بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

احمد کولی وندی

@Ahmad_kolivandi

2 دنبال شده

24 دنبال کننده

                      
                    
۰۹۱۲۵۵۱۳۱۹۵
Mrkool.ir

یادداشت‌ها

نمایش همه
                خیلی طول کشید تا برای این رمان دست به قلم شوم. نمی‌دانم چرا حس می‌کنم برخلاف تمام تعریف‌ها و تمجیدها رمان متوسطی است. اثر عالی آغاز می‌شود و تا ۳۰۰ صفحه نخست توفانی پیش می‌رود، اما انگار یکهو داستان فراموش می‌شود و گره آفرینی در داستان جایش را به لجن مال کردن حکومت می‌دهد. 
دیدید بعضی وقت‌ها وقتی از یک نفر عصبانی هستی هرچه تلاش می‌کنی از چیز دیگر حرف بزنی باز می‌رسی به گلایه و زاری از فرد مذکور. در این رمان هم همین اتفاق می‌افتد. موضوعِ جذاب و رخدادِ نادر ابتدای داستان به یکباره برای ۳۰۰ صفحه رها می‌شود و جایش را به نقد از نظام حاکم می‌دهد. من همین دیدگاه را در "خاطرات خانه اموات" داستایوفسکی تحسین کردم، ولی اینجا جای تحسین ندارد. چون اولا اینجا جایش نبود و ثانیاً، خدا پدرت را بیامرزد، ۳۰۰ صفحه؟
البته مشکل من با قصه فقط خارج شدن نویسنده از خط داستان نیست. به گمانم شخصیت دیمیتری هم به عنوان قهرمان داستان جا نمی‌افتد. نمی‌فهمیم چرا یک نفر باید تا این اندازه در یک مدت کوتاه تغییر کند. گیریم که اتفاق رخداد خیلی نادر باشد ولی چون شناخت ما از دیمیتری کم است گاهی حرف‌ها و کارهایش در کت‌مان نمی‌رود. نویسنده چندان به گذشته نورانی او نمی‌پردازد و در چند سطر فقط می‌گوید که قبلاها آدم خوبی بوده. کاش آن ۳۰۰ صفحه میانی به ابتدای قصه می‌آمد و شخصیت پردازی می‌کرد. 
البته وقتی داستان نگارش این رمان را می‌خوانید متوجه می‌شوید که رفقای تولستوی هم کمی به او تذکر داده‌اند (البته کسی نمی‌دادن این تذکرات چه بوده) اما انگار به خرجش نرفته، یا شاید دلش نیامده یا شاید...
به هر حال این رمان پیری‌های تولستوی است. خواندنی است، خصوصا برای ما گیر کرده‌های زمان و مکان حالا.
        
                تیغ صادق همیشه بران و تیز است. از بیخ می‌زند. اما شاید در هیچ یک از آثارش تا این اندازه صریح به جان سنت و آیین ما ایرانیان نیافتاده باشد. مستقیم رفته در دل خاله شلخته‌ها و خانم خانباجی‌ها، و تا توانسته آنها را به لجن کشیده. هیچ چیز را از قلم نیانداخته و هیچ مرزی میان آئین، مذهب، سنت و خرافه قائل نشده. به شخصه، به عنوان ریزه‌خوار قلم "صادق" می‌گویم، هیچگاه هدایت را فردی سلیم العقل نپنداشته‌ام و همیشه اعتقاد داشته‌ام که او در افکارش از دایره انصاف خارج می‌شود. همیشه تند می‌رود، اما قلمش آنقدر خواندنی است که پیش خودت می‌گویی که حالا عیب ندارد بذار حرف‌های حسابش را بغل چهارتا اراجیف بگوید و ما حالش را ببریم. اما یکی در این کتاب، یکی در "علویه خانم" و سوم در "توپ مرواری" گاهی آنقدر مواضعش تندروانه و بندتنبانی می‌شود که دیگر تحملش سخت می‌شود. در مجموع از خواندنش لذت نبردم و همیشه می‌گویم که حیف نام صادق روی جلد این کتاب.

ستاره‌هایم یکی برای نکات جسته و گریخته جالب اثر بود و دومی برای خود صادق.
        
