معرفی کتاب داستان ملال انگیز (از یادداشت های یک مرد سالخورده) اثر آنتون چخوف مترجم آبتین گلکار

داستان ملال انگیز (از یادداشت های یک مرد سالخورده)

داستان ملال انگیز (از یادداشت های یک مرد سالخورده)

آنتون چخوف و 2 نفر دیگر
3.5
71 نفر |
26 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

3

خوانده‌ام

116

خواهم خواند

48

ناشر
ماهی
شابک
9789642090051
تعداد صفحات
108
تاریخ انتشار
1399/4/15

توضیحات

        
داستان ملال انگیز روایت خودنوشت فصل های آخر زندگی پروفسوری پا به سن گذاشته و مشهور به نام نیکلای استپانویچ است. شخصیتی سرشناس، صاحب نشان ها و مدال های متعدد روسی و خارجی، کسی که نامش «تصویری مجسم می کند از آدمی مشهور، بسیار بااستعداد و بی شک مفید». اما هرچه داستان پیش می رود، این تصویر جذاب رنگ می بازد و بین این نام و صاحبش فاصله می افتد. وسواس همیشگی مواجهه با مرگ، ترس از ناتوانی در ادامه کار تدریس، دغدغه های مالی، دلزدگی از خانواده و روابط خانوادگی، اینهمه پرده ای از ملال بر افکار نیکلای استپانویچ می کشند. او که تمام زندگی اش را مانند یک اثر هنری زیبا و خوش ساخت می بیند، می خواهد پایانی بی نقص، شایسته آن نام و آن زندگی برای خود رقم بزند. کاری که در سایه ی سنگین ملال و کسالت، از پس  انجامش برنمی آید.
چخوف بیست و نه ساله قصد دارد با داستانی که عنوان «ملال انگیز» بر آن گذاشته و روایتش را به پیرمردی ملول و بیمار سپرده، مخاطبانش را با خود همراه کند. این همراهی شاید در نگاه اول غیرممکن به نظر برسد اما خواننده داستان پرکششی را به پایان می برد که در آغاز ملال انگیز می نماید. 

      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به داستان ملال انگیز (از یادداشت های یک مرد سالخورده)

