بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

ارباب و بنده

ارباب و بنده

ارباب و بنده

3.7
37 نفر |
15 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

6

خوانده‌ام

59

خواهم خواند

35

نیکیتا نزدیک صبح بیدار شد. سرما، که دوباره نیزه اش را در پشتش فرو می برد بیدارش کرد. به خواب دیده بود که از آسیاب می آید و گاری آرد اربابش را می آورد و ضمن عبور از نهر چرخ گاری از پل لغزیده و در آب مانده بود. به خواب دید که به زیر گاری خزیده و آن را بر گرده گرفته بود تا بلندش کند اما عجیب آن بود که گاری نمی خواست حرکت کند و به پشت او چسبیده بود و او نه می توانست آن را بلند کند و نه از زیر آن بیرون آید و بار سنگین گاری کمرش را خورد می کرد. -از متن کتاب-

دوره‌های مطالعاتی مرتبط

لیست‌های مرتبط به ارباب و بنده

یادداشت‌های مرتبط به ارباب و بنده

                تولستوی هیچگاه نگرش «هنر برای هنر» را نپذیرفت. هنر برای او یک مدیوم هدایت‌گر بود، ابزاری که به ما کمک می‌کند به ارزشیابی مجدد باورها و قضاوت‌هایمان بپردازیم و نگاهی به مراتب اخلاقی‌تر به جهان و انسان‌ها بیافکنیم. اما این باور چگونه در داستان‌های او متبلور می‌شود؟. او  به طور خاص به دنبال تصویر کردن ظرفیت نیک بودن در نسل بشر است. برای این کار، تولستوی به دقت و چیره دستی خطوط رفتاری شخصیت‌هایش را ترسیم می‌کند تا حدی که مخاطب حس می‌کند چنان با شخصیت‌ها آشناست که می‌تواند اعمال بعدی آن‌ها را حدس بزند. اما در یک موقعیت مرزی (مثل مواجه با مرگ یا اخذ تصمیمی بزرگ در زندگی) رستاخیز شخصیت‌ها فرا می‌رسد و آن‌ها دست به رفتارهایی می‌زنند که محتوای واقعی جهان درونی آن‌ها را نشان می‌دهد. این رویداد خلافِ تصور، ضربه‌ای است که به ما یادآوری می‌کند چه قضاوت‌های ناپخته‌ای درباره ظرفیت‌های درونی انسان‌ها داشته‌ایم. این تم بارها در آثار تولستوی تکرار شده است، چه در موقعیتی که ایوان ایلیچ در بستر مرگ افتاده و خانواده‌اش که برای مرگ او لحظه شماری می‌کنند را می‌بخشد، چه زمانی که همسر آناکارنینا که به نظر فردی دربند سنت‌های خشک اجتماعی است از گناه او چشم پوشی می‌کند چه وقتی در ارباب و بنده با صحنه گریستن واسیلی برخونف تاجر طماع روسی که برای نجات نوکرش آمده اشک به چشمانمان جاری می‌شود.

ارباب و بنده داستان سفر واسیلی برخونوف و نوکرش نیکیتا برای خرید زمینی جنگلی در اطراف محل زندگی‌شان است. در ابتدای داستان به خوبی با شخصیت‌ها آشنا می‌شویم، واسیلی تاجری سود پرست است که برای رسیدن به ثروت اِبایی از فریب دادن هیچکس ندارد و نیکیتا رعیتی ساده دل است که با وجود آگاهی از رذالت‌های اربابش به تمامه در خدمت اوست و تنها آرزوی خرید اسبی برای پسرش دارد. سود پرستی واسیلی و عجله‌اش برای رسیدن به یک معامله نان و آب دار باعث می‌شود سورتمه‌ی آن‌ها در بوران شدید برف گیر کند. ارباب و بنده مجبور‌اند شب را در وسط جاده بخوابند که نتیجه‌ای جز یخ‌زدگی و مرگ نخواهد داشت.

