معرفی کتاب داستان ملال انگیز (از یادداشت های یک مرد سالخورده) اثر آنتون چخوف مترجم آبتین گلکار

داستان ملال انگیز (از یادداشت های یک مرد سالخورده)

داستان ملال انگیز (از یادداشت های یک مرد سالخورده)

آنتون چخوف و 2 نفر دیگر
3.6
77 نفر |
29 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

3

خوانده‌ام

134

خواهم خواند

58

ناشر
ماهی
شابک
9789642090051
تعداد صفحات
108
تاریخ انتشار
1399/4/15

توضیحات

        
داستان ملال انگیز روایت خودنوشت فصل های آخر زندگی پروفسوری پا به سن گذاشته و مشهور به نام نیکلای استپانویچ است. شخصیتی سرشناس، صاحب نشان ها و مدال های متعدد روسی و خارجی، کسی که نامش «تصویری مجسم می کند از آدمی مشهور، بسیار بااستعداد و بی شک مفید». اما هرچه داستان پیش می رود، این تصویر جذاب رنگ می بازد و بین این نام و صاحبش فاصله می افتد. وسواس همیشگی مواجهه با مرگ، ترس از ناتوانی در ادامه کار تدریس، دغدغه های مالی، دلزدگی از خانواده و روابط خانوادگی، اینهمه پرده ای از ملال بر افکار نیکلای استپانویچ می کشند. او که تمام زندگی اش را مانند یک اثر هنری زیبا و خوش ساخت می بیند، می خواهد پایانی بی نقص، شایسته آن نام و آن زندگی برای خود رقم بزند. کاری که در سایه ی سنگین ملال و کسالت، از پس  انجامش برنمی آید.
چخوف بیست و نه ساله قصد دارد با داستانی که عنوان «ملال انگیز» بر آن گذاشته و روایتش را به پیرمردی ملول و بیمار سپرده، مخاطبانش را با خود همراه کند. این همراهی شاید در نگاه اول غیرممکن به نظر برسد اما خواننده داستان پرکششی را به پایان می برد که در آغاز ملال انگیز می نماید. 

      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به داستان ملال انگیز (از یادداشت های یک مرد سالخورده)

نمایش همه
بریدۀ کتاب

صفحۀ 50

هر قدر هم مرد موقر و کارمند عالی رتبه‌ای باشید، باز اگر دختر دم بختی دارید، از آن ابتذال بازاری که دلبری و خواستگاری و ازدواج به خانه‌تان می‌آورد، در امان نیستید. مثلا من به هیچ‌وجه نمی‌توانم با این حالت پیروزمندانه‌ای کنار بیایم که هربار گنِکِر مهمانمان می‌شود بر چهره زنم نقش می‌بند؛ همچنین نمی‌توانم با این بتری‌های لافیت و پورت‌وین و خِرِسی کنار بیایم که فقط برای این روی میز گذاشته می‌شوند که گنِکِر با چشمان خودش ببیند که ما چقدر دست و دلبازانه و مرفه زندگی می‌کنیم. تحمل خنده منقطع لیزا را هم، که آن را هم در کنسرواتوار یادگرفته است، ندارم، همچنین تحمل پشت چشم نازک کردن‌هایش را در حضور مهمانان مرد. مهم‌تر از همه، به هیچ‌وجه نمی‌توانم این را درک کنم که چرا موجودی هر روز به خانه من می‌آید و هر روز با من غذا می‌خورد که کاملا با عادت‌های من، با علم من، و با شیوه زندگی من بیگانه است؛ موجودی که کوچک‌ترین شباهتی به افرادی که من آن‌ها را دوست دارم ندارد. زن من و خدمتکاران مرتب با حالتی مرموز پچ‌پچ می‌کنند که«خواستگار است»، ولی با این حال نمی‌توانم حضور او را درک کنم. حضور او نوعی سردرگمی در وجود من پدید می‌آرود، انگار کسی از قبیله‌ی زولوها در کنار من سر یک میز نشسته باشد. همینطور عجیب به نظر می‌آید که دخترم، که عادت کرده‌ام همیشه به چشم او نگاه کنم، عاشق این کراوات و این چشم‌ها و این گونه‌های نرم شده باشد... قبلا ناهار را دوست داشتم یا دست‌کم نسبت به آن بی‌تفاوت بودم، ولی حالا ناهار جز بی‌حوصلگی و غیظ احساس دیگری در من بیدار نمی‌کند. از زمانی که عالی‌جناب و عضو هیئت رئیسه دانشکده شده‌ام، خانواده‌ام به علت نامعلومی لازم دیده است که صورت غذا و برنامه‌ی ناهارمان کلا عوض شود. به جای آن غذاها ساده‌ای که در زمان دانشجویی و اوایل حرفه‌ی پزشکی به آن‌ها عادت کرده بودم، حالا مرا با قلوه‌ی خوابانده در شراب مادیرا و سوپ پوره‌ای سیر می‌کنند که قندیل‌های سفیدی در آن شناور است. درجه ژنرالی و شهرت موجب شده است که من تا ابد از آش کلم، پیراشکی‌های خوشمزه، غاز و سیب‌زمینی پخته، و ماهی سیم با کته محروم شوم. همچنین از آگاشای پیشخدمت، که پیرزن پرحرف و خنده‌رویی بود، هم محروم شده‌ام. حالا به جای او یگور غذا را سرو می‌کند، جوانک ابله و مغروری که دستکش سفیدی هم به دست راستش دارد. فاصله‌ی بین سرو غذاها کم است، ولی به اندازه طولانی به نظر می‌رسد، چون به هیچ‌شکل نمی‌توان این فاصله‌ها را پر کرد. دیگر از آن شادمانی خبری نیست، از آن گفت‌وگو‌های بی‌تکلف، شوخی‌ها، خنده‌ها، از آن ناز و نوازش‌های متقابل و ان شادی‌ که وقتی من و زن و بچه‌هایم در اتاق ناهار خوری جمع می‌شدیم، به ما دست می‌داد. ناهار برای من که آدم پرمشغله‌ای بودم، زمان استراحت و دیدار با خانواده بود و برای زن و بچه‌هایم یک جشن کوتاه، ولی زیبا و شادی‌بخش، زیرا می‌دانستند که من برای نیم‌ساعت فقط به آنان تعلق دارم و نه به هیچکس دیگر، نه به علم و نه به دانشجویان. دیگر نمی‌شود با نوشیدن فقط یک پیاله مست شد، دیگر از آگاشا خبری نیست، از ماهی سیم و کته خبری نیست، خبری نیست از آن سروصدا و جار و جنجال ‌های کوچک سر میز غذا از آن لگد پرانی‌های زیر میزی یا افتادن چسب زخم از گونه کاتیا به درون بشقاب سوپ...

