یادداشت دریا
1403/7/18
و دوباره تولستوی... این بار ارباب و بنده. کتابهای کوتاهتر تولستوی از جمله ارباب و بنده، حکم هایکوهای ژاپنی را دارند در ادبیات داستانی. جملهی اول و دوم، خیلی ساده و معمولی به نظر میآیند اما از دل همینها، جملهی سومی آفریده میشود که از قلب شروع میشود و از چشمها میریزد. داستان ارباب، واسیلی آندرهایچ و بنده، نیکیتا همینقدر ساده شروع شد. هر کدام با خصوصیاتی ویژه توصیف شدند، ارباب طماعی که خیال میکند خیلی هم مهربان و بخشنده است و دهقانی نسبتا راضی با شادی دائمی در کلام که اعتراض را بیفایده میبیند. هر دو با هم عازم سفری برای خریدی میشوند که واسیلیِ ارباب سودی ببرد. زمستان است و برف و بوران و گرفتاری راه که جملهی دوم است... و اما جملهی سوم که انتظارش را نمیشد داشت، یکی از بهترین پایانبندیهایی بود که در کتابها خواندهام. از دید من هر کتابی یک سفر است. در هر کتاب میتوانم خودم را پیدا کنم. در هر شخصیت، خصوصیاتی از من پیدا میشود. با تغییر هر شخصیت من تغییر میکنم، با مرگشان میمیرم، با بازگشتشان به زندگی زنده میشوم، وقتی عشق را میفهمند، من هم عاشق میشوم. الیزابت کوبلر میگفت تا نفهمی نخواهی مرد و این فهمیدن گاهی در لبهگاه مرگ اتفاق میافتد؛ مثل یک شوک، ناگهانی. او نور را دید، عشق را شناخت و چنین شد که جانش را داد تا دیگری زنده بماند. پیش از آنکه بمیرد مرد. باید پیش از مردن کشت آن همه قیل و قال برای هیچ را، تا زنده شد برای دیگری. معمولا موضوع هر داستان تلاش برای بقاست. در این راه گاهی شخصیت اصلی به دیگران آسیب میزند یا حتی آدم میکشد و برایمان طبیعی است، چون تلاش برای بقا را میفهمیم. در خونمان است. در این میان داستانهایی سر برمیآورند و پیامبروار تلنگر میزنند که: تو انسانی! مفاهیم را بازتعریف میکنند و درهای جدیدی میگشایند. به فکر وامیدارند: برای چه زندهام؟ و اجازه میدهند ندای درونت پاسخ دهد. اینجور کتابها را نباید فقط خواند، باید هدیه داد تا رسالتشان را به انجام رسانند.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.