فاطمـــه*

تاریخ عضویت:

آبان 1401

فاطمـــه*

بلاگر
@s.fateme

185 دنبال شده

317 دنبال کننده

                - و جواب آمد: اندکی نور؛ جهان تاریک است. -


علاقمنـد به 📚، 🎬، 🎧، 🎨، 📸، 🏞️
              
bluequote7

یادداشت‌ها

نمایش همه
        تا همین چند ماه پیش هیچ آشنایی با جناب برشت و آثارشان نداشتم؛ از طریق پست یکی از شما عزیزان با ایشان آشنا شدم و نمی‌دانم چرا اولین اثری که از ایشان مطالعه کردم این کتاب بود؛ وقتی به قصد افزودن کتاب به کتابخانه‌ام وارد بهخوان شدم در کمال تعجب دیدم که این کتاب اینجا نه توسط کسی به کتابخانه‌ای افزوده شده، نه خوانده شده، نه یادداشت و نه امتیازی برای آن ثبت شده!!  فکر کردم شاید این یک اثر ضعیف از جناب نویسنده‌ی کتاب باشد اما الان که این یادداشت را می‌نویسم نمایشنامه‌‌ی "دایره گچی قفقازی" را نیز از ایشان مطالعه کرده‌ام و همچنان نظرم این است که این نمایشنامه‌ واقعا اثر خوب و آموزنده‌ایست و به طرز عجیبی کم دیده شده است. به اصطلاح مردمان امروزی، آندرریتد (underrated) است؛ یعنی امتیازی که باید را از مخاطب نگرفته و اصلا کم خوانده شده است.
ـ
این نمایشنامه در شش پرده جور زمانه و فقر مردم را به تصویر می‌کشد. حین مطالعه‌ی بخش‌هایی از آن به یاد کتاب «بینوایان» و نمایشنامهٔ «شیطان و خدا» افتادم. 
ـ
با توجه به حجم کم و متن روان این کتاب، برگزاری یک دوره همخوانی آن را به دوستانی که باشگاه نمایشنامه‌خوانی دارند پیشنهاد می‌کنم.
      