2

لیست‌های مرتبط به داستان ملال انگیز (از یادداشت های یک مرد سالخورده)

یادداشت‌ها

          ملال. [ م َ ] ( ع مص ، اِمص ) به ستوه آمدن. مَلَل.ملالة. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). به ستوه آمدن و دلتنگ و بیزار شدن. ( از اقرب الموارد ). سیر برآمدن. ( المصادر زوزنی ). || بی قرار و آرام ساختن. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). فتوری که از کثرت پرداختن به چیزی عارض گردد و موجب شود که انسان خسته و مانده گردد و از آن روی برتابد. ( از تعریفات جرجانی ). ستوهی. ستهی. سیرآمدگی. سیردلی. ضجرت.بیزاری. رنجش. تنگدلی. دلتنگی.
.
این تعریفیست که دهخدا از واژه‌ی "ملال" در لغت‌نامه‌اش نوشته است. راستش من نمی‌دانم که چه کسی برای اولین بار در ترجمه نام کتاب از واژه‌ی ملال استفاده کرده است و نمیدانم که واژه‌ی اصلی آن به زبان روسی چه بوده است و به چه معنا و چه ظرافتی اما به نظرم این بهترین واژه‌ای بود که می‌شد برای توصیف این داستان و این سرگذشت از آن استفاده کرد. یک داستان ملال‌انگیز! 
.
قبل تر از چخوف داستانک‌هایی خوانده بودم و از جمله اتاق شماره ۶ را و می‌دانستم که این مرد می‌تواند تقریبا از هیچ، شاهکار بسازد. یعنی از یک ایده‌‌ی اولیه‌ی بسیار ساده یا یک مفهموم بسیار کوچک، چنان داستانی خلق کند که خواننده را به عمق افکارش بکشاند. این داستان هم از این قاعده مستثنی نبود. باید بگویم که داستان به معنای واقعی کلمه "ملال‌انگیز" است. من گاهی می‌شود که به سالهای آخر عمر انسان فکر کنم، به آدم‌های مسن و دلیل ادامه دادنشان، به پیرمرد‌هایی که گاهی در اجتماع می‌بینم و البته به سالخوردگی خودم. هربار این سوال برایم شکل میگیرد که آدم از یک سنی به بعد باید چه داشته باشد و چه باشد که همچنان این جهان برایش کششِ ادامه دادن را داشته باشد؟ آدم خسته نمی‌شود از همه چیز؟ 
و انگار می‌شود. 
.
این کتاب را من در فیدیبو خواندم و نسخه‌ی فیزیکی اش را ندارم اما با این حال احتمالا باز هم بخوانمش، با دقت بیشتر و تامل بهتر. پیشنهادش میکنم به شما هم.
        

