یادداشتهای سیدطٰهٰ ربیعی (25) سیدطٰهٰ ربیعی 1404/3/10 اتاق ورونیکا آیرا لوین 4.3 44 تکان دهنده، نفس گیر و هولناک. درباره اش همین را میشود گفت. من تا پیش از این از این نویسنده نمایشنامه ای نخوانده بودم و بعد از خواندن این نمایشنامه حقیقتا جزو بهترین نمایشنامه هایی که خوانده ام قرار گرفت. داستانی به شدت پرکشش و کاملا به اندازه. به اندازه در همه چیز. با درون مایهی روانشناختی که تا آخرین لحظه غیرقابل پیشبینی و پر تعلیق باقی میماند. به نظرم برای روانشناسان میتواند شاید یک نمونه خوب برای دقت و خوانش باشد با نگاه آکادمیک. تقریبا هرکدام از شخصیت های حاضر در داستان را میتوان دارای نوعی از اختلال روانشناختی دانست و چقدر خوب این نمایشنامه مهندسی شده و تمیز نوشته شده است که تا آخرین لحظه هیچ داوری و قضاوتی را نمیتوان به صورت صحیح داشت. جنونی که تا پیش از این جز در آثار مک دونای بزرگ مانندش را ندیده بودم. بسیار لذت بردم و بدون شک پیشنهادش میکنم. 0 24 سیدطٰهٰ ربیعی 1404/2/30 باغ وحش شیشه ای تنسی ویلیامز 3.8 21 این کتاب را خواندم درحالی که قبل ترها فیلم ایرانی ساخته شده با اقتباس از آن با بازی صابر ابر و نگار جواهریان را هم دیده بودم. خب درباره کتاب باید بگویم احتمالا نویسنده بیشتر میخواسته وضعیت خانواده های فقیر در آمریکا در همان دهه ای که مد نظرش است را نشان بدهد و بخشی از این کتاب به شکلی نقد سرمایه داری است. البته این نظر من است. اما در ادامه باید بگویم که در کل نمایشنامه خوبی است اما نه درخشان. همه چیز حول اتفاق نهایی آن که در صفحات آخر رقم میخورد پیش میرود و به نظرم باید بگویم که فیلم اقتباسی از آن را بیشتر دوست داشتم. حرف دیگری نمیماند. 0 2 سیدطٰهٰ ربیعی 1404/1/30 ناتور دشت جی. دی. سلینجر 3.6 182 "اگر ۱۸ ساله هستید این کتاب را بخوانید، یا اگر روزی ۱۸ ساله میشوید و یا اگر روزی ۱۸ ساله بودهاید. " این جمله ای است که رضا امیرخانی در سیاهه صدتایی رمان هایی که باید خواند درباره ناتور دشت آورده است. من هم چیز زیادی درباره رمان نیست که بخواهم بگویم. ارتباط گرفتن با این کتاب در آغاز میتواند سخت باشد چرا که داستان بلند و بدون کاتای است که همینطور پیش میرود و روایت میکند و گاهی ممکن است خیلی کند شود و خسته کننده و گاهی هم بخنداند و به فکر وادارد اما به نظر من مهم ترین نکته کتاب همین است و همین است که این کتاب را این قدر پرفروش کرده است؛ همهی ما روزی هولدن کالفیلد بوده ایم، یا هستیم، یا خواهیم بود. مسئلهی نوجوانی و بلوغ فارغ از ملت ها و فرهنگ ها یک سیستم مشخص بر تمام آدم ها دارد. نوجوانان تمام دنیا شبیه هماند. بسیار جالب است و بعید میدانم دیگر کسی به این خوبی که سلینجر به آن پرداخته است بتواند آن را نشان بدهد. کتاب ورود بلوغ را نشان میدهد، غرور نوجوانی را، رشد را، سردرگمی را و هر احساسات و عواطفی که یک انسان در سنین نوجوانی کم و بیش با آنها سر و کار دارد. در ایران مربوط است به سالهای کنکور و ورود به دانشگاه و داشتم فکر میکردم اگر کسی بود که این را، یک هولدن کالفیلد ایرانی را با فرهنگ و جامعه ایران مینوشت میتوانست باز هم جذاب باشد. شاید هم همچین کتابی وجود داشته باشد، نمیدانم. 0 11 سیدطٰهٰ ربیعی 1404/1/19 خانه خوانی: تجربه زندگی در خانه های دوره ی گذار معماری تهران سیدعلی طباطبایی ابراهیمی 3.6 27 برای منی که دانشجوی معماری هست جذابیت داشت. البته نمیدانم دقیق درباره اش چه بگویم... یک بخش هایی از کتاب دیگر خیلی آماتور و صرفا احساس محور میشد. بخش درخشانی از آن به خاطر ندارم. بعد از خواندنش به این فکر افتادم که من هم میتوانم شاید مثل این کتاب را بنویسم... 