یادداشت فاطمهسادات نبوی ثالث
1402/4/23
مطالعهی کتاب رو در یک روز تعطیل تموم کردم. یکشنبه، چهاردهمین روز از خرداد ۱۴۰۲. یک شب آروم و مطبوع بهاری، لمداده روی مبل در حال سیبخوردن. کتاب، هدیهی کوثر بود برای تولدم. البته توی تعطیلات نوروز بهم داد. همراه یککتاب دیگه. بخش ENT و نورولوژی رو با این کتاب گذروندم. کتاب بیمارستانیم بود:)) این کتابهای کوچک نشر ماهی مناسب همراهی در بیمارستانن. آغاز کتاب رو دوست داشتم. گیرا بود و خلاقانه. اما خب کمکم ملالآور شد. داستان هم داستانِ ملال بود. ملالِ پیرمردِ پزشکِ شصتواندیساله با دهها عنوان و جایزه و رتبهی علمی و...، در آخرین روزها و ماههای زندگیش. وقتی در اتاق مهمانخانهای، تنها، ناگهان با خودش، حقیقتا و بیواسطه روبهرو میشود. خواستههایش را جلوی خودش میگذارد تا خودش را بشناسد و میبیند هیچ رشتهای برای اتصال این خواستهها و داشتههای بیربط ندارد. هیچ ایدهی کلیای ندارد. "و اگر این نیست، یعنی هیچچیز نیست." غرغرهای ابتدایی پیرمرد کمکم تبدیل به دلدردهای اگزیستانسیال میشود. رابطهی پیرمرد با کاتیا یککم عجیب و مغشوش بود! خیلی خوب سر در نیاوردم. اما هرچه بود، متفاوت بود. پایان هم باز بود:)) خیلی درک نکردم چرا اینجا تموم شد. اما خب بالاخره باید یکجایی تمام میشد! و شاید چه جایی بهتر از اتاق یک مهمانخانه در ینگهی دنیا، در بدرقهی گنجینهش!
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.