                یاداشت‌های زیرزمینی اثری است عجیب. بیشتر بذر است تا میوه. درست همان طور که می‌گویند است: سرآغازی برای تمام شاهکارهایی که قرار است فئودور خلق کند. بذر آشفته تمام میوه‌هاییست که قرار است ادب دوستان جهان طعمش را زیر دندان حس کنند:
۱. انسانی آواره میان خیر و شر
۲. دختری به نام لیزا
۳. و خدایی که در این نزدیکی است
نویسنده درست همان  "ابلهی" است با سری مالامال از حرف، اما مجبور است آنها را با حود به دیار دگر ببرد، که در وصف نگنجد...
داستایوفسکی انسان‌ها را به دو دسته تقسیم می‌کند:
اول آدم‌های احمقی که سریع در هر موقعیت تصمیمی عاقلانه می‌گیرند و مثل یک گاو وحشی هر مانعی را می‌شکنند تا به دیوار بربخورد.
و دوم، آدم‌های عاقلی که عالمانه دیوار پشت هر موقیعت طلایی را می‌بینند و مثل یک موش ترسو از خیر آن می‌گذرند. حقیر می‌شود، کثیف می‌شوند و در نهایت  در به در و درمانده در لاک بی‌حاصلی خود غرق می‌شود.
پس در این تعریف آدم‌ها یا گاوند یا موش... چقدر تلخ که آدم ته دلش می‌گوید، خیلی بی راه هم نمی‌گوید.
        
                خاطرات خانه اموات اثری است حدوداً ۴۰۰ صفحه‌ای و در قیاس با سایر آثار فئودور داستایفسکی کتاب نسبتا کوتاهی تلقی می‌شود. برخلاف دیدگاه عمومی، اثر خاطرات دوران زندان داستایفسکی نیست و همانطور که در مقدمه نیز به آن اشاره می‌شود، داستان خاطرات ۱۰ ساله زندانی بخت برگشته‌ای را  روایت می‌کند که پس از مرگ دفترچه خاطاتش اتفاقی به دست داستایوفسکی رسیده. 
از نظر روایت، این رمان یک تفاوت عمده با سایر آثار داستایفسکی دارد. او که معمولا داستان‌هایش را با کرختی و در وضعیتی کسالت بار آغاز می‌کند و در فصل‌های نخستین صرفا افراد داستانش را معرفی می‌کند، این‌بار در شخصیت پردازی کاملاً سطحی و گذرا عمل کرده و چندان به افراد داستانش نمی‌پردازد. حتی به شخصیت‌هایی که به نظر شما می‌توانند در آینده آبستن حوادث بسیاری باشند کاملا سطحی پرداخته و تا پایان داستان هم به هیچ وجه بهشان بازنمی‌گردد. شخصیت‌ها می‌آیند و می‌روند داستان ساختار داستانی ندارد و در تمام طول کتاب از خود می‌پرسی که چی؟ قرار است به کجا برسیم؟ خط داستانی گاهاً شلخته و بی‌مبالات است گویا اصلاً خط داستانی برای نویسنده اهمیتی ندارد. اما وقتی روایت تمام می‌شود تازه قهرمان داستانت را کشف می‌کنی. قهرمان این داستان کسی نیست. خود زندان است... تو در تمام داستان در حال کشف شخصیت اصلی ماجرا هستی و در آخر خودت می‌مانی و خودت... به یک تنهایی بی انتها برمی‌خوری که گاهاً برای تو زیباست 
به سنت تمام آثار داستایفسکی در مقدمه این اثر نیز آمده که برخی این کتاب را شاهکار او می‌دانند و برخی برادران کارامازوف را. حقیقتاً نباید گول این جمله را خورد. چون برادران کارامازوف نمونه اعلایی است که حتی خود نابغه روسی از پس تکرارش برنیامد، پس قیاس هر اثری با آن گزافه است. اما با این حال درست است که این رمان بهترین اثر داستایوفسکی نیست، اما همواره در قامت یک شاهکار در ادبیات جهان باقی خواهند.
        
