخ می‌کرد. و آنجا که چای می‌خوردند و یا سیگار می‌کشیدند تو هم کمی گرم می‌شدی.
نمی‌دانم به خاطر فضاسازی و توصیف هایش بود یا چه یا چه. فقط بوران بود و سرد بود.
و کسل کننده و عاجز کننده.
چند بار با خودم گفتم که چی بشود آقای تولستوی؟ تهش بگویی نیکیتا یخ زد و اربابش ولش کرد و بد بود و فلان و بهمان؟

ولی جلوتر فهمیدم کارش درست است و خوب گول خورده‌ام. تولستوی توی تمام این مسیر، تمرکزت را می‌گذارد روی نیکیتا و تو منتظری ببینی سرنوشت او چه می‌شود و واسیلی آندره‌ایچ را معرفی می‌کند که چقدر حسابگر است و چقدر رند است و چقدر حریص است تا تو دقیقاً پیش‌بینی کنی چنین آدمی در چنان شرایطی چه می‌کند و بعد در چند صفحه پایانی دستش را رو می‌کند که "ولی این کار را نکرد." "ولی این کار را نکرد"اش هم توی ذوق نمی‌زند. نه طوری که انگار وصله ناجور داستان باشد. انگار واقعاً در آن لحظه از شخصیت واسیلی آندره‌ایچ برمی‌آمد.

