یادداشت مِیمْ اَلِفْ هِ
1402/7/23
اربابها برای ارباب ماندن به بنده نیاز دارند و بندهها برای زنده ماندن به ارباب. این برداشت برای من تا آنجایی بود که شخصیت اصلی داستان یعنی واسیلی آندرهایچ تغییر بنیادین نکرده بود. در بوران تنهایی گرفتار نشده بود و ترس از مرگ به جانش نیفتاده بود. واسیلی تا قبل از این خودش را بهتر و برتر از نوکرش نیکیتا میدید. طمع به دنیا داشت و همه چیز را برای خودش میخواست. به هر قیمتی. برای همین حاضر شد او را قربانی زندگی خودش کند. اما وقتی دید خودش هم دمی باید بمیرد تغییر در بنیادش ایجاد شد و همان سبب شد تا نیکیتای در آستانه مرگ را نجات بدهد. اینکه آدمها هر قدر هم پیچیده به بدیها باشند باز در عمق نهان خودشان خوب هستند جای تامل دارد ولی تمام حرف لیوتالستوی در این داستان همین است. این کتاب اولین مواجهه من با تالستوی است. و خرسندم از این مواجهه. هرقدر داستایفسکی در توصیف دقیق حالات انسانی تبحر دارد تالستوی در موقعیت پردازی چیره دست است. دنیای هر دو با هم متفاوت است اما وجه مشترک هر دویشان تفکر است. چیزی که کمتر در نویسندگان معاصر ما هست.
(0/1000)
نظرات
1402/7/23
منم این داستان رو خیلی دوست دارم... فقط به نظرم تا ته ماجرا رو تو این مرورتون لو دادید 😅
7
0
1402/7/24
بله درسته، من خودم واقعا از این توصیفات شگفتزده شدم، با خودم فکر کردم فقط تولستوی میتونه همچین ماجرای بیداستانی رو اینقدر قشنگ دربیاره 😄 ولی بازم به نظرم کسی ندونه که آخرش ارباب چه میکنه لطف داستان خیلی براش بیشتر میشه.
1
1402/7/24
اره قبول دارم شاید اینجوری که شما میفرمایید لطفش بیشتر باشه که هست ولی من چون میخواستم اون تحلیل را بکنم که هر آدم بدی در خودش خوبی دارد مجبور بودم یه ذره قصه را لو بدم 😅
0
مِیمْ اَلِفْ هِ
1402/7/23
0