14

ویدئو در بهخوان
        من این کتاب را از نشر ماهی مطالعه کردم که شامل پنج داستان از جناب کافکا بود؛
مسخ| در سرزمین محکومان| گزارشی به فرهنگستان| هنرمند گرسنگی| لانه. 
بعد از بررسی یادداشت‌ها و نظرات دیگران متوجه شدم حتی کسانی که همین نسخه را خوانده‌اند بجز داستان اصلی یعنی "مسخ"، اشاره‌ای به سایر داستان‌ها نکرده‌اند؛ در حالیکه حین مطالعه‌ به نظرم می‌آمد آن چهار داستان دیگر حرف بیشتری برای گفتن داشته باشند و بیشتر می‌شود راجع بهشان به بحث و گفتگو نشست چرا که سرشار از نماد و المان هستند. 
روایت کلی داستان «مسخ» در ویدیو‌یی که ضمیمه‌ی این یادداشت است نشان داده شده و من ترجیحم بر این است که دیدگاهم را نسبت به چهار داستان دیگر بیان کنم.
***
داستان «سرزمین محکومان» در دره‌ای نزدیک سرزمینی که مردمان آن همگی محکوم‌اند جریان دارد. در این دره دستگاهی قرار گرفته که کارش به این صورت است که به تدریج جرم محکوم را چنان بر بدنش حک می‌کند که پس از چند ساعت به مرگ آن فرد بینجامد. [مسافری که آمده از این دره بازدید کند، باید این شیوۀ مجازات را بازرسی کند و اگر تاییدش نکنداین شیوه منسوخ خواهد شد و افسر مامور اجرای حکم، تنها پیوندش با آن زمین را از دست خواهد داد. جایی که مسافر قرار است نظرش را درباره‌ی شیوه‌ی دادرسی در این سرزمین به فرمانده بگوید، از تایید این شیوه سر باز می‌زند. فرمانده لباس را می‌کند و به زیر دستگاه می‌رود. برای او این بزرگترین و مقدس‌ترین دفاع از وطن (آن دستگاه) است. اما وطن دیگر وطن نیست و بر اثر نقص فنی، نمی‌تواند جمله‌ی «عادل باش» را به تنِ افسر حک کند و او را به سیخ می‌کشد و از کار می‌افتد. ~ همچون پرومته از درد کوبش منقارها دم‌به‌دم به صخره فشرده شدن و با صخره یگانه شدن.]
***
«گزارشی به فرهنگستان» درباره‌ی میمونی‌ است که پس از پنج سال دقت در رفتار انسان‌ها به قدری در تقلید از ایشان مهارت یافته و به آن‌ها شباهت پیدا کرده که برای ارائه گزارش به اعضای فرهنگستان (نمادی از محل رفت‌و‌آمد افرادی با سطح بالاتری از علم و دانش) از او دعوت شده است. داستان از نظر بار معنایی درخشان است. "پتر قرمزه" برای رهایی از قفس تربیت انسانی را پذیرفته و با چشم‌پوشی از سرشت اصلی خود، انسان‌وار در مجامع حضور می‌یابد. در مسخ، "گرگور سامسا" ناگهان با این واقعیت مواجه شد كه به حشره‌ای بدل شده است. او هیچ گزینه یا حق انتخابی پیش رو نداشت. در این داستان هم میمون با این واقعیت روبروست كه آزادی‌اش را از دست داده است و دیگر نمی‌تواند به عنوان میمون زندگی كند. «تكرار می‌كنم: آنچه مرا مجذوب خود می‌کرد تقلید از آدم‌ها نبود. تقلید کردن من جز جست‌و‌جوی راه گریز دلیل دیگری نداشت.»
***
درک مفهوم داستان «هنرمند گرسنگی» برای من سخت بود در نتیجه مطالبی که در ادامه اضافه می‌کنم حاصل تحقیقاتم در این باره است و نه برداشت اولیه‌ی خودم از داستان‌. 
هنرمند گرسنگی نمادی از عدم درک یک هنرمند توسط جامعه است که فضیلت هنری او رد یا نادیده گرفته می‌شود. گرچه همۀ رویدادها و احساساتِ درون داستان واقعی به نظر می‌رسد، اما، در واقعیت چنین هنرمند گرسنه‌ای وجود ندارد. «داستان روایت هنرمندی است که به دنبال بالارفتن از سطحِ صفات‌حیوانی است؛ صفاتی که در خوی و سرشت طبیعی انسان نهفته است؛ صفاتی که پلنگ به خوبی آن‌ها را نشان می‌دهد و این هنرمند با عدم درک مخاطبان مواجه می‌شود.» شخصیت اصلی داستان همانند کافکا مرگ، هنر، انزوا، فقرِ معنوی، پوچی، شکستِ شخصی و عدم صداقت در روابط انسانی را تجربه می‌کند. 
***
«لانه» روایتی مونولوگ از حیوانی گوشت‌خوار شبیه به موش‌ کور است که نمایی از هستیِ خود را به خواننده می‌شناساند. لانه‌ای که مأمنی برای این حیوان در مقابل جهان خارج از آن شده است و شاید نویسنده با توصیف هرچه تمام‌تر آن، "درونگرایی" را به نمایش می‌گذارد. 
شاید ارتباط معنایی بین «لانه» و «هنرمند گرسنگی» اشاره به وضعیت هنرمند و جهان پیرامون او دارد. 

~ در کل داستان سرزمین محکومان از همه برایم جالب‌ توجه‌تر بود. 
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