واسیلی آندره‌ایچ همه چیز را به مثابه سکه و ملک و مال و اموال می‌بیند. برای همین هم در آن لحظه‌ای که نیکیتا را رها می‌کند، به خودش می‌گوید او که مفت نمی‌ارزد. مردنش از زنده بودنش بهتر است. منم که ثروت و خانواده و زندگی دارم.
و می‌رود و می‌رود تا آنجا که در تاریکی، با دست های خالی، ناکام، از اینجا رانده و از آنجا مانده، نه دستش به جنگل رسیده و نه دیگر در زار و زندگی امنش است. و در آن لحظه در وحشت و برف و بوران و گرگ و ترس از مرگ به خدا متوسل می‌شود.
آن هم هنوز با ابزار سنجش سابقش. که می‌خواهد جانش را هم و حتی خدا را هم با مالش بخرد! و چیزی و دنیایی فراتر از مال و منالش نمی‌بیند. آن هم نه با ملک و املاکش، بلکه با رندی و خساست خاص خودش. طوری که انگار دارد صدقه می‌دهد.  وعده می‌کند اگر خدا نجاتش بدهد، شمع هایی را که سابقاً به کلیسا می‌فروخته را به کلیسا می‌بخشد.
و بعد در لحظه‌ای، در آنی، خودش به خودش جواب می‌دهد که نه حالا دیگر این چیز ها به کمکم نمی‌آید. و بعد خودش، حرصش، اموالش، زن و بچه‌اش و همه این دست و پا زدن ها در نظرش هیچ می‌شود، انگار تکانده باشندش و همه سکه هایش ریخته باشد و حالا دیگر با ابزار سنجش خودش و با معیار خودش هم قیمتی نداشته باشد.
در این لحظه اسب هم رهایش می‌کند و واسیلی آندره‌ایچ ساکت و خاموش و دست از پا درازتر در تاریکی ردپای اسب را می‌گیرد تا می‌رسد به نیکیتا.
و آخر داستان درست آن چیزی است که فکرش را نمی‌کنی! درست برعکس آن سرنوشتی که توی ذهنت چیده بودی. اینجا انگار تازه واسیلی‌آندره‌ایچ چیزی یافته که درخور پیشکش به درگاه خدا باشد. نه شمع ها، و نه حتی مال و اموالش، جانش را! مهم‌ترین چیزی که دارد. واسیلی آندره‌ایچ خوابیده روی نیکیتای یخ زده تا او را زنده نگه دارد! و حالا از اینجا دیگر داستان گرم است. خیلی گرم. انگار تازه تو هم آرام گرفته‌ای و با گرم شدن نیکیتا گرم می‌شوی. حتی خود واسیلی آندره‌ایچ هم با دست ها و تن یخ‌زده‌اش گرم می‌شود: 
[با خود گفت: «پیداست خیلی ضعیف شده‌ام! از ترس داشتم دیوونه می‌شدم!» اما این ضعف نه فقط برایش زیاده ناخوشایند نبود بلکه اسباب دلخوشی‌اش بود، احساسی مخصوص که او هرگز در دل نیافته بود.
با خود گفت: «ما اینجوریم دیگه!» و در دل خود مهربانی والایی احساس کرد.]
اشک می‌ریزد و دلش می‌خواهد از این احساس، این احساس شعف، مهربانی، این رقت قلبی که درونش ایجاد شده و انگار برایش تازگی دارد و ناآشناست با کسی حرف بزند. آن هم با همان ادبیات بامنت خاص خودش:
[می‌دونی برادر، من چیزی نمونده بود که از دست برم. اگه تو برف مونده بودم تو حسابی یخ زده بودی!...]
اما بعد دوباره می‌لرزد و اشک می‌ریزد و حرفش ناتمام می‌ماند و به خودش می‌گوید:
[خوب، عیب نداره. من خودم هرچی لازمه از خودم بدونم می‌دونم!]
انگار تازه آرامش و اطمینانی درونی یافته و خیالش از خودش جمع است. و به خواب می‌رود. در خواب می‌بیند که سخت منتظر ایوان ماتویه‌ایچ است برای معامله جنگل، و بالاخره کسی که او منتظرش بود می‌آید، اما آن کس ایوان ماتویه‌ایچ نبود. این همان کسی بود که به او گفته بود روی نیکیتا بخوابد. صدایش کرد. و واسیلی آندره‌ایچ با خوشحالی، انگار مدت ها انتظار این شخص را کشیده باشد فریاد می‌زند: الان میام!
از خواب بیدار می‌شود. و دیگر آن سنجشش را ندارد. دیگر به دیده تحقیر نمی‌نگرد و خود را با نیکیتا یکی می‌بیند: [به نظرش آمد که او خود نیکیتاست...و با لحنی همه متانت و غرور گفت:«نیکیتا زنده است. پس من زنده‌ام!»]
و اینجا انگار آن رویای یگانگی انسانی مسیح که داستایوفسکی در برادران کارامازوف ازش حرف می‌زند به تحقق پیوسته. یگانگی ارباب و بنده!
و صبح روستایی ها درحالی پیدایشان می‌کنند، که ارباب روی بنده خوابیده و او را در آغوش گرفته تا گرمش کند و در این راه یخ زده و جان داده!

ارباب و بنده!
همان اربابی که ارباب است و همه از واسیلی آندره‌ایچ تا نیکیتا بنده‌اش هستیم.
[همان اربابی که او را به این زندگی فرستاده بود و می‌دانست که بعد از مرگ هم زیر دست او خواهد بود و این ارباب فریبش نمی‌داد و آزارش نمی‌کرد...]

بعد از خواندن پایان داستان، درباره سرنوشت واسیلی‌آندره‌ایچ به یاد این دیالوگ گروچنکا در برادران کارامازوف افتادم: من هم پیازی صدقه داده‌ام!
و همان داستان عفو خدا برای صدقه دادن پیاز!
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