                زمانی که دو هفته پیش کتاب "شیاطین‌" را خریدم فکر نمی‌کردم امروز از آن چنین بگویم. درست مانند تمام آثار داستایوفسکی آرام و کسالت بار آغاز می‌شود. یک مشت آدم "دری‌وری" دور هم جمع می‌شوند و یاوه می‌گویند. فقط همین. 
تا داستان بخواهد به نیمه برسد، بارها و بارها به خودت می‌گویی آخر کجای این اثر زیباست؟ چه‌اش به شاهکار می‌خورد. به خدا مردم بیکارند و گول اسم این "پیر قمارباز روس" را می‌خورند.
اما زمانی که اثر از نیمه می‌گذرد ققنوس هنر این "پیرمرد ریشو" آرام آرم از زیر خاکستر سر برمی‌آورد، همه شخصیت‌های بی‌ربط را بهم ربط می‌دهد، فاجعه را به تصویر می‌کشد و درنهایت بال می‌افرازد و با لبخندی ددمنشانه می‌گوید: "آری، من داستایوفسکی هستم. تو جوجه نویسنده پیش خودت چه فکر کردی که مرا نقد کنی؟"
این رکب را من بارها خورده‌ام. در "برادران کارامازوف" در "قمارباز" در "ابله" در "جنایت و مکافات" و ... داستایوفسکی در ابتدای آثارش ادای آدم‌های احمق را درمی‌آورد. از زمین و زمان حرف می‌زند، حرف‌های گنده فلسفی را در دهان آدم‌های کوچک می‌گذارد. آسمان و ریسمان می‌بافد. سگ‌ها را به نواختن وامی‌دارد تا گربه‌ها برقصند و در نهایت همه این آشفتگی‌ها در یک نقطه بهم رسانده و خواننده را میخکوب می‌کند. اینها را گفتم که اگر طالب طاووس داستایوفسکی هستید باید واقعا جور هندوستانش را بکشید. القصه...
"شیاطین" شیطانی ست. از سر و رویش لجن می‌بارد. شاید هیچ یک از آثار داستایوفسکی، یا بهتر بگویم کمتر اثری در عالم ادب نگاشته شده که تا این حد در آن شخصیت‌های پلید، شرور و شیطانی در یک جا جمع شده باشند. انگار خداوند مرده است و شیاطین دست به دست هم دنیا را غرق در آتش کرده‌اند. گناهی نیست که ازقلم افتاده باشد. اثر آنقدر پلید است که اداره سانسور روسیه تا چند سال پس از داستایوفسکی اجازه نشر ۵۰ صفحه از آن را نمی‌داد. که الان هم در برخی چاپ‌ها در پایان قصه آورده شده. 
خط داستانی رمان روایت‌گر گروه انقلابی است که بر علیه نظام حاکم در روسیه تزاری سرعصیان نهاده و قصد براندازی آن را دارد. از آنجایی که حاکمان وقت روسیه از دین به عنوان ابزاری برای کنترل مردم استفاده می‌کردند، این گروه نیز برای سرنگونی حکومت راهی جز رها کردن مردم از دین و در گام بعد از انسانیت نمی‌یابند. پس همه شخصیت‌های داستان شیاطینی هستند که می‌کوشند دوزخ ابلیس را بر روی زمین احیا کنند.
نکته جالب توجه اینجاست که با وجود اینکه داستایوفسکی حدود نیم قرن پیش از انقلاب کمونیستی روسیه می‌زیسته، در این رمان از افرادی سخن می‌گوید که گرچه برای مردمان آن سال‌ها عجیب، غریب و به دور از واقعیت می‌نموده؛ اما برای خواننده امروزی بخشی از تاریخ است. بخشی از تاریخ انقلاب‌های رنگ و وارنگ صد سال اخیر. 
زمانی که او از انقلاب اکتوبر سخن می‌گوید مو به تن انسان راست می‌شود. پیش خود می‌گوئید استالین و لنین را کاری ندارم، زمان انقلاب را چطور پیشگوئی کرده. این پیشگوئی‌ها تا حدی دقیق است که جلال آل احمد پس از خواندن این رمان، تلویحا تاریخ نگاران را محکوم می‌کند که چرا از این اثر به عنوان ریشه انقلاب کمونیستی در روسیه سخن نمی‌گویند، و همه مارکس را پدر این تحول عظیم می‌دانند.
در پایان خواند این کتاب را به همه پیشنهاد می‌کنم. داستان کمی سرد و بی‌روح آغاز می‌شود اما به مرور جان می‌گیرد؛ پس صبور باشید. از میان ترجمه‌های موجود ترجمه دکتر "خبره‌زاده" بسیار ضعیف و گاها عجیب به نظر می‌رسد، پس حتما در زمان خرید از ترجمه "سروش حبیبی" عزیز بهره ببرید. 
        