نمایش همه
بریدۀ کتاب

صفحۀ 50

هر قدر هم مرد موقر و کارمند عالی رتبه‌ای باشید، باز اگر دختر دم بختی دارید، از آن ابتذال بازاری که دلبری و خواستگاری و ازدواج به خانه‌تان می‌آورد، در امان نیستید. مثلا من به هیچ‌وجه نمی‌توانم با این حالت پیروزمندانه‌ای کنار بیایم که هربار گنِکِر مهمانمان می‌شود بر چهره زنم نقش می‌بند؛ همچنین نمی‌توانم با این بتری‌های لافیت و پورت‌وین و خِرِسی کنار بیایم که فقط برای این روی میز گذاشته می‌شوند که گنِکِر با چشمان خودش ببیند که ما چقدر دست و دلبازانه و مرفه زندگی می‌کنیم. تحمل خنده منقطع لیزا را هم، که آن را هم در کنسرواتوار یادگرفته است، ندارم، همچنین تحمل پشت چشم نازک کردن‌هایش را در حضور مهمانان مرد. مهم‌تر از همه، به هیچ‌وجه نمی‌توانم این را درک کنم که چرا موجودی هر روز به خانه من می‌آید و هر روز با من غذا می‌خورد که کاملا با عادت‌های من، با علم من، و با شیوه زندگی من بیگانه است؛ موجودی که کوچک‌ترین شباهتی به افرادی که من آن‌ها را دوست دارم ندارد. زن من و خدمتکاران مرتب با حالتی مرموز پچ‌پچ می‌کنند که«خواستگار است»، ولی با این حال نمی‌توانم حضور او را درک کنم. حضور او نوعی سردرگمی در وجود من پدید می‌آرود، انگار کسی از قبیله‌ی زولوها در کنار من سر یک میز نشسته باشد. همینطور عجیب به نظر می‌آید که دخترم، که عادت کرده‌ام همیشه به چشم او نگاه کنم، عاشق این کراوات و این چشم‌ها و این گونه‌های نرم شده باشد... قبلا ناهار را دوست داشتم یا دست‌کم نسبت به آن بی‌تفاوت بودم، ولی حالا ناهار جز بی‌حوصلگی و غیظ احساس دیگری در من بیدار نمی‌کند. از زمانی که عالی‌جناب و عضو هیئت رئیسه دانشکده شده‌ام، خانواده‌ام به علت نامعلومی لازم دیده است که صورت غذا و برنامه‌ی ناهارمان کلا عوض شود. به جای آن غذاها ساده‌ای که در زمان دانشجویی و اوایل حرفه‌ی پزشکی به آن‌ها عادت کرده بودم، حالا مرا با قلوه‌ی خوابانده در شراب مادیرا و سوپ پوره‌ای سیر می‌کنند که قندیل‌های سفیدی در آن شناور است. درجه ژنرالی و شهرت موجب شده است که من تا ابد از آش کلم، پیراشکی‌های خوشمزه، غاز و سیب‌زمینی پخته، و ماهی سیم با کته محروم شوم. همچنین از آگاشای پیشخدمت، که پیرزن پرحرف و خنده‌رویی بود، هم محروم شده‌ام. حالا به جای او یگور غذا را سرو می‌کند، جوانک ابله و مغروری که دستکش سفیدی هم به دست راستش دارد. فاصله‌ی بین سرو غذاها کم است، ولی به اندازه طولانی به نظر می‌رسد، چون به هیچ‌شکل نمی‌توان این فاصله‌ها را پر کرد. دیگر از آن شادمانی خبری نیست، از آن گفت‌وگو‌های بی‌تکلف، شوخی‌ها، خنده‌ها، از آن ناز و نوازش‌های متقابل و ان شادی‌ که وقتی من و زن و بچه‌هایم در اتاق ناهار خوری جمع می‌شدیم، به ما دست می‌داد. ناهار برای من که آدم پرمشغله‌ای بودم، زمان استراحت و دیدار با خانواده بود و برای زن و بچه‌هایم یک جشن کوتاه، ولی زیبا و شادی‌بخش، زیرا می‌دانستند که من برای نیم‌ساعت فقط به آنان تعلق دارم و نه به هیچکس دیگر، نه به علم و نه به دانشجویان. دیگر نمی‌شود با نوشیدن فقط یک پیاله مست شد، دیگر از آگاشا خبری نیست، از ماهی سیم و کته خبری نیست، خبری نیست از آن سروصدا و جار و جنجال ‌های کوچک سر میز غذا از آن لگد پرانی‌های زیر میزی یا افتادن چسب زخم از گونه کاتیا به درون بشقاب سوپ...

1

لیست‌های مرتبط به داستان ملال انگیز (از یادداشت های یک مرد سالخورده)

یادداشت‌ها

          بسم الله الرحمن الرحیم
نیکولای استپانویچ، دانشمند پیر و از کار افتاده‌، دیگر نمی‌تواند درست درس بدهد، مدت‌ها است بی خوابی می‌کشد و در روز فقط دو_سه ساعت می‌خوابد و‌... 
اما او حاضر نیست با حقیقت مواجه شود. او از این واقعیت که پیر و خرفت شده و مرگش نزدیک، به شدت می‌ترسد...

هر احمقی میتواند با بحران روبه رو شود. این زندگی روزمره است که شما را فرسوده میکند
آنتوان چخوف*

در واقع تمام روایت داستان ملال انگیز بر اساس همین جمله است. قرار نیست اتفاق خاصی بیفتد بلکه شاهد فرسودگی شخصیت اول در زندگی روزمره‌اش هستیم.

این داستان، چنانکه روی جلدش نوشته شده، یادداشت‌های شخصیت اول است و طبیعتا زبان روایت هم اول شخص.