 تولستوی در دو صحنه جهان ذهنی واسیلی را برای ما ترسیم می‌کند، یکی پیش از رسیدن به نقطه اوج (بخوانید مواجه با موقعیت مرزی) و دیگری پس از آن. در صحنه اول واسیلی با کت‌های گرمش در عقب سورتمه دراز کشیده و غرق در افکارش است. واسیلی به مسیر زندگی‌اش فکر می‌کند این که چگونه از رعیت زادگی به ثروت رسیده است و در آینده به چه جاه و مقام‌هایی خواهد رسید. دغدغه اصلی او پول است و دیگران (چه نیکیتا، چه همسرش، چه کشیشان، چه همکارانش) برای او ابزارهایی‌اند برای رسیدن به هدفش. در یک لحظه از آگاهی احساس می‌کند نیکیتا، همان مرد رعیتی که با لباسی پاره، گودالی برای خود کنده تا از گزند سرما در امان بماند به مانعی برای پیشبرد اهدافش تبدیل شده است. پس دست به عملی می‌زند که از چنین شخصیتی در موقعیت‌های سخت انتظار می‌رود. سورتمه را رها می‌کند، سوار بر اسب می‌شود و نیکیتا را تنها می‌گذارد تا یخ بزند. 

اما یورش واسیلی به سمت تاریکی برای نجات خودش از مهلکه، او را در موقعیتی مرزی قرار می‌دهد. همه‌ی آن سیاهی‌ها که از دور می‌بیند و می‌پندارد نشانه‌ی نجات یافتگی‌اش هستند چیزی جز خیالات نیستند (رستگاری به تنهایی میسر نیست و رو به دیگری دارد). اسب فرار می‌کند، واسیلی مسیر را گم می‌کند، و خود را چهره به چهره با مرگ می‌بینند. در این لحظاتِ خطیر دست به دامن مقدسان می‌شود اما به یاد می‌آورد در رابطه با مقدسان هم چیزی جز سودجویی را در پی نگرفته است (شمع‌های استفاده شده مراسمات ربانی را مجدد فروخته است). واسیلی در این لحظه به تنهایی عمیقش پی می‌برد. 

صحنه دوم جایی است که اسب، واسیلی را به سمت سورتمه باز می‌گرداند در حالی که نیکیتا با مرگ دست و پنجه نرم می‌کند. واسیلی در اینجا ظرفیت درونی جدیدش که از مواجه با تنهایی و مرگ به آن پی برده را به نمایش می‌گذارد. او دست از نگریستن به انسان‌ها به مثابه ابزاری برای اهدافش بر‌می‌دارد و رستگاری را در فداشدن برای دیگری می‌یابد. واسیلی خود را روی نیکیتا می‌اندازد تا گرم شود. ما دوباره به جهان ذهنی واسیلی پرتاب می‌شویم. برای اولین بار نیرویی متعالی تمام وجودش را فرا می‌گیرد، خبری از خود محوری و خودپرستی پیشین نیست، برای او این شیرین‌ترین معامله‌ای است که تا کنون انجام داده به همین دلیل شادی و آرامش درونی را احساس می‌کند که هیچ وقت تجربه نکرده است. چشمان واسیلی پر اشک می‌شود و آرام آرام آگاهی‌اش به سوی خاموشی حرکت می‌کند.  

تولستوی در بیشتر آثارش ما را فرامی‌خواند تا به نیکی درونی انسان‌ها در جهانی آشوب زده و فاسد باور پیدا ‌کنیم. ارباب و بنده یکی از نمونه‌های برجسته این موضوع است. نویسنده به کمک توصیف‌های شاهکارش (مخاطب خود را به خوبی وسط برف و سرمای نیمه شب احساس می‌کند و در دنیای ذهنی واسیلی غرق می‌شود) جهانی می‌سازد تا شخصیت‌هایش را به سوی موقعیت‌ها مرزی هدایت می‌کند. در چنین موقعیت‌هایی است که امکان بروز نیکی نهفته در سیاه‌ترین دل‌های انسانی پدید می‌آید، دل‌هایی که به محض آگاهی از لوازم رستگاری، نورانی می‌شوند و هدایت می‌یابند. 