0 3 سیدطٰهٰ ربیعی 1404/1/19 ده بچه زنگی آگاتا کریستی 4.4 88 اولین کتابی که در ۰۴ خواندم. اینبار و در این کتاب توانسته بودم تقریبا قاتل را حدس بزنم. این دومین کتابی بود که از آگاتا کریستی میخوانم و از آن دوتای قبلی به نظرم پایین تر بود. قبل از این قطار سریعالسیر شرق و قبل راجر آکروید را خوانده بودم که هردو فوقالعاده بودند. درباره کتاب باید بگویم که ایده اما بسیار جذاب است و البته که مثل همیشه شگفتی هایی در هر صفحه از کتاب در انتظارتان است و اینکه تقریبا تا انتها ریتم تند و خوشخوان خود را حفظ میکند. فقط نکته ای که هست درباره ترجمه است که این ترجمه واقعا خوب نبود به نظرم و نارسایی های بسیاری داشت و همچنین که من از طاقچه خواندم و نسخه موجود بسیار غلط تایپی و حروفچینی داشت. به هرحال کتاب خوبی بود اما به نظرم نه آنقدری که نسبت به باقی کتاب های آگاتا کریستی امتیازش بالاست. تمام. 2 8 سیدطٰهٰ ربیعی 1403/2/13 رقصی چنین میانه میدانم آرزوست مصطفی چمران 4.3 11 تا به حال در زندگی تان آدمهای "شفاف" دیدهاید؟ در معاشرات روزمره و زندگی گاهی میشود آدم به بعضی از افراد برخورد میکند که میبیند به ظاهر مانند دیگران است اما با کمی تامل درباره او در میآبد که نه! این با دیگران فرق میکند. آدمهایی که یکجور عجیبی لطیف هستند. توضیحش سخت است اما اگه شما هم مثل من شده باشد با این افراد برخوردی داشته باشید احتمالا منظورم را درک میکنید. اگر بخواهم بهتر برایتان توضیح دهم باید بگویم که آدمهایی هستند که در برخورد با آنان میبینی و حس میکنی که واضحا نگرانی این را دارد که مبادا دل کسی را بشکند و کسی را برنجاند. میبینی که با طبیعت، با مظاهر زیبایی وجودی و حقیقی و ذاتی خوشحال و مسرور میشوند. میبینی که ساده میتواند برای چیزی گریه کند، یعنی اشکی روان دارد آنگونه که پایش برسد میشود پهنای صورتش را در پردهی اشک دید. میبینی که آرام صحبت میکند، مراقب است دائما، تامل دارد، شیرین است مصاحبت با او. میبینی که انگار روی حرکاتش، حرفهایش و هر چه از تو میبینی تاملی از سوی خودش دارد. اینها و بسیار چیزهای دیگر. شما هم به چنین انسانهایی در زندگی تان برخوردهاید؟ من مربی بسیجی داشتم که اینگونه بود به همین خاطر برایتان میگویم. بگویم که چمران هم این چنین آدمی بوده است. کتاب را که خواندم نخستین چیزی که به ذهن آمد این بود که این آدم چقدر شفاف بوده است. چه روح بزرگی داشته است و چقدر در عین چریک بودن، روحیهی لطیفی داشت است. یکجای کتاب میخوانیم که به خاطر گوسفندی که پیش پایش قربانی میکنند مینشیند و گریه میکند و درباره اش مینویسد! مینویسد که با دیدن این صحنه چقدر زجر کشیده است!میگوید:«درد گوسفند را تا اعماق وجودم احساس میکردم. هنگامی که خون از گردنش فوران میکرد، گویی که این خون من است که بر خاک میریزد.» این عبارات را مردی میگوید که عمرش را در جنگ و خون گذرانده است. چگونه میتوان اینگونه مردی بود؟ جایی دیگر دربارهی مرگ میگوید: «مرگ! دوست و آشنای همیشگی من در کنارم بود و به راستی که از مصاحبتش لذت بردم.» بیش از اینها چیزی نمیتوانم درباره کتاب بگویم. بخوانیدش. اما چند خط آخر کتاب... چند خط آخر کتاب فکر میکنم مقصدی است که علما و پیران راه طریقت عمر خود را وقف رسیدن به آن میکنند و سالها ریاضت و عبادت در مسیر آن به جان میخرند... شگفت است! «من بازیافتهام -من رفته بودم- من متعلق به خدایم. من دیگر وجود ندارم. منی و منیتی دیگر نیست. دیگر به کسی عصبانی نخواهم شد. دیگر به نام خود و برای خود قدمی بر نخواهم داشت. دیگر هوا و هوس در دل خود نخواهم پرورد. آرزو را فراموش خواهم کرد. دنیا را سه طلاقه خواهم نمود، همهی دردها و شکنجهها و زخم زبانها را خواهم پذیرفت.» چیز دیگری نمیتوانم بگویم. مثل نخستین باری که این عبارات را خواندم. 