23

        داستان جذاب و گیرا بود و کشش خاص خودش را داشت و حوصله را سر نمی‌برد.
کاملاً شکل نامه نگاری را داشت و چیزی توی ذوق نمی‌زد و حرف اضافه و بی‌مزه‌ای هم نداشت.
ولی زیاد به ماجرای خاصی نپرداخته بود. یعنی هدف نویسنده مشخص است، ولی چیزی که ما توی داستان می‌بینیم همان هدف راوی است. یعنی اثبات بی‌گناهی سرورش و پیدا کردن سرنخی از گم شدن او.
داستان به شخصیت والای امام حسین و عظمت اسرا و ماهیت قیام و... نمی‌پردازد. و خیال می‌کنم اگر ما امام حسین را از قبل نشناسیم یا وسط داستان مدام توی ذهنمان تداعی نشود که این "سردسته شورشیان" همان امام حسین مظلوم خودمان است، یا بی‌طرفانه نگاه کنیم هیچ نشانه‌ای از تقدس، نورانیت یا مظلومیت ایشان نمی‌بینیم.
از جانب یزید هم ظلمی نمی‌بینیم. بله ظلم هست. ولی ظلمی که ممکن بوده به هر انسانی برود، نه ظلمی که به حسین شده. مثلاً ظلم این بوده که طرفین جنگ مساوی نبوده‌اند و لشکری انبوه به تعداد کمی حمله کرده، مردانشان را کشته و زنانشان را به اسارت گرفته و بالاخره جنگ بوده.
(دقت داشته باشید همه این ها ظلم هست. ظلم زیادی هم هست. ولی عظمت واقعه عاشورا را ندارد.)
نه هدف قیام امام حسین معلوم است و نه نویسنده اثبات کرده شورش نبوده و برحق بوده!
اگر هم بپذیرم که این موضوع را توی داستان نشان داده باید بگویم حداقل خیلی کمرنگ و ضعیف و بی‌نور بوده.
شاید فقط اثبات کرده که یزید آدم بی‌ثباتی بوده و به مناسبات دینی‌اش پایبند نبوده، که این موضوع هم هیچوقت برای کسی جای شبهه نداشته!

⚠️حاوی اسپویل:
هفت گام داستان:
مسئله: گم شدن عالیجناب جالوت/ شورش علیه خلیفه جوان و مشکوک بودن ماجرا
خواسته: پیدا کردن سرنخ از ایشان و اثبات بی‌گناهی ایشان/ پی بردن به سرّ جنگ بین سپاه شام و شورشیان
ضد قهرمان: یزید و جناب سرجیویس/ یزید و جناب سرجیویس
نقشه: گشتن دنبال سرنخ و نامه نگاری/ رفت و آمد به کلیسا و گشتن دنبال سربازان از جنگ برگشته
نبرد نهایی: روبرو شدن با میزبان غریبه و پی بردن به ماجرای ضیافت/ طغیان و سخنرانی علیه خلیفه
مکاشفه نفس: پذیرش قتل جالوت/ پی بردن به حقیقت واقعه عاشورا و مظلومیت اسرا
زندگی تازه: مخفی شدن از چشم دربار/ شهادت
      

4

        شهید آوینی می‌گوید اصولاً هنرمند نمی‌تواند به چیزی متعهد نباشد. چون هنر عین تعهد است. چون انسان عین تعهد است. و هنرمند ناچاراً به چیزی متعهد است و اگر هم به هیچ چیز متعهد نباشد پس به هوای نفس خودش متعهد است.
جمال میرصادقی هم در مقاله رسالت ادبیات می‌گوید در ایران برخلاف بعضی از کشور های دیگر از همان اول هم هنر برای هنر نبوده است. در آثار داستان نویس های نوین ایران، از آغاز چیزی که حرف اول را می‌زند آرمانگرایی است. بیشتر نویسنده های ایرانی معاصر از همان آغاز نویسندگی‌شان، نویسنده های متعهدی بوده‌اند و منتقد و معترض اوضاع و احوال حاکم بر جامعه بوده‌اند.

جلال دقیقاً یک هنرمندِ متعهد دردمند است.
که در این کتاب هم به خوبی به نقد اوضاع اجتماعی، فرهنگی و حکومتی جامعه دوران خود می‌پردازد.