                آنچه در مورد رمان برادران کارامازوف بسیار مورد علاقه من قرار گرفت موضوع دو داستانی است که به توالی در کنار یکدیگر قرار گرفته‌اند. دومی پر است از فراز و نشیب، پر است از گره‌های داستانی، پر است از اما و اگر، حال آنکه در مقابلِ داستان دوم، داستان اول ایستا است. پیش نمی‌رود، کند و ساکن است و حتی گاهی ملال‌آور می‌شود. خود داستایوفسکی آنقدر کتاب اول را از دیدگاه تکنیکی ضعیف می‌داند که در مقدمه اعتراف می‌کند، شاید با خواندن کتاب اول دست از خواندن بردارید و دیگر آن را ادامه ندهید. ولی در نهایت با رندی خاصی شما را در جایگاه قاضی عادل و پرحوصله می‌نشاند و می‌گوید صرفا برای اینکه نظرتان قابل اتکا باشد تا تهش را بخوانید. 

داستان اول معمولی است با گره هایی بسیار ساده و قهرمانانی که از نظر خواننده شاید چندان هم قهرمان نباشند. بزرگترین‌شان جوانی است که صرفاً برخلاف روح خانواده کارامازوفی‌اش از دنیا بریده، سر به دیر گذاشته و مراتب سیر و سلوک را در سایه سالک پیرش می‌گذراند. حال ممکن است بگوئید چه چیزی در این شخصیت خاص است؟ چرا با وجود اینکه در مقدمه گفته می‌شود تمام اتفاقات، گره‌ها و فراز و نشیب‌های داستان قرار است در رمان دوم صورت گیرد، باز هم نویسنده باهوشی مانند داستایوفسکی قلم به گزافه فرسوده؟

 نویسنده بارها تکرار می‌کند اتفاقی که در پایان داستان اول رخ می‌دهد اتفاقی بسیار ساده است. اما با خواندن کل داستان درمی‌یابیم آنچه اهمیت دارد خود اتفاق نیست، بلکه تاثیر آن در قهرمان داستان ما است. تاثیری آنقدر عمیق که او را ساعتی به کفر و الحاد می‌کشاند. و درست همین ساعت ناپاک پیام آور سال‌ها پاکی می‌شود... در پایان داستان سالک با نمایش خلاف آنچه قهرمان قصه ما انتظار دارد روح کارامازوفی او را زنده می‌کند. روحی سرشار از شرارت، سرکشی و ابلیس. و آنچه تمام گره‌ها را در انتهای داستان سر جایش می‌نشاند پاکی قدیسانه قهرمان نیست؛ بلکه شرارتی است که فقط ظرف دو ساعت شعله کشیده و قهرمان پاک ما را در خود می‌بلعد. این شرارت، شرارتی از نوع معمول نیست. شرارتی از جنس میتیا برادرش، یا شرارتی از جنس اسمردیاکوف نوکر خانه، یا شرارتی از جنس برادر عقل‌گرا و سوسیالیست او ایوان. این شرارت، شرارتی است که از یک دل پاک می‌جوشد. آنچه برادران کارامازوف را برادران کارامازوف می‌کند نه پاکی آلیوشا است، نه سرکشی و هوسبازی دیمیتری است و نه کفرگویی‌های ایوان؛ بلکه ملغمه‌ای است از هر سه. در واقع نویسنده کوشیده است تا بگوید: نه خیر محض پاسخگوست و نه شر محض، هرگاه خیر و شر دست در دست یکدیگر بگذارند راه‌ها هموار می‌شوند. آنگاه است که انسان پایش را از دایره شعور فراتر می‌گذارد. در واقع طلبه گوشه‌گزینی که کالباس می‌خورد و لب به لیکور می‌آلاید بدرد می‌خورد، نه آنی که هر روز روزه است و از دیر بیرون نمی‌آید. آدمِ حقیرِ دائم الخمری که به ناگاه به فکر اخلاقیات می‌افتد و تلاش می‌کند دزد نباشد دنیا را بهشت می‌کند، نه آنی که از ترس شیطان از خلوتش خارج نمی‌شود. داستایوفسکی نه شیطان را راه حل مشکلات می‌داند و نه خدا را، از نظر او آنچه انسان را پیش می‌برد همراهی خدا و شیطان در کنار یکدیگر است. آنچه زنی را از دوزخ نجات می‌دهد پیازی است که به صدقه داده و آنچه زن رستگاری را به دوزخ باز می‌گرداند پیازی ست که به صدقه داده.
مهم این است که در نهایت شما در کجای گردونه ایستاده باشید.