31

        روزی که اینجا نوشتم آتش بدون دودِ عزیزم تمام شد، یکی از دوستان در تکمیل این جمله نوشته بودن که: عشق بزرگم آه چه آسان حرام شد💘؛ مجموعه‌ای که پنج ماه برای من زمان برد (از ۰۳/۰۵ تا ۰۸/۰۵) و در این بازه حدود ۱۱ کتاب کم حجم دیگر در کنار این کتاب تمام شد چون کتاب سنگین بود و نمی‌شد یک‌ نفس جلو رفت (البته مایل به انجامش هم نبودم چون نمی‌خواستم زود از فضای داستان جدا شوم و همچنین موازی خوانی را بیشتر می‌پسندم). از کل مجموعه ۱۹ بریده این‌جا منتشر کردم که جا داشت ۱۹۰ تا بریده هم از آن با دیگران به اشتراک گذاشت چرا که تکه‌های آموزنده و درخشان که جدا از باقیِ متن، دِینِ کلام را ادا کرده باشند کم نداشت؛ داستان آنقدر گیرا بود که فقط به دلیل ضیق وقت مجبور می‌شدم زمین بگذارمش.
در ابتدا کتابِ مرد محوری بود و حضور و نقش بانوان خیلی کمرنگ. اما جاهایی که ردی از زنان ترکمن به چشم می‌خورد، به قدری قدرتمند بود که مخاطب را از شجاعت و ایستادگی این زنان متحیر می‌کرد؛ از عشق، حیا و وفایشان. از توانایی غلبه بر احساسات برای نیل به آمال بلندمدت و دور.
در دو کتاب آخرِ مجموعه، نقش زنان پررنگ‌تر شد و حضورشان حماسی‌تر و معنادارتر..
احساسات پدر و پسری بین شخصیت‌ها خیلی شفاف به تحریر کشیده شده بود؛ آمیخته‌ای از عقل، منطق، احساس، غرور، خواستن و پس زدن؛ چشم‌انتظاری و دلتنگی..
کتاب از نظر ادبی غنی بود، چه غنایی. که فکر میکنم زین پس نتوانم هر کتابی را به راحتی به دست بگیرم و بخوانم. 
تا پیش از این هیچ تصور و شناختی از مردم ترکمن نداشتم؛ نقطه‌نظری که این کتاب از ترکمن‌ها به دستم داد به این صورت بود: مردمی به معنای واقعیِ کلمه شریف که با جانشان پای اهداف و آرمان‌هایشان ایستادگی می‌کنند، صادق، بی‌باک، صبور، صبور...
در عین حال این حجم از تعصبی که در جای‌جایِ داستان به چشم می‌خورد، من رو بُهت‌زده می‌کرد (بطور مثال سرانجام غم‌انگیز تاری‌ساخلا و پسرش آرپاچی)
من از این کتاب بسیار آموختم؛ از آلنی اوجای یموتی بسیار آموختم، از آقشام گَلَن، آق‌اویلر، مَلّان بانو، مارال، علی محمدی، کعبه، مُلّا قلیچ بُلغای..
نکته‌ی جالب دیگر اینکه من فکر می‌کردم فقط ادبیات روس پر از اسامی و اشخاص متعدد هست تا اینکه با این کتاب آشنا شدم😅 و جالب‌تر اینکه همه یک نسبت فامیلی با هم دارند و اگر این نسبت ها فراموش شود، رشته‌ی داستان از دست خواننده‌ی کتاب خارج می‌شود.
دلم برای :
گالان 
سولماز
آق اویلر
آقشام گلن
مَلّان بانو
تاری ساخلا
آچیق تار زن
یت میش
ساچلی
پالاز
یاماق
آلنی 
مارال
علی محمدی
آلّا
کِبتِر
ملا قِلیچ بُلغای
تنگ خواهد شد.. 
در پایان این رو اضافه کنم که من هیچ آشنایی قبلی از نویسنده‌ی کتاب -جناب ابراهیمی- ندارم و این کتاب هم اولین اثری بود که از ایشون مطالعه کردم، در نتیجه دلیلی که یک سری افراد با ایشون زاویه دارند را نیز نمی‌دانم، اما با هیچ باور منفی از ایشون درون این مجموعه روبرو نشدم و داستان و هدف نویسنده از نگارشش رو به غایت دوست دارم. 
      