 تمام ماجرای داستان، تحول شخصیت اول است. بدون هیچ کشش و جذابیتی. اما این تخصص چخوف است که در کمال بی‌کششی، داستان را به هنرمندانه‌ترین شکل روایت کند.
 ‏او شخصیتی علمی با دقت‌های نامتعارف، شک‌گرا، مردسالار، ناراحت از ناکارآمدی خودش، دچار کمبود محبت و... را ترسیم کرده. و او را با توهمی مواجه می‌کند: توهم نزدیکی مرگ. آیا واقعا وضعیت نیکولای استپانویچ(شخصیت اول) به گونه‌ای است که به زودی بمیرد؟ کسی در طول داستان این را نمی‌فهمد و اصلا مهم هم نیست. مهم این است که خود نیکولای فکر می‌کند دارد می‌میرد و همین مسئله، شخصیتی که چخوف به ما نشان می‌دهد را تبدیل می‌کند به انسانی در کمال بی‌ارزشی و پوچی. انسانی با آن میزان دقت که به غلط‌های ویراستاری نامه دخترخوانده‌اش در مورد کسی که عاشقش شده ایراد می‌گرفت، به جایی می‌رسد که وقتی برای تحقیق در مورد نامزد دخترش به خارکُف می‌رود و از زبان پیشخدمت محل استقرارش می‌شنود که چنین کسی و چنین املاکی در خارکُف وجود ندارند، حتی شک نمی‌کند که ممکن است به او دروغ گفته باشند. و این تحول صرفا در زندگی روزمره اتفاق می‌افتد. هیچ اتفاق خاصی نمی‌افتد که در اثرش تحولی برای نیکولای پیش‌آمد کند. مثل همه‌ی انسان‌های زندگی واقعی، در بستر زندگی روزمره شخصیتی جدید پیدا می‌کند.

چخوف همچنین از قاعده تفنگ چخوف، یعنی در خدمت داستان بودن تمام اجزای داستان، استفاده می‌کند. آن هم به بهترین وجه ممکن. به نحوی که حتی اجزای ناموجود داستان هم در خدمت داستان است! در بخش‌های ابتدایی داستان شخصیت اول در یادداشت‌هایش توصیفات زیادی از محیط اطرافش ارائه می‌دهد اما با گذشت زمان می‌بینیم توصیفات کم‌تر و کم‌تر می‌شوند تا جایی که به حداقلی‌ترین شکل ممکن می‌رسند و این هم تاثیرِ تحول شخصیتی نیکولای است.

چخوف در این داستان می‌خواست بگوید زندگی واقعی باعث تحولات عجیبی نمی‌شود و سرنوشت، انسان را همیشه به پوچی می‌رساند. احتمالا عقیده چخوف این است که تحولاتی از سنخ آنچه برای ایوان ایلیچ اتفاق افتاد، اتفاقاتی نادر است و حقیقت زندگی چیز دیگری است. جدای از اینکه این عقیده چخوف را قبول داشته باشیم یا نه، باید اعتراف کرد که به بهترین شکل ممکن آن را رسانده است.

*نمی‌دانم انتساب این جمله به چخوف صحیح است یا نه. هر چند با شناختی که از چخوف دارم بعید نیست که این جمله از او باشد. ولی جمله را در جایی خواندم که نه می‌توانم اعتبارش را تایید و نه رد کنم.
        

21

          این کتاب را امین چند روز پیش به من هدیه داد. همین‌طوری نشسته‌بودیم توی پاتوقِ آسمان که این را هدیه گرفتم: °داستان‌ملال‌انگیز°ِ چخوف با ترجمه آبتین گلکار!
امین تعریفش را کرد.
خواندمش...
خیلی درجه‌یک بود.
می‌دانید داستان‌ملال‌انگیز داستان زندگی بی‌اصالت ماست؛ بی‌اصالتی که در تک‌تک اتفاقات زندگی ما هست و ما توجهی به آن نداریم!
کی گفته که رعایت بعضی سنت‌ها یعنی کمال؟! کجا نوشته که استاد دانش‌گاه‌ها واقعا چیزی می‌فهمند که بقیه از درک آن‌ عاجزند؟! واقعا توی زندگی‌ما هنر کجا ایستاده؟! تنهایی؟! روبه‌رو شدن با خودمان در خلوتی؟! کجا انسانیت مترادف یک دستگاه با ادبی است که به همه مردم سلام می‌کند و سنت‌ها را به‌جا می‌آورد و موقعیت یک پزشکِ استاد دانش‌گاه را با یک نفر غیر پزشکِ غیر استاد دانش‌گاه تشخیص می‌دهد و بین آن تمایز قائل است؟!
این کتاب، خود زندگی ماست!
خود این قضیه است که ما خودمان نیستیم!
این کتاب گزارشی است بر این حقیقت که ما آدم‌ها لافِ زندگیِ در کنار هم را می‌زنیم. گزارشی بر این که  آدم در مناسباتِ از پیش تعیین شده‌ی مشهورِ مقبول در دنیا، چقدر از خودش، از آدم بودن دور است...
این قصه، خود ماییم...
        