راستی تا یادم نرفته است. اگر می‌خواهید بخوانید حتما ترجمه اصغر رستگار را بخوانید. به مراتب شیرین‌تر است.
        
                نمایشنامه در انتظار گودو برخلاف آنچه می‌گویند پوچ گرا نیست. در مکتب پوچ گرائی عملا انسان در مرکز هستی است، اما قرار هم نیست در آن شق‌القمر کند. قرار است این چند صباح را حالش را ببرد. در " در انتظار گودو" ما با "ابزودیسم" یا همان پوچ‌نمایی سروکار داریم. این سبک نمایشگر چرخه پوچی و حماقت افرادی است که منتظرند دستی از آستین برآید و کاری بکند. در این دست نمایشنامه‌ها با چند خصوصیت مشترک مواجه هستیم: نخست تکرار تاریخ که حاصل نسيان و فراموشی انسان‌های حقیر است. نویسندگان این چنین آثاری انسان را مسبب همه مشکلات می‌دانند، چراکه عملا فراموش کار است و درس‌هایی که از تاریخ گرفته را نمی‌تواند به کار بندد. دوم بی‌زمانی و بی‌مکانی: نویسندگان "ابزورد" حماقت بشر را محدود به یک زمان خاص یا مکان مشخص نمی‌دانند و برای اینکه به کسی بر نخورد همه مان را به یک اندازه بی‌شعور می‌دانند. حالا اهل هر کشوری که می‌خواهیم باشیم و در هر برهه تاریخی هم که می‌خواهد زیسته باشیم. و سوم و شاید از همه مهمتر انتظار است. گویا کز نی‌ستان تا ما را ببریده‌اند ما منتظریم. ما انسان‌های بزدل، ما انسان‌های پررخوت، ما انسان‌های.... اصلا ولش کن، با توهین کردن به خودمان که چیزی عوض نمی‌شود... ما یادگرفته‌ایم که بنشینیم تا دنیا برایمان گلستان شود. این همان چیزی است که‌ نویسندگان آثار ابزورد را گرد هم آوده تا آثاری چون "در انتظار گودوی" ساموئل بکت خلق شوند.
        

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

پست‌ها

فعالیت‌ها

            پدر سرگی
در اینجا مایلم به‌جای معرفی کتاب بخشی از آن را به ضمیمه کتابی دیگر تقدیم کنم. 
از متن کتاب: آیا به راستی ذره‌ای نیت صدق نسبت به خدا در دل من بود؟ و جوابش این بود: بله، بود، اما هر چه بود با علف هرز شهرت‌خواهی و شهوت‌ نام در چشم مردم، پوشیده و آلوده شده‌ بود. بله، برای کسی که مثل من برای کسب نام در نظر مردم زندگی کرده خدا وجود ندارد. من از این پس به جست‌و‌جوی خدا خواهم رفت.»
در ادامه و بدون اطاله کلام بخشی از «شرح چهل‌حدیث» که به موشکافانه‌ترین وجه ممکن یکی از بیماری‌های درونی را کاویده به اشتراک می‌گذارم. 