مدیر مدرسه داستان مردی است که به قول خودش از معلمی و سر و کله زدن با دانش آموز ها و الف، ب درس دادن خسته شده و با دادن رشوه منصب مدیریت مدرسه‌ای در جایی دور افتاده را به دست می‌آورد تا از دردسر معلمی و دلمردگی ها و ناکامی ها نجات پیدا کند و در اتاق مدیریتش کار آسوده‌ و بی‌دردسری داشته باشد.
معلمی که خسته شده و می‌خواهد بیرون گود بنشیند و نسبت به اطرافش بی‌اعتنا باشد.
راوی در ابتدا سعی می‌کند از زیر بار مسئولیت شانه خالی کند: [حالیش کردم که حوصله‌ی این کار ها را ندارم و غرضم را از مدیر شدن برایش خلاصه کردم و گفتم که حاضرم همه‌ی اختیارات را به او بدهم. «اصلاً انگار کن که هنوز مدیری نیامده.»]
اما سوالی که روند داستان برای ما مطرح می‌کند و شاید در پایان جواب هم می‌دهد، این است که آیا اصولاً می‌توان بیرون گود نشست؟ آیا اصولاً می‌شود بی‌خیال بود؟ آیا اصولاً می‌شود آتشی روشن شود و دامان ما را نسوزاند؟
جوابش را شاید باید از خود داستان بشنویم: [از دیدن رقم مردنی حقوق دیگران چنان خجالت کشیدم که انگار مال آنها را دزدیده‌ام....آن روز فقط این را احساس می‌کردم که وقتی دیگران آنقدر ناچیز حقوق می‌گیرند، جیره خور گمنام دولت هم که باشی نمی‌توانی خودت را مسئول ندانی.]
راوی در تمام طول داستان بین دوگانه راحت طلبی و بی‌اعتنایی و احساس هم‌دردی و مسئولیت با خودش درگیر است. و علی رغم تلاش هایش نمی‌تواند بی‌تفاوت بماند: [آخر چرا رفتم؟ چون کره‌خر های مردم بی‌کفش و کلاه بودند؟ به من چه؟ مگر من در بی‌کفش و کلاهی‌شان مقصر بودم؟ مرا چه به این گدایی ها؟ _می‌بینی احمق؟ مدیر مدرسه هم که باشی باید شخصیت و غرورت را لای زرورق بپیچی و تاق کلاهت بگذاری که اقلاً نپوسد و یا توی پارچه‌ی سبز بدوزی و روی سینه‌ات بیاویزی که دست‌کم چشمت نزنند. حتی اگر بخواهی یک معلم کوفتی باشی _نه چرا دور می‌روی؟ حتی اگر یک فراش ماهی نودتومانی باشی، باید تا خرخره توی لجن فرو بروی. اینجا هم راحت نیستی.]
یا مثلاً اینجا که به عیادت معلم کلاس چهار رفته: [از در بزرگ که بیرون آمدم، به این فکر می‌کردم که:«اصلاً به تو چه؟ اصلاً چرا آمدی؟ چه کاری از دستت برمی‌آمد؟ می‌خواستی کنجکاویت را سیر کنی؟ یا ادای نوعدوستی را در بیاوری یا خودت را مدیر وظیفه‌شناس و توی جان همکار برسی، جا بزنی؟»]