44

        سال گذشته به طور اتفاقی با بریده‌ای از این کتاب در صفحه‌ی بهخوان‌ام مواجه شدم؛ متن بریده این بود: 
«آیا این حرف مسخره نیست که بعد از هزار و چهارصد سال، هنوز حضرت زهرا احتیاج به تسلیت داشته باشد؟ در صورتی که به نصّ خود امام حسین و به حکم ضرورت دین، بعد از شهادت امام حسین دیگر امام حسین و حضرت زهرا نزد یکدیگر هستند. مگر حضرت زهرا بچه است که بعد از هزار و چهارصد سال هنوز هم دائما به سر خودش بزند، گریه کند، بعد ما برویم به ایشان سرسلامتی بدهیم! این حرف‌ها دین را خراب می‌کند.» 
این گفته را از هر زاویه‌ای که بررسی می‌کردم با منطق من جور در نمی‌آمد؛ یعنی چه؟ دل حضرت زهرا عزادار غم پسرش نیست؟ پذیرش این حرف برای من معادل گفتهٔ کسانی بود که می‌گویند چرا باید برای کسی که ۱۴۰۰ سال پیش کشته شده همچنان گریست و عزاداری کرد؟ درحالیکه سوگواری از ارکان برپایی مکتب امام حسین (ع) است.
زمانی‌ که با این بریده برخورد کردم، شناختی از آثار استاد مطهری نداشتم و این فقط یک قسمت کوچک از یک کتاب ایشان بود؛ از همان زمان تصمیم گرفتم که محرم سال آینده (یعنی امسال) این کتاب را بخوانم.
کتاب را خواندم و به این بخش که رسیدم مدت زیادی را فکر کردم تا متوجه کلام استاد بشوم و آن را بپذیرم. نکتهٔ دیگر آنکه خیلی از مفاهیم یک کتاب را نمی‌شود به صورت بریده به دیگران منتقل کرد؛ شاید مثل این مورد ابهام معنایی ایجاد کند. 
چه شد که منطق این گفته را پذیرفتم؟ 
از کلیت کتاب باید دید اصل کلام نویسنده چیست، خط فکری ایشان چیست، با درک صحیح این موضوع می‌توان مسائل بررسی شده و حتی ناقض افکار پیشین را پذیرفت. 
• از دیگر نکات آموزنده و جالب توجه کتاب، بررسی شخصیت قاسم ابن الحسن (ع) بود. سال‌های قبل وقتی از جلوی تکیه‌ یا هیئتی که حجله‌ی قاسم برپا کرده بود رد می‌شدیم و سوال می‌کردم که این حجله برای چیست، می‌شنیدم که به نماد حجله‌ی قاسم برپا شده‌ است. آن زمان گمان می‌کردم که قاسم هم شرایطی چون وهب نصرانی داشته و نو دامادی بوده که در حادثه‌ی کربلا شهید شده است. بزرگ‌تر که شدم متوجه شدم ایشان ۱۳ ساله بوده‌اند که به صحنه‌ی نبرد رفتند. 
در مورد تحریف شخصیت ایشان جناب استاد در این کتاب نوشته‌اند: 
«اولین کسی که این قضیه را در کتابش نوشته است، ملاحسین کاشفی بوده در کتاب "روضة الشهدا" و اصل قضیه دروغ و صددرصد دروغ است.»


این کتاب بخشی از کتاب «حماسه حسینی» نوشتهٔ استاد مطهری هست که در سال‌های اخیر به درخواست خوانندگان در قالب یک کتاب و به صورت جداگانه به چاپ رسیده، لذا اگر شما هم مطالعه‌ی این کتاب براتون مفید واقع شد، کتاب «حماسه حسینی» رو در لیست کتاب‌هاتون قرار بدید. 
      

20

        اگر شما هم مثل من پردازش افکار منفی در ذهن‌تون بیشتر از افکار مثبت هست، این کتاب رو شدیداً بهتون توصیه می‌کنم.

اوایل مقاومت سختی درون خودم برای پذیرش مطالب کتاب داشتم و در عین حال که نویسنده با دلایل و براهن محکم و حساب شدهٔ علمی هر موضوعی رو کنکاش می‌کرد، سعی می‌کردم پیش خودم فراموش نکنم که ایشون یه فرد بسیار خوش‌بین و مثبت‌نگر هست و سرد و گرم روزگار برِش کارساز نبوده و طبیعیه که رد صحبت‌هاش برام راحت‌تر از پذیرش‌ش باشه؛ اما به مرور گیراییِ قلمش و بررسی همه جانبهٔ هر موضوعی از تاریخی گرفته تا اجتماعی، روانشناسی و فرهنگی، من رو بر این داشت که واقعیت امر رو ببینم و بالاخره بپذیرم که شاید نقطه نظرم رو یه کلیتِ منفی در برگرفته و نباید اینطور باشه؛ در نتیجه تا انتهای کتاب طی هر فصل سعی کردم این بستر ذهنی‌م رو تغییر بدم و پذیرای دغدغهٔ فکری نویسنده باشم، که این همسویی باعث شد هم بیشتر از کتاب لذت ببرم و هم بیشتر ارتباط برقرار کنم باهاش و یاد بگیرم ازش.