0 9 سیدطٰهٰ ربیعی 1403/2/13 مسخ به همراه چند داستان دیگر فرانتس کافکا 3.8 99 تمامی ما مسخ دنیای مدرن شدهایم. هرکدام از ما یک گرگوری سامسا هستیم! . همین اول بگویم که این کتاب را من با همین ترجمه خواندم و به نظرم ترجمهی بدی نبود. البته با ترجمهی صادق هدایت هم خواندم که خب طبیعی است لزوما ترجمهی خوبی نیست و پر از کلمات قدیمیتر است. . اما درباره کتاب؛ تجربهی عجیبی بود! چیز زیادی درباره اش نیست که بگویم اما به نظرم الکی نیست که یک داستان به ظاهر ساده انقدر در تاریخ میماند و نسلهای مختلف میخوانندش. بعد از خواندن کتاب چندین یادداشت درباره اش خواندم و کمی بیشتر به زوایا و عمقش پی بردم. جالبترینش را حدودی بازگو میکنم؛ در کتاب احتمالا و در این داستان به قول معروف "کافکایی"، احتمال زیاد منظور از "مسخ" و "مسخ شده" گرگور سامسا نیست؛ بلکه خانواده اوست. این خانواده اوست که از ابتدا مسخ شده اند و در پایان ما میبینیم که از این حال در میآیند آنجا که دیگر شخصیت اصلی به کل به نیستی میرسد. البته که این موضوع عمیقتر از اینهاست و من فقط در پایان میتوانم بهتان پیشنهاد کنم کتاب را حتما بخوانید و حتما بعدش یادداشت ها و بازخوردهایی که برایش نوشته را نگاهی بیاندازید. همین. 0 7 سیدطٰهٰ ربیعی 1403/1/25 داستان ملال انگیز (از یادداشت های یک مرد سالخورده) آنتون چخوف 3.7 32 ملال. [ م َ ] ( ع مص ، اِمص ) به ستوه آمدن. مَلَل.ملالة. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). به ستوه آمدن و دلتنگ و بیزار شدن. ( از اقرب الموارد ). سیر برآمدن. ( المصادر زوزنی ). || بی قرار و آرام ساختن. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). فتوری که از کثرت پرداختن به چیزی عارض گردد و موجب شود که انسان خسته و مانده گردد و از آن روی برتابد. ( از تعریفات جرجانی ). ستوهی. ستهی. سیرآمدگی. سیردلی. ضجرت.بیزاری. رنجش. تنگدلی. دلتنگی. . این تعریفیست که دهخدا از واژهی "ملال" در لغتنامهاش نوشته است. راستش من نمیدانم که چه کسی برای اولین بار در ترجمه نام کتاب از واژهی ملال استفاده کرده است و نمیدانم که واژهی اصلی آن به زبان روسی چه بوده است و به چه معنا و چه ظرافتی اما به نظرم این بهترین واژهای بود که میشد برای توصیف این داستان و این سرگذشت از آن استفاده کرد. یک داستان ملالانگیز! . قبل تر از چخوف داستانکهایی خوانده بودم و از جمله اتاق شماره ۶ را و میدانستم که این مرد میتواند تقریبا از هیچ، شاهکار بسازد. یعنی از یک ایدهی اولیهی بسیار ساده یا یک مفهموم بسیار کوچک، چنان داستانی خلق کند که خواننده را به عمق افکارش بکشاند. این داستان هم از این قاعده مستثنی نبود. باید بگویم که داستان به معنای واقعی کلمه "ملالانگیز" است. من گاهی میشود که به سالهای آخر عمر انسان فکر کنم، به آدمهای مسن و دلیل ادامه دادنشان، به پیرمردهایی که گاهی در اجتماع میبینم و البته به سالخوردگی خودم. هربار این سوال برایم شکل میگیرد که آدم از یک سنی به بعد باید چه داشته باشد و چه باشد که همچنان این جهان برایش کششِ ادامه دادن را داشته باشد؟ آدم خسته نمیشود از همه چیز؟ و انگار میشود. . این کتاب را من در فیدیبو خواندم و نسخهی فیزیکی اش را ندارم اما با این حال احتمالا باز هم بخوانمش، با دقت بیشتر و تامل بهتر. پیشنهادش میکنم به شما هم. 0 6 سیدطٰهٰ ربیعی 1403/1/23 قتل در قطار سریع السیر شرق آگاتا کریستی 4.2 28 هشدار مهم درباره کتاب اینکه ترجیحا فصلهای پایانی کتاب را در ساعات آخر شب آغاز نکنید چون ممکن است مثل وضع الآن من بشوید که ساعت دقیقا ۲ و نیم شب است و نتوانستم تا کتاب را تمام نکرده ام زمینش بگذارم و حتی فراتر! بلافاصله هم آمده ام که برایش یادداشتی بنویسم! . اول این را بگویم که راستش این اولین کتابی بود که من از آگاتا کریستی - ملکهی جنایت!