یا اینجا که معلم کلاس سه را گرفته‌اند: [«آخر چرا با او حرف نزدی؟ چرا حالیش نکردی که بی‌فایده است؟» اما آیا من تقصیری داشتم؟...و باز همینطور دو سه روز احساس مسوولیت و ناراحتی، تا تصمیم گرفتم بروم ملاقاتش]
همه این ها نشان می‌دهد راوی علی‌رغم همه کشمکش های درونی‌اش نمی‌تواند بیخیال بماند.
در اواخر داستان دیگر خستگی و دلزدگی و بی‌تفاوتی راوی جای خودش را به عصیان و اعتراض می‌دهد و راوی دیگر نمی‌تواند در مقابل رشوه دادن و بی‌قانونی و تبعیض و گدایی و شرایط فرهنگی و آموزشی و... فریاد اعتراض سر ندهد.
و در پایان داستان این خشم و عصیان به اوج خود می‌رسد:
[مدیریت که الفاتحه؛ اما خیلی دلم می‌خواد قضیه به پای دادگاه برسه. یک سال آزگار رودل کشیدم و دیگه خسته شدم. دلم می‌خواد یکی بپرسه چرا بچه‌ی مردم رو اینطور زدی؟ چرا تنبیه بدنی کردی؟ آخه یک مدیر مدرسه هم حرفهایی داره که باید یک جایی بزنه...] یا [تا دو روز بعد که موعد اِحضار بود، اصلاً از خانه درنیامدم. نشستم و ماحصل حرفهایم را روی کاغذ آوردم. حرفهایی که با همه‌ی چرندی، هر وزیر فرهنگی می‌توانست با آن برنامه‌ی هفت ساله برای کارش بریزد.]
و وقتی کار بدون دردسر و دادگاه و محاکمه تمام می‌شود و حتی کسی پیدا نمی‌شود که داد هایش را بشنود، راوی در مقابل جریان موجود کم می‌آورد و انگار در پایان داستان تازه می‌فهمد مشکلات مدرسه و فرهنگ بسیار گسترده‌تر و ریشه دارتر و عمیق تر از آن است که با از زیر مسئولیت شانه خالی کردن و یا حتی عصیان و طغیان یک نفر حل بشود. و استعفانامه‌اش را می‌نویسد.

جلال در این داستان به استعمار و کشور های استعمار گر هم طعنه می‌زند: [دیدم واقعاً چه راحت بودیم ما بچه های بیست، سی سال پیش! حتی جهان نما که می‌کشیدیم برای تمام آسیا و آفریقا و استرالیا به دو سه رنگ  بیشتر احتیاج نداشتیم. قهوه‌ای را برای انگلیس به کار می‌بردیم با نصف آسیا و آفریقا و صورتی را برای فرانسه با نصف دیگر دنیا، و سبز یا نمی‌دانم آبی را برای هلند و آن چندتای دیگر...]

به حضور آمریکایی ها در ایران به بهانه تمدن هم اینگونه اعتراض می‌کند: [ماشین یکی از آمریکاییها که تازگی در همان حوالی، خانه گرفته بود تا آب و برق را با خودش به محل بیاورد.] و [دیگران خانه می‌ساختند تا اجاره‌اش را به دلار بگیرند و معلم کلاس چهار مدرسه‌ی من زیر ماشین مستأجر هاشان برود.] یا [مگر نمی‌دانستی که خیابان و راهنما و تمدن و آسفالت، همه برای آنهایی است که توی ماشینهای ساخت مملکتشان دنیا را زیر پا دارند؟] یا [پیش از اینکه دل‌خوشکنکی از این شغل مسخره برای خودش بتراشد زیر چرخ تمدن له شده.]

فقر مردم را هم به خوبی به تصویر می‌کشد: [پیش از اینها مزخرفات زیادی خوانده بودم درباره‌ی اینکه قوام تعلیم و تربیت به چه چیزها است. به معلم یا به تخته پاک‌کن یا به مستراح مرتب یا به هزار چیز دیگر. اما اینجا به صورتی بسیار ساده و بدوی قوام فرهنگ به کفش بود.]
یا اینجا که از دعای خیر مردم خجالت می‌کشد و حتی از گدایی برای چیزی که حق مسلم مردم است به خشم آمده: [روز های بعد احساس کردم زنهایی که سر راهم لب جوی آب ظرف می‌شستند، سلام می‌کنند و یکبار هم دعای خیر یکیشان را از عقب سر شنیدم. اما چنان از خودم بَدَم آمده بود که رغبتم نمی‌شد به کفش و لباسهاشان نگاه بکنم. قربان همان گیوه های پاره! بله، نان گدایی، فرهنگ را نونوار کرده بود‌.]