6

          بسم الله الرحمن الرحیم
نیکولای استپانویچ، دانشمند پیر و از کار افتاده‌، دیگر نمی‌تواند درست درس بدهد، مدت‌ها است بی خوابی می‌کشد و در روز فقط دو_سه ساعت می‌خوابد و‌... 
اما او حاضر نیست با حقیقت مواجه شود. او از این واقعیت که پیر و خرفت شده و مرگش نزدیک، به شدت می‌ترسد...

هر احمقی میتواند با بحران روبه رو شود. این زندگی روزمره است که شما را فرسوده میکند
آنتوان چخوف*

در واقع تمام روایت داستان ملال انگیز بر اساس همین جمله است. قرار نیست اتفاق خاصی بیفتد بلکه شاهد فرسودگی شخصیت اول در زندگی روزمره‌اش هستیم.

این داستان، چنانکه روی جلدش نوشته شده، یادداشت‌های شخصیت اول است و طبیعتا زبان روایت هم اول شخص.

 تمام ماجرای داستان، تحول شخصیت اول است. بدون هیچ کشش و جذابیتی. اما این تخصص چخوف است که در کمال بی‌کششی، داستان را به هنرمندانه‌ترین شکل روایت کند.
 ‏او شخصیتی علمی با دقت‌های نامتعارف، شک‌گرا، مردسالار، ناراحت از ناکارآمدی خودش، دچار کمبود محبت و... را ترسیم کرده. و او را با توهمی مواجه می‌کند: توهم نزدیکی مرگ. آیا واقعا وضعیت نیکولای استپانویچ(شخصیت اول) به گونه‌ای است که به زودی بمیرد؟ کسی در طول داستان این را نمی‌فهمد و اصلا مهم هم نیست. مهم این است که خود نیکولای فکر می‌کند دارد می‌میرد و همین مسئله، شخصیتی که چخوف به ما نشان می‌دهد را تبدیل می‌کند به انسانی در کمال بی‌ارزشی و پوچی. انسانی با آن میزان دقت که به غلط‌های ویراستاری نامه دخترخوانده‌اش در مورد کسی که عاشقش شده ایراد می‌گرفت، به جایی می‌رسد که وقتی برای تحقیق در مورد نامزد دخترش به خارکُف می‌رود و از زبان پیشخدمت محل استقرارش می‌شنود که چنین کسی و چنین املاکی در خارکُف وجود ندارند، حتی شک نمی‌کند که ممکن است به او دروغ گفته باشند. و این تحول صرفا در زندگی روزمره اتفاق می‌افتد. هیچ اتفاق خاصی نمی‌افتد که در اثرش تحولی برای نیکولای پیش‌آمد کند. مثل همه‌ی انسان‌های زندگی واقعی، در بستر زندگی روزمره شخصیتی جدید پیدا می‌کند.

چخوف همچنین از قاعده تفنگ چخوف، یعنی در خدمت داستان بودن تمام اجزای داستان، استفاده می‌کند. آن هم به بهترین وجه ممکن. به نحوی که حتی اجزای ناموجود داستان هم در خدمت داستان است! در بخش‌های ابتدایی داستان شخصیت اول در یادداشت‌هایش توصیفات زیادی از محیط اطرافش ارائه می‌دهد اما با گذشت زمان می‌بینیم توصیفات کم‌تر و کم‌تر می‌شوند تا جایی که به حداقلی‌ترین شکل ممکن می‌رسند و این هم تاثیرِ تحول شخصیتی نیکولای است.

چخوف در این داستان می‌خواست بگوید زندگی واقعی باعث تحولات عجیبی نمی‌شود و سرنوشت، انسان را همیشه به پوچی می‌رساند. احتمالا عقیده چخوف این است که تحولاتی از سنخ آنچه برای ایوان ایلیچ اتفاق افتاد، اتفاقاتی نادر است و حقیقت زندگی چیز دیگری است. جدای از اینکه این عقیده چخوف را قبول داشته باشیم یا نه، باید اعتراف کرد که به بهترین شکل ممکن آن را رسانده است.

*نمی‌دانم انتساب این جمله به چخوف صحیح است یا نه. هر چند با شناختی که از چخوف دارم بعید نیست که این جمله از او باشد. ولی جمله را در جایی خواندم که نه می‌توانم اعتبارش را تایید و نه رد کنم.
        

21