- خواندم. قبل از این، کتابهای دیگری در ژانر داستان جنایی و معمایی خوانده بودم اما هیچکدام از ایشان نبود. از آنجا که دوستی بسیار از کتابهای ایشان تعریف میکردند ترغیب شدم کتابی از این مجموعه بخوانم و خب این کتاب، هم به نظر خود نویسنده و هم بر اساس نظرات ثبت شده در گودریدز جزو بهترین کتابهای آگاتا کریستی است. این شد که شروعش کردم. . خب این امر که نتوانی پایان کتاب را حدس بزنی شاید اساسی ترین موضوع در این ژانر داستان است و بعد از آن اینکه تا چه حد بتواند پایان تو را غافلگیر کند قرار میگیرد. درباره این کتاب باید بگویم که این که به هیچ وجه نمیتوانید پایانش را حدس بزنید و اینکه در صفحات پایانی احتمالا با فکی افتاده از تعجب و هیجان داستان را دنبال خواهید کرد به کنار. (که جز این هم از این نویسنده به هرحال انتظار نمیرود.) اما چیزی که بیشتر مرا هیجان زده کرد این موضوع بود که در اواسط داستان مثل میانهی هر داستان جنایی ای که میخوانم از خودم پرسیدم که یعنی حالا حتی من هم میتوانم اگر به داده های داستان دقت کافی و زیاد کرده باشم و عمیق فکر کنم، معما را حل کنم؟ یعنی منظورم این است که آیا تمام چیزی که واقعا برای رسیدن به نتیجه نهایی در داستان هست، به مخاطب هم داده شده؟ و در جواب باید بگویم که خیلی جاها هست که ممکن است شما هم حین خواندن مثل من با خودتان فکر کنید که الان این سوال را چرا پرسید یا اصلا الان این موضوع کوچک که دیگر تاثیری نخواهد داشت اما نه! باید بگویم که آگاتا کریستی با هر تپانچهای که گوشهای از داستان نشان مخاطبش داده، در صفحات آخر به قلب و مغز خواننده شلیک میکند! همه چیز سر جای خودش است و این است که این داستان را به شدت اعجابانگیز و بینظیر میکند. و در آخر یک چیز؛ فکر میکنم این جزو معدود داستانهای جنایی ای باشد که حل معما نقطهی پایان و اوج داستان نباشد! پایان داستان فوقالعاده شکوهمند است. همین دیگر. احتمالا باز هم از این مجموعه خواهم خواند. فعلا باید بخوابم 2 17 سیدطٰهٰ ربیعی 1402/11/27 راهنمای مردن با گیاهان دارویی عطیه عطارزاده 3.4 142 تصویری از کتاب، روی یک رو تختی و شعاع باریک نوری که روی آن افتاده است! شاید این تصویر را با همین کتاب یعنی "راهنمای مردن با گیاهان دارویی" زیاد در اینستاگرام دیده باشید. بله شاید این میتواند اولین دلیل باشد تا اگر جایزهای برای اداییترین کتاب سالهای اخیر در نظر گرفته باشیم، بدون شک به این کتاب تعلق بگیرد. :) . به طور خلاصه در طول کتاب با شخصیت دختری آشنا میشویم که تا آخر هم نامش را نخواهیم دانست، با مادرش زندگی میکند و بینایی اش را در ۵ سالگی از دست داده است و امرار معاش او و مادرش از طریق ساخت و فروش گیاهان دارویی است. این خلاصه ای از کلیت کتاب است اما جلوتر به جهت آنکه میخواهم دقیقتر آن را بررسی کنم ممکن است متن حاوی مقداری فاشِ داستان باشد. مثل خیلی از رمانهای دیگر اساس رمان بر یک کنش است که تعادل اولیه بر شخصیتها و وضعیتشان را بهم میزند. دختر با مادرش زندگی میکند تا آنکه روزی به واسطه فوت یکی از اقوامشان(خاطرم نیست دقیق اما فکر میکنم پدربزرگش) از خانه خارج میشوند و همین امر باعث بهم ریختن تعادل یا آغاز کشمکش داستان باشد. اما آیا این کشمکش واقعا به همین مقدار قوی در داستان آمده است؟ من اینطور فکر نمیکنم. در ادامه هم ریتم داستان تندتر میشوند و صحنههای سورئال وارد داستان میشوند و تا آخر پیش میروند. جایی که خواننده نهایتا به هیچ هم نمیرسد! اما نقد بنده، از نظر من نویسنده آنقدر که بر توصیفات، نقل قول آوردنها، ترسیم یک فضای گوتیک و سیاه و به تصویر کشیدن دنیا از دید یک نابینا تمرکز و توان گذاشته است؛ به کلی از داستان و سیر داستانی، شخصیتها و منطق روایی غافل بوده است. اینگونه شده است که به نظرم اگر میخواهید چند پاراگراف و نقل قول از بوعلی سینا و دیگر نویسندگان بخوانید یا چند جمله و پاراگراف با معنای نسبتا عمیق و قصار مطالعه کنید، این کتاب برای