        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

مهشید

1402/04/26

                پایانش عجیب بود،و کمی شاید دور از ذهن،اینکه یهو واسیلی در عرض چند دقیقه متحول بشه و شخصیتش از این رو به اون رو بشه و تصمیم بگیره جونش رو فدای خدمتکارش کنه!!!!!
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

            🔺تالستوی را به درستی حکیم و از پیامبران ادبیات ( و از نظر خیلی ها بهترین نویسنده تاریخ)می‌دانند. او داستان گوی بسیار ماهری است و این در ادبیات یعنی پیش فرض. داستان می‌گوید و کمتر سخنرانی می‌کند. خارج از بافت نمی‌رود و دیالوگ ها و مونولوگ ها را کم نقص می‌نویسد. 
اگر داستایِفسکی بزرگ این کار را بلد بود قطعاً گوی سبقت را از پیر پترزبورگ می‌ربود.

🔸داستان بسیار ساده، کوتاه و روان است. بسیار شبیه به حکایت های گلستان سعدی؛ موضوعی اخلاقی و انسانی در قالب داستانی جذاب روایت می‌شود.

📌این داستان را میتوان به «مرگ ایوان ایلیچ» و به خصوص «اعتراف» پیوست کرد. داستان «مرگ ایوان ایلیچ» و «ارباب بنده» در مورد مرگ،پوچی مادیّات و عاقبت به خیری بسیار شباهت دارند. با این تفاوت که ایوان ایلیچ تماماً راجع به مرگ است و اینجا طمع محور قرار گرفته است. 

🔹اما ربط این دو داستان به اعتراف همانجاست که تالستوی در کتاب «اعتراف» بعد تعریف کردن فراز و نشیب در اعتقاداتش نهایتاً  به خداباوری عمیق و نوعی عرفان رسیده که در این دو داستان نمود کامل پیدا کرده است.
تضاد دو طبقه ملّاک و رعیت هم در پیشرفت داستان بسیار کارآمد است و مخاطب را با داستان همراه می‌کند.

ارباب و بنده داستانی کوتاه و حکمت آمیز است که تلنگری است برای ما...
          
            ارباب‌ها برای ارباب ماندن به بنده نیاز دارند و بنده‌ها برای زنده ماندن به ارباب. این برداشت برای من تا آنجایی بود که شخصیت اصلی داستان یعنی واسیلی آندره‌ایچ تغییر بنیادین نکرده بود. در بوران تنهایی گرفتار نشده بود و ترس از مرگ به جانش نیفتاده بود. واسیلی تا قبل از این خودش را بهتر و برتر از نوکرش نیکیتا می‌دید. طمع به دنیا داشت و همه چیز را برای خودش می‌خواست. به هر قیمتی. برای همین حاضر شد او را قربانی زندگی خودش کند. اما وقتی دید خودش هم دمی باید بمیرد تغییر در بنیادش ایجاد شد و همان سبب شد تا نیکیتای در آستانه مرگ را نجات بدهد. 
اینکه آدم‌ها هر قدر هم پیچیده به بدی‌ها باشند باز در عمق نهان خودشان خوب هستند جای تامل دارد ولی تمام حرف لیوتالستوی در این داستان همین است. 
این کتاب اولین مواجهه من با تالستوی است. و خرسندم از این مواجهه. هرقدر داستایفسکی در توصیف دقیق حالات انسانی تبحر دارد تالستوی در موقعیت پردازی چیره دست است. دنیای هر دو با هم متفاوت است اما وجه مشترک هر دویشان تفکر است. چیزی که کمتر در نویسندگان معاصر ما هست.