11

          چخوف در کنار روایتِ قوی، ساختارِ درست و ارتباط موثر، مفهومی را در این کتاب بیان می‌کند. مفهومی آشنا و شاید کلیشه‌ای. در حقیقت شاید از لحاظی برای بعضی‌ها در ابتدا کتاب نه محتوای جدیدی داشته باشد و حتی حوصله‌سر بر تلقی شود. اما با قلم چخوف و فرم منسجمِ آن در ادامه‌ی روایت شاهدِ جذابیت خاصی هستیم.
*اگر به محتوای داستان خیلی حساس هستید متن زیر را نخوانید.*
نیکالای استپانویچ مرد سالخورده راوی رمان چخوف، در حالی‌که در انتظار مرگ است نمی‌داند در تمام این 62 سال چه میخواسته و حال چه می‌خواهد. در طول شب بی‌خوابی را همراه با خود دارد و وضع او آنقدر بد است که در طی روز به خانواده خود هیچ‌ علاقه‌ای نشان نمی‌دهد. به سخن دیگر خانواده او برعکس نیکولای به محرک های بیرونی همچون پیشرفت، شهرت و در ادامه ثروت توجه نشان داده‌اند و بر آن ها تاثیر هنگفتی از نیار به آن موارد پذیرفته شده است. نیکولای از مکالمه های تکراری خود با همسرش احساس خستگی می‌کند. برخلاف گذشته دیگر دخترش لیزا و پاپا های او برایش جذابیتی ندارد، این اتفاق به ویژه زمانی‌که دور میز ناهار با گنکر صحبتی اتفاق می‌افتد دیده می‌شود.
در تمام داستان می‌توانیم متوجه باشیم که دلهره‌ای عظیم در او رکنه کرده است و این دلهره در تمامی موارد از جمله ذهنیت، اعمال و اخلاقیت اجتماعی او نقش موثری دارد. در پاسخ به این مشکل، خودِ او تنها راه نجات خود را پیش دختر خوانده خود یعنی کاتیا می‌بیند. کاتیا شخصی‌ست که از کودکی شور و علاقه خود را به دانش و در نوجوانی به هنر نشان داده و با ذوق و اشتیاقِ وصف نشدنی به علاقه خود ادامه می‌دهد، اما این وضع این‌چنین نمی‌ماند و او در ادامه عاشق می‌شود و طبعا شکستی را تجربه می‌کند. در کنار این شکست به تدریج در ابتدا با شکایت از دوستان، در ادامه خودکشی و بچه ای سقط شده که متعاقبا دید منفی مردم و بخصوص خانواده نیکولا را در پیش دارد این دختر خوانده شوربختانه وضع بهتری از پدر پیدا نمی‌کند. آنچنان‌که پدر به‌نظر به‌خاطر خوشبخت‌تر بودن از او شرم‌زده می‌آید. کاتیا در زمانِ روایتِ داستان از ثروت نیکولا استفاده می‌کند. هیج علاقه ای به زندگی متفاوت ندارد، به زبانی: او دیگر به خود ایمان ندارد،. مثل هر انسانی زنده است اما هنگامی‌که شرایط بازگشت به زندگیِ عادی با احتمالِ عشقی پیش می‌آید با یادآوریِ آن تروما سریعا مضطرب می‌شود به شکلی که زندگی بیش از پیش برای او بی معنا می‌شود.
اگر بخواهیم به خودِ نیکولای برگردیم باید بدانیم مکالمات، دلسوزی، جدل و بحث هم برای فرار از دلهره های او کافی طلبیده نمی‌شود، به‌علاوه او بر خلاف دوست خود قیودورویچ و حتی کاتیا و خانواده خود نسبت به قضاوت و غیبت های منتهی به آرامش علاقه ای نشان نمی‌دهد چنان‌که سعی بر این دارد از تمامی وضع دانشگاه، دانشجو ها، طبقه ثروتمند و حتی خانواده خود با کمترین قضاوت افراطی رد شود. اما می‌توان متوجه شد که در واقع این روش برای او فقط تا دورانی جواب می‌دهد: بعد از بی خوابی های متعدد، شکست و امتداد دلهره ها، او تنها و تنها آرزوی مرگ دارد.
همین انتظار مرگ هم بعد از مدتی برای او طاقت فرسا‌تر از زنده ماندن می‌شود، بدین ترتیب تا جایی پیشروی می‌کند که او تمامی ذهنیت خود را در شخصیت های متفاوت همچون لیزا و حتی اشیا به عنوان بازتابی می‌پندارد. اما به‌نظر نمی‌آید تا پایان به آن "مرگ" برسد اما او در این راه مهم‌ترین دارایی خود یعنی "کاتیا" را از دست می‌دهد.
        