شما مناسب است. اما اگر به دنبال داستان هستید، اینطور فکر نمیکنم که اینجا به چیزی برسید. دقیقتر منظورم را بگویم، ما تقریبا نمیفهمیم چه میشود بعد از آن خارج شدن مادر و دختر از خانه که بعدش مادر آنگونه بیمار میشود و همه چیز به زوال میرود. در جایی داستان رنگی از عشق به خود میگیرد ولی فقط در حد یک رنگ باقی میماند. بدون دلیل نه دنبال میشود و نه آنچنان منطقش چیده میشود و صرفا نام گیاه کتان در جملات قصار تکرار میشود. :) از شخصیت پدر در همین حد گفته میشود که مبارز چپی بوده و بعد از نابینا شدن دخترش به آلمان میرود. نه بیشتر. و ما نه او را میتوانیم درست بشناسیم، نه از کارش سر در بیاوریم که چرا و نه استفاده چندانی به عنوان یک شخصیت در داستان دارد. شخصیتهای دیگری هم به همین شکل هستند، خاله، سید، مهلقا و... به هر شکل داستان با جملات قصار، پاراگرافهایی دربارهی ترکیبات گیاهی و صحنه های سورئال پیش میرود تا پایان و چقدر انتظار پایان بهتری میشد داشت. نهایت پایان بندی داستان همان چیزی هست که ما در چند فصل پیشتر به آن رسیده ایم و البته چیدن منطق بر تصاویر سورئال با بیان مصرف تریاک توسط دختر! اینطور به نظر میرسد که حتی خود نویسنده هم ایدهای برای پایان آن نداشته است و به شکلی رهایش کرده. هرچند بسیار بهتر میشد از آن اتفاق از آن خروج دو شخصیت اصلی از خانه کار گرفت و استفاده کرد. علاوه بر همه اینها چیزهایی در داستان تقریبا آمده تا احساسات را بدون هیچ منطقی قلقلک بدهد. گربهها، رادیو، بالارفتن مادر از درخت، پسرخالهی دختر و... به هرحال این نظر شخصی بنده از این کتاب بود و البته که برای کتاب اول نویسنده احتمالا عالی است که اینقدر خوب بتواند توصیفات را استفاده کند و در طراحی فضا و مکان توانا باشد. اما به هرصورت میشود گفت با اثری تینیجر پسند و بلاگر پسند روبرو هستیم که اگرچه فن نوشتاری نسبتا خوبی دارد، از مکتب سانتیمانتالیسم یا احساساتگرایی به دور از منطق پیروی میکند ./ تمام. 3 23 سیدطٰهٰ ربیعی 1402/10/2 هرس نسیم مرعشی 3.8 98 «...آمار کشته های جنگ همیشه غلط بوده است هر گلوله دونفر را از پا در می آورد سرباز و دختری که در سینه اش میتپد» - با خواندن این رمان پیش از همه چیز یاد این شعر از خانم مریم نظریان افتادم. که البته انگار اگر بعد از خواندن هرس بخواهیم این شعر را بنویسیم، باید بیش از اینها توجه کنیم، آمار کشتههای جنگ بسیار اشتباهتر از این صحبتهاست خانم نظریان! جنگ میتواند تمامی افراد یک خانواده ۶ نفره را کشته باشد و در آمار تنها نام یکی از اعضای این خانواده به عنوان کشته نوشته شود. تا آخرهای داستان من نمیتوانستم ربط بین اسم رمان و داستان را بفهمم. تا آخر، زمانی که همه چیز تمام شد و همه چیز را برایم مرور کردم و به آن فکر کردم، بله جنگ زندگیها را، خانوادهها را و خیلی چیزهای دیگر را هرس میکند. . درباره داستان، باید بگویم کشش بسیار خوبی دارد. حتی به نظرم این رمان از رمان قبلی خانم مرعشی درخشانتر بود و استحقاق بیشتری برای بردن جایزهی جلال را داشت. داستان چند گره اصلی در ذهن خواننده ایجاد میکند و به مرور و آرام آرام گرهها را باز میکند. چند صحنهی فوق سینمایی و تراژدیک دارد، (مثل صحنهی پاکسازی حیات از قورباغهها و نگاه تهانی) و البته شاید تنها ایرادی که بتوانم بگیرم این باشد که لحظاتی که باید اوج داستان و باز شدن گرهها باشند آنچنان که باید، آدم را نمیگیرند و میخکوب نمیکنند. یک گرههایی هستند که شما از دهها صفحه قبل منتظر باز شدنشان هستید و لحظه به لحظه مشتاق میشوید اما درست آنجا که باید سرتان را داغ کند و چشمانتان را گرد کند از هیجان، خیلی آرام و با سر انگشت گره باز میشود و صد البته که باز هم چون گرهها قوی هستند، باز شدنشان لذت بخش است اما مورمور کننده نیست! البته که احتمالا این نقد