"منفی بافی" پدیده‌ایه که خیلی در جوامع امروزی و فضای اجتماعی رایج شده و تصور عمومی به این صورته که اگر نگرش مثبتی داشته باشند و بتونن راحت‌تر به دیگران اعتماد کنند، قطعا قراره از این اعتمادشون سوء استفاده بشه،،
اما اگر پیش خودمون به این موضوع فکر کنیم، متوجه می‌شیم که ما در خیلی از موقعیت ها اصلا تجربهٔ ناکامی نداریم و قرار هم نیست که همیشه اتفاق بدی بیفته، در عین حال ذهنمون بطور پیش‌فرض ترجیح میده بدترین حالات رو در نظر بگیره و گاردش رو برای خطرات احتمالی حفظ کنه؛
شاید این برای شمایی که الان یادداشت من رو می‌خونید هم خیلی منطقی بنظر بیاد، اما حقیقت امر اینه که با کنکاش دقیق‌تر متوجه می‌شیم  به مرور حفظ این گارد بهمون خیلی بیشتر از اعتماد کردن به دیگران آسیب میزنه؛ انقدر انرژی مضاعف خرجش میشه که توان ما رو برای ارتباط برقرار کردن با افراد کاهش میده، در حالیکه شاید پیامدهای ناشی از یه اعتمادِ اشتباه این‌قدر نباشه! 

قبل از شروع کتاب، از عنوانش فکر می‌کردم قراره مثل خیلی از کتاب‌های دیگه من رو با وجوه تاریک «آدمی» مواجه کنه و کلی با ورق به ورق کتاب همذات پنداری کنم و حس درک شدنی که بهم میده، منو از خوندنش راضی کنه، کما اینکه من هیچ توجهی به ادامهٔ عنوان کتاب که «یک تاریخ نویدبخش» هست نکرده بودم😅
منتظر بودم از همون صفحات اول شروع به کلی بدی گفتن از «آدمی» و استدلال براش آوردن کنه اما کلا برعکس شد، جناب روتخر حتی از دل جنگ هم زیبایی و انسانیت بیرون می‌کشه و بهتون نشون میده تا شما واقعا بپذیرید که ماها اکثراً یک گونه هستیم و تعداد انسان‌هایی که در گونهٔ بد ذات‌ها قرار می‌گیرن در اقلیته نه اکثریت. جنگ تعداد محدودی عامل داره و بقیه فاعلن که از قضا اکثر خیلِ همون فاعلان هم با خواستهٔ قلبی تن بهش نمیدن و اگر اجبار عاملان نبود، جنگ خیلی قبل‌تر از ایجاد فاجعه تموم میشد؛ باید افرادی باشند که در این بین از بلوا سود ببرند و به تداومش دامن بزنند وگرنه که ما اصولاً جنگ طلب نیستیم.

خلاصهٔ کلام آنکه: این کتاب می‌تونه عامل ایجاد یک بینش جدید در شما بشه، این فرصت رو بهش بدید⁦。⁠◕⁠‿⁠◕⁠。⁩

پ.ن۱: یکی از جالب‌ترین بخش‌های کتاب برای من مربوط به جزیرهٔ ایستر {🗿} بود که عوام چه در مورد ساکنانش شنیده‌اند و واقعیتِ ماجرا چیست.