در جای جای داستان به نظام آموزشی نیز نقد هایی می‌کند. نقد هایی که شاید برای نظام آموزشی امروز هم جای تأمل داشته باشد: [دور حیاط، دیواری بلند، درست مثل دیوار چین؛ سد مرتفعی در مقابل فرار احتمالی فرهنگ] یا اینجا: [دیدم دارد از ترس قالب تهی می‌کند. گرچه چوبهای ناظم شکسته بود؛ اما ترس او، از من که مدیر باشم و از ناظم و از مدرسه و از تنبیه سالم مانده بود؛] یا اینجا که به استرس و وحشت امتحان اشاره می‌کند و نتیجه‌اش را قالبی شدن دانش آموز ها می‌داند: [می‌دیدم که این مردان آینده در این کلاسها و امتحانها آنقدر خواهند ترسید و مغزها و اعصابشان را آنقدر به وحشت خواهند انداخت که وقتی دیپلمه بشوند یا لیسانسه، اصلاً آدم نوع جدیدی خواهند شد. آدمی انباشته از وحشت! انبانی از ترس و دلهره.]
معلم ها و تفکرات تقلیدی و وارداتی و بی‌مسئولیتی‌شان نسبت به اوضاع زمانه را هم اینطور به باد انتقاد می گیرد: [چه مُقلد های بی‌دردسری برای فرنگی‌مآبی! نه خبری از دیروزشان داشتند نه از ملاک تازه‌ای که با هفتاد واسطه به دستشان داده بودند، چیزی سرشان می‌شد.] یا [بدتر از همه‌ی اینها، بی‌شخصیتی معلمها بود که درمانده‌ام کرده بود. دو کلمه حرف نمی‌توانستند بزنند. از دنیا، از فرهنگ، از هنر، حتی از تغییر قیمتها و از نرخ گوشت هم بی‌اطلاع بودند. عجب هیچکاره هایی بودند!]

لحن جلال در این داستان لحنی رک و عامیانه و کوچه بازاری است. زبان مردم است. لحن بی‌پیرایه خاصِ خود جلال است. و شاید به همین دلیل به دل می‌نشیند. که هرچه از دل براید لاجرم بر دل نشیند.

هفت گام داستان:
مسئله: راحت طلبی، آسایش، بیرون گود نشستن و بی‌مسئولیتی
خواسته: مدیریت بدون دردسر مدرسه
ضد قهرمان: جریان اجتماعی، فرهنگی، سیاسی حاکم
نقشه: راست و ریست کردن کار ها و از زیر مسئولیت شانه خالی کردن و دادن کار ها دست ناظم
نبرد نهایی: درگیری با پدر و مادر یکی از دانش آموز ها خشم و عصیان و آماده کردن متن برای کوبیدن نظام آموزشی و فرهنگی، خستگی و درگیری با خود
مکاشفه نفس: در پایان دیگر یک شخصیت بی تفاوت نیست یک شخصیت عصیان زده و طغیان گر است و به این دید رسیده است که نمی‌توان بی‌اعتنا و بی‌مسئولیت بود و حتی نمی‌توان به تنهایی طغیان کرد.
زندگی تازه: استعفا از مدیریت
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