سختگیرانهایست. . نکتهی بسیار خوبی که درباره این رمان پسندیدم، تصویری نوشتن بود. بسیاری از صحنهها کاملا تصویری و با جزئیاتی فوقالعاده توصیف شده اند که شما را در آن جغرافیا، در آن پلان، در آن صحنه قرار میدهد. (تمام صحنهی شب قبل از دیدار رسول با امل در بیابان، اینگونه بود.) . من این کتاب را بعد از کتاب دیگر خانم مرعشی، یعنی پاییز فصل آخر سال است خواندم و باید بگویم این تغییر در فرم، از اول شخص مفرد به سوم شخص دانای کل، از واگویه های شخصیتها به تصویرگری داستان و روایتگری، بیش از پیش نشان از مهارت بالای نویسنده دارد. تحسین بر انگیز است! . و در آخر! خواندن این کتاب برایم مصائبی داشت، این کتاب را از کتابخانه طاقچه بینهایت شروع کردم و بعد وقتی تقریبا به یک چهارم نهایی کتاب رسیده بودم، این کتاب از بخش بینهایت طاقچه حذف شد! پس من هم کم نیاوردم و از فیدیبو اشتراک گرفتم و ادامهاش دادم تا تمام شد اما امروز که چک میکردم دیدم از فیدیبو پلاس هم حذف شده است! :)) آقای نشر چشمه! ایکاش در این وضع گسترش روز افزون کتابنخوانی، شما حداقل اینگونه اوضاع را بدتر نکنید. همین. 0 21 سیدطٰهٰ ربیعی 1402/8/3 پسرک، موش کور، روباه و اسب چارلی مکیسی 4.1 233 چند جملهی ساده اما زیبا و عامه پسند و به اصطلاح اینستاگرامی که بدون داستان و سیر خطی خاصی کنار هم ردیف شده اند. به شکلی که با خودم فکر میکنم احتمال دارد نویسنده این جملات را (مثل خودت را با دیگران مقایسه نکن. مهربان باش. راستگو باش. تو کافی هستی و...) اول توی یک دفتر مینوشته است و بعد تصمیم گرفته در قالب مکالمات یک پسر با چند حیوان در بیاورد و با چند نقاشی تبدیل به کتابش کند. زیباست و توصیه میکنم خواندنش را. اما همین است دیگر باید پذیرفت. درخشان نیست. 0 4 سیدطٰهٰ ربیعی 1402/8/3 کتابخانه ی نیمه شب 4.0 63 تعریفش را خیلی خیلی شنیده بودم. خواندمش اما از جایی به بعد تنتها برای آنکه تمام شود ادامه میدادم. برای من جذابیت خاصی نداشت و از همان ابتدا انتهایش را حدس میزدم. شعارگونه بودن به خصوص در فصل های انتهایی خیلی به چشم میآمد و اینکه من مدام وسط های کتاب یاد کتاب "آنسوی مرگ" میوفتادم. :))))) ربط زیادی ندارد اما پیشنهاد میدهم آن را هم بخوانید. حداقل میدانید که آن حقیقت است. :) 0 3 سیدطٰهٰ ربیعی 1402/8/3 استخوان خوک و دست های جذامی مصطفی مستور 3.5 45 داستان جالب و زیبایی بود اما به گمانم باید یکبار دیگه هم بخونمش. حالایی که تمامش کردم چیز زیادی به ذهنم نمیرسد برای گفتن غیر از چند توصیه برای خواندنش به دیگران؛ یک اینکه مهم است که شخصیت ها را یادتان باشد و داستان تا حدودی شخصیت محور است و سعی کنید نام شخصیت ها را به خاطر داشته باشید. دو اینکه فکر میکنم بهتر است تمام کتاب را که حجم چندانی هم ندارد یکباره و یک لقمه بخوانید. :) سه اینکه اگر از آقای مصطفی مستور کتاب دیگری خوانده باشید مثلا کتاب عشقی بی شین بی قاف بی نقطه، قول میدهم بهتان که تجربه بهتری را از کتاب خواهید داشت. (درواقع ارتباطات اندک اما حالبی بین کتاب های آقای مستور هست. مثلا بعضی مکانها تکرار میشوند و برخی شخصیتهای فرعی:) دیگر همین و البته یک چیز دیگر، در جای دیگر فرمایش میکنند: دنیا مضحکه ای گریهانگیز است. امیدوارم آقای مستوری یک زمان با این عبارت هم کتابی بنویسد. مضحکهی گریهدار:) 5 15 سیدطٰهٰ ربیعی 1402/8/3 ماموران اعدام مارتین مک دونا 3.9 13 این اولین تجربهی من در خواندن کامل یک نمایشنامه بود! و باید بگویم که خوشحالم اولین تجربه ام با این کتاب بوده. طنز ملایمی در سراسر کتاب در جریان است که شاید همه کس در همه جا متوجه آن نشوند اما به شدت به داستان و سیر آن کمک کرده است. فکر میکنم پایانش میتوانست از این هم جالب تر باشد اما خب باز هم من به جهت اینکه پی گفتار مترجم در آخر کتاب و بعد از پایان نمایشنامه آمده است، فکر میکردم این پایانش نیست و هنوز ادامه دارد گرچه فکر میکنم پایان خوبی هم برای یک نمایشنامه بود. دربارهی ترجمه باید بگویم که مدام و مدام از کلمه "نکبتی" در سراسر متن استفاده شده که دیگر از جایی به بعد خسته کننده میشود و گاهی هم روانی متن را میگیرد. میشود حدس زد که واژه معادلش چه بوده که اینطور ترجمه شده اما خب میشد در موقعیت ها و عبارات مخالف بهتر آن را به کار برد و آن را ترجمه کرد فکر میکنم. . دیگر همین. بازهم از این نویسنده نمایشنامه خواهم خواند. 