22

          مطالعه‌ی کتاب رو در یک روز تعطیل تموم کردم. یک‌شنبه، چهاردهمین روز از خرداد ۱۴۰۲. یک شب آروم و مطبوع بهاری، لم‌داده روی مبل در حال سیب‌خوردن. 
کتاب، هدیه‌ی کوثر بود برای تولدم. البته توی تعطیلات نوروز بهم داد. همراه یک‌کتاب دیگه. بخش ENT و نورولوژی رو با این کتاب گذروندم. کتاب بیمارستانی‌م بود:)) این کتاب‌های کوچک نشر ماهی مناسب همراهی در بیمارستانن. 
آغاز کتاب رو دوست داشتم. گیرا بود و خلاقانه. اما خب کم‌کم ملال‌آور شد. داستان هم داستانِ ملال بود. ملالِ پیرمردِ پزشکِ شصت‌و‌اندی‌ساله با ده‌ها عنوان و جایزه‌ و رتبه‌ی علمی و...، در آخرین روزها و ماه‌های زندگیش. وقتی در اتاق مهمانخانه‌ای، تنها، ناگهان با خودش، حقیقتا و بی‌واسطه روبه‌رو می‌شود. خواسته‌هایش را جلوی خودش می‌گذارد تا خودش را بشناسد و می‌بیند هیچ رشته‌ای برای اتصال این خواسته‌ها و داشته‌های بی‌ربط ندارد. هیچ ایده‌ی کلی‌ای ندارد. "و اگر این نیست، یعنی هیچ‌چیز نیست." غرغرهای ابتدایی پیرمرد کم‌کم تبدیل به دل‌دردهای اگزیستانسیال می‌شود. 
رابطه‌ی پیرمرد با کاتیا یک‌کم عجیب و مغشوش بود! خیلی خوب سر در نیاوردم. اما هرچه بود، متفاوت بود. پایان هم باز بود:)) خیلی درک نکردم چرا اینجا تموم شد. اما خب بالاخره باید یک‌جایی تمام می‌شد! و شاید چه جایی بهتر از اتاق یک مهمانخانه در ینگه‌ی دنیا، در بدرقه‌ی گنجینه‌ش!
        

6

          اسمش داستان ملال انگیز است و خودش هم داستانی ملال انگیز و بی هیجان و درام است. نه این که نکته منفی آن باشد؛ ویژگی اش همین است و از عمد است ...
پیرمردی دانشمند و دارای مقام های عالی رتبه که وقتی یک سفر ساده به شهر دیگری دارد، روزنامه ها خبرش را چاپ می‌کنند ولی خودش به پوچی رسیده و همه چیز برایش بی معنی شده و بعضی از رفتار و سکنات آدم های دور و برش که همیشه از آن ویژگی ها تنفر داشته، در او رسوخ می‌کند ...
داستان خشک و بی احساس است و شاید هنوز احساس می‌کنم خیلی معمولی‌ست.
ولی
اتفاقی که برای من رخ داد بعد از اتمام داستان این بود که به شدت من را به درون خودم برد و افکار مختلفی در ذهنم چرخ میزدند و به شخصیت های داستان و دیالوگ های پیرمرد و ارتباطش با انسان ها و این چرخه های باطل آخر عمرش و جملات پایانی داستان فکر می‌کردم ...
این به فکر رفتن بعد از خواندن یک کتاب را به شدت دوست دارم ...
و خب، چیزی که خیلی روشن بود در ذهنم این بود که، جای خدا، در زندگی این پیرمرد و امثال او و خیلی از انسان های روی زمین خالی‌ست.
مفید ترین زندگی تاریخ را هم داشته باشی، اگر خدا در زندگی ات جایی نداشته باشد، نزدیک مرگ به این جمله معروف میرسی: "خب تهش که چی؟"
        

30