5

        هدایت را معمولاً به کافکا و دازایی تشبیه می‌کنند. ولی به نظر من اصلاً به قوت کافکا نبود. بیشتر فضای "نه آدمی" دازایی را داشت. به همان بی‌مزگی هم بود.
از آنجایی که معمولاً با فضا های سیاه و تاریک ارتباط می‌گیرم خیال می‌کردم از این هدایت خوشم بیاید!
ولی حتی سیاهی‌اش هم نگرفتم، نگرفتم چون سیاهی‌اش را باور نکردم!
راوی خودش هم نمی‌دانست دردش چیست. بهتر بگویم به جز یک مشت شعار و توصیفات خاص و جملاتی که ازش بریده کتاب خوبی در می‌آمد، رنج مشخص و باورپذیر خاصی نداشت.
اصلاً شایسته تعریف هایی که ازش می‌شود نیست.
چقدر هم کثیف و کثیف و کثیف...
حیف که نباید داستان را لو بدهم. ولی زندگی واقعی این نیست. حرف امید و این حرف ها نیست. حرف واقع بینی و باورپذیری است. برای همین هم هست که می‌گویم زندگی واقعی این نیست. همه‌اش کثافت نیست.
حتی سیاهی‌اش هم استدلالی نبود. آن قوت استدلالی کامو و کافکا را نداشت. به همان بی‌مزگی دازایی بود. 
دنیا بی‌معنی است دیگر! همین! دلیلی ندارد.
من با همه فرق دارم! من شبیه رجاله ها نیستم!
خب که چه؟ 
این شعار ها فقط به درد فاز گرفتن می‌خورد.
چه چرت و پرت آقای هدایت! چه چرت و پرت!
و چقدر این کتاب ملال آور بود!
اصلاً شایسته این همه تعریف نبود. شاهکار هم نبود.

پ.ن: این چی بود آخه؟
هی چشم های سیاه نمی‌فهمم چی! چشم های درشت سیاه نمی‌فهمم چی! چشم های کوفت نمی‌فهمم چی!
جونم در اومد تا تموم شد!
زیاد دربارش شنیده بودم که تو چند تا کشور ممنوع شده و خیلیا بعد خوندنش خودکشی کردن! ولی آخه چرا بعد خوندن اییین؟ چی داشت آخه؟ چه حرفی برای گفتن داشت؟ این همه کتاب خوب برای اینکه آدم بعد خوندنشون خودکشی کنه! چرا این؟
      

24

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

بریده‌های کتاب

نمایش همه

فعالیت‌ها

مرگ ایوان ایلیچ
          زیباترین و با تامل ترین  قسمت  این شاهکار ادبی برای من همان ابتدای  داستان بود وقتی که همکاران آن اداره حین بحث کاری و پرونده های شکایات  و فلان و فلان خبر مرگ دوستشان را شنیدند. 
هرکس به نحوی احساسات ش رو ابراز کرد و به فاصله ی دقایقی کوتاه به بحث قبلی و  موضوع جانشینی همان دوست فوت شده در اداره  بازگشتند. 

مرگ این شخص برای زندگی دوستانش وقفه ای کوتاه در حد چند دقیقه به وجود آورد
برای همسر و فرزندانش این وقفه چند روزی بیشتر بود 
برای آشنایان شاید به اندازه شنیدن خبر و رویت اعلامیه مرگ
اما برای دنیا هیچ.... واقعا هیچ
تلخ است  اما حقیقت است ... مرگ من و امثال من تاثیری  در این جهان و این کره خاکی ندارد
مترو سر ساعت حرکت می‌کند
پرواز ها طبق برنامه انجام می شوند
ماشین پخش و توزیع لبنیات مثل هر روز محصولات را به
 فروشگاه ها می رساند
اخبار روز هر لحظه و هر ساعت منتشر می شوند
رستوران ها پر و خالی می‌شوند 
پرنده ها پرواز می کنند
مورچه ها همچنان به فکر زمستان و جمع آوری آذوقه هستند
گربه ها دنبال صید می گردند
باد، برگ درخت ها را به رقص  وادار میکند
همه و همه در جریان هستند
ایوان ایلیچ ها هم مرده اند.
ایوان ایلیچی که یادش رفته بود مرگ به سراغ اوهم خواهد آمد هر چه قدر هم که با شرافت و با برنامه زندگی کنی و هر چه قدر برای رنگ پارچه های مبل حساسیت به خرج بدی. 

 کک کسی  هم نمی‌گزد و زندگی در جریان است. 




        

8

ناطور دشت

1