2 2 سیدطٰهٰ ربیعی 1402/8/3 مراسم قطع دست در اسپوکن مارتین مک دونا 3.6 13 تصور کنید یک نفر را که دستش را از مچ در کودکی قطع کرده اند. آن هم نه به صورت معمولی و با یک چاقو یا ساطوری چیزی بلکه او را دزدیدهاند و دستش را روی ریل قطار گذاشتهاند تا قطار بیاید و دستش را از مچ قطع کند و بعد هم او را رها کرده اند و با دست قطع شدهاش برایش دست تکان دادن اند. خب تا همینجای ماجرا بسیار خشونت آمیز و دردناک به نظر میآید اما نه! این مارتین مک دونا است و کارش را بلد است! فقط بگویم من خیلی سخت با خواندن متن و طنز مکتوب میخندم، نهایتا لبخندی بزنم اما این نمایشنامه بارها مرا به خنده انداخت! البته ترجمه عالی آن هم بی اثر نیست که تا حد امکان فحش ها و الفاظ رکیک نویسنده را ترجمه کرده است که خیلی خوب است. من نمایشنامه خوان حرفه ای نیستم اما با نمایشنامه های مک دونا وارد این دنیا شدم و مدت هاست در آن شناورم. . یکی از شخصیت ها، شخصیت متصدی هتل به شدت شخصیت جالبی دارد با پرداختی فوق العاده. این را در صفحات آخر کتاب میفهمید آنجا که میفهمید چرا اینجور بوده و چرا دل و جرئت زیادی دارد! :) اگر نمایشنامه خوان هستید پیشنهادش میکنم اگر تا کنون نمایشنامه ای نخوانده اید نیز پیشنهاد میکنم با این اثر فوقالعاده شروع کنید! 0 1 سیدطٰهٰ ربیعی 1402/8/3 حفره ها: مجموعه شعر گروس عبدالملکیان 3.8 8 مثل باقی کتابها و اشعار جناب گروس، بسیار تجربهی لذت بخشی داشت خواندنش. البته که من سهگانه خاورمیانه را بیشتر دوست میدارم همچنان. تصویری و خیالانگیز بودن اشعار گروس بسیار برایم خوشایند است و فکر میکنم در شعر سپید فارسی، کسی به خوبی او نیست همچنان. 0 1 سیدطٰهٰ ربیعی 1402/8/2 این هم مثالی دیگر: چهار جستار از حقایق زندگی روزمره دیوید فاستر والاس 3.4 34 «چگونه به ۵۰ یا شصت سالگی برسیم، پیش از آنکه بخواهیم تفنگ روی شقیقهمان بگذاریم.» احتمالا وقتی بدانید نویسنده این کتاب خودش از پس رسیدن به هدف این جملهی کتاب بر نیامده است، برایتان عجیب باشد! اما خب ما که نمیدانیم، او با چه رنجی دست و پنجه نرم کرده است. درباره کتاب بگویم که باعث شد من بسیار بیشتر به دنبال شناخت شخصیت نویسنده اش یعنی دیوید فاستر والاس بروم، آنگونه که بعدتر جستارهای دیگری از او خواندم و یک جستار از یک نویسندهی دیگر که دوست نزدیک او بوده، جاناتان فرنزن، به نام "آن دورترها" که در آن به خودکشی دوستش، دیوید اشاره میکند و اینکه از دید او به چه علت بوده و چگونه با آن کنار میآید. اگر دوست داشتید آن را هم بعد از کتاب بخوانید و همینطور کتاب خود فرنزن از همین نشر با نام "درد که کسی را نمیکشد". اما درباره محتوای کتاب باید بگویم که فصل اول بسیار مسحور کننده بود. این نکته که ما تا به حال جهان را از دید هیچکس به غیر از خودمان تجربه نکرده ایم و همواره خودمان و زندگی خودمان بوده که برایمان در مرکزیت هستی قرار داشته است، برایم بسیار "به فکر فرو برنده" بود! اما دو فصل میانی به جذابیت سخنرانی ابتدایی نبود، فصل دوم درباره حادثه ۱۱ سپتامبر از نگاه مردم ایالتی از آمریکا بود که خب طبیعی است ما نتوانیم چندان با آن ارتباط بگیریم هرچند در آن فصل هم پاراگرافهایی فوقالعاده با طنزی زیرکانه و گیرا داشت، جایی