 پ.ن۲: من اخیراً بیشترین تعداد بریده رو از این کتاب باهاتون به اشتراک گذاشتم اما یک بریده از کتاب جامونده که دوست دارم اینجا بگذارمش: «سفر قاتل تعصب، تحجر و کوته‌فکری است.» 
احیاناً شما هم مثل من با خوندنش به یاد این آیه از قرآن نیافتادید که می‌فرماید: قُل سيروا فِي الأَرضِ فَانظُروا كَيفَ كانَ عاقِبَةُ الَّذينَ مِن قَبلُ؛
بگو: در زمین به گردش بپردازید و بنگرید که فرجام پیشینیان چگونه بوده است. ~ الروم(آيه: ۴۲)
[ البته این توصیه ۴ مرتبه در قرآن در سوره‌های انعام۱۱, نمل۶۲, عنکبوت۲۰ و روم ۴۲ تکرار شده و نشان از اهمیت موضوع داره؛ پس بیایم با دید بازتری پذیرای تفاوت‌های جامعهٔ بشری باشیم و آدمیت رو در خودمون پرورش بدیم. :-) ]
      

41

        نکتهٔ محسوس در کل متن کتاب رعایت آداب است.

نویسنده، زاویهٔ دید ما به عنوان مخاطب رو خیلی هوشمندانه به صورت یکی از کارکترهای داستان تحت عنوان آقای «گ.» طراحی کرده و در داستان جا داده؛ به این صورت که گاهی زبان داستان از سوم شخص به اول شخص تغییر کرده و سوالی که نویسنده قصد ایجادش در ذهن ما را دارد، از زبان آقای گاف پرسیده می‌شود. 

چرا شیاطین؟ 
- رفتار زشت نیکلای پسر واروارا پترونا 
- خشونت لبیادکین با خواهرش، پیوتر با پدرش
- دزد کلیسا: 
[«خوب سرِ نگهبان کلیسا را چرا بریدی؟» - عرض کنم که ما اول با هم همدست بودیم. بعد نزدیک صبح، که با حاصل دزدی در یک کیسه، به کنار رودخانه رسیدیم با هم دعوامان شد، سر اینکه کیسه دست که باشد. آنوقت من بار گناهانش را به دوش گرفتم و از دردهای این دنیا خلاصش کردم. «خوب، پس باز هم بکش و باز هم بدزد!»]
اما درون‌مایهٔ کتاب به شخصیت‌های داستان محدود نیست، چراکه گاهی از زبان ایشان به مشکلات جامعه و شیاطینِ آن روزگار پرداخته شده است:
[بشتابید و درِ کلیساها را ببندید، خدا را نابود کنید، آیین ازدواج را براندازید، حق ارث باید ملغی شود، کارد بردارید!] 
- قتل‌های پی‌درپی
- ایجاد کانون فساد و آشوب توسط گروهی به نام «رفقا» 
- ...

• داستایوفسکی یک روانکاوِ فوق‌العاده‌ست؛ 
نحوهٔ شناساندنِ شخصیت‌های داستان توسط نویسنده، عینیتِ دنیای حقیقی‌ست؛ به عنوان مثال در مورد کارکتر "پیوتر ستپانویچ" در ابتدا به عنوان فرزندی بینوا معرفی شده که توسط پدرش سالها‌ست در شهری دیگر رها شده، سپس در نمای یک فرد احمق برای خواننده جلوه می‌کند و در نهایت با رذالت و خوی شیطانی عجیبی سیر اتفاقات داستان را پیش می‌برد؛ چنانکه ما با آن در زندگی روزمرهٔ خود از تقابل با انسان‌های جدید و عجیب آشنایی داریم،، افرادی هستند که در ابتدا انسان‌های درمانده و شریفی به نظر می‌رسند و در گذر زمان و شناخت بیشتر، متوجه وجه تاریک آنها می‌شویم. 

⚠️(هشدار اسپویل)!!  ↓
• کل وقایع کتاب به گونه‌ای پیش میره که در نهایت مثل تکه‌های یک پازل در کنار هم قرار می‌گیرند و تصویری نهایی که به مخاطب منتقل می‌کنند تصویری از «نیکلای ستاوروگین»، انسانی با جنبه‌های اخلاقی و روانی متفاوت و گاهاً متناقض که تقریباً بازتاب تمام مضامینی‌ست که داستایوفسکی قصد بیان داشته است؛ شخصیتی پیچیده که توصیفش به راحتی امکان‌پذیر نیست و در قالب چند جسم در صحنه‌های مختلف نقش بازی می‌کند‌.