«...بسیار اتفاق افتد که شخص ریا کار خودش هم ملتفت نیست که ریا در اعمال او رخنه کرده و اعمالش ریایی و ناچیز است، زیرا که مکاید شیطان و نفس به قدری دقیق و باریک است و صراط انسانیت به طوری نازک و تاریک است که تا انسان موشکافی کامل نکند نمی فهمد چه کاره است. خودش گمان می کند کارهایش برای خداست، ولی برای شیطان است. انسان چون مفطور به حب نفس است، لهذا پرده خودخواهی معایب او را بر خود او می پوشاند.
...
مثلا تحصیل علم دیانت، که از مهمات اطاعات و عبادات است، انسان گاهی مبتلا می شود در این عبادت بزرگ به ریا، در صورتی که خودش هم ملتفت نیست، به واسطه همان حجاب غلیظ حب نفس. انسان میل دارد در محضر علما و رؤسا و فضلا مطلب مهمی را حل کند به طوری که کسی دیگر حل نکرده باشد، و خود او متفرد باشد به فهم آن، و هر چه مطلب را بهتر بیان کند و جلب نظر اهل مجلس را بنماید بیشتر مبتهج است، و هر کس با او طرف شود میل دارد بر او غلبه کند و او را در بین جمعیت خجل و سرافکنده کند، و حرف خود را، حق یا باطل، به حلق خصم فرو ببرد، و بعد از غلبه یک نحو تدلل و فضل فروشی در خود ادراک می کند، اگر یکی از رؤسا هم تصدیق آن کند نور علی نور می شود. بیچاره غافل از آنکه اینجا در نظر علما و فضلا موقعیت پیدا کرده، ولی از نظر خدای آنها و مالک الملوک همه عالم افتاد، و این عمل را به امر حق تعالی وارد سجّین کردند. 
...
اگر نفس. باز دام کید خود را بیفکند و به تو بگوید که مقصود من معلوم شدن حکم شرعی است و اظهار کلمه حق است، که از افضل طاعات است، نه اظهار فضیلت و خودنمایی، در باطن خود از او استفسار کن که اگر این حکم شرعی را رفیق و همدرجه من می گفت و او حل این معضله را می کرد و شما در آن محضر مغلوب شده بودید، آیا به حال شما فرقی نمی کرد؟! اگر چنین است، تو در این دعوی صادق هستی.‏
‏‏اگر باز از کید و مکرش دست نکشد و بگوید اظهار حق چون فضیلت دارد و ثواب پیش حق دارد، من می خواهم به این فضیلت نایل گردم و دار ثواب الله را تعمیر کنم، به او بگو اگر فرض شود که عین آن فضیلت را خداوند به شما عنایت کند در صورت مغلوبیت و تصدیق حق، آیا باز طالب غلبه هستی؟ پس، اگر رجوع به باطن ذات خود کردید دیدید باز مایل به غلبه هستید و اشتهار پیش علما به علم و فضل و این بحث علمی برای حصول منزلت بود در قلوب آنها، پس شما بدانید که در این بحث علمی، که از افضل طاعات و عبادات است، مرائی هستید، و این عمل شما، به حسب روایت شریف کافی، در سجّین است و شما مشرک به خدا هستید. این عمل برای حب جاه و شرف است، که به حسب روایت از دو گرگ که در گله بی چوپان رها شود ضررش بیشتر است به ایمان‎‏. پس شما که اهل علم و متکفل اصلاح امتی و راهنمای آخرت و طبیب امراض نفسی، لازم است اوّل خود را اصلاح نمایی و مزاج نفس خود را سالم کنی تا از جمله عالمان بی عمل، که حالش معلوم است، نباشی.‏»
          
ویدئو در بهخوان
            🔺تالستوی را به درستی حکیم و از پیامبران ادبیات ( و از نظر خیلی ها بهترین نویسنده تاریخ)می‌دانند. او داستان گوی بسیار ماهری است و این در ادبیات یعنی پیش فرض. داستان می‌گوید و کمتر سخنرانی می‌کند. خارج از بافت نمی‌رود و دیالوگ ها و مونولوگ ها را کم نقص می‌نویسد. 
اگر داستایِفسکی بزرگ این کار را بلد بود قطعاً گوی سبقت را از پیر پترزبورگ می‌ربود.

🔸داستان بسیار ساده، کوتاه و روان است. بسیار شبیه به حکایت های گلستان سعدی؛ موضوعی اخلاقی و انسانی در قالب داستانی جذاب روایت می‌شود.

📌این داستان را میتوان به «مرگ ایوان ایلیچ» و به خصوص «اعتراف» پیوست کرد. داستان «مرگ ایوان ایلیچ» و «ارباب بنده» در مورد مرگ،پوچی مادیّات و عاقبت به خیری بسیار شباهت دارند. با این تفاوت که ایوان ایلیچ تماماً راجع به مرگ است و اینجا طمع محور قرار گرفته است. 

🔹اما ربط این دو داستان به اعتراف همانجاست که تالستوی در کتاب «اعتراف» بعد تعریف کردن فراز و نشیب در اعتقاداتش نهایتاً  به خداباوری عمیق و نوعی عرفان رسیده که در این دو داستان نمود کامل پیدا کرده است.
تضاد دو طبقه ملّاک و رعیت هم در پیشرفت داستان بسیار کارآمد است و مخاطب را با داستان همراه می‌کند.

ارباب و بنده داستانی کوتاه و حکمت آمیز است که تلنگری است برای ما...