میگفت؛ انگار هرگز نمیشود در جمعی بنشینی بیانکه کسی در آن جمع باشد که از او متنفر باشی. فصل سوم دربارهی جشنواره لابستر به نظرم از نظر جستار نویسی، یکی از بهترین ساختارهای جستار را داشت که چگونه این مرد توانسته بود از مسئله پیش پا افتاده ای مثل جشنواره خوردن لابستر، همچین مفاهیم عمیقی بیرون بکشد مانند انسانیت و حد برتری انسان بر حیوان. گرچه مجددا واضح است که مخاطب ایرانی سخت تر با این موضوع نیز میتواند ارتباط بگیرد چنان که تجربه ای از آن ندارد. فصل آخر هم به نظرم برای پایان دادن به کتاب عالی بود، درباره اش فقط میتوانم بگویم من در زندگی ام نیاز به لحظههای فدرری بیشتری دارد و سه خط پایانی جستار بسیار عمیق است. ای کاش در نبرد با افسردگی تو پیروز میدان بودی آقای فاستر والاس. 1 2 سیدطٰهٰ ربیعی 1402/8/2 استانبول فرحناز عباسی دارابی 0.5 1 افتضاح بود و حقیقتا وقتم را سرش تلف کردم. اگر داستان کوتاه این باشد من هم میتوانم هزاران داستان کوتاه پشت هم ردیف کنم! پیش از خواندن این کتاب فکر میکردم هر کتاب ارزش حداقل یکبار خواندن را دارد. اما خب حداقل در اینباره آگاهم کرد و فهمیدم هرکار هم که کنم نمیتوانم تمامی آنچه نشر میشود را بخوانم، پس باید سبد کتابهایم را محدود کنم. دوست دارم داستان کوتاه بنویسم و این کتاب هم برای نمونه خواستم بخوانم و از مرکز تبادل کتاب هم گرفته بودم که همین هفته سر جایش برمیگردانم. 0 0 سیدطٰهٰ ربیعی 1402/8/2 پاییز فصل آخر سال است نسیم مرعشی 3.3 88 «پیچیده روزگار تو از دور واضح است!» - بگذارید اینجور بگویم، برشی از زندگی سه دختر که هریک به شکلی با روان نژندی و مشکلات روانشناختی درگیر هستند. شما خیلی نرم با آنها پیش میروید و با شخصیت و فلاکتهای هر یک آشنا میشوید. قرار نیست هیچ زمان آنها بهتر شوند، فقط حالا شماهم آن سه نفر را میشناسید. راستش را بخواهید من قبل از اینکه این نظر را بنویسم بسیاری از نظرهای دیگران را در طاقچه خواندم اما سعی میکنم هرچه که حس خودم بوده را اینجا بنویسم. برای من این کتاب در اولین لحظه بعد از اتمامش کتابی بود که دوست داشتم کسی باشد که خوانده باشدش و درباره اش صحبت کنیم. به نظرم کتاب اینگونه است که قاشق قاشق اندوه به خورد آدم میدهد و رنج زیستن را مثل ماهیتابهای چدنی به صورت آدم میکوبد و بعد همانجا آدم را رها میکند. فقط رها میکند و میرود. من ارتباط خوبی با هر یک از شخصیت ها گرفتم و حس میکنم مثلا اگر سه تای آنها کنار هم باشند و به من نشانشان بدهند، میتوانم از هم تشخیصشان بدهم که کدام لیلا، کدام شبانه و کدام روجاست. حس میکنم کمی از هرکدام را در خودم دارم. سرسختی روجا و اصرارش بر اینکه خودش به تنهایی از پس تمام مشکلاتش بر میآید، گوشهگیری، اضطراب، احساس ناکافی بودن و ناخنهای جویده شدهی شبانه را و علاقه و ناکامی لیلا نسبت به ادبیات و عشق را. چیز جالب دیگری هم که بود این بود که در حین داستان مدام من در ذهنم مقایسه میکردم که برای خودم حساب کنم کدامیک بیچارهتر است :) شاید شما هم با خواندنش اینگونه شوید. بعضی از قسمتهای کتاب را بیشتر دوست داشتم مثل قسمت پاییزی از زبان روجا، آن قسمت اول کتاب که بسیار تصویری نوشته شده است و صحنهی سفارت که حقیقتا چقدر به اندازه بود. به اندازه بودن واقعا مهم است. اما درباره پایانش، من هم مثل برخی از خوانندگان هنوز در آخر داستان به دنبال صفحات باقیمانده میگشتم. پایان چیزی فراتر از یک پایان باز بود و حتی توان نتیجهگیری چندانی هم به مخاطب نمیداد. به طور کلی میشود گفت تمامش یک برش بود. یک برش بدون سرانجام. اما به هرحال این هم شکلی از پایان است! اگرچه کاش اینگونه تمام نمیشد. در آخر اینکه من زیاد درباره سبکهای داستان نویسی چیزی نمیدانم اما فکر میکنم رئالیسم باید همچین چیزی باشد؛ برشی از رنج زیستن آدمها. 1 10