• صحنه‌های درخشان کتاب برای من :
۱) یکشنبهٔ کذایی و گردهمایی همهٔ‌ی شخصیت‌های مهم داستان در یک زمان، در یک مکان؛ 
۲) دوئل ستاوروگین و گاگانف؛ 
۳) مشاجرات ستپان ترافیمویچ و واروارا پترونا
      

42

        نمایشنامه‌ای از سه خواهر و یک برادر در چهار پرده؛ خانواده‌ای تحصیل‌کرده و روشن‌فکر که مسکو را مدینهٔ فاضلهٔ خود برای زندگی می‌دانند. 

بینش شخصیت ها که در جمعی دوستانه با حرف‌های فلسفی بهش پرداخته میشه از مورد علاقه‌ترینای من بود💫🔥؛
نقطه نظرات "توزنباخ" و "ورشینین" را در مورد زندگی و مرگ خیلی دوست داشتم.

یک نکته‌ای که اخیراً در مورد آثار نویسنده‌های بزرگ و مشهور جهان خیلی به چشمم اومده این هست که این‌ هنرمندان نویسنده- روانشناس هستند؛ یعنی جدا از تحلیل و تفکر در متن و معنای داستان کتاب، بایستی به ویژگی‌های شخصیتی هرکدام از کارکترهای داستان جداگانه پرداخت و با «گونهٔ انسان» جور دیگری آشنا شد. 

به عنوان مثال در مورد توزنباخ (بارن) که در این نمایشنامه یکی از شخصیت‌های جالب توجه برای من بود، جناب علیخانی نوشته‌اند که: 
«خوشبخت‌ترین شخصیت نمایشنامه و قهرمان آن است که به نحوی کلاسیک در آخر نمایشنامه کشته می‌شود. عاشق می‌شود و در راه این عشق حاضر است هر کاری بکند چون در عشق خوشبختی را یافته است هر چند می‌داند این عشق یکطرفه است اما دست از تلاش بر نمی‌دارد. دید روشنی دارد و حرف‌هایی می زند که گویی از درون چخوف بر زبان او جاری می‌شود. خوشبختی را دست یافتنی می‌داند و تنها راه رسیدن به آن را خواستن و همت در راه زندگی می‌داند. نسب آلمانی او کنایه‌ای به جامعه وطن پرست روسی است. نکته جالب اینکه پوشکین و لرمانتف که اشعار زیادی از آنها در متن قید شده هر دو در دوئل و جوانی کشته شده‌اند!»
      

32

        نظرات کاربران در مورد این کتاب رو که میخوندم، تعدد برداشت‌ها و مفاهیم مختلف نظرمو جلب کرد؛ اینکه چطور داستانی به این روانی می‌تونه این همه مفهوم به مخاطبش منتقل کنه و آموزنده باشه. واقعا در اوج سادگی از عمیق‌ترین افکار بشریت صحبت به میان آوردن هنره! 

- سکولاریسم
- اگزیستانسیالیسم
- نیهیلیسم
- ابزوردیسم
برام سواله که جناب کامو هنگام نگارش این کتاب چی بیشتر از همه فضای فکریشو تشکیل میداده.. 

• اما برداشت خودم از کتاب: فردیتِ رفتاری بیگانگی ایجاد میکنه؛ ما هر کنشی مقابل دیگران داشته باشیم که براشون قابل پیش بینی یا تعریف شده نباشه، بیگانه به حساب میایم. شخصیت آقای مورسو در این کتاب شاید اوایل خیلی خاکستری یا غیر قابل درک به‌ نظر برسه، ولی هرچه که به انتهای کتاب نزدیک می‌شیم میشه به این فکر کرد که چند نفر از ما در موقعیت‌های مختلف زندگیِ اجتماعی همین‌طور به‌نظر میرسیم؟! 
شاید جنایتکار و قاتل نشون دادنِ شخصیت اصلی توسط نویسنده برای جلب توجه بیشتر مخاطب و پررنگ کردنِ مفهوم اصلی داستان باشه؛ و اگر نه، چرا باید چنین اتفاقی زندگی آقای مورسو رو برای دیگران قابل توجه کنه و از پوچی در بیاره؟ 

پ.ن: نیاز دارم باز هم بخونمش تا فارغ از داستان، بیشتر بتونم سیر معانی رو دنبال کنم. 
      

42

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.